شمع بگذارید...
فانوس بیاوزیرید...
امشب شب شام غریبان است
شب سیاه ستم
مشعل هاتان را روشن کنید
امشب زنان خیمه گاه چراغی ندارند
امشب کودکان آب، بی سر پناهند
امشب شب یتیمی جهان است
صحرا از تب می سوزد
آسمان می خواهد فرو بریزد
و گلی تازه به دنیا آمد.
خارخندید و به گل گفت سلام
…و جوابی نشنید؛
خار رنجید و هیچ نگفت؛
ساعتی چند گذشت
گل چه زیبا بود…
دست بی رحمی آمد نزدیک…
گل سراسیمه زه وحشت افسرد
لیک آن خار در آن دست خزید
…و گل از مرگ رهید
صبح فردا که رسید
خار با شبنمی از خواب پرید؛
گل صمیمانه به او گفت:سلام!
رنگـین کمانـم باش در جـلوه ی نداشتـن ها !
آری ، رنگیـن کمانـم باش !
چرا که دورتـر از دوری آســمان ها ، دوســـت می دارمــت !
جوانیــم مال تـو !
خنـــده ات ...
خنـــده ات - اما - از آن ِمن !