• توجه: در صورتی که از کاربران قدیمی ایران انجمن هستید و امکان ورود به سایت را ندارید، میتوانید با آیدی altin_admin@ در تلگرام تماس حاصل نمایید.

خسته بود و نفس نفس می زد

fatemeh

متخصص بخش ادبیات و دینی
علی خداپرست

خسته بود و نفس نفس می زد
آسمان را به گریه می انداخت
دردهای نشسته بر جانش
استخوان را به گریه می انداخت

هرشب از دردهای بی پایان
روی تختش غروب می بارید
بسته ی قرص های کوچک او
استکان را به گریه می انداخت

لحظه لحظه میان چشمانش
آسمان کودکانه خط می خورد
از غروبی شکسته می امد
و زمان را به گریه می انداخت

راهروهای خسته می رفتند
زیر پایش جهان به هم می ریخت
صندلی همیشه خسته ی او
عابران را به گریه می انداخت

او ولی حس خوب بودن بود
او ولی بی بهانه می خندید
خنده های غریب لبهایش
دوستان رابه گریه می انداخت

قصه ها چون همیشه می گفتند
مردی از روی خویش رد می شد
و میان نماندن و ماندن
چمدان را به گریه می انداخت

آخر اما میان رفتن او
مرگ تنها به چشم خود می دید
کوه صبری که با غرور خودش
سرطان را به گریه می انداخت..

 
آخرین ویرایش:
بالا