• توجه: در صورتی که از کاربران قدیمی ایران انجمن هستید و امکان ورود به سایت را ندارید، میتوانید با آیدی altin_admin@ در تلگرام تماس حاصل نمایید.

داستان های کودکانه ^_^

Maryam

متخصص بخش ادبیات




سلام قصد دارم توی این بخش داستان های کوتاه مخصوص کودکان رو جمع آوری کنم .
این تاپیک رو تقدیم میکنم به فرشته کوچولوم



 

Maryam

متخصص بخش ادبیات
آرزوی صورتی


20110625105006704_mush.big.jpg





یکی بود یکی نبود. یک موش خاکستری بود. موش خاکستری، رنگ صورتی را خیلی دوست داشت. برای همین هم پیش نجار رفت و گفت:"می شود برای من یک لانه ی صورتی بسازی؟"
همین که نجار او را دید، دمش را گرفت و پرتش کرد بیرون!
موش خاکستری پیش نقاش رفت و گفت:"می شود مرا صورتی کنی؟"
همین که نقاش او را دید، حالش بد شد و با قلم مو دنبالش کرد!
موش خاکستری دلش گرفت. پشت پنجره ی خانه ای نشست. خانم خانه داشت خیاطی می کرد.
موش خاکستری رفت توی خانه و گفت:"می شود برای من یک لباس صورتی بدوزی؟"
قیچی، خچ خچ خچ به طرف موش رفت، می خواست او را گاز بگیرد. اما موش خاکستری نترسید. دوباره گفت:"می شود برای من یک لباس صورتی بدوزی؟"


خانم خانه لبخندی زد و گفت:"می دوزم! چرا ندوزم! موش کوچولوی شجاع!" آن وقت با پوست پیاز برایش یک پیراهن صورتی قشنگ دوخت.
موش خاکستری، پیراهن را پوشید. از شادی خندید. مثل ماه شده بود!
 

Maryam

متخصص بخش ادبیات
کرم سبز


20110625110204589_kerm.big.jpg





یک کرم کوچک و ناز
می رفت این ور آن ور
مثل مداد سبزم
کوتاه بود و لاغر
بر روی پوستش بود
یک عالمه خط و خال
من با نگاهم او را
کردم یواش، دنبال
از شاخه ی درختی
آرام رفت بالا
تا برگ ترد و تازه
پیدا کند در آن جا
یکدفعه دیدم آمد
از پشت بام، یک سار
آن کرم سبز را خورد
با اشتهای بسیار​
 

Maryam

متخصص بخش ادبیات
تاب بازی
20110621102651158_tabazi.big.jpg



از وقتی كه مدرسه‌ها تعطیل شده بود، بابای شیرین او را یك روز در میان ‌به پارك سر كوچه می‌برد. شیرین آنجا را خیلی دوست داشت برای این كه یك زمین بازی بزرگ داشت كه او می‌توانست راحت با بچه‌های هم سن و سال خودش بازی كند و البته پارك چند تا وسیله بازی خوب مثل تاب، سرسره مارپیچی، سرسره تونلی و... هم داشت كه شیرین از بازی كردن با آنها مخصوصا تاب‌سواری حسابی لذت می‌برد.آن روز هم مثل همیشه بعد از بازی كردن با بچه‌ها و وسایل بازی تصمیم گرفت كه آخر سر برود به سراغ تاب‌سواری. آخه شیرین می‌گفت اگر تاب‌بازی را بگذارد آخرین بازی قبل از رفتن به خانه، بیشتر خوش می‌گذره.
برای همین وقتی بابا به او گفت كه چند دقیقه دیگر باید برویم، خودش را آماده كرد و رفت كه تاب‌سوار شود.
آنجا در كنار تاب چند تا بچه دیگر هم به نوبت ایستاده بودند تا سوار بشوند شیرین پشت سر آنها ایستاد تا نوبتش برسد. بچه‌ها یكی‌یكی سوار می‌شدند و چند دقیقه‌ای بازی می‌كردند و پایین می‌آمدند.
شیرین خوشحال بود و با خودش نقشه می‌كشید كه وقتی سوار شد چه كار‌هایی بكند كه تاب سرعت بیشتری پیدا كند و چقدر بالا برود طوری كه از روی تاب نیفتد و زنجیر تاب را چطور با دستانش بگیرد و خلاصه تمام حواسش به تاب‌سواری بود.
حالا فقط یك نفر مانده بود تا نوبتش برسد، او كه پیاده می‌شد شیرین می‌توانست سوار شود. پشت سرش هم یك دختر كوچولو ایستاده بود تا نوبتش بشود. شیرین برگشت و نگاهی به او انداخت و با تعجب دید كه چشمانش خیس است و معلوم بود كه گریه كرده است. می‌خواست از آن بچه بپرسد «چرا گریه كرده؟» اما صدایی را شنید كه می‌گفت: «بیا بریم بچه‌جون دیرمون شد.»
دختر كوچولو با خواهش به آن خانم گفت: «مامان تو رو خدا یه ذره تاب‌بخورم بعد.»
مامانش گفت: «دخترم كار داریم بیا بریم.»
دختر كوچولو دوباره گفت: «مامان فقط یه ذره...»
شیرین دلش خیلی برای آن دختر كوچولو سوخت و با خودش گفت كاشكی می‌توانستم كمكش كنم یا یك جوری از مامانش بخواهم به او اجازه بدهد كمی تاب‌سوار شود، اما چهره مادر آن دخترك عصبانی بود و شیرین جرات چنین كاری را نداشت. همین‌طور كه داشت فكر می‌كرد تا بتواند به دخترك كمك كند آن بچه‌ای كه سوار تاب بود پایین آمد و حالا نوبت او بود. شیرین نگاهی به تاب خالی انداخت و بعد یك نگاهی هم به آن مادر و دختر كه پشت سرش ایستاده بودند كه ناگهان فكری به نظرش رسید و بلافاصله برگشت و به آن دختر گفت:
‌‌ـ‌ كوچولو بیا اول تو سوار شو.
دخترك با تعجب نگاهی به مادرش كرد و گفت: «مامان سوارشم؟»
مامانش هم كه از این كار شیرین خوشحال شده بود گفت: «دستت درد نكنه دخترم؛ پس خودت چی؟»
شیرین گفت: «من بعدش سوار می‌شم.»
‌‌ـ‌ بدو مامان‌جون سوار شو كه می‌خوایم زود بریم.
دخترك با كمك مادرش سوار تاب شد و با خوشحالی مشغول بازی كردن شد و شیرین بازهم منتظر ماند تا بتواند تاب‌سواری كند، ولی از این كاری كه انجام داده بود احساس خیلی خوبی داشت.
 

Maryam

متخصص بخش ادبیات
مورچه عجول


2011062611370977_murche.big.jpg





یك روز یك مورچه بزرگ و سیاه با پاهای بلند و ریش ریش در دشتی زندگی می‌كرد. مورچه‌های دیگر چون كه پاهای بلندی داشت و با سرعت به این طرف و آن طرف می‌دوید به او مورچه اسبی می‌گفتند. تمام مورچه‌ها در طول بهار و تابستان، برای فصل زمستانشان آذوقه جمع می‌كردند تا گرسنه نمانند، اما مورچه اسبی اصلا فكر جمع كردن غذا نبود. مورچه‌های دیگر كه كوچك‌تر بودند همیشه نگران گرسنه ماندن مورچه اسبی در زمستان سرد بودند، اما خودش به فكرش نبود.
روزها گذشت و گذشت تا فصل زمستان فرا رسید. مورچه‌ها هم مقدار زیادی غذا در لانه‌هایشان جمع‌آوری كرده بودند. تا این كه یك روز صدای ناله‌ای به گوش مورچه‌ها رسید كه می‌گفت: من گرسنه هستم... كمكم كنید... كمكم كنید... .
مورچه‌ها همه جمع شدند تا ببینند این صدا از كجاست. در همین لحظه مورچه اسبی را دیدند كه با سرعت از میان آنها گذشت. مورچه اسبی ساعت‌ها از میان مورچه‌های دیگر و غذاها می‌گذشت و طلب غذا می‌كرد. ولی آنقدر با عجله می‌گذشت كه هیچ كس و هیچ چیز را نمی‌دید و همین طور هم سر و صدا و ناله می‌كرد. مورچه‌های دیگر كه همه نگران و ناراحت مورچه اسبی شده بودند فریاد می‌زدند و مورچه قوی هیكل را صدا می‌زدند ولی او اصلا گوشش بدهكار نبود و با سرعت این طرف و آن طرف می‌دوید. مورچه‌ها تصمیم گرفتند یكصدا و بلند او را صدا كنند تا شاید صدایشان به گوش مورچه اسبی برسد، اما مورچه سیاه و بزرگ به سرعت ورجه وورجه می‌كرد و بالا و پایین می‌رفت و فریاد می‌زد من گرسنه هستم... من خیلی گرسنه هستم... كمكم كنید... كمك.
یكی از مورچه‌ها گفت: دوستان... مورچه اسبی اینقدر كه می‌دود انرژی‌اش كه بیشتر هدر می‌رود و گرسنه‌تر می‌شود... چرا یك جا نمی‌ایستد... .
مورچه‌ها گفتند: بله... درسته... اما چطوری حرفمان را به او برسانیم... او ما را نمی‌بیند... .
یكی از مورچه‌ها كه عاقل‌تر از همه بود گفت: الان من یك كاری انجام می‌دهم تا او متوجه شود.
كمین كرد و گوشه‌ای نشست و وقتی كه مورچه اسبی داشت می‌آمد به سرعت به پایش چسبید و گاز محكمی از پایش گرفت. ناگهان مورچه اسبی فریادی كشید و سر جایش ایستاد و تازه متوجه قضیه شد. مورچه بزرگ روی زمین افتاد و گفت: آخ پام... وای پام... گرسنه بودم دچار پادرد هم شدم.


مورچه‌ای كه پای او را گاز گرفته بود گفت: چرا یك لحظه آرام نمی‌گیری؟ هم كمك می‌خواهی و هم با عجله می‌روی. حالا كه ما تصمیم داریم به تو دانه‌ای بدهیم و از گرسنگی نجاتت دهیم، گیرت نمی‌آوریم. وای به روزی كه بخواهیم دانه‌ای را كه به تو قرض داده‌ایم از تو پس بگیریم.
 

Maryam

متخصص بخش ادبیات




ستاره ها برای من
فقط ستاره نیستند
و چشمک قشنگ شان
فقط اشاره نیستند
ستاره ها برای من
نگاه پاک مادرند
و مادرم "ستاره " را
به یاد من می آورند
اگر چه مادر مرا
در آسمان ندیده اند
شبیه قلب مادرم
برای من تپیده اند​
 

Maryam

متخصص بخش ادبیات
روپوش مدرسه ی شیر کوچولو
20110618093145928_32.jpg



بچه شیر بازیگوش ، رنگ روپوش مدرسه اش را دوست نداشت. یک روز صبح روپوشش نبود. زیر تخت نبود. بالای کمد نبود. توی کشو هم نبود. بچه شیر می خواست بدون روپوش به مدرسه برود.
بچه موش گفت:"بیا روپوش مرا بپوش."
یک دست بچه شیر که توی روپوش رفت، روپوش موش پاره شد. بچه موش عصبانی شد. روپوش را گرفت و به خانه اش برگشت.
بچه فیل گفت:"بیا روپوش مرا بپوش."
شیر کوچولو یک دستش را توی روپوش کرد. یک پایش را و آن یکی دستش را و سرش را. وای! دیگر چیزی از شیر کوچولو پیدا نبود. شیر کوچولو توی روپوش گم شد. روپوش فیل خیلی بزرگ بود. بچه شیر از توی روپوش بیرون پرید. فیل گفت:"بیا با هم بریم توی روپوش."
یک دست بچه شیر با یک دست بچه فیل توی روپوش رفت. دکمه هایشان را بستند. حالا هر دو روپوش تنشان بود. در کلاس خانم معلم پرسید:"تو کی هستی؟"
بچه شیر گفت:"من شیرم."
بچه فیل گفت:"من فیلم."
خانم معلم گفت:"هر کدامتان که روپوش نداشته، باید برگرده خونه و با روپوش بیاد مدرسه."
بچه شیر رفت. روپوش نداشت. اما آب بازی و تاب بازی و سر خوردن را که دوست داشت. رفت بازی. اما کسی نبود تابش بدهد. یکی هم پیدا نشد با هم سر بخورند. توی برکه هم بچه ها نبودند آب بازی کنند.
شیر کوچولو زود خسته شد. گریه کنان به خانه برگشت.
روپوشم گم شده مامان.
خودش گم شد؟
نه! من گلوله اش کردم. مثل توپ شد. آن وقت شوتش کردم. بعدش دیگر نبود!


مامان شیر، بند رخت را نشانش داد و گفت:"داشت از دستت فرار می کرد، من بستمش به بند."
روپوش روی بند تاب بازی می کرد.
بچه شیر خوشحال شد. روپوش را پوشید و به مدرسه برگشت.
 

Maryam

متخصص بخش ادبیات
دنیای کوچک من
20110614114400624_01.jpg



یکی بود یکی نبود،یک فنر کوچولو بود که با خیال راحت در خانه اش، درون یک خودکار زندگی می کرد. از صبح تا شب باید باز و بسته می شد تا صاحب خودکار بتواند راحت بنویسد.
هر وقت خودکار باز و بسته می شد کمر فنر بیچاره درد می گرفت، اما با تمام این ها فنر کوچولو اصلاً دوست نداشت که یک روز هم از خودکار بیرون بیاید، حتی از فکر کردن درباره ی زندگی بیرون از خودکار می ترسید. با این که از بیرون صداهای زیادی را می شنید، اما فکر می کرد همه ی دنیا مثل خانه ی خودش است.
تا این که یک روز جوهر خودکار تمام شد، صاحب خودکار که می خواست جوهر آن را عوض کند، خودکار را باز کرد که یک مرتبه فنر کوچولو به بیرون پرتاب شد. رفت بالا و آمد پایین و افتاد توی ظرفشویی و با فشار زیاد آب که می چرخید، به چاهک دستشویی رفت و گم شد. هر چقدر صاحب خودکار گشت نتوانست پیدایش کند.
فنر کوچولو حسابی ترسیده بود و نمی دانست چه اتفاقی دارد می افتد. با سرعت در لوله های آب به این طرف و آن طرف می خورد. از ترس چشمانش را بسته بود و فریاد می زد. گریه زاری می کرد؛ اما آب با فشار و سرعت زیاد او را با خودش می برد تا این که فنر کوچولو از انتهای لوله ها به داخل رودخانه پرتاب شد. چند لحظه بعد روی آب قرار گرفت، انگار همه چیز آرام شده بود. او هم برای چند لحظه ساکت شد و به صداهای اطرافش گوش داد. صدای زیبای پرندگان و صدای پیچیدن باد لابه لای برگ درختان را شنید. کمی جرات پیدا کرد و چشمانش را باز کرد. دید روی آب زلال یک رودخانه است و ماهی های رنگارنگ زیر پایش با یک دیگر بازی می کنند.
فنر کوچولو از دیدن این همه رنگ های زیبا و طبیعت قشنگ خیلی خوش حال شد و تازه فهمید که دنیا خیلی بزرگ تر از خودکار کوچک خودش است.
فنر کوچولو این قدر با ماهی های کوچک بازی کرد که حسابی خسته شد. کنار رودخانه رفت تا کمی استراحت کند. یک دسته گل رنگارنگ زیبا را دید، رفت به آن تکیه داد. یک مرتبه صدای ناله و گریه ای را شنید. به دنبال صدا رفت، گل خوش گلی را دید که روی زمین افتاده بود و گریه می کرد. به گل گفت: « گل قشنگ چرا گریه می کنی؟»
گل هم گفت: « یک خرگوش موقع پریدن افتاد روی ساقه ام. دیگر نمی توانم صاف بایستم.» و دوباره گریه کرد.


فنر کوچولو خیلی دلش برای گل بیچاره سوخت، کمی فکر کرد و بعد گفت:« می خواهی من به دور ساقه ات بپیچم تا بتوانی به من تکیه بدهی.» گل با خوشحالی قبول کرد و آن ها با هم در شادی و صمیمیت زندگی کردند.
فنر کوچولو همیشه با به یاد آوردن زندگی خودش درون خودکار می خندید و خوش حال بود که در دنیایی به این زیبایی زندگی می کند.
 

Maryam

متخصص بخش ادبیات
20110614143741369_32.jpg


تتق تتق تتق تق
همیشه توی راهی
چقدر تو صبوری
قشنگ مثل ماهی
هزارپایی انگار
میان دشت گل ها
هزار کفش داری
تو آهنی و زیبا
تتق و تتق می آیی
دوباره از دل کوه
پر از صدای شاد
مسافران انبوه
نگاه کن کسی هست
در انتظارت این جا
همان که دوست توست


پل ورسک تنها
 

Maryam

متخصص بخش ادبیات
گردنبند گل گلی


ijx2eb3k7wjxeb0r15c.jpg




خانم خرسه و آقاخرسه با دختر کوچولوی تپل مپلشان خرس گل گلی ،توی یک خانه ی بزرگ زندگی می کردند. آنها خانواده ی شاد و مهربانی بودند.روزها همراه دخترشان یعنی خرس گل گلی به جنگل می رفتند و میوه های جنگلی جمع می کردند و به خانه می آوردند و برای زمستانشان انبار می کردند.دختر آنها همیشه یک پیراهن گلدار می پوشید،برای همین او را گل گلی صدا می زدند.یک روز خاله ی گل گلی به دیدنشان آمد.خانه ی خاله ی گل گلی نزدیک دریا بود.او هر روز کنار دریا می رفت و صدفهایی را که همراه موج ها به ساحل می ریخت،جمع می کرد و با آنها گردنبند و گوشواره و دستبندهای زیبایی درست می کرد.آن روز خاله خرسه یک گردنبند خیلی قشنگ به گل گلی هدیه کرد.گل گلی خیلی خوشحال شد.خاله اش را بوسید و از او تشکر کرد و گردنبند را به گردنش آویخت.او با پیراهن گلدار و گردنبند صدفی،از همیشه زیباتر شده بود.گل گلی هر روز جلوی آینه می ایستاد و گردنبندش را نگاه می کرد و از دیدنش لذت می برد.
یک روز خانم و آقای خرس در خانه بودند و داشتند آش کدو می پختند.گل گلی اجازه گرفت تا از خانه بیرون برود و کمی بازی کند.بابا و مامانش هم اجازه دادند و گفتند تا آش آماده شود می تواند بیرون بماند و بازی کند.گل گلی بیرون خانه مشغول لی لی کردن بود که چشمش به خرگوش سفید افتاد.خرگوش سفید به گل گلی سلام کرد و گفت:گل گلی جان،چه گردنبند قشنگی داری!خیلی بهت میاد!
گل گلی خندید و گفت:آره خیلی قشنگه!خاله ام این گردنبند را به من هدیه داده،خیلی دوستش دارم.
خرگوش سفید گفت:مبارکت باشه و جست و خیزکنان به سوی تپه دوید و از گل گلی دور شد.
گل گلی مدتی بازی کرد تا این که مادرش او را صدا زد و گفت:گل گلی جان،آش حاضره بیا تو آش بخور.گل گلی با خوشحالی به خانه رفت.دستهایش را شست و سر میز نشست تا آش بخورد.مادر به دستهای او نگاه کرد تا ببیند تمیز شسته است یانه.اما نگاهش به گردن گل گلی افتاد و با تعجب پرسید:گردنبندت کجاست؟گل گلی دستش را به طرف گردنش برد و با ناراحتی گفت:نیست،نمی دونم چطور شده!
مادرش گفت:برو بیرون روی زمین را نگاه کن شاید اونجا افتاده.گل گلی با عجله بیرون رفت.روی زمین را نگاه کرد اما چیزی ندید.به خانه برگشت و با ناراحتی سر میز نشست.خانم خرسه و اقاخرسه فهمیدند که او گردنبندش را پیدا نکرده.اما چیزی نگفتند و صبرکردند تا غذاخوردنشان تمام شد.آن وقت هرسه با هم برای پیداکردن گردنبند بیرون رفتندما هرچه گشتند،آن را پیدا نکردند.هیچ کس نزدیک خانه ی آنها دیده نمی شد.ناگهان خرگوش سفید از تپه پایین آمد و به آنها نزدیک شد.به خانم و آقاخرسه سلام کرد و پرسید:چی شده؟دنبال چی می گردید؟
گل گلی گفت:گردنبندم گم شده،تو آن را ندیدی؟
خرگوش سفید گفت:نه ندیدم.
گل گلی با اوقات تلخی گفت:اما تو از اینجا ردشدی.مطمئنم که گردنبندم را تو پیدا کردی و برای خودت برداشتی.زود باش بهم پس بده!
خرگوش سفید با ناراحتی گفت:به من چه که گردنبندت گم شده؟مگه من برداشتم ؟من ندیدمش.
گل گلی گفت:دروغ میگی!تو برداشتی،تو گفتی گردنبندم قشنگه،تو برش داشتی.
خرگوش سفید داد می زد و می گفت:نه ،من برنداشتم و گل گلی داد می زد:تو برداشتی ...
خانم خرسه و آقاخرسه هاج و واج به آنها نگاه می کردند.بالاخره آقاخرسه وسط دعوای آنها پرید و گفت:هردوتا تون ساکت باشید ببینم چی شده؟خرگوش سفید تو بگو ببینم گل گلی چی میگه؟
خرگوش سفید گفت که یک ساعت پیش که از اینجا رد می شده گل گلی را دیده و از گردنبند او خوشش آمده و گفته که خیلی قشنگ است اما آن را برنداشته،اصلاً چطور می توانسته گردنبندی را که به گردن گل گلی آویزان بوده برای خودش بردارد؟
خانم و آقاخرسه حرفهای خرگوش سفید را قبول کردند و به گل گلی گفتند که نباید بیخودی خرگوش سفید را متهم به برداشتن گردنبندش کند.آنها از خرگوش سفید خواهش کردند تا همراه آنها دنبال گردنبند بگردد.خرگوش سفید گفت:باشه،من هم دنبال گردنبند می گردم.ممکنه که گردنبند از گردن گل گلی باز شده باشه و توی بوته ها و لای سنگها افتاده باشه.برای این که به گل گلی ثابت کنم که گردنبند پیش من نیست،من هم همراه شما می گردم تا پیدا ش کنیم.
آنها گشتند و گشتند اما روی زمین چیزی پیدا نکردند.تا اینکه یک موش صحرایی، از توی سوراخ بزرگی سرش را بیرون آورد و گفت:سلام دوستان،دارید چه کار می کنید؟
خرگوش سفید ماجرای گم شدن گردنبند را برای او تعریف کرد.موش صحرایی گفت:صبرکنید ،من می دانم گردنبند کجاست و با عجله به سوراخ رفت و لحظه ای بعد با گردنبند گل گلی برگشت و گفت:این گردنبند شما نیست؟
گل گلی با خوشحالی گفت:خودشه!همین گردنبند منه،کجا پیداش کردی؟
موش صحرایی جواب داد:پسرم از خونه بیرون رفت تا کمی قدم بزنه که این گردنبند را نزدیک خونه ی شما روی زمین پیداکرد و آورد به من داد.فکر کردم شاید مال شما باشه.می خواستم بیام و بهتون بگم که صداتون را شنیدم و اینجا دیدمتون.
گل گلی با خوشحالی گردنبند را به گردنش بست و از موش صحرایی تشکر کرد.خرگوش سفید گفت:دیدی زود قضاوت کردی؟من گردنبند تو را برنداشته بودم.
گل گلی سرش را زیر انداخت و خجالت کشید.بعد هم از خرگوش سفید معذرت خواست و گفت:ببخشید،من اشتباه کردم.اگر منو ببخشی ،قول میدم دیگه بیخودی به کسی شک نکنم .منو می بخشی؟
خرگوش سفید که خیلی مهربان بود با خوشرویی گفت:البته که می بخشمت.به شرطی که قول بدی همیشه با من دوست باشی و هروقت دلت خواست بیایی با هم بازی کنیم.
گل گلی گفت:قول میدم.
خانم و اقاخرسه خندیدند و از خرگوش سفید و موش صحرایی و پسرش دعوت کردند تا به خانه ی آنها بروند و آش کدو بخورند؛چون هنوز هم توی دیگشان آَش کدو داشتند.آنها هم دعوت خرسها را قبول کردند و همه باهم به خانه ی خرسها رفتند و آش خوردند.آن روز به همه ی آنها خیلی خوش گذشت.گل گلی از رفتارخودش با خرگوش سفید شرمنده بود؛اما خرگوش سفید او را بخشید و آنها حسابی با هم دوست شدند و هنوز که هنوز است با هم دوست هستند.
 

Maryam

متخصص بخش ادبیات
v33no0la2m1l3jgiy.jpg




فرشته کوچولو خوش حال بود. آهسته بال هایش را باز کرد. جلوتر رفت تا آفریده ی تازه ی خدا را بهتر ببیند. لبخندی زد و به فرشته ی بزرگ گفت:« چه صورت زیبایی دارد؟»
جبرئیل سرش را تکان داد. تبسمی کرد. به آفریده اشاره کرد و گفت:« چه قد بلندی دارد؟» فرشته کوچولو با شادی گفت:« با من دوست می شود؟»
عزازیل* گفت:« ما خیلی بهتر از او هستیم.»
فرشته ها ساکت شدند و به او نگاه کردند. عزازیل جلو رفت و دستی به آفریده کشید و گفت:« این آفریده که از گلی خشک ساخته شده! حتی نمی تواند حرف بزند و تکان بخورد.» فرشته ها ناراحت شدند. ناگهان نوری از آسمان پایین آمد. آهسته دور آفریده را فرا گرفت. آفریده یواش چشمانش را باز کرد و پلک زد. لبخندی زد. فرشته کوچولو رو به فرشته ها کرد و گفت:« ببینید، چشمانش چه قدر قشنگ است.»
آفریده تکانی خورد. بعد پاهایش را تکان داد. برخاست راه رفت و به طرف نور راه افتاد. بعد ایستاد؛ آهسته دستانش را بالا برد؛ رو به نور کرد و گفت: « خدایا از تو متشکرم که مرا آفریدی!»
خدا رو به فرشته ها گفت:« بر او سجده کنید. آدم، این آفریده ی خوب من است
فرشته کوچولو اولین باری بود که نام آدم را می شنید. خیلی دوست داشت به او نزدیک شود. فرشته ها جلوتر آمدند و نزدیک آدم شدند و بر او سجده کردند. فرشته کوچولو هم سرش را پایین آورد. خم شد و بر او سجده کرد؛ اما عزازیل ایستاده بود و تکان نمی خورد. فرشته ها ناراحت بودند و نمی دانستند چرا عزازیل به حرف خدا گوش نمی کند. فرشته کوچولو رو به عزازیل کرد و گفت:« تو چرا بر آدم سجده نمی کنی؟»
عزازیل عصبانی شد و گفت:« من بر آدم سجده نمی کنم؛ چون من از او بهترم. من از آتش درست شده ام و او از مشتی گل ساخته شده.» فرشته ها نگران شدند و از دست عزازیل عصبانی شدند.


ناگهان صدایی از آسمان آمد:« دور شو که تو را نبینم، ای ابلیس، ای نافرمان!» بعد صورت عزازیل سیاه و تیره شد. دیگر صورت زیبای فرشته را نداشت.
فرشته ها از او دور شدند. فرشته کوچولو هم از او ترسید و دیگر دوست نداشت او را ببیند.

* عزازیل: نام شیطان و یا ابلیس است.
 

Maryam

متخصص بخش ادبیات
من و ناخن بدجنسم


20110621110043622_dast.big.jpg



امروز صبح که از خواب بیدار شدم و می رفتم تا دست و صورتم را بشویم، یک دفعه یک چیز تیز رفت توی پام!
- آخ مامان!
این صدای من بود. تازه یک کمی هم اشک توی چشم های جمع شده بود. نشستم روی زمین تا ببینم پام چی شده که دیدم یک ناخن گنده رفته توی پوست پام و داره می خنده.
منم با عصبانیت کشیدمش بیرون و گفتم: ای بد جنس! حالا که انداختمت توی سطل آشغال می فهمی که نباید این کار را با من می کردی.»
اما ناخن اصلا نترسید و تازه زد و زیر خنده و گفت:« خب بنداز، من چه تقصیری دارم؟ آقای پدر دیروز ناخن هایش را گرفت، وقتی داشت می رفت تا ما را بندازه تو سطل آشغال، من از لای دستمال افتادم بیرون!
حسابی عصبانی بودم و یک کمی هم پام می سوخت. همون جوری نشستم و با عصبانیت نگاهش کردم. ناخن هم من را نگاه می کرد که یک دفعه زد زیر خنده و گفت: «اوه! ناخن هاش را نگاه کن چه بلند و زشته!» می خواستم برم بندازمش توی سطل که دیدم راست می گه. ناخن های من حسابی بلند شده اند و تازه لای آن ها هم کلی آشغال جمع شده!
شروع کردم به کج و معوج کردن ناخن ها تا بشکنمشون. داشتم با دندان هام حسابشان را می رسیدم که مامان مسواک به دست آمد بالای سرم و گفت: «عرفان چه کار می کنی؟»
برای مامان تعریف کردم چه اتفاقی افتاده. مامان هم دست های من را توی دست هاش گرفت و گفت: «آفرین که می خواستی ناخن هات را بگیری چون ناخن دراز مثل یک دست کثیف، می تونه ما رو مریض کنه، اما نباید با دندان این کار را انجام بدی. این طوری همه کثیفی ها به دهنت می ره و انگشت هات هم زخم می شه. مامان رفت و با یک ناخن گیر آمد و ناخن های من را گرفت.
دست هام حسابی خوشگل شدن! می خواستم ناخن گیر را از مامان بگیرم و ناخن های پام را هم کوتاه کنم که مامانی گفت: « نه، شما الان نمی تونی و ممکنه پاهات رو زخم کنی. اگر یک کم صبر داشته باشی، وقتی بزرگ تر شدی، خودت می تونی ناخن هات را بگیری.»
بعد هم با مامانی رفتیم و ناخنی که روی زمین افتاده بود، انداختیم توی سطل آشغال.
دست هام را هم حسابی شستم و لای ناخن هام را هم تمیز کردم. مامانی باز هم برام درباره تمیزی ناخن ها گفت. اگه گفتی مامانی به من درباره ناخن ها چی گفت؟!
1- ناخن ها از انگشت های ما مواظبت می کنند.
2- ناخن های بلند ممکنه به دیگران آسیب بزنند.
3- زیر ناخن های بلند کثیفی جمع می شود.
4- ناخن را اصلا نباید با دندان گرفت.
5- وقتی ناخن هایت را می گیری، حتماً آن ها را بندازی دور، چون ممکنه بره توی دست و پای کسی!
 

Maryam

متخصص بخش ادبیات


r_t_kh.gif
l_t_kh.gif




18721_588.jpg




سرسره گفت: «منو اگه ببرن و بدن به آهن قراضه فروشی، بازم نمی‌ذارم آرش بیاد و روی من سر بخوره.»

تاب گفت: «من هم دیگه سوارش نمی‌کنم. خسته شدم دیگه. به جای این‌که مثل بچه‌های دیگه روی من بشینه، می‌ایسته و تاب می‌خوره. اَه اَه. با اون کفشای کثیفش.»

الاکلنگ گفت: «اینجوری که بعد از اون هر بچه‌ای سوار تاب بشه، لباس‌هاش کثیف می‌شه. خودش هم مثل پریروز می‌خوره زمین و زخمی می‌‌شه. تازه، وقتی سوار من می‌شه سر نوبتش نمیاد پایین و نمی‌ذاره بقیه بچه‌ها سوار شن.»

سرسره گفت: «از من برعکس میاد بالا. بعدش هم می‌ایسته بالای سرسره و بچه کوچولوها رو هل می‌ده.»

تاب گفت: «من رو فقط برای خودش می‌خواد. بچه‌ها رو می‌زنه و به زور میاره پایین تا خودش سوار شه. اصلا نوبت سرش نمی‌شه.»

الاکلنگ گفت: «من دیگه خسته شدم. باید یه فکری بکنیم.»

تاب و سرسره هم با الاکلنگ موافق بودند. چند روزی بود که پسر بچه‌ای به اسم آرش وارد پارک شده بود و همه را اذیت می‌کرد. هم بچه‌ها و هم وسایل بازی که مال همه بچه‌ها بود. گل‌ها را می‌چید، چمن‌ها را لگد می‌کرد، به پرنده‌ها سنگ می‌زد، روی زمین آشغال می‌ریخت، نوبت را رعایت نمی‌کرد و وسايل را کثیف می‌کرد. وقتی آرش به پارک می‌آمد هم بچه‌ها و هم وسیله‌ها ناراحت و غمگین می‌شدند. آن روز آرش دیگر تحمل همه را تمام کرده بود. وقتی شب شد و همه بچه‌ها رفتند خانه، وسیله‌های بازی که دیگر طاقت‌شان تمام شده بود نشستند و با هم فکر کردند باید چه کار کنند تا آرش دست از این کارهایش بردارد. کلی فکر کردند و برای تنبیه آرش با هم قراری گذاشتند.
عصر روز بعد بچه‌ها داشتند شاد و خوشحال توی پارک بازی می‌کردند که آرش آمد. بچه‌ها مثل روز پیش از سر راه او کنار رفتند. آرش پاکت آبمیوه‌اش را روی زمین پرت کرد و رفت به سمت تاب. پاهایش را گذاشت روی تاب و ایستاد. می‌خواست تاب بخورد اما هر کاری کرد تاب تکان نخورد. آرش هی زور می‌زد اما تاب سفت سفت شده بود و تکان نمی‌خورد. همه بچه‌ها دور تاب جمع شده بودند. آرش که خیلی عصبانی شده بود، آمد پایین، به تاب لگد زد و رفت به سمت سرسره.

آرش مثل بچه‌های دیگر از سرسره استفاده نمی‌کرد. به جای اینکه از پله‌ها برود بالا، از جایی که بچه‌ها سر می‌خوردند می‌رفت بالا و همه جا را با کفش‌هایش کثیف می‌کرد. این بار هم می‌خواست بالا برود اما نتوانست. پایش را که می‌گذاشت روی سرسره لیز می‌خورد و می‌افتاد. انگار روی سرسره کف صابون ریخته باشند. آرش چند بار سعی کرد بالا برود اما هر بار زمین می‌خورد. دیگر به نفس نفس افتاده بود. بچه‌ها هم داشتند به او می‌خندیدند. آرش با ناراحتی از سرسره آمد پایین و رفت به سمت الاکلنگ.

اما الاکلنگ هم حاضر نبود به آرش بازی بدهد. انگار چسبیده بود به زمین. هر کاری آرش کرد، الاکلنگ تکان نخورد که نخورد. آرش خسته و عصبانی قهر کرد و رفت یک گوشه پارک نشست. بچه‌های دیگر شروع کردند به بازی. وسیله‌ها درست درست بودند و بچه‌ها خیلی راحت با آن‌ها بازی می‌کردند. تاب می‌خورند، سرسره بازی می‌کردند و الاکلنگ سوار می‌شدند. اما آرش هر بار می‌خواست بازی کند، هیچ وسیله‌ای به او بازی نمی‌داد.

یکی دو ساعت که گذشت آرش از پارک رفت. روز بعد دوباره به پارک آمد و خواست بازی کند اما باز هم وسیله‌ها به او بازی ندادند. آرش یک گوشه نشست و شروع به گریه کرد. بچه‌ها دل‌شان برای آرش سوخت. سروش که از بقیه بچه‌ها بزرگ‌تر بود آمد کنار آرش و به او گفت: «تو تاب و سرسره و الاکلنگ رو اذیت کردی. شاید به خاطر همینه که اون‌ها تو رو بازی نمی‌دن.»

آرش گفت: «آخه من دوست دارم اینجوری بازی کنم. تو هم روی تاب بایست و اون‌وری از سرسره برو بالا. ببین بیشتر کیف می‌ده!»

سروش گفت: «با این کارها هم خودت زمین می‌خوری، هم وسیله‌ها رو کثیف می‌کنی و بعد از تو هیچکی نمی‌تونه سوار بشه. وسیله‌ها هم دیگه تو رو بازی نمی‌دن. مگه بازی رو دوست نداری؟»

آرش گفت: «باید چیکار کنم تا دوباره بازی‌ا‌م بدن؟»

سروش گفت: «تو قول بده که پسر خوبی باشی و مثل بقیه بازی کنی. پارک رو هم کثیف نکنی. من هم با بقیه بچه‌ها می‌ریم با وسیله‌ها حرف می‌زنیم و می‌گیم که بازی‌ات بدن.»

آرش قول داد. بچه‌ها هم رفتند و به تاب و سرسره و الاکلنگ گفتند که یك بار دیگر به آرش اجازه بدهند بازی کند. او قول داد پسر خوبی باشد. وسیله‌ها هم به هم چشمک زدند و قبول کردند. از آن روز به بعد آرش درست مثل یک پسر خوب در پارک بازی می‌کند، مواظب بچه‌های کوچک‌تر است، نوبت را رعایت می‌کند و هیچ‌وقت روی زمین آشغال نمی‌ریزد. اگر رفتید پارک دور و برتان را نگاه کنید. شاید آرش را ببینید.
 

Maryam

متخصص بخش ادبیات
آواز جیرجیرک
20110726093901279_jirjirak.big.jpg

یک جیرجیرک خواند


آوازهایش را

انگار با من گفت

او رازهایش را


کز کرده بود آرام

در سایه ی یک گل

آواز سر می داد


مانند یک بلبل

چیزی نفهمیدم

از آن همه رازش


در گوشم اما ماند

آهنگ آوازش
 

Maryam

متخصص بخش ادبیات
قصه دوچرخه پیر



مرا از یک کارخانه به این فروشگاه بزرگ آوردند من کنار بقیه اسباب بازیها بودم هر روز بچه های زیادی کنار من می آمدند و دلشان می خواست سوار من شوند . آن روز مردم زیادی در فروشگاه بودند و من منتظر بودم تا یکی از آنه من را به خانه اش ببرد خلاصه پیرمردی به سمت من آمد و پولی به فروشنده داد و مرا با احتیاط در صندوق عقب ماشینش گذاشت و به خانه نوهاش برد .پسرک وقتی مرا در کنار پدر بزرگش دید خیلی خوشحال شد وسوار من شد من از اینکه پسرک با دیدن من اینقدر خوشحال شده بود شاد شدم من و پسرک چند روزی با هم خوب بودیم من اورا به مدرسه می بردم و با هم برمی گشتیم با هم به پارک می رفتیم ولی زمان خیلی زود گذشت پسرک بزرگ شد و من کهنه و فرسوده دیگه مثل قبل سر حال نبودم چرخ هایم کهنه و فرسوده بود دسته فرمان هم کنده شده بود و پسرک اینقدر بزرگ شده بود که دیگر نمی توانست سوار من شود یک روزپدر پسرک با یک دوچرخه نو به خانه امدآن شب مرا در کنارزبا له ها قرار دادن از اینکه که کنار زباله های بد بو بودم خیلی ناراحت بودم کاش هیچ وقت مرا در کار خانه تولید نمی کردند .شب ماموران شهرداری من رابردن در یک محل مرا با بقیه مواد پلاستیک و فلزی قرار دادم و دوباره ما را به کارخانه بدند و بعد مار ار شستو بعد وارد جای بسیار داغ نمودن و بعد بی هوش شدم چشم که باز کردم دوباره مثل روز اول شده بودم من کلی دوباره شاد شدم از زندگی که دوباره اغاز کرده بودم
 
بالا