• توجه: در صورتی که از کاربران قدیمی ایران انجمن هستید و امکان ورود به سایت را ندارید، میتوانید با آیدی altin_admin@ در تلگرام تماس حاصل نمایید.
T
امتیاز کسب شده
0

ارسال های پروفایل آخرین فعالیت ارسال ها درباره




  • تمام غصه ها از همان جایی آغاز می شوند که،
    ترازو بر می داری می افتی به جان دوست داشتنت .
    انـدازه مـی گـیـری !
    حسـاب و کـتـاب مـی کـنـی !
    مقـایـسـه مـی کـنـی !
    و خدا نـکـنـد حسـاب و کـتـابـت بـرسـد بـه آنـجـا کـه زیـادتر دوستش داشته ای ،
    کـه زیـادتـر گذشـتـه ای ،
    که زیـادتـر بـخـشـیـده ای ،
    به قـدر یـک ذره ،
    یک ثانیه حتی !
    درست از همانجاست که توقع آغاز می شود
    و توقع آغاز همه ی رنج هایی است که ما می بریم…
    سلام ترنم جان
    شکر خدا شما خوبین؟:دوست:
    نه عزیزم مشکلی نیست می تونید ایجاد کنید :احترام:
    سلام ترنم جان زیارتت قبول دوست من :1:
    امیدوارم دلی سبک کرده باشی با سفرت به دیار امام خوبی ها :گل:
    ترنم جان مدیریت شما در بخش روانشناسی فعال شد.
    برای دوست خوبم آرزوی موفقیت در کار و زندگی دارم :گل:
    سلام ترنم عزیزم امیدوارم حالت خوب باشه
    چند روزی هست ازت بیخبرم گفتم سری زده باشم :دوست:
    تقدیم شما:

    احـمـد رضـا(مـسـعـود رایـگـان) : دوسـتـش داری ؟یــادت بـاشــه فــقــط دوســت داشـتـن کــافـی نـیـسـت . عـشــق مـراقـبــت مــی خــواد .

    خون بازی


    [IMG]
    [IMG]
    یه روز از تو جون گرفتم

    یه روز از تو دل بریدم

    از همه دنیا گذشتم

    به همه دنیا رسیدم

    یاد من باش اگه سنگم

    اگه خاکم اگه رودم برا تو خاطره گفتم

    برا تو خاطره بودم

    اگه بارون و بیابون

    من و گم کرده تو چشماش

    گاهی وقتا مهربون شو

    گاهی وقتا یاد من باش

    یاد من باش یه پلاکم

    یه نشونه زیر خاکم

    مثل لاله ها غریبم

    مثل عاشقا هلاکم

    یاد من باش ...

    به یاد شهدای هویزه

    [IMG]


    :دانلود:
    سلام نیلوفر جان
    خوبی عزیزم؟
    امس جدید مبارک باشه
    تولدت هم تبریک میگم
    میدونم خیلی دیر شده. ببخشید. اما امیدوارم از من قبول کنی:خجالت2::گل::141::141::141::141::141:

    1

    همسرم با صدای بلندی کفت : تا کی میخوای سرتو توی اون روزنامه فروکنی؟ میشه بیای و به
    دختر جونت بگی غذاشو بخوره؟
    روزنامه را به کناری انداختم و بسوی آنها رفتم.
    تنها دخترم آوا بنظر وحشت زده می آمد. اشک در چشمهایش پر شده بود.
    ظرفی پر از شیر برنج در مقابلش قرار داشت.
    آوا دختری زیبا و برای سن خود بسیار باهوش بود.
    گلویم رو صاف کردم و ظرف را برداشتم و گفتم، چرا چند تا قاشق گنده نمی خوری؟
    فقط بخاطر بابا عزیزم. آوا کمی نرمش نشان داد و با پشت دست اشکهایش را پاک کرد و گفت:
    باشه بابا، می خورم، نه فقط چند قاشق، همه شو می خوردم. ولی شما باید.... آوا مکث کرد.
    بابا، اگر من تمام این شیر برنج رو بخورم، هرچی خواستم بهم میدی؟
    دست کوچک دخترم رو که بطرف من دراز شده بود گرفتم و گفتم، قول میدم. بعد باهاش دست دادم و تعهد کردم.
  • بارگذاری…
  • بارگذاری…
  • بارگذاری…
بالا