• توجه: در صورتی که از کاربران قدیمی ایران انجمن هستید و امکان ورود به سایت را ندارید، میتوانید با آیدی altin_admin@ در تلگرام تماس حاصل نمایید.

ادبیات خواندنی

hamid-reza1

New member
یه دل آروم می خوام



یه روز که چشامو باز کردم، دیدم دارم گریه می کنم. نمی دونم چرا!

امروزم که 47 سال از آن روزها می گذره، بازم می بینم که دارم گریه می کنم و اشک ها امونم نمی ده.

روزهای بچگی، چه قدر به سرعت سپری شد. نوجوونی و شور و حالش گذشت. جوونی و آرزوهاش تموم شد. به میانسالی رسیدم.

تازه دارم می فهمم که چه قدر تنهام. چه قدر می خوام دلم به جایی بند باشه. به آسمون گره بخوره.

دلم خیلی هوای پرواز داره. پرکشیدن و بال زدن و رفتن تا اون بالا بالاها و اون دوردورا.

اون جا که از بوی بهشت سرمست می شی و شش هات پر از هوای تازه ملکوت می شه.

به اوج می رسی. اون جا که از شدت شوق، بارونی بارونی می شی و سیل راه می افته.

و من نمی دونم چرا آدما بارونی نمی شن!

توی این شلوغی روزگار،

توی این وانفسای زمونه،

توی این قحطی عاطفه های ناب،

توی این فاصله های نفس گیر،

توی این طبیعت که زیبایی هاشو نمی بینیمو و نمی فهمیم،

توی این شبای پرستاره که هیچی از چشمکاشونو دریافت نمی کنیم،

رقص برگ ها رو حالیمون نمی شه،

آهنگ ترونه بارونو سر در نمیاریم،

زیبایی گلو احساس نمی کنیم،

شادی چمنو درک نمی کنیم،

توی روزگاری که تموم آدما تنهای تنهان...

من فقط یه چیزو می فهمم

این که هیچی برامون نمونده جز این که بگردیم و یه دل آروم پیدا کنیم

یه دل آروم، یه دل آروم

تا بتونیم به هم گره بخوریم

یکی بشیم

رنگ آسمونو بگیریم

بوی خدا بدیم، بوی خدا

برا همینه که دوستون دارم

بذارید اون روز بیاد

تا ببینید زندگی چه طور معناشو نشون می ده

یادم اومد از دوستم محمد اقبال لاهوری که می گفت:

روح پدرم شاد که فرمود به استاد

فرزند مرا عشق بیاموز و دگر هیچ

و من نمی دونم آدما از عاشق شدن وعاشقی کردن چه ضرری دیدن که این طوری با هم دشمنی می کنن!

یه روز می گفتم:

اگر مجنونم نمی خوندند

با تموم وجودم فریاد می زدم:

عاشق خدا و بنده هاشم

اما حالا دیگه کاری ندارم چی می خونندم و چی می گن

من عاشق خدا و بنده هاشم

عشق کآمد در میان عشق بازی می کنم

بر سر پیمان خود جانبازی می کنم

برا رسیدن به یه دل آروم

بذاریم آدما عاشقی کنن

عشقتون آسمونی

چشاتون بارونی

دلاتون نورانی


اونی که دنبال یه دل آرومه(دکتر مزرعی)
 
آخرین ویرایش:

hamid-reza1

New member
زندگی یعنی چه؟! شعری زیبا از سهراب سپهری





شب آرامی بود
می روم در ایوان، تا بپرسم از خود
زندگی یعنی چه؟

مادرم سینی چایی در دست
گل لبخندی چید ،هدیه اش داد به من
خواهرم تکه نانی آورد ، آمد آنجا
لب پاشویه نشست

پدرم دفتر شعری آورد، تکيه بر پشتی داد
شعر زیبایی خواند ، و مرا برد، به آرامش زیبای یقین
با خودم می گفتم:

زندگی، راز بزرگی است که در ما جاریست
زندگی فاصله آمدن و رفتن ماست
رود دنیا جاریست
زندگی ، آبتنی کردن در این رود است
وقت رفتن به همان عریانی؛ که به هنگام ورود آمده ایم
دست ما در کف این رود به دنبال چه می گردد؟

هیچ!

زندگی ، وزن نگاهی است که در خاطره ها می ماند
شاید این حسرت بیهوده که بر دل داری
شعله گرمی امید تو را، خواهد کشت
زندگی درک همین اکنون است
زندگی شوق رسیدن به همان
فردایی است، که نخواهد آمد
تو نه در دیروزی، و نه در فردایی
ظرف امروز، پر از بودن توست
شاید این خنده که امروز، دریغش کردی
آخرین فرصت همراهی با، امید است
زندگی یاد غریبی است که در سینه خاک
به جا می ماند

زندگی ، سبزترین آیه ، در اندیشه برگ
زندگی، خاطر دریایی یک قطره، در آرامش رود
زندگی، حس شکوفایی یک مزرعه، در باور بذر
زندگی، باور دریاست در اندیشه ماهی، در تنگ
زندگی، ترجمه روشن خاک است، در آیینه عشق
زندگی، فهم نفهمیدن هاست
زندگی، پنجره ای باز، به دنیای وجود
تا که این پنجره باز است، جهانی با ماست
آسمان، نور، خدا، عشق، سعادت با ماست
فرصت بازی این پنجره را دریابیم
در نبندیم به نور، در نبندیم به آرامش پر مهر نسیم
پرده از ساحت دل برگیریم
رو به این پنجره، با شوق، سلامی بکنیم

زندگی، رسم پذیرایی از تقدیر است
وزن خوشبختی من، وزن رضایتمندی ست
زندگی، شاید شعر پدرم بود که خواند
چای مادر، که مرا گرم نمود
نان خواهر، که به ماهی ها داد
زندگی شاید آن لبخندی ست، که دریغش کردیم
زندگی زمزمه پاک حیات ست ، میان دو سکوت
زندگی ، خاطره آمدن و رفتن ماست
لحظه آمدن و رفتن ما ، تنهایی ست
من دلم می خواهد
قدر این خاطره را دریابیم.

زنده یاد سهراب سپهری
 
آخرین ویرایش:

hamid-reza1

New member
دان هرالد کاریکاتوریست و طنزنویس آمریکایى در قطعه کوتاهش “اگر عمر دوباره داشتم…” مینویسد:

اگر عمر دوباره داشتم، مى‌کوشیدم اشتباهات بیشترى مرتکب شوم. همه چیز را آسان مى‌گرفتم. از آنچه در عمر اولم بودم ابله‌تر مى‌شدم. فقط شمارى اندک از رویدادهاى جهان را جدى مى‌گرفتم. اهمیت کمترى به بهداشت مى‌دادم. به مسافرت بیشتر مى‌رفتم. از کوه‌هاى بیشترى بالا مى‌رفتم و در رودخانه‌هاى بیشترى شنا مى‌کردم. بستنى بیشتر مى‌خوردم و اسفناج کمتر. مشکلات واقعى بیشترى مى‌داشتم و مشکلات واهى کمترى. آخر، ببینید، من از آن آدم‌هایى بوده‌ام که بسیار مُحتاطانه و خیلى عاقلانه زندگى کرده‌ام، ساعت به ساعت، روز به روز. اوه، البته من هم لحظاتِ سرخوشى داشته‌ام. اما اگر عمر دوباره داشتم از این لحظاتِ خوشى بیشتر مى‌داشتم. من هرگز جایى بدون یک دَماسنج، یک شیشه داروى قرقره، یک پالتوى بارانى و یک چتر نجات نمى‌روم. اگر عمر دوباره داشتم، سبک‌تر سفر مى‌کردم.

اگر عمر دوباره داشتم، وقتِ بهار زودتر پا برهنه راه مى‌رفتم و وقتِ خزان دیرتر به این لذت خاتمه مى‌دادم. از مدرسه بیشتر جیم مى‌شدم. گلوله‌هاى کاغذى بیشترى به معلم‌هایم پرتاب مى‌کردم. سگ‌هاى بیشترى به خانه مى‌آوردم. دیرتر به رختخواب مى‌رفتم و مى‌خوابیدم. بیشتر عاشق مى‌شدم. به ماهیگیرى بیشتر مى‌رفتم. پایکوبى و دست افشانى بیشتر مى‌کردم. سوار چرخ و فلک بیشتر مى‌شدم. به سیرک بیشتر مى‌رفتم.

در روزگارى که تقریباً همگان وقت و عمرشان را وقفِ بررسى وخامت اوضاع مى‌کنند، من بر پا مى‌شدم و به ستایش سهل و آسان‌تر گرفتن اوضاع مى‌پرداختم. زیرا من با ویل دورانت موافقم که مى‌گوید: *شادى از خرد عاقل‌تر است.*
 
آخرین ویرایش:

hamid-reza1

New member
گروهي از فارغ التحصيلان پس از گذشت چند سال و تشكيل زندگي و رسيدن به موقعيت هاي خوب كاري و اجتماعي طبق قرار قبلي به ديدن يكي از اساتيد مجرب دانشگاه خود رفتند. بحث جمعي آن ها خيلي زود به گله و شكايت از استرس هاي ناشي از كار و زندگي كشيده شد. استاد براي پذيرايي از ميهمانان به آشپزخانه رفت و با يك قوري قهوه و تعدادي از انواع قهوه خوري‌هاي سراميكي، پلاستيكي و كريستال كه برخي ساده و برخي گران قيمت بودند بازگشت. سيني را روي ميز گذاشت و از ميهمانان خواست تا از خود پذيرايي كنند . پس از آنكه همه براي خود قهوه ريختند استاد گفت: اگر دقت كرده باشيد حتما متوجه شده ايد كه همگي قهوه خوري هاي گران قيمت و زيبا را برداشته ايد و آنها كه ساده و ارزان قيمت بوده اند در سيني باقي مانده‌اند. البته اين امر براي شما طبيعي و بديهي است. سرچشمه همه مشكلات و استرس‌هاي شما هم همين است. شما فقط بهترين ها را براي خود مي‌خواهيد. قصد اصلي همه شما نوشيدن قهوه بود اما آگاهانه قهوه خوري هاي بهتر را انتخاب كرديد و البته در اين حين به آن چه ديگران برمي داشتند نيز توجه داشتيد. به اين ترتيب اگر زندگي قهوه باشد، شغل، پول، موقعيت اجتماعي و ... همان قهوه خوري هاي متعدد هستند. آنها فقط ابزاري براي حفظ و نگهداري زندگي اند، اما كيفيت زندگي در آنها فرق نخواهد داشت. گاهي، آن قدر حواس ما متوجه قهوه خوري‌هاست كه اصلا طعم و مزه قهوه موجود در آن را نمي فهميم . پس دوستان من، حواستان به فنجان ها پرت نشود... به جاي آن از نوشيدن قهوه خود لذت ببريد .
 
آخرین ویرایش:

hamid-reza1

New member
من خدا را در قلب كساني ديدم
كه بي هيچ توقعي ، مهربانند
 
آخرین ویرایش:

hamid-reza1

New member
کاش یکی‌بود که توی کوچه‌ها داد میزد :
خاطره خشکیه ؛ خاطره خشکیه !
اونوقت همه ی خاطراتو ،
همونایی که ارزش گرفتن دمپاییِ پاره هم ندارن !
میریختم تو کیسه و میدادم بهش و میرفت ردِ کارش … !!!
 
آخرین ویرایش:

hamid-reza1

New member
اعتماد مثل یه پاک کن میمونه
بعد از هر اشتباه کوچیکتر و کوچیکتر میشه
 
آخرین ویرایش:

hamid-reza1

New member
به یه جای زندگی که رسیدی،میفهمی اونی که زود میرنجه،زود میره،زود هم برمیگرده.
اما اونی که دیر میرنجه،دیر میره،اما دیگه برنمیگرده...
 
آخرین ویرایش:

hamid-reza1

New member
مـــَرآ دوســـت دآشـتـه بـآش ...
تــَجـربـه ام نَـــکـــُن ...
بَرآی آمـوخـتـــَن ابـزآر خــوبـی نِیـسـتـَم ...
 
آخرین ویرایش:

hamid-reza1

New member
بعضي دردها مثل "چايي" ميمونن
با گذشت زمان "سرد" ميشن ،ولي " تلخيش " از بين نمیره


 
آخرین ویرایش:

hamid-reza1

New member
جملاتی زیبا درباره تجارت:

درآمد: هیچگاه روی یک درآمد تکیه نکنید، برای ایجاد منبع دوم درآمد سرمایه گذاری کنید.
خرج: اگر چیزهایی را بخرید که نیاز ندارید، بزودی مجبور خواهید شد چیزهایی را بفروشید که به آنها نیاز دارید.
پس انداز: آنچه که بعد از خرج کردن می ماند را پس انداز نکنید، آنچه را که بعد از پس انداز کردن می ماند خرج کنید.
ریسک: هرگز عمق یک رودخانه را با هر دو پا آزمایش نکنید.
سرمایه گذاری: همه تخم مرغ ها را در یک سبد قرار ندهید.
انتظارات: صداقت هدیه بسیار ارزشمندی است، آن را از انسانهای کم ارزش انتظار نداشته باشید.
 
آخرین ویرایش:

hamid-reza1

New member
رازی جادویی در انسان:

یك راز جادویی در وجود انسان هست که می توان به او تکنیک ساده گرفتن یا آسان گیری لقب داد و اینکه بسیاری از مردم از جواب دادن به مسایلی که طی روز با آنها درگیر می شوند، عاجزند، فقط و فقط به خاطر اینکه تصورشان از مشکل از خود مشکل بزرگتر است.

میگن در مسابقه ای از یک دانشمند ریاضی پرسیدند ۲ به علاوه ۱ چند میشه...!؟‌ از اونجایی که طرف یک ریاضیدان بزرگ بود و فکر می کرد باید نکته غریبی در مسئله باشه، یک هفته وقت خواست تا به مسئله فکر کنه، روزها و شب ها بدنبال جواب گشت و یک هفته بعد با کوهی از جواب های پیچیده برگشت (۲ به علاوه ۱ میشه ۲۱ ، یا ۱۲، و یا اگر اینطور باشه، میشه ...) . اما در همین حین، یک کودک دبستانی آرام گفت ۳، و جایزه را برد.

واقعا گاهی اوقات دانش زیاد به خودی خود مانعی موثر برای یافتن پاسخ مجهولات می شود. و بقول انیشتین : اگر نتوانید یک مساله پیچیده را به زبان خیلی ساده برای خودتان و دیگران توضیح دهید آن مسئله را از اساس نفهمیده اید.
 
آخرین ویرایش:

hamid-reza1

New member
جملاتی ماندگار از سهراب:

نه تو می مانی و نه اندوه
و نه هیچیک از مردم این آبادی ...
به حباب نگران لب یک رود قسم،
و به کوتاهی آن لحظه شادی که گذشت،
غصه هم می گذرد،
آنچنانی که فقط خاطره ای خواهد ماند ...
لحظه ها عریانند.
به تن لحظه خود، جامه اندوه مپوشان هرگز.
 
آخرین ویرایش:

hamid-reza1

New member
آنکه می خواهد روزی پریدن آموزد، نخست می باید ایستادن، راه رفتن، دویدن و بالا رفتن آموزد. پرواز را با پرواز آغاز نمی کنند.
 
آخرین ویرایش:

hamid-reza1

New member
گویند اسكندر قبل از مرگ وصیّت كرد:

هنگام دفنم دست راست مرا بیرون از خاك بگذارید، پرسیدند چرا ؟
گفت : میخواهم تمام دنیا بدانند كه اسكندر با آن همه شكوه و جلال دست خالی از دنیا رفت.
 
آخرین ویرایش:
بالا