• توجه: در صورتی که از کاربران قدیمی ایران انجمن هستید و امکان ورود به سایت را ندارید، میتوانید با آیدی altin_admin@ در تلگرام تماس حاصل نمایید.

داستان کوتاه (امید)|کاربر انجمن mamaryam

mamaryam

کاربر ويژه
(( امیــد ))


سالها میدیدمش که هر روز ساعتها پشت پنجره اش رو به خیابون می نشست وبه افق نا معلومی چشم میدوخت.

او منتظر بود ،منتظر بازگشت تنها فرزندش که مدتها بود برای ساختن زندگیش ،برای تحصیل وکار رفته بود و حالا برای خودش در سرزمینی دیگر کسی شده بود.

هرروز وقت رد شدن از کنار پنجره اش امید را در چشمان کم سویش میدیدم.

چند روز پیش هنگام عبور علاوه بر رنگ امید برق شادی را هم در نگاهش دیدم ،شادمانه به سمتم دست دراز کرد وباعث شد برای اولین بار با او هم کلام شوم .

،باخوشحالی وصدایی که میلرزید گفت :
-داره میاد ،فردا داره میاد وبعد با صدای بلند خندید ....

به رویش لبخند زدم وارام دستهای پیر وچروکش را در دستانم گرفتم وفشردم ،وزمزمه کردم :
-خوشحالم که میاید ....

واو باز هم خندید وبا شوق گفت :
-اخر از تنهایی در امدم دیگر نیاز نیست پشت این پنجره به امید باز گشتش روزها وساعتها را سپری کنم،او می اید مرا ببرد .

در حالی که لبخند به لب داشتم سرم را به تایید تکان دادم وپس از کمی صحبت رفتم .

امروز باز هم از کنار پنجره اش گذشتم،پنجره خالی وبسته،پسرش امد ....خانه را فروخت و او را با خود برد....تا اورا از تنهایی در اورد .
با اینکه دیگر نمی بینمش اما میدانم دیگر برق شادی در چشمانش نیست .

اورا برد تا در کنار همسالانش از تنهایی در بیاید در کنار کسانی که چون او رنگ شادی در نگاهشان نیست و هنوز پشت پنجره هایی در انتظار نشسته اند تا فرزندانشان روزی بیایند وانهارو با خود ببرند ،امیدی که میدانند حقیقی نمیشود وسرا سر نا امیدی ست .

و ان نگاه های کم سو در انتظار فرزندان پشت پنجره های سرای سالمندان به خاموشی می پیوندند.



بچه ها لطفا نظرات خودتونو بگین ممنون

 

mamaryam

کاربر ويژه
عالی بود. :گریه:
ممنون امین جان :گل::گل::احترام:

عالیییی بود خاله:گل:

لطف داری بهروزجان:گل::گل::احترام:

عالی بود مامان جونم عاااااااااالی:دست:


مرسی طارهر خوشگلم :گل::گل::گل::احترام:

اما خب کاش ایراداتشم می گفتین
:خجالت2::گل::گل::گل:
 

چاووش

متخصص بخش ادبیات
[
(( امیــد ))


سالها میدیدمش که هر روز ساعتها پشت پنجره اش رو به خیابون می نشست وبه افق نا معلومی چشم میدوخت.

او منتظر بود ،منتظر بازگشت تنها فرزندش که مدتها بود برای ساختن زندگیش ،برای تحصیل وکار رفته بود و حالا برای خودش در سرزمینی دیگر کسی شده بود.

هرروز وقت رد شدن از کنار پنجره اش امید را در چشمان کم سویش میدیدم.

چند روز پیش هنگام عبور علاوه بر رنگ امید برق شادی را هم در نگاهش دیدم ،شادمانه به سمتم دست دراز کرد وباعث شد برای اولین بار با او هم کلام شوم .

،باخوشحالی وصدایی که میلرزید گفت :
-داره میاد ،فردا داره میاد وبعد با صدای بلند خندید ....

به رویش لبخند زدم وارام دستهای پیر وچروکش را در دستانم گرفتم وفشردم ،وزمزمه کردم :
-خوشحالم که میاید ....

واو باز هم خندید وبا شوق گفت :
-اخر از تنهایی در امدم دیگر نیاز نیست پشت این پنجره به امید باز گشتش روزها وساعتها را سپری کنم،او می اید مرا ببرد .

در حالی که لبخند به لب داشتم سرم را به تایید تکان دادم وپس از کمی صحبت رفتم .

امروز باز هم از کنار پنجره اش گذشتم،پنجره خالی وبسته،پسرش امد ....خانه را فروخت و او را با خود برد....تا اورا از تنهایی در اورد .
با اینکه دیگر نمی بینمش اما میدانم دیگر برق شادی در چشمانش نیست .

اورا برد تا در کنار همسالانش از تنهایی در بیاید در کنار کسانی که چون او رنگ شادی در نگاهشان نیست و هنوز پشت پنجره هایی در انتظار نشسته اند تا فرزندانشان روزی بیایند وانهارو با خود ببرند ،امیدی که میدانند حقیقی نمیشود وسرا سر نا امیدی ست .

و ان نگاه های کم سو در انتظار فرزندان پشت پنجره های سرای سالمندان به خاموشی می پیوندند.



بچه ها لطفا نظرات خودتونو بگین ممنون





سلام:
داستان کوتاه و جالب...
واقعا بهتون تبریک میگم با این استعداد زیبا و لطیفتون...
از جمله مو عامیانه براتون نوشتم منظوریداشتم والا قصد بی ادبینیست و جسارت بنده را ببخشید
دو مورد در داستانتون توجه بنده رو جلب کرد که با اجازه به آنها اشاره میکنم.
البته نظر شخصی بنده هست و اجباری نیست که قبول کنید یا نه .


به رویش لبخند زدم وارام دستهای پیر وچروکش را در دستانم گرفتم وفشردم ،وزمزمه کردم :

لطفا به این جمله دقت کنید:
درچند کلمه که با حرف میم تمام میشود به نظر میرسد دچار سستی جمله بندی شده
لبخند زدم- دستانم گرفتم - فشردم - زمزمه کردم
تکرار اینگونه کلمات در یک جمله کوتاه کمی از زیبایی دیداری و شنیداری آن میکاهد و میشود همه آنها را در یک جمله خلاصه کرد تا تکرارها باعث کاهش متانت در جمله نشود.
جسارت بنده را ببخشید
موضوع دوم:
در بین جمله بندیهایتان در قسمتهایی از دو نوع نوشتن استفاده کرده اید.
معمولا در نوشتن این چنین متنهایی نویسنده یا باید راوی باشد یا یکی از شخصیتهای خود داستان
اگر راوی داستان باشد از لحن و گویش خاص خودش استفاده میکند واگر شخصیت داستان باشد و بخواهد ماجرا را خودش تعریف کند با لحنی دیگر و گویشی متفاوت تر.

از اینکه جسارت کردم بنده را ببخشید اینها نظرات شخصی بنده است و بس.
موفق و پایدار باشید
قلمتان همیشه سبز

 

mamaryam

کاربر ويژه
[
(( امیــد ))


سالها میدیدمش که هر روز ساعتها پشت پنجره اش رو به خیابون می نشست وبه افق نا معلومی چشم میدوخت.

او منتظر بود ،منتظر بازگشت تنها فرزندش که مدتها بود برای ساختن زندگیش ،برای تحصیل وکار رفته بود و حالا برای خودش در سرزمینی دیگر کسی شده بود.

هرروز وقت رد شدن از کنار پنجره اش امید را در چشمان کم سویش میدیدم.

چند روز پیش هنگام عبور علاوه بر رنگ امید برق شادی را هم در نگاهش دیدم ،شادمانه به سمتم دست دراز کرد وباعث شد برای اولین بار با او هم کلام شوم .

،باخوشحالی وصدایی که میلرزید گفت :
-داره میاد ،فردا داره میاد وبعد با صدای بلند خندید ....

به رویش لبخند زدم وارام دستهای پیر وچروکش را در دستانم گرفتم وفشردم ،وزمزمه کردم :
-خوشحالم که میاید ....

واو باز هم خندید وبا شوق گفت :
-اخر از تنهایی در امدم دیگر نیاز نیست پشت این پنجره به امید باز گشتش روزها وساعتها را سپری کنم،او می اید مرا ببرد .

در حالی که لبخند به لب داشتم سرم را به تایید تکان دادم وپس از کمی صحبت رفتم .

امروز باز هم از کنار پنجره اش گذشتم،پنجره خالی وبسته،پسرش امد ....خانه را فروخت و او را با خود برد....تا اورا از تنهایی در اورد .
با اینکه دیگر نمی بینمش اما میدانم دیگر برق شادی در چشمانش نیست .

اورا برد تا در کنار همسالانش از تنهایی در بیاید در کنار کسانی که چون او رنگ شادی در نگاهشان نیست و هنوز پشت پنجره هایی در انتظار نشسته اند تا فرزندانشان روزی بیایند وانهارو با خود ببرند ،امیدی که میدانند حقیقی نمیشود وسرا سر نا امیدی ست .

و ان نگاه های کم سو در انتظار فرزندان پشت پنجره های سرای سالمندان به خاموشی می پیوندند.



بچه ها لطفا نظرات خودتونو بگین ممنون





سلام:
داستان کوتاه و جالب...
واقعا بهتون تبریک میگم با این استعداد زیبا و لطیفتون...
از جمله مو عامیانه براتون نوشتم منظوریداشتم والا قصد بی ادبینیست و جسارت بنده را ببخشید
دو مورد در داستانتون توجه بنده رو جلب کرد که با اجازه به آنها اشاره میکنم.
البته نظر شخصی بنده هست و اجباری نیست که قبول کنید یا نه .


به رویش لبخند زدم وارام دستهای پیر وچروکش را در دستانم گرفتم وفشردم ،وزمزمه کردم :

لطفا به این جمله دقت کنید:
درچند کلمه که با حرف میم تمام میشود به نظر میرسد دچار سستی جمله بندی شده
لبخند زدم- دستانم گرفتم - فشردم - زمزمه کردم
تکرار اینگونه کلمات در یک جمله کوتاه کمی از زیبایی دیداری و شنیداری آن میکاهد و میشود همه آنها را در یک جمله خلاصه کرد تا تکرارها باعث کاهش متانت در جمله نشود.
جسارت بنده را ببخشید
موضوع دوم:
در بین جمله بندیهایتان در قسمتهایی از دو نوع نوشتن استفاده کرده اید.
معمولا در نوشتن این چنین متنهایی نویسنده یا باید راوی باشد یا یکی از شخصیتهای خود داستان
اگر راوی داستان باشد از لحن و گویش خاص خودش استفاده میکند واگر شخصیت داستان باشد و بخواهد ماجرا را خودش تعریف کند با لحنی دیگر و گویشی متفاوت تر.

از اینکه جسارت کردم بنده را ببخشید اینها نظرات شخصی بنده است و بس.
موفق و پایدار باشید
قلمتان همیشه سبز



سلام اقا محمد
بسیار بسیار ممنون ومتشکر از نقدو نظر خوبتون
من تمام سخنان شماو ایرادت داستانم رو از شما اشتاد گرامی میپذیرم
حقیقتش من اصلا نویسنده نیستم واین اولین داستان کوتاه من بود
بخاطر علاقه به شعرو داستان نویسی
گاهی برای سر گرمی وعلاقه خودم چیزهایی مینویسم
و در مورد نکات نگارشی یا قواعد شعرو شاعری هم چیزی نمیدانم
هدفم گفتن حرفیست که دوست دارم دیگران هم بشنوند
در این انجمن داستان کوتاه دیگری نیز به نام پنجره گذاشتم
که خودم میدونم خیلی پر اشکال تر از این داستان هست
خوشحال میشم در مورد اون هم نظرتونو بگید
لینکش رو اینجا میگذارم .
در ضمن من اصلا ناراحت نمیشم از اینکه دوستانه صحبت کنیم
باز هم از نقدتون بینهایت سپاسگزارم :گل::گل::گل:
:گل:

: پنجره |کاربر انجمن mamaryam
 

majid2

New member
سلام
شرمندم که من نظر میدم ولی چون که گفتین ناراحت نمیشین و نقدپزیرین میگم
به نظر من این داستان نیست فقط چندتا جمله غمناک وپر اشکاله
شما میخان یه جور احساسات غم برای خواننده ایجاد کنید یه جور تحریک البته تحریک خواننده برای داستان خیلی خوبه
ولی داستان چه کوتاه و ...باید اولش بتونه یه اطلاعات به خواننده بده و برای چی ؟چند تا سوال بتونه ایجاد کنه و جوابشو بده
به نظر من شما فقط چند تا جمله تلخ نوشتین نمیشه داستان گفت...شرمندم من فقط نظر خودمو گفتم خواستین بیشتر توضیح میدم....
ممنونم موفق باشین
 

mamaryam

کاربر ويژه
عالی و غمناک بود.:ناراحت: :گل:ممنون.:گل:

فاطمه جان ممنون از نظرت دخترم:گل::گل:

سلام
شرمندم که من نظر میدم ولی چون که گفتین ناراحت نمیشین و نقدپزیرین میگم
به نظر من این داستان نیست فقط چندتا جمله غمناک وپر اشکاله
شما میخان یه جور احساسات غم برای خواننده ایجاد کنید یه جور تحریک البته تحریک خواننده برای داستان خیلی خوبه
ولی داستان چه کوتاه و ...باید اولش بتونه یه اطلاعات به خواننده بده و برای چی ؟چند تا سوال بتونه ایجاد کنه و جوابشو بده
به نظر من شما فقط چند تا جمله تلخ نوشتین نمیشه داستان گفت...شرمندم من فقط نظر خودمو گفتم خواستین بیشتر توضیح میدم....
ممنونم موفق باشین

سلام اقا مجید
خیلی ممنون که خوندین ونظرتون رو گفتین :گل::گل::گل:
چرا شرمنده ؟؟
هر کس ازاده تا عقیده ونظر خودشو بگه ولو مخالف باشه
اول باید بگم که من نویسنده نیستم وفقط خواستم حرفم رو در قالب نوشته عنوان کنم
شما نظرت اینه که این داستان نیست ...خب یعنی متن کوتاه حساب میشه ؟
 
بالا