• توجه: در صورتی که از کاربران قدیمی ایران انجمن هستید و امکان ورود به سایت را ندارید، میتوانید با آیدی altin_admin@ در تلگرام تماس حاصل نمایید.

متن ادبی

eliza

متخصص بخش
فقر گرسنگي نيست

فقر عرياني هم نيست
فقر گاهي زير شمش هاي طلا خود را پنهان ميكند
فقر چيزي را " نداشتن" است، ولي آن چيز پول نيست ..... طلا و غذا نيست
فقر ذهن ها را مبتلا ميكند




فقر همان گرد و خاكي است كه بر كتابهاي فروش نرفته يك كتابفروشي مي نشيند


فقر تيغه هاي برنده ماشين بازيافت است‌ كه روزنامه هاي برگشتي را خرد ميكند
فقر كتيبه سه هزار ساله اي است كه روي آن يادگاري نوشته اند
فقر پوست موزي است كه از پنجره يك اتومبيل به خيابان انداخته ميشود
فقر همه جا سر ميكشد
فقر شب را "بي غذا" سر كردن نيست



فقر روز را "بی اندیشه" سر کردن است


I want to say….

......There is poverty everywhere

Poverty is neither hunger nor Nudity….

Poverty is something that you don’t have, but it is not money or food or jewelry...

Poverty is exactly the dusty books on a bookstore which is never let to sell…

Poverty is the blade winning recycling machine which mangles papers which nobody buy them…..

Poverty is three thousand year old inscription that some people have written on it their memoirs…

Poverty is a banana peel which is out of a car thrown on the street…

There is poverty everywhere…

Poverty is not going to bed hungry …

It’s spending a day with” no idea” ….
 

eliza

متخصص بخش
نثرهای زیبا (عارفانه ، عاشقانه)

عشق سردی سکوت را در آغوش میکشم و لحظههای بیقراریام را به سینه میفشارم، در آستانه سرآغازی از تردید لحظههای یاس و بی رنگی را به بزم مینشینم، چه غمگینانه مرور می کنم ثانیه های انتظار را برای سرابی دیگر. سرابی از بودن تو، سرابی از حضور تو، مونس سر انگشت بی تابیام سردی تیک تاک ساعتی است در گنج خلوتم، مزمزه طعم گس بغض و مبارزه با ویران شدنم، چه چیز را به انتظار نشسته ام؟ از این سرای خاکی چه نسیب؟ غربتم، بی صدایی است در غرش ناآرام رودخانهی بیقراریها، در آستانه به گل نشستگی ؛ اشک مینوشم و سرمه خیال به چشم میکشم، به چه می نگرم در این سرفصل بی سوار. و من پری قصهام که خنجر سکوت را به صدای گلو سپردهام، ویرانیام را نظاره کن، نظاره کن، نظاره کن... من مسافر غریب .توی شهر بیکسی. پشت دریاها و دنیا. مثل اون پرنده ی بی آشیون توی قصه ها رها بودم. توی شهر آینه ها, من به دنبال خودم می گشتم. هر طرف من بودم و بی کسی از پشت سرم چهره ی دیگری از من به خودم نشون می داد. هر طرف بودن من بود و من با خودم از همه کس بیگانه تر. سایه ای بود که می دید مرا. بغض هر گاه مرا ,ناله هر شام مرا. آشنا بود نگاهش بر من. مرهمی بود به چشمان ترک خورده ی من که بجز خویش نمی دید کسی را و جهان در ترکی بود که دیدار نشانیست مرا. تا که از آینه ای دیدمش و بغض مرا او دزدید. من مسافر غریب,توی شهر آینه ها، جز من و خودم تو را دیدم و انگار جهان را دیدم. من به دنبال تو گشتم دیگر... هر طرف بودی و انگار نبودی دیگر... سایه ای بودی و انگار جهانی دیگر... اندکی ماندی و اندوه تو را یافتن بر من ماند. تو سفر کردی و رفتی لیکن , از همه آینه ها نقش تو را می خوانم. باد موسیقی ناب تو به من می بخشد. روز و شب دلخوشی ام دیدن نقش تو بر آینه هاست شهر من آینه هاست. جز رخ تو به چه من می نگرم؟ **** دوستت دارم این است تنها كلامی كه از عمق وجود بر زبان می رانم ترانه ای جاوید تو را در قلب من می خواند... بنواز امید لحظه های من آهنگ خوش ترانه های هستی ام را تو بنواز... تو بخوان سرود جاودانگی ام را دكلمه كن...تو بخوان و من تنها می توانم در سكوتی سر شار عشقم را فریاد كنم تو بمان... و سكوت نمناكم را به نظاره بنشین مرا از من جدا كن و "ما" یی ساز در سكوتی كه من و تو می سازیم آن دم مرا ز مهر خود سیراب كن جاری شو مثل رود وانگه كه من خود را به آب زلال رود میسپارم بنگر كه چه آرام در برت خواهم زیست گاه می نگرم بین من و بسی فاصله هاست و در باور من اما لحظه های به تو اندیشیدن وه! چه زیباست گاه می اندیشم گر تو را یك لحظه و فقط یك لحظه در دلم حس نكنم آن لحظه ی غفلت دشمن جان و دلم خواهد شد. همان بهتر كه نیاندیشم وین افكار بد ندیش را آغشته به لحظه های ناب احساست نكنم تو ای عشق بی دلیلم بنواز... تو بر ساز دلم آهنگ این ترانه ی جاودانگی را ای دلنواز... تو بخوان تو بمان... و تا همیشه شانه هایت را محرم گریه های غمبارم كن و بیا... و بیا و در سكوت هایت مرا فریاد كن... . . . اینجا برای از تو نوشتن هوا كم است دنـیا بـرای از تـو نـوشـتـن مـــرا كم است اكسیر من نه اینكه مرا شعر تازه نیست من از تو می نویسم و این كیمیا كم است سرشارم از خیال ولی این كفاف نیست در شـعر من حـقـیقـت یك ماجرا كم است...!!! ترا گم میكنم هر روز و پیدا میكنم هر شب واینسان خواب ها را با تو زیبا می كنم هر شب تماشایی ست پیچ و تاب آتش ها... خوشا بر من كه پیچ و تاب آتش را تماشا میكنم هر شب مرا یك شب تحمل كن كه تا باور كنی ای دوست ! چه گونه با جنون خود مدارا می كنم هر شب چنان دستم تهی گردیده از گرمای دست تو كه این یخ كرده را از بی كسی (( ها )) می كنم هر شب تمام سایه ها را می كشم بر روزن مهتاب حضورم را ز چشم شهر حاشا میكنم هر شب دلم فریاد می خواهد ولی در انزوای خویش چه بی آزار با دیوار نجوا میكنم هر شب كجا دنبال مفهومی برای عشق میگردی ؟ كه من این واژه را تا صبح معنا میكنم هر شب .
 

eliza

متخصص بخش
نثرهای زیبا (عارفانه ، عاشقانه)

زنده آنانند که پیکار می کنند آنان که جان و تنشان از عزمی راسخ آکنده است آنان که از نشیب تند سرنوشتی بلند بالا می روند آنان که با اندیشمند بسوی هدفی عالی ره می پویند و روز و شب پیوسته در خیال خویش وظیفه ای مقدس دارند یا عشقی بزرگ ویکتور هوگو یادم باشد سنجاقك های سبز قهر كرده و از اینجا رفته اند ... باید سنجاقك ها را پیدا كنم یادم باشد معجزه قاصدكها را باور داشته باشم ... یادم باشد گره تنهایی و دلتنگی هر كس فقط به دست دل خودش باز می شود ... یادم باشد هیچگاه از راستی نترسم و نترسانم ... یادم باشد زنده ام ... یادم باشد سنگ خیلی تنهاست ... یادم باشد باید با سنگ هم لطیف رفتار كنم، مبادا دل تنگش بشكند یادم باشد برای درس گرفتن و درس دادن به دنیا آمده ام ... نه برای تكرار اشتباهات گذشتگان خودت را دوست داشته باش تا به دیگران فرصت دوست داشتن بدهی. برای عشق هیچ گاه دیر نیست. پس نگران گذران عمر نباش. عشق در بستر زمان شکل می گیرد. پس باید صبور باش تا نگردی گمشده خود را نمی یابی و اگر هم بیابی قدر آن را نمی دانی. پس هیچگاه از جستجو باز نایست. سعی کن خودت باشی. گمشده واقعی تو تو را آنطور که هستی دوست می دارد نه آنطور که خود می پسندد. عشق در بستر ارتباط شکل می گیرد. پس سعی کن به آنکه دوستش داری نزدیکتر شوی. گمشده واقعی تو ابتدا عاشق صورت توست بعد عاشق سیرت تو بنابراین خیلی دربند ظاهر خود نباش. بیشترین لذت عاشق از عشق است نه از معشوق. پس سعی کن عاشقتر باشی
 

eliza

متخصص بخش
نثرهای زیبا (عارفانه ، عاشقانه)

هنوزم چشام از رفتن دستای تو خیسن با اشکام روی گونم یادگاری می نویسن هنوزم جای دستات روی شونه هامه شایدم واسه اینه که هنوز غم تو صدامه تو که باور نداری هنوز عاشق ترینم شبا به یاد تو کنار پنجره میشینم تا شاید روی ماهت و توی آسمون ببینم تو که باور نداری هنوز عاشق ترینم شبا به یاد تو کنار پنجره میشینم تا شاید روی ماهت و توی آسمون ببینم کجایی تا ببینی منو این صورت خیسو صورتم مثل کاغذ شده چشمام خودنویسو واسه تو مینویسم یه نامه بی نشونی میدونم آخه نامه هامو هیچ وقت نمیخونی خدا کنه به یاد اشک چشمامم بمونی تو که خوب میدونی عشق تو خیلی حقیرم بیا تا توی دستای تو باز آروم بگیرم خودتم میدونم بی تو بودن برام محاله بیا یه بار دیگه بذار ببینمت دوباره تو که خوب میدونی عشق تو خیلی حقیرم بیا تا توی دستای تو باز آروم بگیرم خودتم میدونم بی تو بودن برام محاله بیا یه بار دیگه بذار ببینمت دوباره چشم به در میدوزم تو آتیشت میسوزم میدونم نمیای اما دوست دارم هنوزم چشم به در میدوزم تو آتیشت میسوزم میدونم نمیای اما دوست دارم هنوزم چشم به در میدوزم تو آتیشت میسوزم میدونم نمیای اما دوست دارم هنوزم میدونم نمیای اما دوست دارم هنوزم
 

eliza

متخصص بخش
نثرهای زیبا (عارفانه ، عاشقانه)

عشق کنار کشیدن و جا زدن نیست بلکه صبر داشتن و ادامه دادن است .... زندگی برگ بودن در گذر باد نیست امتحان ریشه هاست ازخدا التماس کردم تا عشقت را بر سر راهم قرار دهد اما اکنون از اعماق جان خسته ام فریاد بر می اورم نفرین قلبم بر تو باد در بن بست هم راه آسمان باز است ، پرواز بیاموز!!!! محبت روزهای گم شده را دردستانم جستجو نکن، من عهد زندگی بسته ام. بی‌اراده متولد می‌شویم. بی‌اختیار زندگی می‌كنیم. بدون اینكه بخواهیم میرویم.
 

eliza

متخصص بخش
نثرهای زیبا (عارفانه ، عاشقانه)

فرقی نمیکند چه کسی عاشقت شده است چیزی ز ماه بودن تو کم نمیشود گیرم که برکه ای نفسی عاشقت شده است ای سیب سرخ غلت زنان در مسیر رود یک شهر تا به من برسی عاشقت شده است پر میکشی و وای به حال پرنده ای کز پشت میله ی قفسی عاشقت شده است آیینه ای و آه که هرگز برای تو فرقی نمیکند چه کسی عاشقت شده است
 

eliza

متخصص بخش
نثرهای زیبا (عارفانه ، عاشقانه)

گاهی وقتها چقدر ساده عروسک می شویم نه لبخند می زنیم نه شکایت می کنیم ، فقط احمقانه سکوت می کنیم ... چه مغرورانه اشک ریختیم ، چه مغرورانه سکوت کردیم ، چه مغرورانه التماس کردیم، چه مغرورانه از هم گریختیم... غرور هدیه ی شیطان بود و عشق هدیه ی خداوند... هدیه ی شیطان را به هم تقدیم کردیم و هدیه ی خداوند را پنهان کردیم
 

eliza

متخصص بخش
نثرهای زیبا (عارفانه ، عاشقانه)

چشم مخصوص تماشاست اگر بگذارند و تماشای تو زیباست اگر بگذارند سند عقل مشاع است، همه میدانند عشق اما فقط از ماست اگر بگذارند دل دیوانه من این همه آواره مگرد خانه دوست همینجاست اگر بگذارند من از اظهار نظرهای دلم فهمیدم عشق هم صاحب فتواست اگر بگذارند غضب آلوده نگاهم مکنید ای مردم دل من مال شماهاست اگر بگذارند
 

eliza

متخصص بخش
نثرهای زیبا (عارفانه ، عاشقانه)

بهترین بهترین من زرد و نیلی و بنفش سبز و آبی و کبود با بنفشه ها نشسته ام سالهای سال صبحهای زود در کنار چشمه سحر سر نهاده روی شانه های یکدگر گیسوان خیس شان به دست باد چهره ها نهفته در پناه سایه های شرم رنگ ها شکفته در زلال عطرهای گرم می ترواد از سکوت دلپذیرشان بهترین ترانه بهترین سرود مخمل نگاه این بنفشه ها می برد مرا سبک تر از نسیم از بنفشه زار باغچه تا بنفشه زار چشم تو که رسته در کنار هم زرد و نیلی و بنفش سبز و آبی و کبود با همان سکوت شرمگین با همان ترانه ها و عطرها بهترین هر چه بود و هست بهترین هر چه هست و بود در بنفشه زار چشم تو من ز بهترین بهشت ها گذشته ام من به بهترین بهار ها رسیده ام ای غم تو همزبان بهترین دقایق حیات من لحظه های هستی من از تو پر شده ست آه در تمام روز در تمام شب در تمام هفته در تمام ماه در فضای خانه کوچه راه در هوا زمین درخت سبزه آب در خطوط درهم کتاب در دیار نیلگون خواب ای جدایی تو بهترین بهانه گریستن بی تو من به اوج حسرتی نگفتنی رسیده ام ای نوازش تو بهترین امید زیستن در کنار تو من ز اوج لذتی نگفتنی گذشته ام در بنفشه زار چشم تو برگهای زرد و نیلی و بنفش عطرهای سبز و آبی و کبود نغمه های ناشنیده ساز می کنند بهتر از تمام نغمه ها و سازها روی مخمل لطیف گونه هات غنچه های رنگ رنگ ناز برگهای تازه تازه باز می کنند بهتر از تمام رنگ ها و رازها خوب خوب نازنین من نام تو مرا همیشه مست می کند بهتر از شراب بهتر از تمام شعرهای ناب نام تو اگر چه بهترین سرود زندگی است من ترا به خلوت خدایی خیال خود بهترین بهترین من خطاب میکنم بهترین بهترین من
 

eliza

متخصص بخش
یک شب آتش در نیستانی فتاد...

یک شب آتش در نیستانی فتاد...
در زندگی کارهایی هست که مشکل درست میکنند.از سخت ترین کارهای زندگی صرف کردن فعل زیستن است.و شاید زندگی صرف کردن فعل زیستن است.
زیستم؛در تمام لحظه های با تو بودن،با تو خندیدن،و به عشقت انتظار کشیدن...
زیستی؛چگونه بدون من؟هرگز،هرگز ذره ای از عشقم کم نخواهد شد.شاد زی...
زیست؛و همچنان خواهد زیست و به ما نگاه خواهد کرد و خواهد خندید...
زیستیم؛آه.افسوس که چه زود تمام شد...
زیستید؛و من در حسرت زیستنتان سوختم.کاش این صیغه با من صرف میشد...
زیستند؛همانطور که از اول دنیا زیسته بودند.ما هم جزء آنهاییم و مجبور به زیستن.حتی کسی چیزی نفهمید،یا فهمید و توجه نکرد..شاید دنیا خیلی بزرگتر از چیزی باشد که در خیال ماست،اما هر چقدر هم بزرگ باشد به بزرگی دنیای ما نمیرسد.
کاش این فعل زیستن همان مصدر میماند و به فعل در نمی آمد،که به همۀ بودنها و نبودنها معنی بدهد...​
 

eliza

متخصص بخش
زندگی زیباست! (حتماً بخوانید)
گابریل گارسیا مارکز
اشاره:
گابریل گارسیا مارکز ( gabriel garsia markez ) بزرگترین نویسنده ی کلمبیا و نام‌آورترین نویسنده ی جهان و برنده ی جایزه ادبی نوبل سال 1982 است.
آموخته‌های گابریل گارسیا مارکز
در 15 سالگی آموختم که مادران از همه بهتر می دانند، و گاهی اوقات پدران هم.
در 20 سالگی یاد گرفتم که کار خلاف فایده ای ندارد، حتی اگر با مهارت انجام شود.
در 25 سالگی دانستم که یک نوزاد، مادر را از داشتن یک روز هشت ساعته و پدر را از داشتن یک شب هشت ساعته، محروم می کند.
در 30 سالگی پی بردم که قدرت ، جاذبه مرد است و جاذبه، قدرت زن.
در 35 سالگی متوجه شدم که آینده چیزی نیست که انسان به ارث ببرد؛ بلکه چیزی است که خود می سازد.
در 40 سالگی آموختم که رمز خوشبخت زیستن، در آن نیست که کاری را که دوست داریم انجام دهیم؛ بلکه در این است که کاری را که انجام می دهیم دوست داشته باشیم.
در 45 سالگی یاد گرفتم که 10 درصد از زندگی چیزهایی است که برای انسان اتفاق می افتد و 90 درصد، آن است که چگونه نسبت به آن واکنش نشان می دهند.
زندگی مشترک
در 50 سالگی پی بردم که کتاب بهترین دوست انسان و پیروی کورکورانه بدترین دشمن وی است.
در 55 سالگی پی بردم که تصمیمات کوچک را باید با مغز گرفت و تصمیمات بزرگ را با قلب.
در 60 سالگی متوجه شدم که بدون عشق می توان ایثار کرد اما بدون ایثار هرگز نمی توان عشق ورزید.
در 65 سالگی آموختم که انسان برای لذت بردن از عمری دراز ، باید بعد از خوردن آنچه لازم است ، آنچه را نیز که میل دارد بخورد.
در 70 سالگی یاد گرفتم که زندگی مسئله در اختیار داشتن کارت های خوب نیست ؛ بلکه خوب بازی کردن با کارت های بد است.
در 75 سالگی دانستم که انسان تا وقتی فکر می کند نارس است، به رشد وکمال خود ادامه می دهد و به محض آنکه گمان کرد رسیده شده است، دچار آفت می شود.
در 80 سالگی پی بردم که دوست داشتن و مورد محبت قرار گرفتن بزرگترین لذت دنیا است.
در 85 سالگی دریافتم که همانا زندگی زیباست...



11.gif
11.gif
11.gif
11.gif
11.gif
11.gif
11.gif
11.gif
11.gif
11.gif
 

ناهید

متخصص بخش
من باور دارم,,,,,,,,,,,!




آيا تا به حال وقتي به پارک رفته اي.. تو زمين بازي به بچه هايي که سوار چرخ و فلک هستند نگاه کرده اي؟؟




يا زماني که قطرات بارون به زمين برخورد ميکنند به صداي اون گوش داده اي ..؟

آيا زيبايي بالهاي يک پروانه زماني که به هر طرف پرواز ميکند را ديده اي ؟؟

وقت غروب در آسماني نيمه ابري آيا انعکاس رنگ خورشيد را در ابرها نطاره گر بوده اي ؟؟

وقتي از دوستي ميپرسي حالت چطور است..آيا صبر ميکني تا پاسخي دريافت کني؟؟



آيا تا بحال به کودک خود گفته اي "فردا اين کار را خواهيم کرد" و آنچنان شتابان بوده اي که نتواني غم او را در چشمانش ببيني؟ آن زمان که براي رسيدن به مکاني چنان شتابان مي دويد نيمي از لذت راه را بر خود حرام مي کنيد آنگاه که روز خود را با نگراني و عجله به پايان مي رسانيد گويي هديه اي را ناگشوده به کناري مي نهيد زندگي که يک مسابقه دو نيست کمي آرام گيريد به موسيقي زندگي گوش بسپاريد پيش از آنکه آواي آن به پايان رسد من باور دارم که... هميشه بايد کسانى که صميمانه دوستشان دارم را با کلمات و عبارات زيبا و دوستانه ترک گويم

زيرا ممکن است آخرين بارى باشد که آن‌ها را مى‌بينم من باور دارم که.......... دوست داشتن و مورد محبت قرار گرفتن بزرگترين لذت دنيا است
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Tasnim

New member
چکه های خاطره

چکه های خاطره
از کوچه های حادثه به آرامی می گذرم ، با دستهایم چشمانم را محو می کنم تا ببینم آن کوچه بن بست تنهایی عشق را...
دلم عجیب هوای دیدنت را کرده است ، دستانم را کمی کنار می زنم و از لا‌ به لا‌ی انگشتان لرزانم نیم نگاهی به گذشته ناتمامم می اندازم ، چیز زیادی نیست و از من نیز چیزی نمانده است جز آیینه زلا‌لی که از آن گله دارم که چرا حقیقت زندگی را از من پنهان کرد... !؟ و تو ای سنگ صبور لحظه لحظه های عمر کوتاه من ، چقدر
بی کس و تنها ماندی ! جواب صفحه های سفیدت را چه دهم که من نیز بی وفایی را از زمانه آموختم.
می دانم دلت آنقدر بزرگ و دریایی است که مرهم زخم های بی کس ام باقی بمانی و یک امشب دیگر را با من تا سحرگاهان همنوا شوی.
به سراغت نیامدم چون روح باران زده شیدای روزهای آشنایی گرفتار تگرگی بی پایان شد و اینگونه سیلا‌ب عشق در مسیر طغیان آمال و آرزوهایم تبدیل به سرابی شد.
نبودی تا ببینی که چگونه غزل در تاب یاسمن تب کرد و تا صبح نالید ، نبودی تا ببینی که آسمان چه بی قرار و معصومانه اشک می ریخت و تن سرد مرا نوازش می کرد ، نبودی تا ببینی که چگونه چشمانم در انتظارت ماند و نیامدی...
تو خود گفتی که دنیا فدای تو و چشمانت ، تو خود گفتی آبیِِِ آرامشِ دریا فدای نگاهت ، تو خود گفتی سرخی آتشین شقایق ها فدای قلب کوچکت...
حالا‌ از آن حرفهای رنگین اثری نیست و تمام آبی ها و قرمزها برایم رنگ باخته اند ، از تو نیز به خاطر دو رنگ بودنت شکوه ای ندارم ، چون دیگر دنیا برای من بی رنگ است!
و اما باز هم تو ای حریم پاک و بی آ لا‌یشم! می خواهم ترکت کنم و هیچ گاه به سوی صفحه های قلم خورده ای که خود بر رویت حک کردم ، باز نگردم . شاید اینگونه مجبور نباشی دستهای سفیدت را به زیر چکه های دلتنگی ام بگیری و له شوی و گیسوانم را بر تن لطیفت احساس کنی.
لحظه ، لحظه ای است جادوئی... ! در کنج خلوت این اتاق دستهای دختری ، آرام صندوقچه ای را مهر می کند و زمزمه ای در زیر لب دارد . نوایش ضعیف نیست اما هیچ کس نمی تواند بفهمد او چه می گفت و دیگر نمی گوید...


 

Tasnim

New member
وقتی کسی را دوست دارید

وقتی کسی را دوست دارید ، حتی فکر کردن به او باعث شادی و آرامشتان می شود .


وقتی کسی را دوست دارید ، در کنار او که هستید ، احساس امنیت می کنید .

وقتی کسی را دوست دارید ، حتی با شنیدن صدایش ، ضربان قلب خود را در سینه حس می کنید .



وقتی کسی را دوست دارید ،
زمانی که در کنارش راه می روید احساس غرور می کنید .
وقتی کسی را دوست دارید ،
تحمل دوری اش برایتان سخت و دشوار است .
وقتی کسی را دوست دارید ،
شادی اش برایتان زیباترین منظره دنیا و ناراحتی اش برایتان سنگین ترین غم دنیا ست .
وقتی کسی را دوست دارید ،
حتی تصور بدون او زیستن برایتان دشوا ر است .
وقتی کسی را دوست دارید ،
شیرین ترین لحظات عمرتان لحظاتی است که با او گذرانده اید .
وقتی کسی را دوست دارید ،
حاضرید برای خوشحالی اش دست به هرکاری بزنید .
وقتی کسی را دوست دارید ،
هر چیزی را که متعلق به اوست ، دوست دارید .
وقتی کسی را دوست دارید ،
در مواقعی که به بن بست می رسید ، با صحبت کردن با او به آرامش می رسید .
وقتی کسی را دوست دارید ،
برای دیدن مجددش لحظه شماری می کنید .
وقتی کسی را دوست دارید ،
حاضرید از خواسته های خود برای شادی او بگذرید .
وقتی کسی را دوست دارید ،
به علایق او بیشتر از علایق خود اهمیت می دهید .
وقتی کسی را دوست دارید ،
حاضرید به هرجایی بروید فقط او در کنارتان باشد .
وقتی کسی را دوست دارید ،
ناخود آگاه برایش احترام خاصی قائل هستید .
وقتی کسی را دوست دارید ،
تحمل سختی ها برایتان آسان و دلخوشی های زندگیتان فراوان می شوند .
وقتی کسی را دوست دارید ،
او برای شما زیباترین و بهترین خواهد بود اگرچه در واقع چنین نباشد .
وقتی کسی را دوست دارید ،
به همه چیز امیدوارانه می نگرید و رسیدن به آرزوهایتان را آسان می شمارید .
وقتی کسی را دوست دارید ،
با موفقیت و محبوبیت او شاد و احساس سربلندی می کنید .
وقتی کسی را دوست دارید ،
واژه تنهایی برایتان بی معناست .
وقتی کسی را دوست دارید ،
آرزوهایتان آرزوهای اوست .
وقتی کسی را دوست دارید ،
در دل زمستان هم احساس بهاری بودن دارید .
به راستی دوست داشتن چه زیباست ،این طور نیست ؟


__________________
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

ناهید

متخصص بخش
مناظره اي عاشقانه و خواندني بین لیلی و مجنون

مناظره اي عاشقانه و خواندني بین لیلی و مجنون


ليلي گفت: موهايم مشکي ست، مثل شب، حلقه حلقه و مواج،

دلت توي حلقه هاي موي من است.

نمي خواهي دلت را آزاد کني؟

نمي خواهي موج گيسوي ليلي را ببيني؟



مجنون دست کشيد به شاخه هاي آشفته بيد و گفت: نه نمي خواهم،

گيسوي مواج ليلي را نمي خواهم.

دلم را هم.



ليلي گفت: چشمهايم جام شيشه اي عسل است، شيرين،

نمي خواهي عکست را توي جام عسل ببيني؟

شيريني ليلي را؟



مجنون چشمهايش را بست و گفت: هزار سال است عکسم ته جام شوکران است، تلخ.

تلخي مجنون را تاب مي آوري؟



ليلي گفت: لبخندم خرماي رسيده نخلستان است.

خرما طعم تنهايي ات را عوض مي کند.

نمي خواهي خرما بچيني؟



مجنون خاري در دهانش گذاشت و گفت: من خار را دوستتر دارم.



ليلي گفت: دستهايم پل است. پلي که مرا به تو مي رساند. بيا و از اين پل بگذر.



مجنون گفت: اما من از اين پل گذشته ام. آنکه مي پرد ديگر به پل نيازي ندارد.



ليلي گفت: قلبم اسب سرکش عربي ست.

بي سوار و بي افسار.

عنانش را خدا بريده، اين اسب را با خودت مي بري؟



مجنون هيچ نگفت.



ليلي که نگاه کرد، مجنون ديگر نبود؛ تنها شيهه اسبي بود و رد پايي بر شن.



ليلي دست بر سينه اش گذاشت، صداي تاختن مي آمد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Nani

کاربر ويژه
دلم براي کسی تنگ است . . .

دلم براي کسی تنگ است که طلوع عشق را به قلب من هديه می دهد …

دلم برای کسی تنگ است که با زيبايی کلامش مرا در عشقش غرق می کند…

دلم برای کسی تنگ است که تنم آغوشش را می طلبد …

دلم برای کسی تنگ است که دستانم دستان پر مهرش را می طلبد…

دلم برای کسی تنگ است که سرم شانه هايش را آرزو دارد…

دلم برای کسی تنگ است که گوشهايم شنیدن صدايش را حسرت می کشد …

دلم برای کسی تنگ است که چشمانم ، چشمانش را می طلبد …

دلم برای کسی تنگ است که مشامم به دنبال عطر تن اوست…

دلم برای کسی تنگ است که اشکهايم را ديده…

دلم برای کسی تنگ است که تنهاييم را چشيده…

دلم برای کسی تنگ است که سرنوشتش همانند من است…

دلم برای کسی تنگ است که دلش همانند دل من است…

دلم برای کسی تنگ است که تنهاييش تنهايی من است…

دلم برای کسی تنگ است که مرهم زخمهای کهنه است…

دلم برای کسی تنگ است که محرم اسرار است…

دلم برای کسی تنگ است که راهنمای زندگيست…

دلم برای کسی تنگ است که قلب من برای داشتنش عمرها صبر می کند…

دلم برای کسی تنگ است که دوست نام اوست…

دلم برای کسی تنگ است که دوستيش بدون (( تا )) است…

دلم برای کسی تنگ است که دل تنگ دل تنگی هايم است…

من دلم تنگ كسي است كه به دلتنگي من مي خندد.....
 

ناهید

متخصص بخش
ما همسایه ی خدا بودیم

ما همسایه ی خدا بودیم



شاید مرا دیگر نشناسی، مرا به یاد نیاوری .

اما من تو را خوب می شناسم. ما همسایه ی شما بودیم و شما همسایه ی ما و همه ی مان همسایه ی خدا.

یادم می آید گاهی وقت ها می رفتی و زیر بال فرشته ها قایم می شدی. و من همه ی آسمان را دنبالت

می گشتم .تو می خندیدی و من پشت خنده ها پیدایت می کردم .

خوب یادم هست که آن روزها عاشق آفتاب بودی . توی دستت همیشه قاچی از خورشید بود. نور از لای انگشت های نازکت می چکید. راه که می رفتی ردی از روشنی روی کهکشان می ماند.


یادت می آید؟ گاهی شیطنت می کردیم و می رفتیم سراغ شیطان.تو گلی بهشتی به سمتش پرت

می کردی و او کفرش در می آمد . اما زورش به ما نمی رسید. فقط می گفت:همین که پایتان به زمین برسد، می دانم چطور از راه به درتان کنم.

ستاره به ستاره می پریدی و صبح که می شد در آغوش نور به خواب می رفتی.

اما همیشه خواب زمین را می دیدی. آرزویی رویاهای تو را قلقلک می داد. دلت می خواست به دنیا بیایی.

و همیشه این را به خدا می گفتی. و آن قدر گفتی و گفتی تا خدا به دنیایت آورد. من هم همین کار را کردم ،بچه های دیگر هم. ما به دنیا آمدیم و همه چیز تمام شد.

تو اسم مرا از یاد بردی و من اسم تو را، ما دیگر نه همسایه ی هم بودیم و نه همسایه ی خدا.ما گم شدیم و خدا را گم کردیم…

دوست من ، همبازی بهشتی ام! نمی دانی چقدر دلم برایت تنگ شده . هنوز آخرین جمله خدا توی گوشم زنگ می زند:از قلب کوچک تو تا من یک راه مستقیم است،اگر گم شدی از این راه بیا.

بلند شو از دلت شروع کن.

شاید دوباره همدیگر را پیدا کنیم.

 

eliza

متخصص بخش
دست خط خداوند
كاش لغت نامه اي بود و آدم مي توانست معني جواني را توي آن پيدا كند
آن وقت شايد واقعا مي فهميدم كه
آيا اين جواني همان چيزي است كه به شناسنامه آدم ها سنجاق شده است؟
يا يك جور ميراث است كه بعضي ها آن را به ارث مي برند و
بعضي ها از آن محروم اند
كاش مي فهميدم كه آيا جواني را مي شود خريد
و مي شود قرض كرد و مي شود از جايي جفت و جورش كرد يا نه
شايد هم جواني يك جور جهان بيني است،
يك نوع تئوري و يك گونه از تفكر، كه ربطي هم به سن و سال آدم ها ندارد
شايد هم به قول قديمي ها، شعبه اي از جنون است و دوره بي تجربگي است
و زمان خيالات خام و خواسته هاي بسيار و آرزوهاي دور و دراز
مادربزرگ مي گفت: جواني يك جور مُد است
قديم ها جواني مد نبود، آدم ها چند سالي بچه بودند و بعد
به چشم بر هم زدني پير مي شدند
كسي وقت نداشت جواني كند
دنيا جاي عجيبي است و آدم ها و تعاريف و اتفاق هايش از آن هم عجيب تر
به خودم مي گويم من حتما جوانم
اگر جواني به شناسنامه ربط داشته باشد، من جوانم
اگر ميراثي باشد، آن را به ارث برده ام
اگر دارايي باشد، آن را دارم
اگر جهان بيني و تفكر هم باشد
من، هم جوانانه مي بينم و هم جوانانه فكر مي كنم
اما همين كه از خانه پا بيرون مي گذارم، مطمئن مي شوم كه اشتباه كرده ام
بين آن جواني كه من فكر مي كنم با اين جواني كه عمل مي شود
زمين تا آسمان فاصله است
از جنگ که بر می گردی،خدا می داند که به جنگ رفته بودی
خاک روی پیراهنت را می تکاند و نشان لیاقتی به تو می دهد
نشان لیاقتش اما مدالی نیست که بر گردنت بیاویزی
نشان لیاقت خدا تنها چند خط ساده است
خط های ساده ای که بر پیشانی ات اضافه می شود
و روزی می رسد که پیشانی ات پر از دستخط خدا می شود
آیینه ها می گویند آن کس زیباتر است که خطی بر چهره ندارد
آیینه ها اما دروغ می گویند
دستخط خدا بر هر صفحه ای که بنشیند، زیبایش می کند
جوانی بهایی است که در ازای دستخط خدا می دهیم
جوانی بهایی است که در ازای دستخط خدا می دهیم
کیست که جوانی اش را به دستخط خدا نفروشد



خوشبختی یعنی اینکه خداوند آنقدر عزیزت کند که مایه آرامش دیگری شوی
 

ناهید

متخصص بخش
L'amour est …
عشق است ...
L’amour fait tourner le monde.
عشق جهان را به حرکت در می آورد
Un seul mot nous libère du poids des souffrances de la vie, c’est le
mot amour
عشق تنها واژه ای است، که ما را از سنگینی درد های زندگی آزاد می کند
L’amour se nourrit de l’instant ; il n’appartient pas au passé et ne
spécule pas sur le futur
عشق به لحظات جان می بخشد، به طوری که جزیی از گذشته نیست و به آینده نیز تعلق ندارد
L’amour se au présent
عشق در زمان حال خود را نشان می دهد
Dans les rêves comme en amour, rien n’est impossible
در عشق همه چیز مانند رویا امکان پذیر است
L’amour… insuffle une seconde vie, il anime chaque veine et en rythme chaque pulsation
هر رگ جان می گیرد همگام با هر تپش لحظه ای که عشق در زندگی نفوذ می کند
Un cœur amoureux entraîne avec lui, sous chaque latitude, la chaleur et la lumière des tropiques
یاد معشوق در قلب عاشق همراه است، زیر هر وسعت، گرمی و روشنایی مناطق گرمسیری
L’amour est un magicien. Abandonnez-vous à lui avec fidélité et vous obtiendrez le bonheur. L’amour enivre, ensorcelle, donne l’illusion d’être seul au monde.
عشق یک جادوگر است. شما را از او باز می دارد همراه با وفاداری و بدست خواهید آورد خوشبختی راعشق مست می کند، افسون می کند و فریب تنها بودن در جهان
Les générations se succèdent et disparaissent comme les feuilles d’automne : seul l’amour est éternel, seul l’amour ne meurt pas…
نسل ها موفق می شوند و نابود می شوند مانند برگهای پاییزی. تنها عشق است که جاودانه است و تنها عشق است که نمی میرد
…tu m’as privé de mots, seul le sang qui coule dans mes veines s’adresse à toi
تو مرا تهی از کلمات کردی... تنها خون است که در رگهایم جاریست به سوی تو
Là où on s’aime, il ne fait jamais nuit
جایی که همدیگر را دوست دارند، هرگز تاریکی راه ندارد
 

ناهید

متخصص بخش

A_Lovely_Friend.jpg




اگر روزی گریان منو دم در خونه ات دیدی اصلا اهمیت میدی ؟
Iاگر بهت زنگ بزنم بگم بیا دنبالم برام یه اتفاقی افتاده آیا میایی ؟



اگر فقط یکروز از زندگیم باقی مونده باشه دلت میخواد که تو هم بخشی از اون آخرین روز باشی ؟





اگر برای گریه کردن به شونه هات نیاز داشته باشم میذاری روی شونه ات گریه کنم ؟



download




میددونی رابطه بین دوتا چشمات توی چیه ؟


با هم پلک می زنند با هم حرکت می کنند با هم گریه می کنند همه چیز رو با هم می بینند و با هم می خوابند



اما هرگز نمی تونند همدیگرو ببینند این همان معنای دوستی است
زندگی بدون دوست یعنی تنهایی
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا