دختر مهتاب
متخصص بخش آموزش خیاطی
روزي حضرت موسي (ع) رو به درگاه خداوند درخواست نمود : " بارالها ! مي خواهم بدترين بنده ات را ببينم . "
ندا آمد " صبح زود به درب ورودي شهر برو . اولين كسي كه از شهر خارج شد او بدترين بنده من است . " حضرت موسي (ع) اول صبح روز بعد به درب ورودي شهر رفت . پدري با فرزندنش اولين نفري بود كه از درب شهر خارج شد . حضرت موسي (ع) پيش خود گفت : " بدبخت خبر ندارد كه بدترين خلق خداست ! " حضرت موسي (ع) پس از بازگشت رو به درگاه خداوند نمود و ضمن تقديم سپاس از اجابت خواسته اش ، عرضه داشت كه : " بارالها ! حال مي خواهم بهترين بنده ات را ببينم . " ندا آمد : " آخر شب به درب ورودي شهر برو . آخرين نفري كه وارد شهر شود او بهترين بنده من است . " هنگامي كه شب شد حضرت موسي (ع) به درب ورودي شهر رفت . با تعجب ديد كه آخرين نفري كه از درب وارد شهر گرديد همان پدر با فرزندنش مي باشد . اما هنگامي كه فرزندش نگاهش به كوههاي عظيم افتاد از پدرش پرسيد : " پدر ! بزرگتر از اين كوهها چيست ؟ " پدر گفت :" زمــــيــــن " فرزند پرسيد :
" پدر ! بزرگتر از زمين چيست ؟ " پدر جواب داد :" آسمانها " فرزند پرسيد : " پدر ! بزرگتر از آسمانها چيست ؟ " پدر در حالي به فرزند نگاه مي كرد ، اشك از ديدگانش جاري شد و گفت : " فرزندم ! گناهان پدرت است كه از آسمانها نيز بزرگتر است ... " فرزند پرسيد :
" پدر ! بزرگتر از گناهان تو چيست ؟ " پدر كه ديگر طاقتش تمام شده بود نتوانست ديدگان ابر آلود خويش را كنترل نمايد . به ناگاه بغضش تركيد و گفت :
" دلبندم ! بخشندگي خداي بزرگ از تمام اينها و تمام هر چه هست بزرگتر و عظيمتر است ... ! "
" پدر ! بزرگتر از زمين چيست ؟ " پدر جواب داد :" آسمانها " فرزند پرسيد : " پدر ! بزرگتر از آسمانها چيست ؟ " پدر در حالي به فرزند نگاه مي كرد ، اشك از ديدگانش جاري شد و گفت : " فرزندم ! گناهان پدرت است كه از آسمانها نيز بزرگتر است ... " فرزند پرسيد :
" پدر ! بزرگتر از گناهان تو چيست ؟ " پدر كه ديگر طاقتش تمام شده بود نتوانست ديدگان ابر آلود خويش را كنترل نمايد . به ناگاه بغضش تركيد و گفت :
" دلبندم ! بخشندگي خداي بزرگ از تمام اينها و تمام هر چه هست بزرگتر و عظيمتر است ... ! "