• توجه: در صورتی که از کاربران قدیمی ایران انجمن هستید و امکان ورود به سایت را ندارید، میتوانید با آیدی altin_admin@ در تلگرام تماس حاصل نمایید.

اشعار مشهور مولوی

ahmadfononi

معاونت انجمن
ای یوسف خوش نام ما خوش می​روی بر بام ما


ای یوسف خوش نام ما خوش می​روی بر بام ما


ای درشکسته جام ما ای بردریده دام ما
ای نور ما ای سور ما ای دولت منصور ما

جوشی بنه در شور ما تا می​شود انگور ما

ای دلبر و مقصود ما ای قبله و معبود ما

آتش زدی در عود ما نظاره کن در دود ما

ای یار ما عیار ما دام دل خمار ما

پا وامکش از کار ما بستان گرو دستار ما

در گل بمانده پای دل جان می​دهم چه جای دل

وز آتش سودای دل ای وای دل ای وای ما

 

fatemeh

متخصص بخش ادبیات و دینی
ای عاشقان ای عاشقان من خاک را گوهر کنم
وی مطربان ای مطربان دف شما پر زر کنم

ای تشنگان ای تشنگان امروز سقایی کنم
وین خاکدان خشک را جنت کنم کوثر کنم

ای بی‌کسان ای بی‌کسان جاء الفرج جاء الفرج
هر خسته غمدیده را سلطان کنم سنجر کنم

ای کیمیا ای کیمیا در من نگر زیرا که من
صد دیر را مسجد کنم صد دار را منبر کنم

ای کافران ای کافران قفل شما را وا کنم
زیرا که مطلق حاکمم مومن کنم کافر کنم

ای بوالعلا ای بوالعلا مومی تو اندر کف ما
خنجر شوی ساغر کنم ساغر شوی خنجر کنم

تو نطفه بودی خون شدی وانگه چنین موزون شدی
سوی من آ ای آدمی تا زینت نیکوتر کنم

من غصه را شادی کنم گمراه را هادی کنم
من گرگ را یوسف کنم من زهر را شکر کنم

ای سردهان ای سردهان بگشاده‌ام زان سر دهان
تا هر دهان خشک را جفت لب ساغر کنم

ای گلستان ای گلستان از گلستانم گل ستان
آن دم که ریحان‌هات را من جفت نیلوفر کنم

ای آسمان ای آسمان حیرانتر از نرگس شوی
چون خاک را عنبر کنم چون خار را عبهر کنم

ای عقل کل ای عقل کل تو هر چه گفتی صادقی
حاکم تویی حاتم تویی من گفت و گو کمتر کنم

مولوی

 

fatemeh

متخصص بخش ادبیات و دینی
به روز مرگ چو تابوت من روان باشد
گمان مبر که مرا درد این جهان باشد

برای من تو مَگِریْ و مگو: «دریغ! دریغ!»
به دام دیو دراُفتی دریغ آن باشد

جنازه‌ام چو ببینی مگو: «فراق! فراق!»
مرا وصال و ملاقات آن زمان باشد

مرا به گور سپاری مگو: «وداع! وداع!»
که گور پرده جمعیت جنان باشد

فروشدن چو بدیدی برآمدن بنگر
غروب شمس و قمر را چرا زیان باشد؟

تو را غروب نماید، ولی شروق بود
لَحَد چو حبس نماید خلاص جان باشد

کدام دانه فرورفت در زمین که نرست؟
چرا به دانه انسانت این گُمان باشد؟!

کدام دَلْوْ فرورفت و پُر برون نامد؟
زِ چاهْ یوسف جان را چرا فَغان باشد؟

دهان چو بستی از این سوی، آن طرف بگشا
که های هویِ تو در جو لامکان باشد

تو را چنین بنماید که من به خاک شدم
به زیرِ پایِ من این هفت‌آسمان باشد
 

fatemeh

متخصص بخش ادبیات و دینی
تا من بدیدم روی تو ای ماه و شمع روشنم
هر جا نشینم خرمم هر جا روم در گلشنم

هر جا خیال شه بود باغ و تماشاگه بود
در هر مقامی که روم بر عشرتی بر می تنم

درها اگر بسته شود زین خانقاه شش دری
آن ماه رو از لامکان سر درکند در روزنم

گوید سلام علیک هی آوردمت صد نقل و می
من شاهم و شاهنشهم پرده سپاهان می زنم

من آفتاب انورم خوش پرده‌ها را بردرم
من نوبهارم آمدم تا خارها را برکنم

هر کس که خواهد روز و شب عیش و تماشا و طرب
من قندها را لذتم بادام‌ها را روغنم

گویم سخن را بازگو مردی کرم ز آغاز گو
هین بی‌ملولی شرح کن من سخت کند و کودنم

گوید که آن گوش گران بهتر ز هوش دیگران
صد فضل دارد این بر آن کان جا هوا این جا منم

رو رو که صاحب دولتی جان حیات و عشرتی
رضوان و حور و جنتی زیرا گرفتی دامنم

هم کوه و هم عنقا تویی هم عروه الوثقی تویی
هم آب و هم سقا تویی هم باغ و سرو و سوسنم

افلاک پیشت سر نهد املاک پیشت پر نهد
دل گویدت مومم تو را با دیگران چون آهنم​
 
آخرین ویرایش:

Ever Green

متخصص بخش پزشکی
شمایید!!!

ای قوم به حج رفته کجایید کجایید

معشوق همینجاست بیایید بیایید

معشوق تو همسایه و دیوار به دیوار

در بادیه سرگشته شما در چه هوایید

گر صورت بی صورت معشوق ببینید

هم خواجه و هم خانه و هم کعبه شمایید

ده بار از آن راه بدان خانه برفتید

یک بار از این خانه بر این بام برایید

آن خانه لطیفست نشانهاش بگفتید

از خواجه ی آن خانه نشانی بنمایید

یک دسته ی گل کو اگر آن باغ بدیدیت

یک گوهر جان کو اگر از بحر خدایید

با این همه آن رنج شما گنج شما باد

افسوس گه بر گنج شما پرده شمایید






 

fatemeh

متخصص بخش ادبیات و دینی
عـاشـق روی جـان فزای توییم
رحـمـتی کن که در هوای توییم

تــو بــه رخــسـار آفـتـابـی و مـه
مـا هـمـه ذره در هـوای تـویـیـم

تـا تـو زیـن پـرده روی بـنـمـایـی
مــنـتـظـر بـر در سـرای تـویـیـم

ای کـه مـا در مـیان مجلس انس
بـیـخـود از شـربـت لـقای توییم

خیره چون دشمنان مکش ما را
کـآخـر ای دوست آشنای توییم

تـو رضـا مـی دهـی بـه کـشتن ما
مــا هــمـه بـنـده رضـای تـویـیـم

گــر چـه بـا خـاتـم سـلـیـمـانـیـم
ای پـری زاده خـاک پای توییم

شـمـس تـبـریـز جـان جـان‌هـایی
مـا هـمـه بـنـده و گـدای تـویـیم

 

fatyjo0on

کاربر ويژه
پوشیده چون جان می روی اندر میان جان من [HIGHLIGHT]*[/HIGHLIGHT]سرو خرامان منی ای رونق بستان من

چون می روی بی‌من مرو ای جان جان بی‌تن مرو [HIGHLIGHT]*[/HIGHLIGHT]وز چشم من بیرون مشو ای مشعله تابان من

هفت آسمان را بردرم وز هفت دریا بگذرم [HIGHLIGHT]*[/HIGHLIGHT]چون دلبرانه بنگری در جان سرگردان من

تا آمدی اندر برم شد کفر و ایمان چاکرم [HIGHLIGHT]*[/HIGHLIGHT]ای دیدن تو دین من وی روی تو ایمان من

بی پا و سر کردی مرا بی‌خواب و خور کردی مرا [HIGHLIGHT]*[/HIGHLIGHT]در پیش یعقوب اندرآ ای یوسف کنعان من

از لطف تو چون جان شدم وز خویشتن پنهان شدم [HIGHLIGHT]*[/HIGHLIGHT]ای هست تو پنهان شده در هستی پنهان من

گل جامه در از دست تو وی چشم نرگس مست تو [HIGHLIGHT]*[/HIGHLIGHT]ای شاخه‌ها آبست تو وی باغ بی‌پایان من

یک لحظه داغم می کشی یک دم به باغم می کشی[HIGHLIGHT]*[/HIGHLIGHT] پیش چراغم می کشی تا وا شود چشمان من

ای جان پیش از جان‌ها وی کان پیش از کان‌ها [HIGHLIGHT]*[/HIGHLIGHT]ای آن بیش از آن‌ها ای آن من ای آن من

چون منزل ما خاک نیست گر تن بریزد باک نیست [HIGHLIGHT]*[/HIGHLIGHT]اندیشه‌ام افلاک نیست ای وصل تو کیوان من

بر یاد روی ماه من باشد فغان و آه من [HIGHLIGHT]*[/HIGHLIGHT]بر بوی شاهنشاه من هر لحظه‌ای حیران من

ای جان چو ذره در هوا تا شد ز خورشیدت جدا [HIGHLIGHT]*[/HIGHLIGHT]بی تو چرا باشد چرا ای اصل چارارکان من

ای شه صلاح الدین من ره دان من
ره بین من [HIGHLIGHT]*[/HIGHLIGHT]ای فارغ از تمکین من ای برتر از امکان من
 
آخرین ویرایش:

fatyjo0on

کاربر ويژه
ای دل شکایت​ها مکن تا نشنود دلدار من*ای دل نمی​ترسی مگر از یار بی​زنهار من
ای دل مرو در خون من در اشک چون جیحون من*نشنیده​ای شب تا سحر آن ناله​های زار من
یادت نمی​آید که او می کرد روزی گفت گو*می گفت بس دیگر مکن اندیشه گلزار من
اندازه خود را بدان نامی مبر زین گلستان* این بس نباشد خود تو را کآگه شوی از خار من
گفتم امانم ده به جان خواهم که باشی این زمان*تو سرده و من سرگران ای ساقی خمار من
خندید و می گفت ای پسر آری ولیک از حد مبر*وانگه چنین می کرد سر کای مست و ای هشیار من
چون لطف دیدم رای او افتادم اندر پای او*گفتم نباشم در جهان گر تو نباشی یار من
گفتا مباش اندر جهان تا روی من بینی عیان*خواهی چنین گم شو چنان در نفی خود دان کار من
گفتم منم در دام تو چون گم شوم بی​جام تو*بفروش یک جامم به جان وانگه ببین بازار من
 

زینب

کاربر ويژه
یار مرا غار مرا عشق جگرخوار مرا

یار مرا غار مرا عشق جگرخوار مرا
یار تویی غار تویی خواجه نگهدار مرا
نوح تویی روح تویی فاتح و مفتوح تویی
سینه مشروح تویی بر در اسرار مرا
نور تویی سور تویی دولت منصور تویی
مرغ که طور تویی خسته به منقار مرا
قطره تویی بحر تویی لطف تویی قهر تویی
قند تویی زهر تویی بیش میازار مرا
حجره خورشید تویی خانه ناهید تویی
روضه امید تویی راه ده ای یار مرا
روز تویی روزه تویی حاصل دریوزه تویی
آب تویی کوزه تویی آب ده این بار مرا
دانه تویی دام تویی باده تویی جام تویی
پخته تویی خام تویی خام بمگذار مرا
این تن اگر کم تندی راه دلم کم زندی
راه شدی تا نبدی این همه گفتار مرا
 

fatemeh

متخصص بخش ادبیات و دینی
در کنار دجله روزی بایزید
می شدی با جمع یاران و مرید

ناگهان بانگی ز بام کبریا
سوی او آمد که ای شیخ ریا

میل آن داری که بنمایم به خلق
آن چه پنهان داری اندر زیر دلق؟

تا خلایق قصد آزارت کنند
سنگ باران بر سر دارت کنند؟

گفت یا رب میل آن داری تو هم
شمه ای از لطف تو سازم رقم؟

تا خلایق از عبادت کم کنند
از نماز و روزه و حج رم کنند؟

پاسخش دادند کای شیخ زَمَن!
نی ز ما و نی ز تو، رو دم مزن!

 

fatemeh

متخصص بخش ادبیات و دینی
باز آمدم باز آمدم، از پیش آن یار آمدم
در من نِگر در من نِگر، بهر تو «غمخوار» آمدم

شاد آمدم شاد آمدم، از جمله آزاد آمدم
چندین هزاران سال شد، تا من به گفتار آمدم


آن جا روم، آن جا روم، بالا بُدَم، «بالا» روم
بازم رَهان بازم رَهان، کاین جا به زِنهار آمدم

من مرغ لاهوتی بُدم، دیدی که ناسوتی شدم
دامَش ندیدم ناگهان، در وی گرفتار آمدم

من «نور پاکم» ای پسر، نه مشت خاکم مختصر
آخر صدف من نیستم، من «دُرّ شَهوار» آمدم

ما را به چشم سَر مَبین، ما را به چشم «سِر» ببین
آن جا بیا ما را ببین، کان جا سبکبار آمدم

از چار مادر برترم، وز هفت آبا نیز هم
من گوهر کانی بُدَم، کاین جا به دیدار آمدم

یارم به بازار آمد‌ه ست، چالاک و هشیار آمد‌ه ست
ور نه به بازارم چه کار، وی را طلبکار آمدم

ای شمس تبریزی! نظر در کل عالم کی کنی؟
کاندر بیابان فنا جان و دل افگار آمدم

 

زینب

کاربر ويژه
آب زنید راه را هین که نگار می‌رسد

آب زنید راه را هین که نگار می‌رسد
مژده دهید باغ را بوی بهار می‌رسد
راه دهید یار را آن مه ده چهار را
کز رخ نوربخش او نور نثار می‌رسد
چاک شدست آسمان غلغله‌ای‌ست در جهانعنبر و مشک می‌دمد سنجق یار می‌رسد
رونق باغ می‌رسد چشم و چراغ می‌رسدغم به کناره می‌رود مه به کنار می‌رسد
تیر روانه می‌رود سوی نشانه می‌رودما چه نشسته‌ایم پس شه ز شکار می‌رسد
باغ سلام می‌کند سرو قیام می‌کندسبزه پیاده می‌رود غنچه سوار می‌رسد
خلوتیان آسمان تا چه شراب می‌خورندروح خراب و مست شد عقل خمار می‌رسد
چون برسی به کوی ما خامشی است خوی مازان که ز گفت و گوی ما گرد و غبار می‌رسد
 

fatemeh

متخصص بخش ادبیات و دینی
مـن دی نـگـفـتـم مـر تـو را کـای بـی‌نـظـیر خوش لقا
ای قـد مـه از رشـک تـو چـون آسـمـان گـشـتـه دوتا

امروز صد چندان شدی حاجب بدی سلطان شدی
هـم یـوسـف کـنـعـان شـدی هـم فـر نـور مـصـطـفی

امـشـب سـتـایـمـت ای پـری فـردا ز گـفـتـن بـگـذری

فــردا زمــیــن و آســمــان در شــرح تــو بــاشــد فـنـا

امـشـب غـنـیـمـت دارمـت بـاشـم غـلام و چاکرت
فـردا مـلـک بـی‌هـش شـود هـم عـرش بـشـکافد قبا

نــاگــه بــرآیــد صــرصــری نــی بــام مـانـد نـه دری
زیـن پـشـگـان پـر کـی زنـد چـونـک نـدارد پـیـل پا

بـاز از مـیـان صـرصـرش درتـابـد آن حـسـن و فرش
هـر ذره‌ای خـنـدان شـود در فـر آن شـمـس الـضحی

تــعــلــیــم گــیــرد ذره‌هــا زان آفــتـاب خـوش لـقـا
صـــد ذره گـــی دلـــربــا کــان‌هــا نــبــودش ز ابــتــدا

 

fatemeh

متخصص بخش ادبیات و دینی
عاشقی پیداست از زاری دل
نیست بیماری چو بیماری دل

علت عاشق ز علتها جداست
عشق اصطرلاب اسرار خداست

عاشقی گر زین سر و گر زان سرست
عاقبت ما را بدان سر رهبرست

هرچه گویم عشق را شرح و بیان
چون به عشق آیم خجل باشم از آن

گرچه تفسیر زبان روشنگرست
لیک عشق بی‌زبان روشنترست


چون قلم اندر نوشتن می‌شتافت
چون به عشق آمد قلم بر خود شکافت


 

fatemeh

متخصص بخش ادبیات و دینی
من غلام قمرم غیر قمر هیچ مگو
پیش من جز سخن شمع و شکر هیچ مگو

سخن رنج مگو جز سخن گنج مگو
ور از این بی‌خبری رنج مبر هیچ مگو

دوش دیوانه شدم عشق مرا دید و بگفت
آمدم نعره مزن جامه مدر هیچ مگو

گفتم ای عشق من از چیز دگر می‌ترسم
گفت آن چیز دگر نیست دگر هیچ مگو

من به گوش تو سخن‌های نهان خواهم گفت
سر بجنبان که بلی جز که به سر هیچ مگو

قمری جان صفتی در ره دل پیدا شد
در ره دل چه لطیف است سفر هیچ مگو

گفتم ای دل چه مه‌ست این، دل اشارت می‌کرد
که نه اندازه توست این بگذر هیچ مگو

گفتم این روی فرشته‌ست عجب یا بشر است
گفت این غیر فرشته‌ست و بشر هیچ مگو

گفتم این چیست بگو زیر و زبر خواهم شد
گفت می‌باش چنین زیر و زبر هیچ مگو

ای نشسته تو در این خانه پر نقش و خیال
خیز از این خانه برو رخت ببر هیچ مگو

گفتم ای دل پدری کن نه که این وصف خداست
گفت این هست ولی جان پدر هیچ مگو
 

fatemeh

متخصص بخش ادبیات و دینی
آمد رمضان و عید با ماست
قفل آمد و آن کلید با ماست

بربست دهان و دیده بگشاد
وان نور که دیده دید با ماست

آمد رمضان به خدمت دل
وان کش که دل آفرید با ماست

در روزه اگر پدید شد رنج
گنج دل ناپدید با ماست

کردیم ز روزه جان و دل پاک
هر چند تن پلید با ماست

روزه به زبان حال گوید
کم شو که همه مرید با ماست

چون هست صلاح دین در این جمع
منصور و ابایزید با ماست
 

mehran_a65

کاربر ويژه


اندر دل بی وفا غم و ماتم باد


آنرا که وفا نیست ز عالم کم باد


دیدی که مرا هیچ کسی یاد نکرد


جز غم که هزار آفرین بر غم باد



در عشق توام نصیحت و پند چه سود


زهراب چشیده ام مرا قند چه سود


گویند مرا که بند بر پاش نهید

دیوانه دل است پای بر بند چه سود


تا با غم عشق تو مرا کار افتاد


بیچاره دلم در غم بسیار افتاد


بسیار فتاده بود اندر غم عشق


اما نه چنین زار که این بار افتاد
 

fatemeh

متخصص بخش ادبیات و دینی
دزدیده چون جان می روی اندر میان جان من
سرو خرامان منی ای رونق بستان من

چون می روی بی‌من مرو ای جان جان بی‌تن مرو
وز چشم من بیرون مشو ای شعله تابان من

هفت آسمان را بردرم وز هفت دریا بگذرم
چون دلبرانه بنگری در جان سرگردان من

تا آمدی اندر برم شد کفر و ایمان چاکرم
ای دیدن تو دین من وی روی تو ایمان من

بی‌پا و سر کردی مرا بی‌خواب و خور کردی مرا
سرمست و خندان اندرآ ای یوسف کنعان من

از لطف تو چو جان شدم وز خویشتن پنهان شدم
ای هست تو پنهان شده در هستی پنهان من

گل جامه در از دست تو ای چشم نرگس مست تو
ای شاخ‌ها آبست تو ای باغ بی‌پایان من

یک لحظه داغم می کشی یک دم به باغم می کشی
پیش چراغم می کشی تا وا شود چشمان من

ای جان پیش از جان‌ها وی کان پیش از کان‌ها
ای آن پیش از آن‌ها ای آن من ای آن من

منزلگه ما خاک نی گر تن بریزد باک نی
اندیشه‌ام افلاک نی ای وصل تو کیوان من

مر اهل کشتی را لحد در بحر باشد تا ابد
در آب حیوان مرگ کو ای بحر من عمان من

ای بوی تو در آه من وی آه تو همراه من
بر بوی شاهنشاه من شد رنگ و بو حیران من

جانم چو ذره در هوا چون شد ز هر ثقلی جدا
بی‌تو چرا باشد چرا ای اصل چار ارکان من

ای شه صلاح الدین من ره دان من ره بین من
ای فارغ از تمکین من ای برتر از امکان من

387048_472156779468993_179971108_n.jpg
 

fatemeh

متخصص بخش ادبیات و دینی
عمر که بی‌عشق رفت هیچ حسابش مگیر
آب حیاتست عشق در دل و جانش پذیر

هر که جز عاشقان ماهی بی‌آب دان
مرده و پژمرده است گر چه بود او وزیر

عشق چو بگشاد رَخت سبز شود هر درخت
برگ جوان بردمد هر نفس از شاخ پیر

هر که شود صید عشق کی شود او صید مرگ
چون سپرش مه بود کی رسدش زخم تیر

سر ز خدا تافتی هیچ رهی یافتی
جانب ره بازگرد یاوه مرو خیر خیر

جمله ی جان‌های پاک گشته اسیران خاک
عشق فرو ریخت زر تا برهاند اسیر

ای که به زنبیل تو هیچ کسی نان نریخت
در بن زنبیل خود هم بطلب ای فقیر

چست شو و مرد باش حق دهدت صد قماش
خاک سیه گشت زر خون سیه گشت شیر

مفخر تبریزیان شمس حق و دین بیا
تا برهد پای دل ز آب و گِل همچو قیر


 

fatemeh

متخصص بخش ادبیات و دینی

تو ز عشق خود نپرسی که چه خوب و دلربایی
دو جهان به هم برآید چو جمال خود نمایی

تو شراب و ما سبویی تو چو آب و ما چو جویی
نه مکان تو را نه سویی و همه به سوی مایی

به تو دل چگونه پوید نظرم چگونه جوید
که سخن چگونه پرسد ز دهان که تو کجایی

تو به گوش دل چه گفتی که به خنده‌اش شکفتی
به دهان نی چه دادی که گرفت قندخایی

تو به می چه جوش دادی به عسل چه نوش دادی
به خرد چه هوش دادی که کند بلندرایی

ز تو خاک‌ها منقش دل خاکیان مشوش
ز تو ناخوشی شده خوش که خوشی و خوش فزایی

طرب از تو باطرب شد عجب از تو بوالعجب شد
کرم از تو نوش لب شد که کریم و پرعطایی

دل خسته را تو جویی ز حوادثش تو شویی
سخنی به درد گویی که همو کند دوایی

ز تو است ابر گریان ز تو است برق خندان
ز تو خود هزار چندان که تو معدن وفایی....
 
بالا