پاسخ : مشاعره با ((ه))
همیشه تا که بودم بنده بودم
ز ماهت دل بمهر آگنده بودم
شبم شب نیست بی موی سیاهت
نه روزم روز بی روی چو ماهت
همه کام دلت باشد مرادم
تو باری نیک دانی اعتقادم
نداند دید بر ماه تو دایه
که یک موی افکند بی مهر سایه
اگر بر گل فتد یک سایهٔ گل
چو گل درخون نشیند دایه گل
تویی جان من ای دُرّ شب افروز
که جانم بر تو میلرزد شب و روز
چناندارم دل از مهر تو پرتاب
که هر شب برجهم ده بار ازخواب
زمانی شمع بالینت فروزم
زمانی شمع آیینت فروزم
بسوزم عود و عنبر بر سر تو
کنم همواره بر تو چادر تو
چو خال سبز بر رویت کنم راست
شکنهای دو گیسویت کنم راست
کنم در کوزه جلّاب تو شیرین
نه از یکسوی از دو سوی بالین
مرا در حق تو شفقت چنینست
ترا ای مهربان با من چه کینست
اگرچه خستهٔ ایام گشتم
اسیر چرخ نافرجام گشتم
جهان تا پشت من همچون کمان کرد
جوانی را چو تیر از من روان کرد
رگم گشته کبود و روی چون کاه
زخویشم شرم آید گاه و بیگاه
جهان را مدتی بسیار دیدم
چه میجویم دگر انگار دیدم
چو حرصم شد دراز و عمر کوتاه
مرا پیری پیام آورد ناگاه
که بگذر زود چون بادی بدشتی
که سوی خاک داری باز گشتی
کنون وقت رحیل آمد بناکام
مرا با تو بهم نگذارد ایام
ز تو بربایدم ایام آخر
بود این عمر را انجام آخر
ز عمرم هیچ دورانی نماندست
مرا بر نانوانانی نماندست
چه من گر سایهام تو آفتابی
مرا بسیار جویی و نیابی
بگو تا از که میگردی بخون تر
کرامی بینی از خود سرنگون تر
اگرچه دردمند و ناتوانم
روا باشد که درمانی بدانم
نه هر چیزی همه کس داند ای ماه
مرا زین حال پوشیده کن آگاه
بحق آنکه تن را جفت جان ساخت
خرد را کارفرمای جهان ساخت
هزاران شمع از طاقی برافروخت
چراغ از جان مشتاقی برافروخت
چو عنصر بود بیگانه جدا کرد
بما بیگانگان را آشنا کرد