گفتوگو با محمد شمسلنگرودی به مناسبت انتشار مجموعه شعر«آوازهای فرشته بیبال»
شعرِ محمد شمسلنگرودی، جهان را در نوعی زبانِ خاص میساخت و مخاطب را به تماشای آن مینشاند؛ آیا در مجموعه شعر «آوازهای فرشته بیبال»، این رویکرد همچنان رویکردِ مسلط است؟ و شعر لنگرودی کشش و کوشش شاعری است که خلاصه زبان و جهان را شعر میداند؟
**ببینید شعر برای من یک امر ناخودآگاه است، ناخودآگاه هم به معنای ناآگاهی نیست، بلکه پدیدهای متکی بر آگاهی است. بر مبنای کیفیت خودآگاه است که ناخودآگاه شکل میگیرد، منتها مکانیسم آن برای افراد روشن و مشخص نیست. شعر محصول همین ناخودآگاه است. یعنی نوعی خواب است که در بیداری بر ما میگذرد و این مخاطب است که باید تشخیص بدهد چه اتفاقی در حال رخدادن است. مثلا امروز خانم دکتر مریم اسحاقی تلفنی به من گفت که در 71 شعر مجموعه «آوازهای فرشته بیبال» 51 بار نام انواع پرندهها به کار رفته است. واقعا این موضوع را قبل از این نمیدانستم. حالا علت این موضوع چیست، نمیدانم. بنابراین اینکه یک تقدیرگرایی در شعرم وجود داشته و اینکه آیا هنوز هم حضور دارد یا نه را واقعا نمیدانم. منتها یک چیز را میدانم و آن این است که آوازهای فرشته بیبال، محصول یک دوره نهچندان شاد زندگی من بود و شاید به همین دلیل نامش آوازهای فرشته بیبال شده است. به نظرم آدمی در هستی خیلی موجود درمانده و بیچارهای است، حتی بیچارهتر از سایر حیوانات! چراکه حیوان ظاهرا تصور و توهمی نسبت به زندگی ندارد، اما انسان خودبهخود خود را اشرف مخلوقات میداند و به نظر من خیلی غمانگیز است موجودی که تا این حد در ضعف بهسر میبرد که یک قطره آب میتواند در گلویش باعث مرگش باشد، خودش را اشرف مخلوقات تصور کند. بنابراین موضوع اسیربودن انسان در پهنه هستی، هنوز از مشغلههای من است. اما گاهی به این قضیه با رویکردی خوشخویانهتر نگاه میکنم که عموما هم اینگونه است، اما در این کتاب این خوشخویانه دیدن، کمتر وجود دارد.
شاعر محبوب و استادم در زندگی، حافظ شیرازی است، به خاطر همین نگاهش به زندگی: ساقیا مهلت امروز به فردا مَفکن... در شعرهای حافظ است که سعی در هماهنگکردن تدبیر و تقدیر را میبینیم. نتیجه حرفم این است که آن اعتقادِ تقدیری در روزهای نوشتن شعرهای این دفتر هم در من وجود داشته اما با رویکردی کمتر خوشخویانه و امیدوارانه.
در این مجموعه، شاعر از همان ابتدا و شعر اولِ این دفتر، به آستانهای پا میگذارد که فرآیندی هستیشناسانه را پشتسرِ خودش دارد. مفهوم اضطراب در برابر جهان پیرامونش تقریبا در تمام شعرهای این دفتر دیده میشود و اندوه بر تن بسیاری از شعرها نشسته است. درباره این اندوه که شدیدتر و متفاوتتر از دفترشعرهای قبلیتان است، چه نظری دارید؟
**ما با تزریق شادیهای خودخواسته در این جهان زندهایم، و اگر به حال خودمان رها شویم، مثل یک شیشه فرو میافتیم و میشکنیم. این وضع اضطرابآلودی که در زندگی همگانی ما وجود دارد، غیرانسانی است. غیرانسانی نه به مفهوم عاطفی و اخلاقی آن، بلکه اصلا برای انسان نیست. یعنی از قدرت تحمل انسان خارج است. این همه بیکاری، این همه اعتیاد، این همه اضطراب بیرون از تحمل آدمی است. ما به ضرب و زور و تزریق شادی و امید زندهایم. هنر نتیجه همین ناکامی و اضطراب است. به قول نیما که میگوید زاده اضطراب جهانیم... زیرساخت شعر من هم هرگز از اندوه خالی نبود.
اما در این مجموعه حق با شماست بیشتر است. به همان دلایلی که عرض کردم. گاهی سرنخ زندگی از دست ما خارج میشود. در کتاب «لبخوانیهای قزلآلای من» نوشتهام: «تمامی روزها یک روزند/ تکهتکه میان شبی بیپایان.» در مجموعه «آوازهای فرشته بیبال» شبهای زندگی بیشتر به چشم میخورد و این دلیلی جز رسوب مشکلات همین سالها نمیتواند باشد. مشکلات اجتماعی در این سالها انگار یک جورهایی طبیعی شده است و ما سعی میکنیم غیرطبیعی خودمان را نگه داریم و منطبق با این مشکلات نفس بکشیم. این دفتر حاصل همین دوران است.
این مجموعه شعرِ شمسلنگرودی، نشاندهنده گذار از نشانههای متداول ِ سادهنویسی است که تئورسین اصلی آن هم بوده است. اما پایبندی به نگاه نیمایی نیز در روایت شعرهای این مجموعه دیده میشود. آیا شمسلنگرودی همچنان اساس روایت شعرهایش را شعر نیمایی میداند یا رویکردی متفاوت را در پیش گرفته است؟
**بعد از نیما هر جریانی که در شعر ایجاد شد باید تکلیفش را با نیما مشخص میکرد. یا به موازات نیماست یا رودررویش.
هیچ جریانی در هوا پیدا نشد. مثلا هوشنگ ایرانی که از شاعران بالقوه خوب ما بود در گفتمان پرخاشگرانه با نیما پیدا شد، یعنی آگاهانه نخست سعی کرد تکلیفش را با او در مقالاتش روشن کند. شاملو، فروغ، نصرت، اینها به موازات نیما حرکت کردند. چون نیما اساس شعر ایران را متحول کرد. من هم که به طریقی تحت تاثیر زیباییشناسی هوشنگ ایرانی هم بودهام، آبشخور شعرم نظام زیباییشناسی نیماست. من اعتقاد به دیالکتیک دارم. من هم مثل نیما اعتقاد به نوعی نظم در هستی و زندگی دارم. من به فرمی که نیما اشاره میکند پایبندم، حتی در شعر بلند «قصیده لبخند چاکچاک» که شعری پازلی و غیرنیمایی است تحت تاثیر افکار نیما هستم. بعدتر بود که رفتم به سمت شعری که حالا اصطلاح شده است «شعر ساده.»
شما اولینبار صراحتا به این سبک اشاره کردید، یعنی سادهنویسی؟
**سالها پیش در یک گفتوگو با یزدان سلحشور و مهرداد قاسمفر در روزنامه ایران اعلام کردم: «من دیگر نمیخواهم شاعر نخبگان باشم.» و این گویا اولین جرقهای بود که بعدها به سادهنویسی موسوم شد. طبیعتا منظور من از شعر ساده هرگز شعر سادهلوحانه نیست. همانطور که گفتم اساتید من حافظ و سعدی هستند. مگر حافظ و سعدی سادهلوحند؟
حالا زیاد از سوال اصلی شما فاصله نگیرم و برگردم به آن. ببینید شعر نیمایی شعریست که ساختارش به قول خودش «عضویک» است و مجموعه این اعضا پیکرهای میسازد به نام شعر نیمایی. من تا «قصیده لبخند چاکچاک» همان فرم اصلی نیمایی را تبعیت میکردم. در قصیده لبخند چاک چاک، آمدم منظومهای پازلی نوشتم. یعنی تکههای پراکندهای که وقتی کنار هم قرار میگیرند صورت واقعی فرمش را نشان میدهد. این کتاب با استقبال خوب منتقدان مواجه شد. اما چیزی که من میخواستم، خوشامد منتقدان نبود استقبال مخاطبانم بود. دنبال مکانیسمی گشتم که مرا بدان سو هدایت کند تا اینکه نمود و سازوکارش را در شعرهای حافظ یافتم. شعری به قول حافظ ساده اما بسیارنقش. شعری که به ظاهر ساده است اما از ریزبافتهای زیاد شکل یافته است و هرچه دقایق شعری است در درون آن است.
نسل شاعرانی مثل محمد شمسلنگرودی، که در پروسهای منسجم مینویسند، دارای نوعی خودآگاهی و حس تاریخیاند که بسیار در شعرهایشان دیده میشود. معمولا شاعرانی از این جنس شاعرانی تیزبین اما عصبی و مظنون به جامعهاند که مفاهیم کهنه را انکار میکنند. آیا این مسایل در ترکیببندی کلمات شعرهای «آوازهای فرشته بیبال» سایه افکنده است؟
**قاعدتا همینطور است که شما گفتید. در شعر پایانی این مجموعه که خطاب به «رضا مقصدی» نوشتهام تمام این بیاعتباری و بیاعتمادی و شکنندگی که پیرامون من و هستی وجود دارد به چشم میخورد و یک نوع نقد گذشته در آنها وجود دارد. من مشخصا در آن شعر که خطاب به «رضا مقصدی» نوشتهام گذشته خودم را بهطور کلی تخریب میکنم و در واقع گذشته را به سُخره میگیرم. وقتی تو گذشته را به سُخره میگیری، اگر قرار باشد زنده باشی، باید تدبیر متفاوتی را تدارک ببینی. باید یک تعریف دیگر از زندگی داشته باشی. این بازتعریفی، یکی از مشخصههای مدرنیته است، برای اینکه در سنت هرگز بازتعریفی وجود ندارد و معنا از قبل وجود دارد. این کتاب عصیانی علیه همین مشقت بازتعریفی است. با اینهمه تصور میکنم همه اینها را باید مخاطب مشخص کند.
صحبت از «سنت» پیش آمد، به عقیده خودتان شعر شمسلنگرودی برآمده از کدام سنت شعر فارسی است؟
**به اعتقاد من «صناعات ادبی». صناعات ادبی سنتی ما در شعر مدرن هم کارکرد دارد. مثل ایهام، ایجاز، استعاره و... من همچنان در شعرم از این امکانات کلاسیک استفاده میکنم که متاسفانه در شعر امروز ما خیلی نازل و ضعیف است.
شما اگر به شعر شاعران پیشگام معاصر ما نگاهی بیندازید، متوجه میشوید که آنها سادهترین شعرها را با صناعات ادبی ارتقا میدادند. این توانایی در شعر معاصر امروز ما بسیار کم شده است. چیزی که مرا به سوی سنت شعر گذشته رجوع میدهد صناعات ادبی است. استاد مسلم این قضیه هم حافظ است که میگوید: «در بیابانگر به شوق کعبه خواهی زد قدم/ سرزنشها گر کند خار مغیلان غم مخور.»
ببینید خار که قدرت سرزنش ندارد، اما خار اگر قرار باشد پای شما را بزند، سرزنش به پای شما میزند. حافظ با توجه به این وضعیت فیزیکی «سرزنش» را به خاطر میآورد و از آن این فعل را با معنایی استعاری استخراج میکند. این دقتهای فنی در حال حاضر و در شعر امروز ما بسیار کم است و به اعتقاد من این مشکل باید به طریقی حل شود.
میتوان شعر را از جنبههای متنی ارزیابی کرد، رویکردی که ممکن است با شکلهای تحریفشدهای از شعر خود را نشان دهد. این حقیقت در مجموعه «آوازهای فرشته بیبال» چگونه است؟ چقدر تناقض میان واقعیت شاعر و متن پیش روی مخاطب وجود دارد؟
**من سالهاست متوجه شدهام که یک هنرمند قبل از آنکه بخواهد با مخاطب صادق باشد، میبایست با خودش صادق باشد، اگر شاعر با خودش صادق باشد، روی مخاطب هم تاثیرش را میگذارد. هنرمندی که به مخاطب فکر میکند محافظهکار میشود و حقیقت را نمیگوید. البته این به معنای احترام قایل نبودن برای مخاطب نیست. ببینید شعر لزوما یک فرآیند رهایی از خویشتن است. «کارم از گریه گذشته است، بدان میخندم.» یعنی هنرمند به جایی میرسد که دیگر نمیداند چه باید انجام دهد و شعر محصول چنین لحظاتی است. بنابراین این حرف که میگویم من هرگز به مخاطب فکر نمیکنم به آن معنی نیست که برای مخاطب احترام قایل نیستم، بلکه به این معنی است که شعر برای من یک امر شخصی است و در شعر قرار است مسایل خودم را بگویم اما در صورتی موفق میشود که دیگری هم مسایل شخصیاش را در آن ببیند. معروف است که شاعر خوب مسایل شخصیاش را عمومی، شاعر بد عمومیترین معضلات را هم خصوصی میکند.
منبع: شرق
دفتر شعر «آوازهای فرشته بیبال» مجموعه شعر جدیدی از محمد شمسلنگرودی است که بهتازگی توسط انتشارات نگاه منتشر شده است. مضمون اجتماعی این شعرها، این مجموعه را با دیگر مجموعه شعرهای این شاعر متفاوت کرده است. گرچه شعرهای این دفتر در ادامه سبک سادهنویسی تعریف میشود اما به خاطر فضای اعتراضی- اجتماعیاش با شعرهای عاشقانه او تفاوتی آشکار دارد. با محمد شمسلنگرودی درباره این دفتر شعر به گفتوگو نشستیم.

**ببینید شعر برای من یک امر ناخودآگاه است، ناخودآگاه هم به معنای ناآگاهی نیست، بلکه پدیدهای متکی بر آگاهی است. بر مبنای کیفیت خودآگاه است که ناخودآگاه شکل میگیرد، منتها مکانیسم آن برای افراد روشن و مشخص نیست. شعر محصول همین ناخودآگاه است. یعنی نوعی خواب است که در بیداری بر ما میگذرد و این مخاطب است که باید تشخیص بدهد چه اتفاقی در حال رخدادن است. مثلا امروز خانم دکتر مریم اسحاقی تلفنی به من گفت که در 71 شعر مجموعه «آوازهای فرشته بیبال» 51 بار نام انواع پرندهها به کار رفته است. واقعا این موضوع را قبل از این نمیدانستم. حالا علت این موضوع چیست، نمیدانم. بنابراین اینکه یک تقدیرگرایی در شعرم وجود داشته و اینکه آیا هنوز هم حضور دارد یا نه را واقعا نمیدانم. منتها یک چیز را میدانم و آن این است که آوازهای فرشته بیبال، محصول یک دوره نهچندان شاد زندگی من بود و شاید به همین دلیل نامش آوازهای فرشته بیبال شده است. به نظرم آدمی در هستی خیلی موجود درمانده و بیچارهای است، حتی بیچارهتر از سایر حیوانات! چراکه حیوان ظاهرا تصور و توهمی نسبت به زندگی ندارد، اما انسان خودبهخود خود را اشرف مخلوقات میداند و به نظر من خیلی غمانگیز است موجودی که تا این حد در ضعف بهسر میبرد که یک قطره آب میتواند در گلویش باعث مرگش باشد، خودش را اشرف مخلوقات تصور کند. بنابراین موضوع اسیربودن انسان در پهنه هستی، هنوز از مشغلههای من است. اما گاهی به این قضیه با رویکردی خوشخویانهتر نگاه میکنم که عموما هم اینگونه است، اما در این کتاب این خوشخویانه دیدن، کمتر وجود دارد.
شاعر محبوب و استادم در زندگی، حافظ شیرازی است، به خاطر همین نگاهش به زندگی: ساقیا مهلت امروز به فردا مَفکن... در شعرهای حافظ است که سعی در هماهنگکردن تدبیر و تقدیر را میبینیم. نتیجه حرفم این است که آن اعتقادِ تقدیری در روزهای نوشتن شعرهای این دفتر هم در من وجود داشته اما با رویکردی کمتر خوشخویانه و امیدوارانه.
در این مجموعه، شاعر از همان ابتدا و شعر اولِ این دفتر، به آستانهای پا میگذارد که فرآیندی هستیشناسانه را پشتسرِ خودش دارد. مفهوم اضطراب در برابر جهان پیرامونش تقریبا در تمام شعرهای این دفتر دیده میشود و اندوه بر تن بسیاری از شعرها نشسته است. درباره این اندوه که شدیدتر و متفاوتتر از دفترشعرهای قبلیتان است، چه نظری دارید؟
**ما با تزریق شادیهای خودخواسته در این جهان زندهایم، و اگر به حال خودمان رها شویم، مثل یک شیشه فرو میافتیم و میشکنیم. این وضع اضطرابآلودی که در زندگی همگانی ما وجود دارد، غیرانسانی است. غیرانسانی نه به مفهوم عاطفی و اخلاقی آن، بلکه اصلا برای انسان نیست. یعنی از قدرت تحمل انسان خارج است. این همه بیکاری، این همه اعتیاد، این همه اضطراب بیرون از تحمل آدمی است. ما به ضرب و زور و تزریق شادی و امید زندهایم. هنر نتیجه همین ناکامی و اضطراب است. به قول نیما که میگوید زاده اضطراب جهانیم... زیرساخت شعر من هم هرگز از اندوه خالی نبود.
اما در این مجموعه حق با شماست بیشتر است. به همان دلایلی که عرض کردم. گاهی سرنخ زندگی از دست ما خارج میشود. در کتاب «لبخوانیهای قزلآلای من» نوشتهام: «تمامی روزها یک روزند/ تکهتکه میان شبی بیپایان.» در مجموعه «آوازهای فرشته بیبال» شبهای زندگی بیشتر به چشم میخورد و این دلیلی جز رسوب مشکلات همین سالها نمیتواند باشد. مشکلات اجتماعی در این سالها انگار یک جورهایی طبیعی شده است و ما سعی میکنیم غیرطبیعی خودمان را نگه داریم و منطبق با این مشکلات نفس بکشیم. این دفتر حاصل همین دوران است.
این مجموعه شعرِ شمسلنگرودی، نشاندهنده گذار از نشانههای متداول ِ سادهنویسی است که تئورسین اصلی آن هم بوده است. اما پایبندی به نگاه نیمایی نیز در روایت شعرهای این مجموعه دیده میشود. آیا شمسلنگرودی همچنان اساس روایت شعرهایش را شعر نیمایی میداند یا رویکردی متفاوت را در پیش گرفته است؟
**بعد از نیما هر جریانی که در شعر ایجاد شد باید تکلیفش را با نیما مشخص میکرد. یا به موازات نیماست یا رودررویش.
هیچ جریانی در هوا پیدا نشد. مثلا هوشنگ ایرانی که از شاعران بالقوه خوب ما بود در گفتمان پرخاشگرانه با نیما پیدا شد، یعنی آگاهانه نخست سعی کرد تکلیفش را با او در مقالاتش روشن کند. شاملو، فروغ، نصرت، اینها به موازات نیما حرکت کردند. چون نیما اساس شعر ایران را متحول کرد. من هم که به طریقی تحت تاثیر زیباییشناسی هوشنگ ایرانی هم بودهام، آبشخور شعرم نظام زیباییشناسی نیماست. من اعتقاد به دیالکتیک دارم. من هم مثل نیما اعتقاد به نوعی نظم در هستی و زندگی دارم. من به فرمی که نیما اشاره میکند پایبندم، حتی در شعر بلند «قصیده لبخند چاکچاک» که شعری پازلی و غیرنیمایی است تحت تاثیر افکار نیما هستم. بعدتر بود که رفتم به سمت شعری که حالا اصطلاح شده است «شعر ساده.»
شما اولینبار صراحتا به این سبک اشاره کردید، یعنی سادهنویسی؟
**سالها پیش در یک گفتوگو با یزدان سلحشور و مهرداد قاسمفر در روزنامه ایران اعلام کردم: «من دیگر نمیخواهم شاعر نخبگان باشم.» و این گویا اولین جرقهای بود که بعدها به سادهنویسی موسوم شد. طبیعتا منظور من از شعر ساده هرگز شعر سادهلوحانه نیست. همانطور که گفتم اساتید من حافظ و سعدی هستند. مگر حافظ و سعدی سادهلوحند؟
حالا زیاد از سوال اصلی شما فاصله نگیرم و برگردم به آن. ببینید شعر نیمایی شعریست که ساختارش به قول خودش «عضویک» است و مجموعه این اعضا پیکرهای میسازد به نام شعر نیمایی. من تا «قصیده لبخند چاکچاک» همان فرم اصلی نیمایی را تبعیت میکردم. در قصیده لبخند چاک چاک، آمدم منظومهای پازلی نوشتم. یعنی تکههای پراکندهای که وقتی کنار هم قرار میگیرند صورت واقعی فرمش را نشان میدهد. این کتاب با استقبال خوب منتقدان مواجه شد. اما چیزی که من میخواستم، خوشامد منتقدان نبود استقبال مخاطبانم بود. دنبال مکانیسمی گشتم که مرا بدان سو هدایت کند تا اینکه نمود و سازوکارش را در شعرهای حافظ یافتم. شعری به قول حافظ ساده اما بسیارنقش. شعری که به ظاهر ساده است اما از ریزبافتهای زیاد شکل یافته است و هرچه دقایق شعری است در درون آن است.
نسل شاعرانی مثل محمد شمسلنگرودی، که در پروسهای منسجم مینویسند، دارای نوعی خودآگاهی و حس تاریخیاند که بسیار در شعرهایشان دیده میشود. معمولا شاعرانی از این جنس شاعرانی تیزبین اما عصبی و مظنون به جامعهاند که مفاهیم کهنه را انکار میکنند. آیا این مسایل در ترکیببندی کلمات شعرهای «آوازهای فرشته بیبال» سایه افکنده است؟
**قاعدتا همینطور است که شما گفتید. در شعر پایانی این مجموعه که خطاب به «رضا مقصدی» نوشتهام تمام این بیاعتباری و بیاعتمادی و شکنندگی که پیرامون من و هستی وجود دارد به چشم میخورد و یک نوع نقد گذشته در آنها وجود دارد. من مشخصا در آن شعر که خطاب به «رضا مقصدی» نوشتهام گذشته خودم را بهطور کلی تخریب میکنم و در واقع گذشته را به سُخره میگیرم. وقتی تو گذشته را به سُخره میگیری، اگر قرار باشد زنده باشی، باید تدبیر متفاوتی را تدارک ببینی. باید یک تعریف دیگر از زندگی داشته باشی. این بازتعریفی، یکی از مشخصههای مدرنیته است، برای اینکه در سنت هرگز بازتعریفی وجود ندارد و معنا از قبل وجود دارد. این کتاب عصیانی علیه همین مشقت بازتعریفی است. با اینهمه تصور میکنم همه اینها را باید مخاطب مشخص کند.
صحبت از «سنت» پیش آمد، به عقیده خودتان شعر شمسلنگرودی برآمده از کدام سنت شعر فارسی است؟
**به اعتقاد من «صناعات ادبی». صناعات ادبی سنتی ما در شعر مدرن هم کارکرد دارد. مثل ایهام، ایجاز، استعاره و... من همچنان در شعرم از این امکانات کلاسیک استفاده میکنم که متاسفانه در شعر امروز ما خیلی نازل و ضعیف است.
شما اگر به شعر شاعران پیشگام معاصر ما نگاهی بیندازید، متوجه میشوید که آنها سادهترین شعرها را با صناعات ادبی ارتقا میدادند. این توانایی در شعر معاصر امروز ما بسیار کم شده است. چیزی که مرا به سوی سنت شعر گذشته رجوع میدهد صناعات ادبی است. استاد مسلم این قضیه هم حافظ است که میگوید: «در بیابانگر به شوق کعبه خواهی زد قدم/ سرزنشها گر کند خار مغیلان غم مخور.»
ببینید خار که قدرت سرزنش ندارد، اما خار اگر قرار باشد پای شما را بزند، سرزنش به پای شما میزند. حافظ با توجه به این وضعیت فیزیکی «سرزنش» را به خاطر میآورد و از آن این فعل را با معنایی استعاری استخراج میکند. این دقتهای فنی در حال حاضر و در شعر امروز ما بسیار کم است و به اعتقاد من این مشکل باید به طریقی حل شود.
میتوان شعر را از جنبههای متنی ارزیابی کرد، رویکردی که ممکن است با شکلهای تحریفشدهای از شعر خود را نشان دهد. این حقیقت در مجموعه «آوازهای فرشته بیبال» چگونه است؟ چقدر تناقض میان واقعیت شاعر و متن پیش روی مخاطب وجود دارد؟
**من سالهاست متوجه شدهام که یک هنرمند قبل از آنکه بخواهد با مخاطب صادق باشد، میبایست با خودش صادق باشد، اگر شاعر با خودش صادق باشد، روی مخاطب هم تاثیرش را میگذارد. هنرمندی که به مخاطب فکر میکند محافظهکار میشود و حقیقت را نمیگوید. البته این به معنای احترام قایل نبودن برای مخاطب نیست. ببینید شعر لزوما یک فرآیند رهایی از خویشتن است. «کارم از گریه گذشته است، بدان میخندم.» یعنی هنرمند به جایی میرسد که دیگر نمیداند چه باید انجام دهد و شعر محصول چنین لحظاتی است. بنابراین این حرف که میگویم من هرگز به مخاطب فکر نمیکنم به آن معنی نیست که برای مخاطب احترام قایل نیستم، بلکه به این معنی است که شعر برای من یک امر شخصی است و در شعر قرار است مسایل خودم را بگویم اما در صورتی موفق میشود که دیگری هم مسایل شخصیاش را در آن ببیند. معروف است که شاعر خوب مسایل شخصیاش را عمومی، شاعر بد عمومیترین معضلات را هم خصوصی میکند.
منبع: شرق