(( امیــد ))
سالها میدیدمش که هر روز ساعتها پشت پنجره اش رو به خیابون می نشست وبه افق نا معلومی چشم میدوخت.
او منتظر بود ،منتظر بازگشت تنها فرزندش که مدتها بود برای ساختن زندگیش ،برای تحصیل وکار رفته بود و حالا برای خودش در سرزمینی دیگر کسی شده بود.
هرروز وقت رد شدن از کنار پنجره اش امید را در چشمان کم سویش میدیدم.
چند روز پیش هنگام عبور علاوه بر رنگ امید برق شادی را هم در نگاهش دیدم ،شادمانه به سمتم دست دراز کرد وباعث شد برای اولین بار با او هم کلام شوم .
،باخوشحالی وصدایی که میلرزید گفت :
-داره میاد ،فردا داره میاد وبعد با صدای بلند خندید ....
به رویش لبخند زدم وارام دستهای پیر وچروکش را در دستانم گرفتم وفشردم ،وزمزمه کردم :
-خوشحالم که میاید ....
واو باز هم خندید وبا شوق گفت :
-اخر از تنهایی در امدم دیگر نیاز نیست پشت این پنجره به امید باز گشتش روزها وساعتها را سپری کنم،او می اید مرا ببرد .
در حالی که لبخند به لب داشتم سرم را به تایید تکان دادم وپس از کمی صحبت رفتم .
امروز باز هم از کنار پنجره اش گذشتم،پنجره خالی وبسته،پسرش امد ....خانه را فروخت و او را با خود برد....تا اورا از تنهایی در اورد .
با اینکه دیگر نمی بینمش اما میدانم دیگر برق شادی در چشمانش نیست .
اورا برد تا در کنار همسالانش از تنهایی در بیاید در کنار کسانی که چون او رنگ شادی در نگاهشان نیست و هنوز پشت پنجره هایی در انتظار نشسته اند تا فرزندانشان روزی بیایند وانهارو با خود ببرند ،امیدی که میدانند حقیقی نمیشود وسرا سر نا امیدی ست .
و ان نگاه های کم سو در انتظار فرزندان پشت پنجره های سرای سالمندان به خاموشی می پیوندند.
بچه ها لطفا نظرات خودتونو بگین ممنون