گفتوگو با علیاصغر حداد
در مرور خاطرهی کودکیاش میگوید:
«خانوادهی حداد در قزوین اگر نه جزو متشخصترین اما جزو خانوادههای صاحبنام قزوین بود. در کوچهی ما سه چهار خانه کنار هم بود. قوم و خویشها، پسرعمهها در کنار هم بودیم. خانهها بههم راه داشتند و حدود 20 تا 25 بچه با تفاوت سنی سهساله تا 10 ساله در آن خانهها بازی میکردیم. محیط بزرگی بود. با خاله، عمه و داییها. برای بچگی محیط بهشتگونهای بود. مهدی سحابی، مترجم و نقاش فقید، پسرعمهی علیاصغر حداد بود. از آن دوست سالهای کودکی اینطور یاد میکند: «مهدی با یک سال اختلاف بزرگتر از من بود و با هم فوتبال بازی میکردیم. از برگهای درخت انگور پول درست میکردیم و با آنها خرید میکردیم. کودکی بسیار خوبی بود. برادرهای بزرگترم اهل کتاب بودند. خانوادهی سحابی هم همینطور بود.»
حافظ میخواندم، نمیفهمیدم؛ باز میخواندم!
نخستین آشنایی آقای مترجم با کتاب هم به این شرح است: «در همان کودکی با کتاب آشنا شدم. واقعیت؛ بگویم نخستین کتابی که با آن آشنا شدم، دیوان حافظ بود. هفت – هشتساله بودم که جذب دیوان حافظ شدم. در قطع تقویم جیبی بود و در هر صفحه غزلی. دورش هم تذهیبکاری بود. آن را باز میکردم، میآمد: الا یا ایها الساقی ادر کأسا و ناولها ... . مبهوت، چیزی نمیفهمیدم. خوشآهنگ بود، پس میخواندم و طنینش را هنگام خواندن بزرگترها شنیده بودم. میتوانستم بخوانم، اما چیزی دستگیرم نمیشد. همین که نمیفهمیدم، برایم مهم بود. باعث میشد باز به آن برگردم و بخوانمش. بیت دیگری که از همان سالهای کودکی خاطرم مانده، این بود: «دوش دیدم که ملائک در میخانه زدند، گل آدم بسرشتند و به پیمانه زدند». این دو بیت از حافظ نخستین آشناییام با کتاب غیردرسی در هفت - هشت سالگی بود.
انشایم را دیگران مینوشتند!
خاطرهی روزهای مدرسه و سر به هواییهای آقای مترجم در کودکی و نوجوانی جالب است: «توانمندی خاصی در کودکی از خودم سراغ ندارم، اما این هست که در دورهی دبستان در زبان فارسی قوت داشتم. فارسی را یک هوا جلوتر از همکلاسهایم بودم. هیچوقت جلوتر بودنم در نمرههای درسیام منعکس نمیشد. در دوره آموزشی درسی مدرسه و دبیرستان بچهی سرکشی بودم. تن به درس و مکتب نمیدادم. در کلاس هفت دبیرستان آن موقع رمانهایی را میخواندم که اصلا همکلاسیهایم از آنها خبر نداشتند. اما هرگز انشا را خودم نمینوشتم. رمانهای ونسان ون گوگ، «شور زندگی» و آثار دیگری را میخواندم و میفهمیدم؛ اما انشا را به التماس، همکلاسیهایم برایم مینوشتند. این نبوده است که در دورهی دبیرستان دستکم از نظر ادبیات شاگرد شاخصی بوده باشم. مثلا کلاس نهم دبیرستان فروغ و اخوان ثالث را میخواندم، اما اینها نمودی در درس دبیرستانم نداشت. طوری بود که در کلاس نمیگنجیدم. همیشه سر کلاس از پنجره بیرون را نگاه میکردم. آزادی ذهنیام را اینجور حفظ کردم، اما خُب خیلی چیزهای کلاسیک هم هست که آدم باید بداند و اینها را باید در آن سن و سال فرابگیرد، اما من اعتنایی نکردم.
در پادگان رمان نمیخوانند!
در مرور خاطرههای حداد به سالهای جوانی رسیدیم، به زمانی که سرباز بوده. اینطور به یاد میآورد: «18 ماه خدمت سربازی را گذراندم. خدمت دو ماه اول را در باغشاه تهران بودیم. بعد به مشهد رفتم. بعد از دورههای آموزشی یک سال هم در اصفهان بودم. بعد از سربازی یک سال هم به علافی گذشت. اما از سویی هم به نظرم دوره آموزشی خاصی بود، زیرا مدام کتاب میخواندم و فیلم میدیدم. سرمایهی باقیمانده برایم از آن سالها همان فیلمها و کتابهاست. کتاب را برای آموزش نمیخواندم و اصلا به قضیه دید آموزشی نداشتم. این مطالعهها بعدها بهم کمک کرد. متأسفانه در دورهی خدمت با کسی که به ادبیات و هنر علاقهمند باشند، سر و کار پیدا نکردم. اصلا اهل این قضایا نبودند. سربازی را عادی گذراندم. کارمند دفتری پادگان بودم. برخی از خاطرههای پادگان را بازگو نکنم، بهتر است، البته زیاد هم قابل بازگویی نیست. اما یک چیز جالب؛ من تنها کسی بودم که در گروهان کتاب میخواند. یک روز فرمانده بهم گفت، کنکورِ چه میخواهی شرکت کنی؟ پاسخ دادم، نمیخواهم کنکور شرکت کنم. گفتم، رمان میخوانم. با عصبانیت گفت در پادگان که رمان نمیخوانند. با تصور اینکه من دارم برای کنکور آماده میشوم، هیچ حرفی نداشت، نگاه پدرانه هم داشت. هنگامی که فهمید رمان است، با خشونت تمامعیاری گفت، بگذار کنار و دیگر هم هرگز اجازه نداد رمان بخوانم.
دوره کردن 3000 اثر داستانی
از هر دری به مرور آن روزها میپردازیم. حالا هم رسیدهایم به فصل کوچ حداد با خانوادهاش از قزوین به تهران. ماجرا از این قرار است: «15 ساله بودم که خانوادهی من از قزوین به تهران مهاجرت کرد. هنگام گذراندن درسم در دورهی شبانه به کاری مشغول نبودم. از یک لحاظ بطالت کامل بود. فقط کتاب میخواندم و سینما میرفتم. دفترچهی خاطرهای هم داشتم و گاهی داستان کوتاه مینوشتم، اما هیچکدام را جایی چاپ نکردم. یکی چند تا را برای مهدی سحابی خواندم و آن موقع خیلی آنها را میپسندید. شعرهای آبکی میگفتم. بیشترین کارم خواندن رمان بود. در یک دورهی سه - چهارساله از 40 تا 46 شاید 3000 داستان خواندم. این حجم داستان در آن هنگام در کتابخانهی خانوادگی ما بود. البته بخشی از آنها را هم امانت میگرفتم. به هر حال در آن سالها هفتهای یک کتاب جیبی از رمانهای فرانسوی و روسی درمیآمد. از آنجایی که برادرم کتابباز بود، همچنین از 30 سال پیش از تولدم هم کتاب در آن کتابخانه بود، پس این حجم از کتاب داستانی عجیب نبود. در کتابخانهی ما دست کم 500 جلد رمان وجود داشت. عضو کتابخانهی عمومی پارک شهر تهران هم بودم. دوستانی دیگر هم بودند که کتاب امانت میدادند. حسی که از آن حجم مطالعه دارم، 3000 اثر است؛ ممکن است کمتر بوده باشد. از کتاب خواندن لذت میبردم، هیچ تعقلی خارج از رمان نمیکردم. مثلا بخشهایی از رمان «ژان کریستوف» رومن رولان را از بَر بودم. «بمیریم تا از نو زاده شویم» برایم جهانی دیگر بود.»
از دفترچهی داستانهای کوتاه تا رمان ناتمام
لابد هر کسی سروسری با ادبیات داشته باشد، برای خودش هم که شده، مینویسند. علیاصغر حداد هم از این نوشتهها دارد. میگوید: «دفترچهی خاطراتم برای سالهای 30 تا 46 است. هنوز آن را دارم. گزارش روزمرگی؛ اینکه فلان فیلم یا فردی را دیدم. دوستی در تهران داشتم، به تبریز رفت، نامه میداد بهم و من هم جواب میدادم. نامههای ما شعر بود. داستان کوتاهها برای دورهی جوانی بود. خیلی خام بود. آن هنگام کسی ما را تحویل نمیگرفت. الآن هم دیگر لطفی ندارد. داستانهایی که آدم در 16 سالگی نوشته، جذابیتی ندارد. بعد آن سالها چیزی ننوشتم، تا 10 - 12 سال پیش. یک عمل چشم داشتم. دو سه ماهی خواندن متن برایم دشوار شد، از آنجایی که بدون خواندن و نوشتن روزگارم نمیگذشت، نشستم نوشتم. رمانی را آغاز کردم. 100 صفحهای از آن را نوشتم تا اینکه چشمم بهتر شد و به ترجمه روی آوردم (میخندد). هنوز تألیف رمان به پایان نرسیده است. همیشه هم در ذهنم میگویم یک وقتی تمامش میکنم. راستش آنچه را من میخواهم بگویم، نویسندگان غربی بهتر از من نوشتهاند. هرچند این احساس نیاز را میبینم. البته گمان هم نمیکنم در این شرایط مجوز نشر بگیرد. اثری برای گذران وقت بود. در آغاز هم قصد چاپ کردنش را نداشتم. بر خودم هم هیچ سانسوری اعمال نکردم.
پشت صندوق بانک جا نمیشدم!
«24 ساله و بیکار بودم؛ چشماندازی هم در ایران نمیدیدم. میشد کارمند بانک باشم، اما دنبالش را نگرفتم. در کلاس جا نگرفته بودم، چطور میتوانستم در قسمت صندوق بانک جا بگیرم؟! در آزمون استخدام دوستی جای من امتحان داد. هیچ پارتیبازیای نبود. همه را کموبیش میخواستند. امتحان شُل بود. رفیقی جای یکی امتحان داده و پذیرفته شده بود. جای من هم رفت امتحان داد، رد شد (میخندد). میدانید حوصلهی مصاحبه و امتحان و اینها را هم نداشتم. اینها از سر هیجان بود؛ منزوی نبودم.
مهاجرت از قزوین به تهران
حداد در ادامهی مرور خاطرههایش، به دلیل مهاجرت از شهرشان به پایتخت میرسد و توضیح میدهد: «شرایط مالی خانواده بد شده بود. ما در قزوین کموبیش اسم و رسمی داشتیم و از طرفی، دیگر آن امکان مالی ما پاسخگوی انتظارهای دیگران نبود. دیگر نمیتوانستیم در آن چهارچوب بگنجیم. وظایفی داشتیم، مثلا در عاشورا باید نذری میدادیم. انتظارهایی بود که خانواده از عهدهی مخارج آن برنمیآمد. ما مالک نبودیم؛ پدرم بازرگان بود، در کاروانسرایی حجرهای داشت و کمکم دورهی آن نوع تجارت سر آمده بود. پدرم تجارت دیگری را بلد نبود. به مرور زمان سرمایهاش را خورده بود، به همین دلیل چیزی نمانده بود جز خانهی بزرگی که در آن زندگی میکردیم. آن خانه فروخته شد و در سال 37-38 به تهران آمدیم. در بخشی از جنوب تهران بین شاپور و خانیآباد در چهارراه مختاری خانهی کوچکی خریدیم. بقیهاش هم به مرور زمان خورده شد. هنگامی که آلمان میرفتم، دیگر چیزی نمانده بود و من با پول بسیار کمی رفتم.»
مهاجرت از ایران به آلمان
حداد دربارهی مهاجرتش به اروپا میگوید: «از همان روزهای اول حضور در آلمان باید کار میکردم. سال 1970 مهاجرت کردم. هیچوقت هم از ایران برایم پولی نمیآمد. با تغییر فضای زندگی و نوع کارم با سختیها هم کنار میآمدم. در آغاز در برلین غربی کار ساختمانی میکردم و پولی درمیآوردم. مقداری خرج زندگی روزمرهام میشد، بخش اندکی از آن را هم پسانداز میکردم. همزمان به آموختن زبان آلمانی پرداختم. محیطم تغییر کرده بود و دیگر از آن فشارهای ایران خبری نبود. خیلی خوشحال بودم کار میکنم. بعد مدتها وارد دانشگاه شدم. این شانس بزرگ را آوردم بورسیه شوم. ماهی 400 مارک به من کمکهزینهی تحصیلی میدادند. با این 400 مارک خرج متوسط دانشگاهی را میشد گذراند. باید نگفتهها و دنبالهی سرکشیهایم در ایران را رو کنم که نمیشود. از آنجایی که در ایران زیاد اهل درس نبودم و معدل دیپلمم خیلی پایین بود، نمیتوانستم سریع وارد دانشگاه شوم. حدود یک سالونیم به علافی و کارکردن گذشت تا مخارجم دربیاید. در کنارش زبان آلمانی میخواندم. بعد دو سال دری باز شد و اجازه دادند امتحانی بدهم. اگر پذیرفته میشدم، مستقیما وارد دانشگاه میشدم و دیگر نیاز به گذراندن دوره کالج نبودم. دوستانی که با من به آلمان آمدند، در حال تمام کردن دوره کالج بودند. من امتحان را دادم و خیلی خوب نتیجه گرفتم. حتا شش ماه زودتر از دیگر دوستانم وارد دانشگاه شدم. امتحان دشواری بود. اگر پذیرفته نمیشدم، نمیتوانستم در برلین وارد دانشگاه شوم.
چطور در آلمان درسخوان شدم؟!
این مترجم پیشکسوت از فضای دیگری که در آن قرار گرفته و تأثیرش اینطور یاد میکند: «وارد دانشگاه شدم. در امتحان دیگری پذیرفته شدم و بورسیه گرفتم. در ایران انضباط به خرج نمیدادم. آنجا وارد شدم و دیدم برای اولینبار در دو امتحان مهم نتایج خوبی به دست آوردم. یکباره شاگرد درسخوان شدم. دیگر از آن امر و نهیهای اینجا خبری نبود. رفتارم تغییر کرده بود. همراه دوستان ایرانیام و برادر بزرگم آپارتمانی را اجاره کردیم. برلین غربی با دیوار دورش بدل به جزیره شده بود. اما در آن جزیره از همه جای دنیا آدم حضور داشت. برلین فضای جهانی بسیار جالبی داشت؛ فضا به گونهای نبود که مردم این سرزمین از دل یک جنگ خانمانسوز بیرون میآیند، نه اینجور نبود. برعکس فضای بینالمللی خوبی بود و به عنوان یک خارجی تا حدی که زبانت قوی بود، به راحتی میتوانستی زندگی کنی. در محیط دانشگاه حتا بیشتر از آلمانیها به ما میرسیدند؛ برای اینکه با بیگانهها احساس همبستگی میکردند. بعد دو سال در برلین هرگز احساس بیگانگی نمیکردم. خانهای سهطبقه اجاره کرده بودیم. یک سال را آنجا زندگی میکردیم. 10 دانشجو بودیم و هر کس یک اتاق در اختیار داشت. من ایرانی بودم و بقیه آلمانی بودند. به دلیل علاقهی زیاد به فوتبال معمولا با آنها فوتبال بازی میکردم.
منبع: ایسنا (با تلخیص)
علیاصغر حداد متولد 23 اسفندماه سال 1323 در قزوین است. ترجمهی «یعقوب کذاب» یورک بکر اولین اثر منتشرشدهی اوست. «مردهها جوان میمانند» آنا زگرس، نمایشنامههای «کاسپر» و «دشنام به تماشاگر» پیتر هانتکه، «بودنبروکها»ی توماس مان و ترجمهی رمانها و داستانهای کوتاه فرانتس کافکا از ترجمههای منتشرشدهی این مترجم هستند.

«خانوادهی حداد در قزوین اگر نه جزو متشخصترین اما جزو خانوادههای صاحبنام قزوین بود. در کوچهی ما سه چهار خانه کنار هم بود. قوم و خویشها، پسرعمهها در کنار هم بودیم. خانهها بههم راه داشتند و حدود 20 تا 25 بچه با تفاوت سنی سهساله تا 10 ساله در آن خانهها بازی میکردیم. محیط بزرگی بود. با خاله، عمه و داییها. برای بچگی محیط بهشتگونهای بود. مهدی سحابی، مترجم و نقاش فقید، پسرعمهی علیاصغر حداد بود. از آن دوست سالهای کودکی اینطور یاد میکند: «مهدی با یک سال اختلاف بزرگتر از من بود و با هم فوتبال بازی میکردیم. از برگهای درخت انگور پول درست میکردیم و با آنها خرید میکردیم. کودکی بسیار خوبی بود. برادرهای بزرگترم اهل کتاب بودند. خانوادهی سحابی هم همینطور بود.»
حافظ میخواندم، نمیفهمیدم؛ باز میخواندم!
نخستین آشنایی آقای مترجم با کتاب هم به این شرح است: «در همان کودکی با کتاب آشنا شدم. واقعیت؛ بگویم نخستین کتابی که با آن آشنا شدم، دیوان حافظ بود. هفت – هشتساله بودم که جذب دیوان حافظ شدم. در قطع تقویم جیبی بود و در هر صفحه غزلی. دورش هم تذهیبکاری بود. آن را باز میکردم، میآمد: الا یا ایها الساقی ادر کأسا و ناولها ... . مبهوت، چیزی نمیفهمیدم. خوشآهنگ بود، پس میخواندم و طنینش را هنگام خواندن بزرگترها شنیده بودم. میتوانستم بخوانم، اما چیزی دستگیرم نمیشد. همین که نمیفهمیدم، برایم مهم بود. باعث میشد باز به آن برگردم و بخوانمش. بیت دیگری که از همان سالهای کودکی خاطرم مانده، این بود: «دوش دیدم که ملائک در میخانه زدند، گل آدم بسرشتند و به پیمانه زدند». این دو بیت از حافظ نخستین آشناییام با کتاب غیردرسی در هفت - هشت سالگی بود.
انشایم را دیگران مینوشتند!
خاطرهی روزهای مدرسه و سر به هواییهای آقای مترجم در کودکی و نوجوانی جالب است: «توانمندی خاصی در کودکی از خودم سراغ ندارم، اما این هست که در دورهی دبستان در زبان فارسی قوت داشتم. فارسی را یک هوا جلوتر از همکلاسهایم بودم. هیچوقت جلوتر بودنم در نمرههای درسیام منعکس نمیشد. در دوره آموزشی درسی مدرسه و دبیرستان بچهی سرکشی بودم. تن به درس و مکتب نمیدادم. در کلاس هفت دبیرستان آن موقع رمانهایی را میخواندم که اصلا همکلاسیهایم از آنها خبر نداشتند. اما هرگز انشا را خودم نمینوشتم. رمانهای ونسان ون گوگ، «شور زندگی» و آثار دیگری را میخواندم و میفهمیدم؛ اما انشا را به التماس، همکلاسیهایم برایم مینوشتند. این نبوده است که در دورهی دبیرستان دستکم از نظر ادبیات شاگرد شاخصی بوده باشم. مثلا کلاس نهم دبیرستان فروغ و اخوان ثالث را میخواندم، اما اینها نمودی در درس دبیرستانم نداشت. طوری بود که در کلاس نمیگنجیدم. همیشه سر کلاس از پنجره بیرون را نگاه میکردم. آزادی ذهنیام را اینجور حفظ کردم، اما خُب خیلی چیزهای کلاسیک هم هست که آدم باید بداند و اینها را باید در آن سن و سال فرابگیرد، اما من اعتنایی نکردم.
در پادگان رمان نمیخوانند!
در مرور خاطرههای حداد به سالهای جوانی رسیدیم، به زمانی که سرباز بوده. اینطور به یاد میآورد: «18 ماه خدمت سربازی را گذراندم. خدمت دو ماه اول را در باغشاه تهران بودیم. بعد به مشهد رفتم. بعد از دورههای آموزشی یک سال هم در اصفهان بودم. بعد از سربازی یک سال هم به علافی گذشت. اما از سویی هم به نظرم دوره آموزشی خاصی بود، زیرا مدام کتاب میخواندم و فیلم میدیدم. سرمایهی باقیمانده برایم از آن سالها همان فیلمها و کتابهاست. کتاب را برای آموزش نمیخواندم و اصلا به قضیه دید آموزشی نداشتم. این مطالعهها بعدها بهم کمک کرد. متأسفانه در دورهی خدمت با کسی که به ادبیات و هنر علاقهمند باشند، سر و کار پیدا نکردم. اصلا اهل این قضایا نبودند. سربازی را عادی گذراندم. کارمند دفتری پادگان بودم. برخی از خاطرههای پادگان را بازگو نکنم، بهتر است، البته زیاد هم قابل بازگویی نیست. اما یک چیز جالب؛ من تنها کسی بودم که در گروهان کتاب میخواند. یک روز فرمانده بهم گفت، کنکورِ چه میخواهی شرکت کنی؟ پاسخ دادم، نمیخواهم کنکور شرکت کنم. گفتم، رمان میخوانم. با عصبانیت گفت در پادگان که رمان نمیخوانند. با تصور اینکه من دارم برای کنکور آماده میشوم، هیچ حرفی نداشت، نگاه پدرانه هم داشت. هنگامی که فهمید رمان است، با خشونت تمامعیاری گفت، بگذار کنار و دیگر هم هرگز اجازه نداد رمان بخوانم.
دوره کردن 3000 اثر داستانی
از هر دری به مرور آن روزها میپردازیم. حالا هم رسیدهایم به فصل کوچ حداد با خانوادهاش از قزوین به تهران. ماجرا از این قرار است: «15 ساله بودم که خانوادهی من از قزوین به تهران مهاجرت کرد. هنگام گذراندن درسم در دورهی شبانه به کاری مشغول نبودم. از یک لحاظ بطالت کامل بود. فقط کتاب میخواندم و سینما میرفتم. دفترچهی خاطرهای هم داشتم و گاهی داستان کوتاه مینوشتم، اما هیچکدام را جایی چاپ نکردم. یکی چند تا را برای مهدی سحابی خواندم و آن موقع خیلی آنها را میپسندید. شعرهای آبکی میگفتم. بیشترین کارم خواندن رمان بود. در یک دورهی سه - چهارساله از 40 تا 46 شاید 3000 داستان خواندم. این حجم داستان در آن هنگام در کتابخانهی خانوادگی ما بود. البته بخشی از آنها را هم امانت میگرفتم. به هر حال در آن سالها هفتهای یک کتاب جیبی از رمانهای فرانسوی و روسی درمیآمد. از آنجایی که برادرم کتابباز بود، همچنین از 30 سال پیش از تولدم هم کتاب در آن کتابخانه بود، پس این حجم از کتاب داستانی عجیب نبود. در کتابخانهی ما دست کم 500 جلد رمان وجود داشت. عضو کتابخانهی عمومی پارک شهر تهران هم بودم. دوستانی دیگر هم بودند که کتاب امانت میدادند. حسی که از آن حجم مطالعه دارم، 3000 اثر است؛ ممکن است کمتر بوده باشد. از کتاب خواندن لذت میبردم، هیچ تعقلی خارج از رمان نمیکردم. مثلا بخشهایی از رمان «ژان کریستوف» رومن رولان را از بَر بودم. «بمیریم تا از نو زاده شویم» برایم جهانی دیگر بود.»
از دفترچهی داستانهای کوتاه تا رمان ناتمام
لابد هر کسی سروسری با ادبیات داشته باشد، برای خودش هم که شده، مینویسند. علیاصغر حداد هم از این نوشتهها دارد. میگوید: «دفترچهی خاطراتم برای سالهای 30 تا 46 است. هنوز آن را دارم. گزارش روزمرگی؛ اینکه فلان فیلم یا فردی را دیدم. دوستی در تهران داشتم، به تبریز رفت، نامه میداد بهم و من هم جواب میدادم. نامههای ما شعر بود. داستان کوتاهها برای دورهی جوانی بود. خیلی خام بود. آن هنگام کسی ما را تحویل نمیگرفت. الآن هم دیگر لطفی ندارد. داستانهایی که آدم در 16 سالگی نوشته، جذابیتی ندارد. بعد آن سالها چیزی ننوشتم، تا 10 - 12 سال پیش. یک عمل چشم داشتم. دو سه ماهی خواندن متن برایم دشوار شد، از آنجایی که بدون خواندن و نوشتن روزگارم نمیگذشت، نشستم نوشتم. رمانی را آغاز کردم. 100 صفحهای از آن را نوشتم تا اینکه چشمم بهتر شد و به ترجمه روی آوردم (میخندد). هنوز تألیف رمان به پایان نرسیده است. همیشه هم در ذهنم میگویم یک وقتی تمامش میکنم. راستش آنچه را من میخواهم بگویم، نویسندگان غربی بهتر از من نوشتهاند. هرچند این احساس نیاز را میبینم. البته گمان هم نمیکنم در این شرایط مجوز نشر بگیرد. اثری برای گذران وقت بود. در آغاز هم قصد چاپ کردنش را نداشتم. بر خودم هم هیچ سانسوری اعمال نکردم.
پشت صندوق بانک جا نمیشدم!
«24 ساله و بیکار بودم؛ چشماندازی هم در ایران نمیدیدم. میشد کارمند بانک باشم، اما دنبالش را نگرفتم. در کلاس جا نگرفته بودم، چطور میتوانستم در قسمت صندوق بانک جا بگیرم؟! در آزمون استخدام دوستی جای من امتحان داد. هیچ پارتیبازیای نبود. همه را کموبیش میخواستند. امتحان شُل بود. رفیقی جای یکی امتحان داده و پذیرفته شده بود. جای من هم رفت امتحان داد، رد شد (میخندد). میدانید حوصلهی مصاحبه و امتحان و اینها را هم نداشتم. اینها از سر هیجان بود؛ منزوی نبودم.
مهاجرت از قزوین به تهران
حداد در ادامهی مرور خاطرههایش، به دلیل مهاجرت از شهرشان به پایتخت میرسد و توضیح میدهد: «شرایط مالی خانواده بد شده بود. ما در قزوین کموبیش اسم و رسمی داشتیم و از طرفی، دیگر آن امکان مالی ما پاسخگوی انتظارهای دیگران نبود. دیگر نمیتوانستیم در آن چهارچوب بگنجیم. وظایفی داشتیم، مثلا در عاشورا باید نذری میدادیم. انتظارهایی بود که خانواده از عهدهی مخارج آن برنمیآمد. ما مالک نبودیم؛ پدرم بازرگان بود، در کاروانسرایی حجرهای داشت و کمکم دورهی آن نوع تجارت سر آمده بود. پدرم تجارت دیگری را بلد نبود. به مرور زمان سرمایهاش را خورده بود، به همین دلیل چیزی نمانده بود جز خانهی بزرگی که در آن زندگی میکردیم. آن خانه فروخته شد و در سال 37-38 به تهران آمدیم. در بخشی از جنوب تهران بین شاپور و خانیآباد در چهارراه مختاری خانهی کوچکی خریدیم. بقیهاش هم به مرور زمان خورده شد. هنگامی که آلمان میرفتم، دیگر چیزی نمانده بود و من با پول بسیار کمی رفتم.»
مهاجرت از ایران به آلمان
حداد دربارهی مهاجرتش به اروپا میگوید: «از همان روزهای اول حضور در آلمان باید کار میکردم. سال 1970 مهاجرت کردم. هیچوقت هم از ایران برایم پولی نمیآمد. با تغییر فضای زندگی و نوع کارم با سختیها هم کنار میآمدم. در آغاز در برلین غربی کار ساختمانی میکردم و پولی درمیآوردم. مقداری خرج زندگی روزمرهام میشد، بخش اندکی از آن را هم پسانداز میکردم. همزمان به آموختن زبان آلمانی پرداختم. محیطم تغییر کرده بود و دیگر از آن فشارهای ایران خبری نبود. خیلی خوشحال بودم کار میکنم. بعد مدتها وارد دانشگاه شدم. این شانس بزرگ را آوردم بورسیه شوم. ماهی 400 مارک به من کمکهزینهی تحصیلی میدادند. با این 400 مارک خرج متوسط دانشگاهی را میشد گذراند. باید نگفتهها و دنبالهی سرکشیهایم در ایران را رو کنم که نمیشود. از آنجایی که در ایران زیاد اهل درس نبودم و معدل دیپلمم خیلی پایین بود، نمیتوانستم سریع وارد دانشگاه شوم. حدود یک سالونیم به علافی و کارکردن گذشت تا مخارجم دربیاید. در کنارش زبان آلمانی میخواندم. بعد دو سال دری باز شد و اجازه دادند امتحانی بدهم. اگر پذیرفته میشدم، مستقیما وارد دانشگاه میشدم و دیگر نیاز به گذراندن دوره کالج نبودم. دوستانی که با من به آلمان آمدند، در حال تمام کردن دوره کالج بودند. من امتحان را دادم و خیلی خوب نتیجه گرفتم. حتا شش ماه زودتر از دیگر دوستانم وارد دانشگاه شدم. امتحان دشواری بود. اگر پذیرفته نمیشدم، نمیتوانستم در برلین وارد دانشگاه شوم.
چطور در آلمان درسخوان شدم؟!
این مترجم پیشکسوت از فضای دیگری که در آن قرار گرفته و تأثیرش اینطور یاد میکند: «وارد دانشگاه شدم. در امتحان دیگری پذیرفته شدم و بورسیه گرفتم. در ایران انضباط به خرج نمیدادم. آنجا وارد شدم و دیدم برای اولینبار در دو امتحان مهم نتایج خوبی به دست آوردم. یکباره شاگرد درسخوان شدم. دیگر از آن امر و نهیهای اینجا خبری نبود. رفتارم تغییر کرده بود. همراه دوستان ایرانیام و برادر بزرگم آپارتمانی را اجاره کردیم. برلین غربی با دیوار دورش بدل به جزیره شده بود. اما در آن جزیره از همه جای دنیا آدم حضور داشت. برلین فضای جهانی بسیار جالبی داشت؛ فضا به گونهای نبود که مردم این سرزمین از دل یک جنگ خانمانسوز بیرون میآیند، نه اینجور نبود. برعکس فضای بینالمللی خوبی بود و به عنوان یک خارجی تا حدی که زبانت قوی بود، به راحتی میتوانستی زندگی کنی. در محیط دانشگاه حتا بیشتر از آلمانیها به ما میرسیدند؛ برای اینکه با بیگانهها احساس همبستگی میکردند. بعد دو سال در برلین هرگز احساس بیگانگی نمیکردم. خانهای سهطبقه اجاره کرده بودیم. یک سال را آنجا زندگی میکردیم. 10 دانشجو بودیم و هر کس یک اتاق در اختیار داشت. من ایرانی بودم و بقیه آلمانی بودند. به دلیل علاقهی زیاد به فوتبال معمولا با آنها فوتبال بازی میکردم.
بخش ادبیات تبیان
منبع: ایسنا (با تلخیص)