• توجه: در صورتی که از کاربران قدیمی ایران انجمن هستید و امکان ورود به سایت را ندارید، میتوانید با آیدی altin_admin@ در تلگرام تماس حاصل نمایید.

آخرین خاطره ی بهجت آباد از استاد شهریار

saeid-human

کاربر ويژه
بهجت آباد است و شب نیمه است و من چشم انتظار
انتظاری آخرین کز آخرین دیدار یار


قدرتی پا در میان آورده پر خوف و خطر
سرنوشت مبهمی ما هردو را در انتظار



گر بیاید بهر تودیع و وداع آخری است
ورنه بگذشته است کاراز کار بخت نابکار



اشگریزانند و با من هم خداحافظ کنان
بهجت آباد و لب استخر و این زیر چنار



هیکلی در جنب و جوشم٬روی پایی بند نه
آهنم گو آب گشت وزیبقی شد بیقرار


توده های ظلمت شب ٬روی هم انباشته
سوزن سرما ٬ سر وصورت گزد چون نیش خار



من سگ هارم گزیده ٬سردیم احساس نیست
دوزخی از غار هجرانم که اقلیمی است حار


موج استخر از سیاهی گو سپاهی آهنین
در هجوم است و شبیخون با من این فوج سوار



جزخدا و اختر و من ٬چشم کس بیدار نیست
چشم اختر نیز هم سنگین خواب است و خمار



گه بنالد مرغکی یعنی که بیدارم ولی
در زمان خسبد به لالای نوای جویبار


هیکل نحس درختان سد راه هر امید
کاجها گویی عبوسانندو برج زهرمار


روح شبگردم ٬ جهان درمی نوردد ٬ کو ٬ کجا ؟
راه بیرون جستن ازاین خیره غار تنگ و تار



التماس چشم و گوشم ٬از زمین و آسمان
یک شبح یا یکصدای پایی از آن گلعذار



گوش با اصواتم آمیزد٬بسان ضبط صوت
چشم ٬ در اشباحم آویزد ٬ بسان گوشوار


یک دوبار از ره ٬سیاهی آمد و بگذشت و رفت
غیر نومیدی نبودش بادل امیدوار


آتشی در خرمن هستی من افتاده بود
تا برآرد روزگار ازروزگار من دمار



اهتزاز برگها بود ونوای ساز دل
از عزاداران عشق وسوگواران بهار


من چو غواصی که ناگه رفته در کام نهنگ
یا کسی کو خود زده ناگه به آبی ٬ بی گدار


صبح دیروزم گشوده ٬پا به دژبانی ز بند
صبح فردا نیز بایدبندم از این شهر ٬ بار



بایدم بیرون شد ازاین شهر و یکجا دست شست
از همه چیز جهان ٬چونان که از یار و دیار


چند ٬ هم بیش تاپایان تحصیلات نیست
حاصل یک عمر ٬ کشت وکار ٬ می وزد به بار


از همه جانسوزتر فکرپدر و مادر که هست
چشمشان در راه و روزو شب کنند از خود شمار


وه ٬ چه تاریخی ترین شب می گذارد ٬ عمر من
تا که طوفانی ترین یادی بماند یادگار



تیره طوفانی که گر برکوهساران بگذرد
باز نگذارد به جزخاکستری از کوهسار


در پناه شب ٬ امیدآخرین دیدار هست
پایدار ای صبح و مارا در پناه شب گذار


ای سحر امشب خدا راپرده از رخ وامگیر
وامگیر این آخرینامیدم از دیدار یار



کوکب صبحی گرفتم سازگار و سر به زیر
چون کنم با کوکب بختی چنین ناسازگار



غرقه ی غرقاب و دارم دست و پایی می زنم
بی فروغ از هر کران ونا امید از هر کنار


گه به جانم آتش تحمیل وتسلیم و رضاست
گه به مغزم برق فکرانتقام و انتحار



داشت بر سر می زد ازجوش و جنونم موج خون
سر به سوی آسمان شدناگهم بی اختیار

کای به میعاد کتابخود به مضطرین مجیب
بیش از این استانتظار اضطراب و اضطرار؟


ناگهم اغمایی و سیری و رویایی شگفت
واشدم چشم و ستون صبردیدم استوار

گویی از دنیای دیگرگفته بودندم به گوش
شرط برد عاقبت راباخت باید این قمار

گر طمع داری حیات جاودانی سربلند
چند روز خاکیان گو سربه زیر و خاکسار

آخرین بانگ خروس ازطرف باغی شد بلند
در جگر گاهم خلنده خنجری بود آبدار

فرصت یک بار دیدن نیزبا این دست باخت
طالعم این پاکبازبدقمار بدبیار

آسمان دیدار آخر نیزکرد از من دریغ
تا کند سوز و گدازم سکه ای کامل عیار

صبح با چشمی دریده گفت دیگر جیم شو
کز الف اینجا به گوش آویزه سازد چوب دار

نیشخند صبح بی انصاف٬گویی صاعقه است
آخرین امیدم از وی ٬خرمنی شد تار و مار

خود به محراب شفق درسجده دیدم غرق خون
مقتدی با پیشوا وخرمن هستی ٬ نثار

سر فکندم پیش و رفتم رو به سوی سرنوشت
ورد آهم دم به دم: " ای روزگار ٬ ای روزگار"

زی کمال الملک همرفتم که شاید او کند
رخصت برگشت را فکری به حال این فکار

لیکن او را با دلی بشکسته تردیدم که گفت
کل طبیب ار بود باری سر نبودش پنبه زار

کم کم آن عشق مجازم چون جنین شد بار دل
روح ٬ از آن یک چندچون آبستنانم در ویار

تا که عشقی آسمانی زاد از آن دل چون مسیح
کز دم روح القدس میداشتندش باردار

تاج عشق آری به خاکستر نشینان می دهند
هر گدای عشق را حافظ نخواند شهریار
 
آخرین ویرایش:
بالا