امروز اندواهناكم هستم .. تا مدرسة رفتم ومن خسته بودم .. خوابيدم در كلاس ,, أستادم بمن گفت : خانوم غدير بايست نزديك ديوار ,, من گفتم استاد من خسته , او گفت : ولي انجا مدرسة زود برو يا خاهم گرفتت تا مدير ,, من گفتم باشى , من ايستادم 50 دقيقه تقريبا وباى من شكسته , ونشستم , استاد گفت غدير بايست .. من حرف نزدم ,,او گفت :جانم تو مريض ؟ چراه صورت تو قرمز وزرد ها غدير , من گفتم : نمي توانم حرف ميزنم , او گفت : تو دروغ ميگي ؟ من عصباني شدم زيرا سر وهمه چيز گرم بود ومن خيلي خسته بودم , من گفتم دلتت سفت , وتا بيرون كلاس رفتم , استاد گفت بيا غدير , ولي من رفتم , او گفت تا دانشجويان من فكر ميكردم كه غدير دروغ ميگه براى ميخواه ميخوابد , او گفت تا دوستم برو بگو تا غدير استاد ميگه ببخشيد ,بعدا من برگشتم , واستاد گفت: ببخشيد غدير بسيار , من گفتم: اشكال ندارم ,او گفت: بخواب , من خوابيدم ههههه, وروز من برگشتم تا خانه ,من خوب شدم والآن من خوبم .. :نیش: