• توجه: در صورتی که از کاربران قدیمی ایران انجمن هستید و امکان ورود به سایت را ندارید، میتوانید با آیدی altin_admin@ در تلگرام تماس حاصل نمایید.

دلنوشته ی گوته برای حافظ !

baroon

متخصص بخش ادبیات


تو خود بهتر از همه می دانی که چگونه همگی ما، از خاک تا افلاک، در بند هوس اسیریم؛ مگر نه این است که عشق، نخست غم می آورد و آنگاه نشاط می بخشد، و اگر هم کسی در نیمه راه آن از پای درافتد دیگران از رفتن نمی ایستند تا راه را به پایان برند؟

پس ای استاد، مرا ببخش اگر گاه در رهگذری دل در پای سروی خرامان می نهم که به ناز پا بر سرزمین می گذارد و نفسش چون باد شرق جان مشتاقان را نوازش می دهد؟

حافظا ! بگذار لحظه ای در بزم عشق تو نشینم تا در آن هنگام که حلقه های زلف پر شکن دلدار را از هم می گشایی و به دست نسیم یغماگر می سپاری، پیشانی درخشانش را چون تو با دیدگان ستایشگر بنگرم و از این دیدار، آئینه دل را صفا بخشم، آنگاه مستانه گوش به غزلی دهم که تو با شوق و حال در وصف یار می سرایی، و با این غزلسرایی، روح شیفته خویش را نوازش می دهی.

سپس ای استاد، ترا بنگرم که در آن لحظه که مرغ روحت در آسمان اشتیاق به پرواز در می آید، ساقی را فرا می خوانی تا با شتاب میِ ارغوانی در جامت ریزد و یک بار و دوبار سیرابت کند، و خود بی صبرانه در انتظار می مانی تا باده گلرنگ، زنگار اندیشه از آئینه دلت بزداید و آنگاه کلامی پندآمیز بگویی تا وی با گوش دل بشنود و به جانش بپذیرد.

آنگاه نیز که در عالم بیخودی ره به دنیای اسرار می بری و خبر از جلوه ذات می گیری، تو را ببینم که رندانه گوشه ای از پرده راز را بالا می زنی تا نقطه عشق دل گوشه نشینان خون کند و اندکی از سر نهان برون افتد.

ای حافظ، ای حامی بزرگوار، ما همه به دنبال تو روانیم تا ما را با نغمه های دلپذیرت در نشیب و فراز زندگی رهبری کنی و از وادی خطر به سوی سرمنزل سعادت بری.

روزی از ((اِرفوت)) ، که زمان طولانی را در آن گذارنده بودم، گذشتم. پس از سالیان دراز، یاران شهر مرا همچنان به گرمی پذیرفتند و به احسانم نواختند، پیرزنان از کنج دکان ها به رهگذر سالخورده سلام گفتند و مرا به یاد آن روزگاران افکندند که هم سلام گوینده و هم سلام گیرنده جوان بودند و گونه هایی شاداب داشتند.

در آن دم به یاد آن افتادم که همگی ما در هر مرحله از عمر خویش، همچون حافظ شیراز در پی آنیم که دم غنیمت شماریم و از یاد گذشته نیز لذت بریم.

حافظا، خود را با تو برابر نهادن جز نشان دیوانگی نیست.

تو آن کشتی ای هستی که مغرورانه باد در بادبان افکنده و سینه دریا را می شکافد و پا بر سر امواج می نهد، و من آن تخته پاره ام که بیخودانه سیلی خور اقیانوسم. در دلِ سخنِ شورانگیز تو گاه موجی از پس موج دیگر می زاید و گاه دریایی از آتش تلاطم می کند. اما مرا این موج آتشین در کام خویش می کشد و فرو می برد.

با این همه، هنوز در خود جرأتی اندک می یابم که خویش را مریدی از مریدان تو شمارم، زیرا من نیز چون تو در سرزمینی غرق نور زندگی کردم و عشق ورزیدم.
 
بالا