• توجه: در صورتی که از کاربران قدیمی ایران انجمن هستید و امکان ورود به سایت را ندارید، میتوانید با آیدی altin_admin@ در تلگرام تماس حاصل نمایید.

اعترافات صمیمانه

Reza

متخصص بخش اسکریپت
تو این تاپیک میتویند اعترافات خود رو اینجا قرار بدید
 

Reza

متخصص بخش اسکریپت
Arkan Karim
تا 8-9 سالگی فک میکردم امام علی زندست، بعد که دونستم کشتنش
یک دریا اشک ریختم، اسم ابن ملجمم چون خیلی سخت بود نوشتم گذاشتم
تو جیبم که هر روز لعنتش کنم:نیش:

Lena Niksefat
اعتراف میکنم بچه که بودم دستم لای در ماشین موند همه جیغ داد مامانم گریه بابام میگفت دست دخترم شکست مامانم همچین گریه میکرد انگار من مردم منم با گریه گفتم مامان من با این دست چه جوری برقصم؟

Iman Shaameli
اعتراف میکنم دوم راهنمائی سر کلاس حرفه و فن یه اوروق با صدای بلند دادم کل کلاس زدن زیر خنده ... دبیره اومد پیشم گفت چیکار کردی دوباره ناخودآگاه یه اوروق دیگه دادم ایندفعه کلاس ترکید ....
 

Reza

متخصص بخش اسکریپت
Nahid Behnegar
ویرایش شد، لطفا قوانین سایت رو رعایت کنید.
admin
 

baroon

متخصص بخش ادبیات
پاسخ : اعترافات احمقانه

بچه بودم ، یه روز سالادشیرازی رو برداشتم با چنگولام له کردم! :نیش:
یه طعمی گرفــــــت! :هنگ: بد بد بد
تا چند سال پیش لب به سالاد نمی زدم:خنده2:
 

mahdis

متخصص بخش سرگرمی و طنز
پاسخ : اعترافات احمقانه


ابتدایی بودم جوجه داشتم.... هر روز کارم شدن بود اذیت کردن این جوجه ی بیچاره!!!!!!!:ناراحت:

هولش میدادم..میفتاد...دوباره پا میشد.....دوباره من هولش میدادم میفتاد ..بیچاره..چی کشیده!!!!:نیش: بعضی وقتا غافلگیرش میکردم....وقتی چند بار هولش میدادم و میفتاد ..دوباره پامیشد فک میکرد من الان دوباره هولش میدم ولی غافلگیرش میکردم و 5 مین نازش میکردم و بعد یهو هولش میدادم..:خجالت::48: پشیمونمممممم:گریه:
 

tak setare

کاربر ويژه
پاسخ : اعترافات احمقانه

اعتراف میکنم یه روز من و دختر خالم از اول یه کوچه شروع کردیم تا اخرش زنگ در همه خونه هارو زدیم...بعد فرارررررررررررر:نیش:
 

kia_graphic

کاربر ويژه
پاسخ : اعترافات احمقانه

اعتراف ميكنم كه يه بار موبايل مادرم 4 ساعت حرف زدم و قبضش اومد 54000 تومن. انداختم تقصير مخابرات...
 

ناهید

متخصص بخش
اعتراف صمیمانه سوتی ها !

اعتراف صمیمانه سوتی ها !




اعتراف می کنم که... همه ی ما سوتی می دهیم، ردخور ندارد. حتی بعضی وقت ها سوتی های بدی هم می دهیم اما می گذاریم لای سبیل و صدایش را درنمی آوریم اما با اینحال بعضی وقت ها توی جمع های خودمانی تعدادی از همین سوتی ها را تعریف می کنیم. پس چرا وقتی کسی اسم ما را نمی داند، سوتی مان را تعریف نکنیم تا بقیه هم لبخندی بزنند؟! اینجا دقیقا برای همین کار است. البته منظور از سوتی می توانند گاف، یا هر کار، باور و فکر خنده داری باشد که وقتی یادش می افتیم خنده مان می گیرد شما هم اعتراف های خودتان را بفرستید. ما هم البته اعتراف می کنیم که بیشتر مطالب این بخش را از شبکه های اجتماعی و وبلاگی با همین موضوع کپی زده ایم، البته آنها اسمش را گذاشته اند؛ "اعتراف های احمقانه شما" ولی به نظر ما این اعتراف ها بیشتر صمیمانه هستند تا احمقانه!

- اعتراف می کنم که: به این سن که رسیدم هنوز وقتی می خوام از در خونه برم بیرون اگه جورابم سوراخ باشه عوضش می کنم با این فکر که اگر تصادف کردم و آمبولانس اومد و منو گذاشتن رو برانکارد و مردم دورم جمع شدن سوراخ جورابم ضایع نباشه...

- اعتراف می کنم که: امشب بعد از 1 سال به این معما پی بردم که آقاجونم مسواکش رو کجا قایم می کنه که من نمی بینم. بارها دیدم که داره مسواک می زنه اما به محض اینکه بعدش می رم مسواک بزنم مسواکش غیب می شه. خب زیاد پیچیده نیست از مسواک من استفاده می کرده!

- اعتراف می کنم که: هفته قبل یکی از فامیل هامون اومده بود ایران و اصلا فارسی بلد نبود. من رو برد که از سوپرمارکت سر کوچه سیگار بگیریم. منم گفتم آقا یه بسته سیگار کنت با یک دونه اسپری مو بدید. بنده خدا پرسید این چیه؟ منم خیلی خونسرد گفتم این جایزه سیگاره!

- اعتراف می کنم که: اولین باری که ویندوزم پرید من کل سیستم از مانیتور گرفته تا موس رو بردم شرکت تا برام ویندوز عوض کنند. بی معرفت ها بهم نگفتند که فقط باید کیس رو بیارم. این کار یه دو سه بار دیگه هم تکرار شد!

- اعتراف می کنم که: تو اسباب کشی همسایه مون من نشسته بودم پشت وانت یه طرفم گلدونشون بود یه طرف هم تلویزیون. ماشین که رفت تو چاله من گلدونه رو محکم گرفتم و تلویزیونه پخش شد کف آسفالت!

- اعتراف می کنم که: تا سن 13-12 سالگی با روسری می نشستم جلو تلویزیون مخصوصا از ایرج طهماسب خیلی خجالت می کشیدم. زیاد می خندید، فکر می کردم بهم نظر داره.

- اعتراف می کنم که: بچه که بودم خیلی وراج بودم. برای همین تا از مدرسه می اومدم همه خودشون رو به خواب می زدن.

- اعتراف می کنم که: رفته بودم واسه امتحان رانندگی، خیلی هم استرس داشتم. نوبت من که شد افسر بهم گفت دنده عقب برو. من هم که کلی هول شده بودم به جای اینکه دستم رو بذارم پشت صندلی و برگردم عقب رو نگاه کنم دستم رو انداختن پشت گردن افسر و محکم داشتم می کشیدمش طرف خودم!

- اعتراف می کنم که: اولین باری که رفتم کارواش من هم همراه کارگرها داشتم ماشین رو می شستم که مسئول کارواش اومد خجالت زده جمعم کرد! خوب چی کار کنم فکر کردم زشته اونا ماشین من رو بشورن و من وایستم نگاه کنم.

- اعتراف می کنم که: بزرگترین لذت دوران بچگی من این بود که روزهای بارونی تو راه مدرسه با او چکمه طوسی پلاستیکی که تا زیر زانوم بود مثل خل ها از جاهایی رد می شدم که آب جمع شده. وقتی قابلیت چکمه هام رو می دیدم که تا عمق زیاد هم پام خیس نمی شه کلی کیف می کردم. حس ماشین شاسی بلند بهم دست می داد.

- اعتراف می کنم که: 2 ماه به همه گفتم خطم سوخته. خواهرم نگاه کرد دید سیم کارت رو برعکس انداختم تو گوشی.

- اعتراف می کنم که: مامان بزرگ خدا بیامرزم توی 95 سالگی فوت کرد. صبح روزی که مامان بزرگم فوت کرده بود همه دور جنازش نشسته بودیم و همه داشتن گریه می کردن. جمعیت هم زیاد بود. من و داداشم تو بغل هم داشتیم گریه می کردیم. اشک فراون بود و خلاصه جو گریه بود. یکهو دختر خالم که تازه رسیده بود اومد تو حیاط و با جدیت داد کشید: مامان بزرگ زود رفتی! این رو که گفت کل خونه رفت رو هوا... حالا خندمون قطع نمی شد.

- اعتراف می کنم که: یکی از شب های قدر ساعت 4 صبح داشتم از مسجد برمی گشتم خونه، توی کوچه مون دوستم رو از پشت دیدم که داره لواشک می خوره و هدفون تو گوششه. گفتم حالش رو بگیرم، دویدم و با تمام قدرت یه اردنگی نثارش کردم. برگشت و با چشمانی بهت زده نگاهم کرد. چند ثانیه تو چشمای همدیگه خیره شده بودیم، به خودم گفتم: اه این که امیر نیست!

- اعتراف می کنم که: من نماینده کلاسم و هفته پیش امتحان باکتری شناسی داشتیم. قبل از اومدن استاد عکس باکتری رو کاملا خنده دار رو تخته کشیدم و نوشتم بچه ها امتحان باکتریه. وسط امتحان، استاد باکتری دست گذاشت رو شونه ام و گفت: من این شکلی ام؟ من هم هول شدم گفتم بله. دیدم مثل عقاب بهم زل زده. اومدم درستش کنم گفتم بچه ها اینجوری میگن. فکر نکنم کسی از 8 نمره بیشتر از 3 بگیره!

- اعتراف می کنم که: موقع رانندگی تو میدون داشتم می پیچیدم که یکی خیلی بد پیچید جلوم. منم عصبانی شدم داد زدم: بیا، یهو بیا تو خیابون! هنوزم نمی دونم چی می خواستم بارش کنم که این رو گفتم: بنده خدا هنگ کرده بود.

- اعتراف می کنم که: بچه که بودم وقتی فیلم می دیدم، همش با خودم می گفتم چرا هرکی از جلو تیر می خوره، از پشت می افته؟ یعنی روی سمتی که تیر خورده نمی افته. با خودم می گفتم لابد نمی خوان بیشتر تیر بره تو تنشون و دردشون بگیره دیگه...

- اعتراف می کنم که: دوستم زنگ زد خونمون گفت علیرضا امروز میای سر کار؟ گفتم نه شهرستانم! بعدش فهمیدم چه گندی زدم چون به خونه زنگ زده بود نه موبایل!

- اعتراف می کنم که: بچه بودم یه کارتون نشون می داد که مورچه زیره فیله یه سوزن می زاره و فیله میره هوا. منم زیره یه بنده خدایی سوزن گذاشتم که بره هوا، جیغ زد ولی متاسفانه نرفت هوا!

- اعتراف می کنم که: من بودم که روی صندلی معلم کلاس پنجم پونیز و آدامس می چسبوندم، من بودم که همه گچ های پای تخته رو می پیچوندم، من بودم که وقتی یه کلاس خالی گیر می آوردم با گچ روی دیوارهاش برای معلم ها و مدیر و ناظم فحش می نوشتم. من بودم که می رفتم دستشویی مدرسه تمام شیرهای آب رو تا ته باز می کردم و در می رفتم، من بودم که زمستون ها به شوفاژهای کلاس ویکس می مالیدم که حال همه بهم بخوره و کلاس تعطیل بشه...

- اعتراف می کنم که: همین که چشم مامانم رو دور می دیدم، هرچی تور و پارچه خوشگل داشتیم اعم از سفید و سبز و سرخابی جمع می کردم. یه لحاف کوچولو هم داشتم خیلی خوشگل بود. بعد می رفتم تو اتاق همه این ها رو با هم می انداختم روی سرم، کلی حال می کردم که مثلا عروس شدم. اون زیر از گرما و کمبود اکسیژن خفه می شدم. می اومدم بیرون نفس می گرفتم، بعد دوباره به عروس بودنم ادامه می دادم! مامانم که وضع رو اینجوری دید یه لباس به اصطلاح عروس واسم خرید...

- اعتراف می کنم که: بچه که بودم دوس داشتم 20 قلو دختر داشته باشم!

- اعتراف می کنم که: بچه که بودم هدیه روز مادر به مامانم شناسنامش رو دادم. با این توضیح که توی تموم برگه هاش نقاشی کشیده بودم که خوشحال شه!
 

Maryam

متخصص بخش ادبیات
پاسخ : اعترافات احمقانه

امروز این اعترافات رو توی نت خوندم جالب بود ... سر چندتاشون واقعا خندیدم !
گفتم بذارم اینجا تا حداقل یه لبخند کوچیک مهمون لبهاتون بشه ، به همین کوچیکی :9:





~~~~~~~~~~:گل:~~~~~~~~~~~


*اعتراف می کنم وقتی که بچه بودم با پسرخالم از توی حیاط خاک رو برمی داشتیم الک می کردیم آب می زدیم که گل درست شه، بعد تو قوطی های کبریت می ریختیم و می ذاشتیم خشک بشه و مثلا مهر درست شه. بعد می فروختیم و همه هم می خریدن. با پولش بستنی می خریدیم. حالا می فهمم که بخاطر دل خوشیمون می خریدن.


*اعتراف می کنم که یه روز می خواستم برم بانک ملی، بجاش رفتم بانک ملت. آخه کنار هم بودن و حال گیریش اینجا بود که بعد از 1:30 که نوبتم شد فهمیدم اشتباه اومدم.


*اعتراف می کنم یه بار اتو کشیدن موهام یک ساعت طول کشید، چون موهام بلند بودن، بعد از کلی کیف کردن و احساس رضایت، نگاه کردم دیدم اتوی مو خاموشه!


*اعتراف می کنم اول دبستان که بودم شلوارم رو خیس کردم و چون رنگ روشن داشت خیلی تابلو بود که چی کار کردم. رفتم توی دستشویی اینقدر ایستادم تا شلوارم خشک بشه بعد اومدم بیرون. دو ساعت توی دستشویی بودم داشتم شلوارم رو فوت می کردم!


*اعتراف می کنم تموم سال های بچگی فکر می کردم مامان بابام منو توی حرم امام رضا پیدا کردن چون اولین عکسی که از خودم دارم بغل مامانم جلو حرمه!
*اعتراف می کنم وقتی کوچیک بودم از مامانم پرسیدم هواپیماهای جنگی چه جور ساختمان ها رو خراب می کنن. مامانم که اعصابش خرد بود گفت خودشون رو به ساختمان ها می کوبن. من تا 14 سالگی همین فکر رو می کردم.


*اعتراف می کنم اول راهنمایی که بودم تک خوان گروه سرود مدرسه بودم. یک بار قرار بود به خاطر مناسبتی جلوی مسئولان استان سرود بخونیم. سرود حماسی بود و 8 بیتش با من بود. نوبت من که شد شروع کردم به خوندن. من خوندم ولی نمی دونم چرا وقتی تموم کردم، آهنگ اضافه اومد. یکی دیگه که قرار بود بعتد از من هوهو کنه بیچاره موند چی کار کنه و خودتون بقیه اش رو حدس بزنید که چی شد...


*اعتراف می کنم یه بار از مسیری پیاده داشتم می رفتم خونه دوستم، رسیدم سر کوچشون دیدم ورود ممنوعه. رفتم از یه چهارراه بالاتر دور زدم از سر کوچشون وارد شدم!


*اعتراف می کنم یه بار سر کلاس خوابم برده بود استاد می خواست از کلاس بیرونم کنه. 3 دفعه گفت برو بیرون! گفتم: چشم الان می رم (اما هر کاری می کردم نمی شد!) دفعه آخر که داد زد گفت: پس چرا نمیری؟ منم داد زدم گفتم: بابا! پام خواب رفته!


*اعتراف می کنم وقتی که بچه بودم بدون اجازه مامان و بابا تلویزیون رو روشن کردم، چند دقیقه قبل از اومدنشون برای این که متوجه نشن یک پارچ آب روی تلویزیون ریختم تا زودتر خنک بشه.


*اعتراف می کنم نزدیکای صبح بود که تلفن زنگ زد. من خواب بودم و داشتم خواب تعقیب و گریز و پرتگاه و... می دیدم. همسرم پا شد رفت تلفن رو جواب بده. من هم که از خواب پریده بودم و طبق معمول هنوز لود نشده بودم، فکر کردم همسرم داره می ره به سمت خطر (مثلا پرتگاه و اینا!). از جام پریدم و با سرعت تمام دویدم دنبالش. رسیدم بین در دو تا اتاق. با همون سرعت خواستم دور بزنم برم تو اون یکی اتاق که یه دفعه لیز خوردم و تق! محکم خوردم زمین. فوری بلند شدم با همون سرعت دویدم سمت تخت و گرفتم خوابیدم. حالا همسرم که گوشی تلفن دستش، نمی دونست بترسه، بخنده، چی کار کنه!


منبع : برترین ها
 

amininho

متخصص بخش کامپیوتر
پاسخ : اعترافات احمقانه

منم یه اعتراف کنم :ترس:
وقتی 5 سال بودم همه جا شایعه شده بود که امام خمینی میاد شهرمون.
حتی جای فرود هلکوپتر رو هم مشخص کرده بودن اوم جااااااااااااا.پشت یک کوه:ترس:
منم که زودباور بودم تنهایی دو ساعت راه رو پیمودم و حالا بیا و گم شو
خونوادم تا شب دنبالم گشتن و در آخر یکی موبایل داشت (اون موقع کم کسی موبایل داشت) زنگ زد به خونه و آدرسو گرفت و منو رسوند به خونه :نیش:
 

Reza

متخصص بخش اسکریپت
پاسخ : اعترافات احمقانه

اعتراف می کنم بچه که بودم هی از بابان و مامام می پرسیدم من چجوری بدنیا اومدم
می گفتن از بازار خریدیم :نیش:
 

Reza.M

Banned
پاسخ : اعترافات احمقانه

اعتراف میکنم وقتی ابندایی بودم شده بودم مامور ارشد انتظامات
وقتی بچه ها میخواستن فرار کنن واسشون قلاب میگرفتم که از دیوار برن بالا
بجاش ازشون ساندیس و ساندویچ میگرفتم :نیش:
 

Reza.M

Banned
پاسخ : اعترافات احمقانه

یه اعتراف دیگه هم میکنم
توی ابتدایی من همیشه دعوا میکردم و همه رو میزدم
جالب اینجا بود همیشه من بودم که کتک میزدم و کمتر پیش میومد کتک بخورم
همیشه کنار دیوار یه پام بالا بود و ناظم میومد و کلی سرم داد میزد
من دوباره زنگ بعد کنار دیوار یه پام و دستام بالا بود :نیش:
یادم میاد چند ماهی همین حالت بود تا سر به راه شدم :غش2:
 

Reza.M

Banned
پاسخ : اعترافات احمقانه

پیشنهاد میکنم اسم تاپیک رو عوض کنید چون یجوریه !!
تغییرش بدید به اعترافات
 

baroon

متخصص بخش ادبیات
پاسخ : اعترافات احمقانه



توی چت باکس گفتم پیکان ( یعنی همون فلش) یاد یه چیزی افتادم:خجالت:

بچه بودم یه بار توی کتابم واسه ی اولین بار دیدم نوشته به پیکان نگاه کنید:
تا چند دقیقه اونجا داشتم دنبال ماشین پیکان می گشتم !!!:خنده2:
:غش2::شاد:
 

Sea Girl

متخصص بخش تاریخ
اعتراف صمیمانه سوتی ها!


*اعتراف می کنم یه بار تو ابتدایی املا را 11 گرفتم. خانواده باید زیر برگه را امضا می کردن و ما نشون معلم می دادیم. من هم نمی خواستم همین زیر برگه را با دست خط بچگانه خودم امضا کردم زیرشم نوشتم... ملاهزه شد...

*اعتراف می کنم بچه که بودم تو دیکته مردود می شدم و برگه دیکته رو زیر فرش قایم می کردم. مامانم هم پیداش می کرد و تنبیه می شدم. بعدش من باز دیکته کم می شدم و می بردم زیر فرش قایم می کردم. نمیدونم یا خیلی دوست داشتم کتک بخورم یا اینقدر خنگ بودم که فکر می کردم دفعه قبل هم که مادرم پیداش کرد اتفاقی بوده.

*اعتراف می کنم دوران طفولیت یکی از بازی های من و داداشم این بود. یه پتو مینداختیم وسط خونه، می نشستیم توش، یه مگس کشم برمی داشتیم پارو می زدیم، بعد فکر می کردم الان تو مدیترانه ایم. تازه غرق هم می شدیم.

*اعتراف می کنم کلا آدمی نظیف و بهداشتی هستم. روزی 20 دفعه دستام رو می شورم اما خیلی به حله موله اعتقاد ندارم. اون لذتی که تو خشک کردن دست ها با پشت و شلوار و آستین پیرهن هست تو حوله لطیف نیست!

*اعتراف می کنم بچه که بودم فکر می کردم چای قندپهلو هم مث سینه پهلو یه مریضیه.

*اعتراف می کنم تو 10 سالگی یه نامه واسه لینچان نوشتم که هوسانیانگ رو نگیره، بیاد با من ازدواج کنه. آدرسشم این بود خارج لیان شامپو... بعد که می خواستم پستش کنم مامانم پیداش کرد. من هم از دست مامانم قاپیدمش و جلوش عین بزغاله جویدمش و قورتش دادم. انگار که سند محرمانه طبقه بندی شده ام آی 6 بود...

*اعتراف می کنم یکی از چالش های بزرگی که در کودکی فراروی من بود و باهاش درگیر بودم این بود که چه جوری «فریبرز عرب نیا» و «ابوالفضل پورعرب» رو از هم تفکیک کنم!

*اعتراف می کنم یکی از دغدغه های دوران کودکی من این بود که «نخ» وسط نبات چی کار می کنه آخه؟!

*اعتراف می کنم یکی از سرگرمی های پلید من اینه که توی جمع هدفون می زارم گوشم. آهنگ پلی نمی کنم. بعد گوش می کنم ببینم بقیه را جع به من چی می گن...

*اعتراف می کنم توی دستشویی نشسته بودم که از دستشویی کناری صدایی شنیدم که گفت سلام حالت خوبه؟ من اصلا عادت ندارم که تو دستشویی هر کی رو که پیدا کردم شروع کنم به حرف زدن باهاش. اما نمی دونم اون روز چم شده بود که پاسخ واقعا خجالت آوری دادم. بد نیستم. بعدش اون پرسید: خوب چه خبر؟ چه کار می خوای بکنی؟ با خودم گفتم، این دیگه چه سوالی بود؟ اون موقع فکرم عجیب ریخت به هم. برای همین گفتم: اه منم مثل خودت فقط داشتم از اینجا می گذشتم. وقتی سوال بعدیش رو شنیدم، دیدم که اوضاع داره یه جورایی ناجور می شه، به هر ترفندی بود خواستم سریع قضیه رو تموم کنم.

پرسید: «منم می تونم بیام طرفت؟» سوال کمی برام سنگین بود. با خودم فکر کردم که اگه مودب باشم و با حفظ احترام صحبت مون رو تموم کنم، مناسب تره، به خاطر همین بهش گفتم: نه الان یکم سرم شلوغه! یک دفعه صدای عصبی فردی رو شنیدم که گفت: «ببین، من بعدا باهات تماس می گیرم. یه احمق داخل دستشویی بغلی همش داره به همه سوال های من جواب میده.»
 

Mehdi

متخصص بخش سخت افزار
پاسخ : اعتراف صمیمانه سوتی ها!

مرسی نرگس جان:غش2:

اعتراف میکنم وقتی بچه بودم نزدیک خونمون کارگر های افغانی مشغول کار بودن و یه بار بابام یکیشون رو صدا کرد سعید بعد به بابام گفتم چرا بهش میگی سعید؟ مگه اینا افغانی نیستند؟ فکر کردم افغانی ها اسم ندارن:نیش:
 

Sea Girl

متخصص بخش تاریخ
پاسخ : اعتراف صمیمانه سوتی ها!

:خنده2::خنده2::خنده2::خنده2:
 

parastu

متخصص بخش گالری عکس
پاسخ : اعتراف صمیمانه سوتی ها!

منم اعتراف میکنم که ترم پیش یکی از استادامونو با یکی دیگه از استادای ترم قبلم اشتباه گرفتم و کلی از سخت بودن امتحان بهش قر زدم که یهو گفت تو حالت خوبه؟اشتباه نگرفتی؟
یهو وا رفتم.وای اون لحظه دوست داشتم از خجالت آب شم،دوستامم انقده بهم خندیدن که نگو:نیش:
آخه من که تقصیری نداشتم،چونکه تو یه روز 2تا امتحان داشتم قاطی کردم،تازه استادامونم خیلی شبیه هم بودن،:نیش:اصلا هم تقصیر من نبود:ناراحت:
 
آخرین ویرایش:
بالا