
محمدهاشم عطیه (١٣٠٣ - ١٣٧٣ ه) ادیب و نویسنده ای مصری تبار است که سمت استادی را در دارالعلوم قاهره بر عهده داشت. عطیه، سفری به نجف اشرف داشت و پس از آن قصیده ای در مدح نجف، امیرمومنان (ع) و اهالی این شهر سرود. متن ذیل، تصویری از نجف اشرف از این اندیشمند مصری است.
در روزهای اقامتم در بغداد، به خانۀ دوست قدیمی ام آمد ورفت داشتم. در این میان، با سیدی نجفی به نام سید صالح شمس که عضو یکی از خانواده های ریشه دار نجف بود، آشنا شدم. او گاهی از اوصاف نجفی ها، مانند توانایی ایشان در شعرسرایی و تشویق فرزندان و کودکان به یادگیری و تحصیل علوم ادبی - عربی، برایم سخن می گفت. او می گفت: باید کربلا و نجف را از نزدیک ببینی؛ البته من نیز به زیارت حرم امیرمومنان و امام حسین (علیهما السلام) مشتاق بودم.
بعد از ظهر پنج شنبه ای بود که قرار شد با سید شمس، به نجف برویم. او با شوخی می گفت: امروز نجفی ها را با رفتن خود به نجف، غافلگیر می کنیم.
در مسیر حرکت به سوی نجف اشرف، به محلّی رسیدیم که شعبه هایی از فرات به مزارع و باغ ها و نخلستان ها سرازیر می شد. دیدن این منظره ها، مرا به یاد صحنه ای در مصر انداخت؛ آن روزهایی که نیل، پر شور بود.
در طی مسیر، به شهر حلّه رسیدیم؛ شهری با پیشینه ای چند صد ساله که دیگر به آبادانی آن توجّهی نمی شد. در حلّه به خانۀ یکی از رجال شهر، به نام سید خیری وارد شدیم. او شاعری توانا بود که اجازۀ چاپ اشعارش را نمی داد. یک شب نزد او ماندیم و استراحت کردیم. او ما را بسیار تکریم و احترام کرد.
صبح روز بعد، تصمیم گرفتیم بر آثار پیشینیان، گذری داشته باشیم و به همین دلیل، به بلندی های بابل رفتیم و بقایای قصر بخت النصر را تماشا کردیم. پس از بازگشت به خانۀ سید خیری، دیدیم که او برای صرف ناهار، تعدادی از بزرگان حلّه را دعوت کرده است. بعد از استراحت، ما به راه خویش به طرف نجف ادامه دادیم و پس از چند ساعت، وارد این شهر مقدّس شدیم و قرار شد به منزل سید غیاث الدین بحرالعلوم برویم.
در ابتدای اقامتمان که بدون بلیط نجف و فقط خودمان پیاده راهی شده بودیم، دعوت نامۀ ملاقات با اعضای جمعیت «رابطه ادبیه»، به دستمان رسید. ما نیز این دعوت را اجابت کرده، در شب شعر اعضا، حضور پیدا کردیم. تعداد زیادی از ادبای نجف و بزرگان در این جلسه، شعر و نثر خواندند. فردای آن روز نیز از «منتدی النشر» دیدن کردیم. اینان جمعیت ادبی دیگری بودندکه طلاّب و دانشجویان خود را با علوم اسلامی و مطالعۀ آثار قدیمی، آشنا می کردند. این جمعیت ها به امروزی شدن زبان و ادبیات عربی، کمک می کردند و از آمیخته شدن زبان عربی با زبان های دیگر، جلوگیری می کردند و از طرفی نوآموزان سرایش شعر را نیز راهنمایی می کردند. در نجف اشرف دو مجلّۀ «اعتدال و بیان»، به سرپرستی استاد محمد جواد بلاغی و استاد خاقانی که هر دو از نویسندگان برجسته هستند، منتشر می شوند و شهرت زیادی دارند. حاکم محلّی نجف، سیدهاشم رزین در این دید و بازدیدها، ما را همراهی می کرد. وی مردی خوش برخورد و معتدل بود. او حتی در وقت زیارت مرقد امیرمومنان (ع) نیز ما را رها نکرد. مسئولین حرم مطهر به سفارش او، ما را به گنجینۀ حرم مطهر بردند که پر از اشیای نفیس و جواهرات بود.
در این مخزن، چهار قطعه پرده وجود داشت که گمان نمی کنم احدی بتواند ارزش مالی آنها را تخمین بزند.
الماسی به شکل سیب و قندیل هایی از طلا و فرش هایی از حریر و.... .
ما فرصت حضور را غنیمت شمرده، دوباره به طبقۀ همکف برگشتیم و به زیارت مشغول شدیم و در این میان از کتابخانۀ علوی هم دیدن کردیم.
پس از صرف ناهار، همراه تعدادی از ادبای نجف به طرف کربلا به راه افتادیم. در کربلا، میهمان سید حسین کلید دار شدیم و در مسیر بازگشت، به کوفه رفته، با تعدادی از بزرگان و عالمان این شهر ملاقات کردیم.ستونهای کنار جاده از نجف تا کربلا را شماره گذاری کردهاند. از یک تا هزار و چهارصد و پنجاه و دو. قبل از رسیدن به عمود یک، حدود دویست عمود را در خود شهر نجف باید طی کنید که شاید اگر
منبع بلیط نجف و کربلا هم داشته باشید ترجیح بدهید اینها را پیاده تجربه کنید، از کنار وادی الاسلام بگذرید تا از شهر خارج شوید و به عمود یک برسید!عصر چهارشنبه نوزدهم آذر از مولا خداحافظی و از خیابان «بنات امام حسن» پیاده روی را شروع کردیم. چند ستون مانده تا رسیدن به عمود یک، به دعوت «ام فاطمه» به خانهشان رفتیم برای نماز، شام و خواب. وسایل ساکم را گرفت و هرچه اصرار کردم بدهد تا خودم بیاورمشان قبول نکرد و خودش تا خانهشان که پنج دقیقهای تا جاده فاصله داشت برد.
غیر از ما، چند خانوادهٔ عرب، یک خانواده مشهدی و یک خانواده اهوازی که از «دیوانیه» پیاده آمده بودند، مهمانشان بودند. آب خانه قطع بود و صاحبخانه عذرخواهی میکرد که باید با پارچ وضو بگیریم و امکان حمام رفتن نداریم.
نماز را که خواندیم، سفره شام را پهن کردند؛ ماش پلو و کاسهای پر از گوشت. ترشی و دسر…
برای خواب به طبقه بالا رفتیم، اتاقها پر بود از تشک و لحافهای پهن شده برای استراحت زوار… بگذریم که ما دختران ایرانی با دختران جوان خانواده میزبان در یک اتاق جمع شدیم و تا ساعت دوازده بیدار بودیم و صحبت میکردیم و عکس و فیلم گوشیهایمان را به هم نشان میدادیم و سر به سر دختر جوان خانواده میگذاشتیم که تازه عقد کرده بود و گاهی داخل کمد لباسها پیدایش میکردیم در حال صحبت با نامزدش…

صبح برای نماز، آب وصل شده بود ولی برق رفته بود! دوباره عذرخواهی صاحبخانه… راه پلهها و دستشویی را با چراغهای شارژری کوچک روشن کرده بودند.
نماز را خواندیم و به دعوت صاحبخانه نشستیم پای سفره صبحانه که با یک شمع روشن شده بود. صمون، پنیر، تخم مرغ محلی، ارده شیره و چای.
خدیجه، زیتون، ایمان و (اسمش یادم نیست) چهار خواهر اهوازی زودتر از همه خداحافظی کردند و صبحانه نخورده، رفتند. فاطمه و زهرا و بقیه دختران صاحبخانه خواب بودند، چارهای نبود باید میرفتیم. از خانمهای مهربان خانه خداحافظی و تشکر کردیم و راهی شدیم.
پ. ن: شب قبل، خانم مشهدی ازام فاطمه تقاضای ساک کرد،ام فاطمه از زیر تخت دو ساک بزرگ بیرون آورد و گفت هرکدام را خواستی بردار. یک ژاکت مشکی نو را هم از کمد درآورد و هدیه کرد به دخترش. خانواده مشهدی هرچه اصرار کردند که نمیخواهد، قبول نکرد. صبح نیز ایمان تقاضای یک روسری سیاه ازام فاطمه کرد و دقیقهای بعد خواستهاش اجابت شد.
و من مانده بودم از مهربانی صاحبخانه و بزرگی قلبش