• توجه: در صورتی که از کاربران قدیمی ایران انجمن هستید و امکان ورود به سایت را ندارید، میتوانید با آیدی altin_admin@ در تلگرام تماس حاصل نمایید.

* شاهنـامــه فردوســـی * ( تقدیم به تمام پارسی زبانان )

Sea Girl

متخصص بخش تاریخ
سلااااام به دوستای گل:11::گل:

در این تاپیک قرار هست شاهنامه فردوسی رو قرار بدیم :بله:
امیدوارم لذت ببرید :39:


:narges:

 

Sea Girl

متخصص بخش تاریخ
مقدمه‬

شاهنامه اثر جاوداني حماسه سراي بزرگ ايران حكيم ابوالقاسم فردوسي است.
فردوسي در سال سيصد و بيست و نه يا سيصد و سي هجري قمري در روستايي از
روستاهاي توس به نام باژ به دنيا آمد و در همانجا به سال چهارصد و شانزده چشم از
جهان فرو بست.
درباره چگونگي آغاز و انجام شاهنامه آگاهي اندکي در دست است اما اين اندازه مي
دانيم آه در حدود سال سيصد و هفتاد به سن چهل يا چهل و يك سالگي به تشويق
يكي از دوستان خود برآن شد آه ناتمام دقيقي شاعر معروف دوره سامانيان را به
پايان رساند و داستانهاي آهن پارسي را به نظم در آورد.
اميد است اين تلاش مورد نظر واقع گردد.
 

Sea Girl

متخصص بخش تاریخ
آغاز کتاب‬


به نام خداوند جان و خرد
کزين برتر انديشه برنگذرد

خداوند نام و خداوند جای
خداوند روزی ده رهنمای

خداوند کيوان و گردان سپهر
فروزنده ماه و ناهيد و مهر

ز نام و نشان و گمان برترست
نگارندهی بر شده پيکرست

به بينندگان آفريننده را
نبينی مرنجان دو بيننده را

نيابد بدو نيز انديشه راه
که او برتر از نام و از جايگاه

سخن هر چه زين گوهران بگذرد
نيابد بدو راه جان و خرد

خرد گر سخن برگزيند همی
همان را گزيند که بيند همی

ستودن نداند کس او را چو هست
ميان بندگی را ببايدت بست

خرد را و جان را همی سنجد اوی
در انديشهی سخته کی گنجد اوی

بدين آلت رای و جان و زبان
ستود آفريننده را کی توان

به هستيش بايد که خستو شوی
ز گفتار بیکار يکسو شوی

پرستنده باشی و جوينده راه

به ژرفی به فرمانش کردن نگاه

توانا بود هر که دانا بود
ز دانش دل پير برنا بود

از اين پرده برتر سخنگاه نيست
ز هستی مر انديشه را راه نيست



 

Sea Girl

متخصص بخش تاریخ
ستايش خرد‬

کنون ای خردمند وصف خرد
بدين جايگه گفتن اندرخورد

کنون تا چه داری بيار از خرد
که گوش نيوشنده زو برخورد

خرد بهتر از هر چه ايزد بداد‬
ستايش خرد را به از راه داد

خرد رهنمای و خرد دلگشای‬
خرد دست گيرد به هر دو سرای

ازو شادمانی وزويت غميست‬
وزويت فزونی وزويت کميست

خرد تيره و مرد روشن روان‬
نباشد همی شادمان يک زمان

چه گفت آن خردمند مرد خرد‬
که دانا ز گفتار از برخورد

کسی کو خرد را ندارد ز پيش‬
دلش گردد از کردهی خويش ريش

هشيوار ديوانه خواند ورا‬
همان خويش بيگانه داند ورا

ازويی به هر دو سرای ارجمند‬
گسسته خرد پای دارد ببند

خرد چشم جانست چون بنگری‬
تو بیچشم شادان جهان نسپری

نخست آفرينش خرد را شناس‬
نگهبان جانست و آن سه پاس

سه پاس تو چشم است وگوش و زبان‬
کزين سه رسد نيک و بد بیگمان

خرد را و جان را که يارد ستود‬
و گر من ستايم که يارد شنود

حکيما چو کس نيست گفتن چه سود‬
ازين پس بگو کافرينش چه بود

تويی کردهی کردگار جهان‬
ببينی همی آشکار و نهان

به گفتار دانندگان راه جوی‬
به گيتی بپوی و به هر کس بگوی

ز هر دانشی چون سخن بشنوی‬
از آموختن يک زمان نغنوی

چو ديدار يابی به شاخ سخن‬
بدانی که دانش نيابد به من



 

Sea Girl

متخصص بخش تاریخ
گفتار اندر آفرينش عالم‬



از آغاز بايد که دانی درست
سر مايه ی گوهران از نخست

که يزدان ز ناچيز چيز آفريد
بدان تا توانايی آرد پديد

سرمايه ی گوهران اين چهار‬
برآورده بیرنج و بیروزگار

يکی آتشی برشده تابناک‬
ميان آب و باد از بر تيره خاک

نخستين که آتش به جنبش دميد‬
ز گرميش پس خشکی آمد پديد

وزان پس ز آرام سردی نمود‬
ز سردی همان باز تری فزود

چو اين چار گوهر به جای آمدند‬
ز بهر سپنجی سرای آمدند‬

گهرها يک اندر دگر ساخته‬
ز هرگونه گردن برافراخته

پديد آمد اين گنبد تيزرو‬
شگفتی نمايندهی نوبهنو

ابرده و دو هفت شد کدخدای‬
گرفتند هر يک سزاوار جای

در بخشش و دادن آمد پديد‬
ببخشيد دانا چنان چون سزيد

فلک ها يک اندر دگر بسته شد‬
بجنبيد چون کار پيوسته شد

چو دريا و چون کوه و چون دشت و راغ‬
زمين شد به کردار روشن چراغ

بباليد کوه آبها بر دميد‬
سر رستنی سوی بالا کشيد

زمين را بلندی نبد جايگاه‬
يکی مرکزی تيره بود و سياه

ستاره برو بر شگفتی نمود‬
به خاک اندرون روشنائی فزود

همی بر شد آتش فرود آمد آب‬
همی گشت گرد زمين آفتاب

گيا رست با چند گونه درخت‬
به زير اندر آمد سرانشان ز بخت

ببالد ندارد جز اين نيرويی‬
نپويد چو پيوندگان هر سويی

وزان پس چو جنبنده آمد پديد‬
همه رستنی زير خويش آوريد

خور و خواب و آرام جويد همی‬
وزان زندگی کام جويد همی

نه گويا زبان و نه جويا خرد‬
ز خاک و ز خاشاک تن پرورد

نداند بد و نيک فرجام کار‬
نخواهد ازو بندگی کردگار

چو دانا توانا بد و دادگر‬
از ايرا نکرد ايچ پنهان هنر

چنين ست فرجام کار جهان‬
نداند کسی آشکار و نهان



 

Sea Girl

متخصص بخش تاریخ
گفتار اندر ستايش پيغمبر‬



ترا دانش و دين رهاند درست
در رستگاری ببايدت جست

وگر دل نخواهی که باشد نژند
نخواهی که دايم بوی مستمند

به گفتار پيغمبرت راه جوی‬
دل از تيرگيها بدين آب شوی

چه گفت آن خداوند تنزيل و وحی‬
خداوند امر و خداوند نهی

که خورشيد بعد از رسولان مه‬
نتابيد بر کس ز بوبکر به

عمر کرد اسلام را آشکار‬
بياراست گيتی چو باغ بهار

پس از هر دوان بود عثمان گزين‬
خداوند شرم و خداوند دين

چهارم علی بود جفت بتول‬
که او را به خوبی ستايد رسول

که من شهر علمم عليم در ست‬
درست اين سخن قول پيغمبرست

گواهی دهم کاين سخنها ز اوست‬
تو گويی دو گوشم پرآواز اوست

علی را چنين گفت و ديگر همين‬
کزيشان قوی شد به هر گونه دين

نبی آفتاب و صحابان چو ماه‬
به هم بستهی يکدگر راست راه

منم بندهی اهل بيت نبی‬
ستايندهی خاک و پای وصی

حکيم اين جهان را چو دريا نهاد‬
برانگيخته موج ازو تندباد

چو هفتاد کشتی برو ساخته‬
همه بادبانها برافراخته

يکی پهن کشتی بسان عروس‬
بياراسته همچو چشم خروس

محمد بدو اندرون با علی‬
همان اهل بيت نبی و ولی

خردمند کز دور دريا بديد‬
کرانه نه پيدا و بن ناپديد

بدانست کو موج خواهد زدن‬
کس از غرق بيرون نخواهد شدن

به دل گفت اگر با نبی و وصی‬
شوم غرقه دارم دو يار وفی

همانا که باشد مرا دستگير‬
خداوند تاج و لوا و سرير

خداوند جوی می و انگبين‬
همان چشمهی شير و ماء معين

اگر چشم داری به ديگر سرای‬
به نزد نبی و علی گير جای

گرت زين بد آيد گناه منست‬
چنين است و اين دين و راه منست

برين زادم و هم برين بگذرم‬
چنان دان که خاک پی حيدرم

دلت گر به راه خطا مايلست‬
ترا دشمن اندر جهان خود دلست

نباشد جز از بیپدر دشمنش‬
که يزدان به آتش بسوزد تنش

هر آنکس که در جانش بغض عليست‬
ازو زارتر در جهان زار کيست

نگر تا نداری به بازی جهان‬
نه برگردی از نيک پی همرهان

همه نيکی ات بايد آغاز کرد‬
چو با نيکنامان بوی همنورد

از اين در سخن چند رانم همی‬
همانا کرانش ندانم همی

 

Sea Girl

متخصص بخش تاریخ
گفتار اندر فراهم آوردن کتاب‬



سخن هر چه گويم همه گفته اند
بر باغ دانش همه رفته اند

اگر بر درخت برومند جای‬
نيابم که از بر شدن نيست رای

کسی کو شود زير نخل بلند‬
همان سايه زو بازدارد گزند

توانم مگر پايه ای ساختن‬
بر شاخ آن سرو سايه فکن

کزين نامور نامهی شهريار‬
به گيتی بمانم يکی يادگار

تو اين را دروغ و فسانه مدان‬
به رنگ فسون و بهانه مدان

ازو هر چه اندر خورد با خرد‬
دگر بر ره رمز و معنی برد

يکی نامه بود از گه باستان‬
فراوان بدو اندرون داستان

پراگنده در دست هر موبدی‬
ازو بهرهای نزد هر بخردی

يکی پهلوان بود دهقان نژاد‬
دلير و بزرگ و خردمند و راد

پژوهندهی روزگار نخست‬
گذشته سخنها همه باز جست

ز هر کشوری موبدی سالخورد‬
بياورد کاين نامه را ياد کرد

بپرسيدشان از کيان جهان‬
وزان نامداران فرخ مهان

که گيتی به آغاز چون داشتند‬
که ايدون به ما خوار بگذاشتند

چه گونه سرآمد به نيک اختری‬
برايشان همه روز کند آوری

بگفتند پيشش يکايک مهان‬
سخنهای شاهان و گشت جهان

چو بنشيند ازيشان سپهبد سخن‬
يکی نامور نافه افکند بن

چنين يادگاری شد اندر جهان‬
برو آفرين از کهان و مهان

 
آخرین ویرایش:

Sea Girl

متخصص بخش تاریخ
داستان دقيقی شاعر‬



چو از دفتر اين داستان ها بسی
همی خواند خواننده بر هر کسی

جهان دل نهاده بدين داستان
همان بخردان نيز و هم راستان

جوانی بيامد گشاده زبان‬
سخن گفتن خوب و طبع روان

به شعر آرم اين نامه را گفت من‬
ازو شادمان شد دل انجمن

جوانيش را خوی بد يار بود‬
ابا بد هميشه به پيکار بود

برو تاختن کرد ناگاه مرگ‬
نهادش به سر بر يکی تيره ترگ

بدان خوی بد جان شيرين بداد‬
نبد از جوانيش يک روز شاد

يکايک ازو بخت برگشته شد‬
به دست يکی بنده بر کشته شد

برفت او و اين نامه ناگفته ماند‬
چنان بخت بيدار او خفته ماند

الهی عفو کن گناه ورا‬
بيفزای در حشر جاه ورا

 

Sea Girl

متخصص بخش تاریخ
بنياد نهادن کتاب‬



دل روشن من چو برگشت ازوی

سوی تخت شاه جهان کرد روی‬

که اين نامه را دست پيش آورم‬
ز دفتر به گفتار خويش آورم

بپرسيدم از هر کسی بيشمار‬
بترسيدم از گردش روزگار

مگر خود درنگم نباشد بسی‬
ببايد سپردن به ديگر کسی

و ديگر که گنجم وفادار نيست‬
همين رنج را کس خريدار نيست

برين گونه يک چند بگذاشتم‬
سخن را نهفته همی داشتم

سراسر زمانه پر از جنگ بود‬
به جويندگان بر جهان تنگ بود

ز نيکو سخن به چه اندر جهان‬
به نزد سخن سنج فرخ مهان

اگر نامدی اين سخن از خدای‬
نبی کی بدی نزد ما رهنمای

به شهرم يکی مهربان دوست بود‬
تو گفتی که با من به يک پوست بود

مرا گفت خوب آمد اين رای تو‬
به نيکی گرايد همی پای تو

نبشته من اين نامهی پهلوی‬
به پيش تو آرم مگر نغنوی

گشتاده زبان و جوانيت هست‬
سخن گفتن پهلوانيت هست

شو اين نامه ی خسروان بازگوی‬
بدين جوی نزد مهان آبروی

چو آورد اين نامه نزديک من‬
برافروخت اين جان تاريک من

 

Sea Girl

متخصص بخش تاریخ
در داستان ابومنصور‬


بدين نامه چون دست کردم دراز

يکی مهتری بود گردن فراز‬
جوان بود و از گوهر پهلوان

خردمند و بيدار و روشن روان‬
خداوند رای و خداوند شرم

سخن گفتن خوب و آوای نرم‬
مرا گفت کز من چه بايد همی

که جانت سخن برگرايد همی‬
به چيزی که باشد مرا دسترس

بکوشم نيازت نيارم به کس‬
همی داشتم چون يکی تازه سيب

که از باد نامد به من بر نهيب‬
به کيوان رسيدم ز خاک نژند

از آن نيکدل نامدار ارجمند‬
به چشمش همان خاک و هم سيم و زر

کريمی بدو يافته زيب و فر‬
سراسر جهان پيش او خوار بود

جوانمرد بود و وفادار بود‬
چنان نامور گم شد از انجمن

چو در باغ سرو سهی از چمن‬
نه زو زنده بينم نه مرده نشان

به دست نهنگان مردم کشان‬
دريغ آن کمربند و آن گردگاه

دريغ آن کيی برز و بالای شاه‬
گرفتار زو دل شده نااميد

نوان لرز لرزان به کردار بيد‬
يکی پند آن شاه ياد آوريم

ز کژی روان سوی داد آوريم‬
مرا گفت کاين نامه ی شهريار

گرت گفته آيد به شاهان سپار‬
بدين نامه من دست بردم فراز

به نام شهنشاه گردنفراز‬

 

Sea Girl

متخصص بخش تاریخ
ستايش سلطان محمود‬


جهان آفرين تا جهان آفريد
چنو مرزبانی نيامد پديد

چو خورشيد بر چرخ بنمود تاج
زمين شد به کردار تابنده عاج

چه گويم که خورشيد تابان که بود‬
کزو در جهان روشنايی فزود

ابوالقاسم آن شاه پيروزبخت‬
نهاد از بر تاج خورشيد تخت

زخاور بياراست تا باختر‬
پديد آمد از فر او کان زر

مرا اختر خفته بيدار گشت‬
به مغز اندر انديشه بسيار گشت

بدانستم آمد زمان سخن‬
کنون نو شود روزگار کهن

بر انديشه ی شهريار زمين‬
بخفتم شبی لب پر از آفرين

دل من چو نور اندر آن تيره شب‬
نخفته گشاده دل و بسته لب

چنان ديد روشن روانم به خواب‬
که رخشنده شمعی برآمد ز آب

همه روی گيتی شب لاژورد‬
از آن شمع گشتی چو ياقوت زرد

در و دشت برسان ديبا شدی‬
يکی تخت پيروزه پيدا شدی

نشسته برو شهرياری چو ماه‬
يکی تاج بر سر به جای کلاه

رده بر کشيده سپاهش دو ميل‬
به دست چپش هفتصد ژنده پيل

يکی پاک دستور پيشش به پای‬
بداد و بدين شاه را رهنمای

مرا خيره گشتی سر از فر شاه‬
وزان ژنده پيلان و چندان سپاه

چو آن چهرهی خسروی ديدمی‬
ازان نامداران بپرسيدمی

که اين چرخ و ماهست يا تاج و گاه‬
ستارست پيش اندرش يا سپاه

يکی گفت کاين شاه روم است و هند‬
ز قنوج تا پيش دريای سند

به ايران و توران ورا بندهاند‬
به رای و به فرمان او زندهاند

بياراست روی زمين را به داد‬
بپردخت ازان تاج بر سر نهاد

جهاندار محمود شاه بزرگ‬
به آبشخور آرد همی ميش و گرگ

ز کشمير تا پيش دريای چين‬
برو شهرياران کنند آفرين

چو کودک لب از شير مادر بشست‬
ز گهواره محمود گويد نخست

نپيچد کسی سر ز فرمان اوی‬
نيارد گذشتن ز پيمان اوی

تو نيز آفرين کن که گويندهای‬
بدو نام جاويد جويندهای

چو بيدار گشتم بجستم ز جای‬
چه مايه شب تيره بودم به پای

بر آن شهريار آفرين خواندم‬
نبودم درم جان برافشاندم

به دل گفتم اين خواب را پاسخ است‬
که آواز او بر جهان فرخ است

برآن آفرين کو کند آفرين‬
بر آن بخت بيدار و فرخ زمين

ز فرش جهان شد چو باغ بهار‬
هوا پر ز ابر و زمين پرنگار

از ابر اندرآمد به هنگام نم‬
جهان شد به کردار باغ ارم

به ايران همه خوبی از داد اوست‬
کجا هست مردم همه ياد اوست

به بزم اندرون آسمان سخاست‬
به رزم اندرون تيز چنگ اژدهاست

به تن ژنده پيل و به جان جبرئيل‬
به کف ابر بهمن به دل رود نيل

سر بخت بدخواه با خشم اوی‬
چو دينار خوارست بر چشم اوی

نه کند آوری گيرد از باج و گنج‬
نه دل تيره دارد ز رزم و ز رنج

هر آنکس که دارد ز پروردگان‬
از آزاد و از نيکدل بردگان

شهنشاه را سربهسر دوستوار‬
به فرمان ببسته کمر استوار

نخستين برادرش کهتر به سال‬
که در مردمی کس ندارد همال

ز گيتی پرستنده ی فر و نصر‬
زيد شاد در سايه ی شاه عصر

کسی کش پدر ناصرالدين بود‬
سر تخت او تاج پروين بود

و ديگر دلاور سپهدار طوس‬
که در جنگ بر شير دارد فسوس

ببخشد درم هر چه يابد ز دهر‬
همی آفرين يابد از دهر بهر

به يزدان بود خلق را رهنمای‬
سر شاه خواهد که باشد به جای

جهان بیسر و تاج خسرو مباد‬
هميشه بماناد جاويد و شاد

هميشه تن آباد با تاج و تخت‬
ز درد و غم آزاد و پيروز بخت

کنون بازگردم به آغاز کار‬
سوی نامه ی نامور شهريار


 

Sea Girl

متخصص بخش تاریخ
کیومرث


بخش ۱




سخن گوی دهقان چه گويد نخست
که نامی بزرگی به گيتی که جست

که بود آنکه ديهيم بر سر نهاد‬
ندارد کس آن روزگاران به ياد

مگر کز پدر ياد دارد پسر‬
بگويد ترا يک به يک در به در

که نام بزرگی که آورد پيش‬
کرا بود از آن برتران پايه بيش

پژوهنده ی نامی باستان‬
که از پهلوانان زند داستان

چنين گفت کيين تخت و کلاه‬
کيومرث آورد و او بود شاه

چو آمد به برج حمل آفتاب‬
جهان گشت با فر و آيين و آب

بتابيد ازآن سان ز برج بره‬
که گيتی جوان گشت ازآن يکسره

کيومرث شد بر جهان کدخدای‬
نخستين به کوه اندرون ساخت جای

سر بخت و تختش برآمد به کوه‬
پلنگينه پوشيد خود با گروه

ازو اندر آمد همی پرورش‬
که پوشيدنی نو بد و نو خورش

به گيتی درون سال سی شاه بود‬
به خوبی چو خورشيد بر گاه بود

همی تافت زو فر شاهنشهی‬
چو ماه دو هفته ز سرو سهی

دد و دام و هر جانور کش بديد‬
ز گيتی به نزديک او آرميد

دوتا میشدندی بر تخت او‬
از آن بر شده فره و بخت او

به رسم نماز آمدنديش پيش‬
وزو برگرفتند آيين خويش

پسر بد مراورا يکی خوبروی‬
هنرمند و همچون پدر نامجوی

سيامک بدش نام و فرخنده بود‬
کيومرث را دل بدو زنده بود

به جانش بر از مهر گريان بدی‬
ز بيم جداييش بريان بدی

برآمد برين کار يک روزگار‬
فروزنده شد دولت شهريار

به گيتی نبودش کسی دشمنا‬
مگر بدکنش ريمن آهرمنا

به رشک اندر آهرمن بدسگال‬
همی رای زد تا بباليد بال

يکی بچه بودش چو گرگ سترگ‬
دلاور شده با سپاه بزرگ

جهان شد برآن ديوبچه سياه‬
ز بخت سيامک وزآن پايگاه

سپه کرد و نزديک او راه جست‬
همی تخت و ديهيم کی شاه جست‬


همی گفت با هر کسی رای خويش
جهان کرد يکسر پرآوای خويش‬

کيومرث زين خودکی آگاه بود
که تخت مهی را جز او شاه بود‬

يکايک بيامد خجسته سروش
بسان پری پلنگينه پوش‬

بگفتش ورا زين سخن دربهدر
که دشمن چه سازد همی با پدر‬

سخن چون به گوش سيامک رسيد
ز کردار بدخواه ديو پليد‬

دل شاه بچه برآمد به جوش
سپاه انجمن کرد و بگشاد گوش‬

بپوشيد تن را به چرم پلنگ
که جوشن نبود و نه آيين جنگ

پذيره شدش ديو را جنگجوی‬
سپه را چو روی اندر آمد به روی

سيامک بيامد برهنه تنا‬
برآويخت با پور آهرمنا

بزد چنگ وارونه ديو سياه‬
دوتا اندر آورد بالای شاه

فکند آن تن شاهزاده به خاک‬
به چنگال کردش کمرگاه چاک

سيامک به دست خروزان ديو‬
تبه گشت و ماند انجمن بیخديو

چو آگه شد از مرگ فرزند شاه‬
ز تيمار گيتی برو شد سياه

فرود آمد از تخت ويله کنان‬
زنان بر سر و موی و رخ را کنان

دو رخساره پر خون و دل سوگوار‬
دو ديده پر از نم چو ابر بهار

خروشی برآمد ز لشکر به زار‬
کشيدند صف بر در شهريار

همه جامهها کرده پيروزه رنگ‬
دو چشم ابر خونين و رخ بادرنگ

دد و مرغ و نخچير گشته گروه‬
برفتند ويله کنان سوی کوه

برفتند با سوگواری و درد‬
ز درگاه کی شاه برخاست گرد

نشستند سالی چنين سوگوار‬
پيام آمد از داور کردگار

درود آوريدش خجسته سروش‬
کزين بيش مخروش و بازآر هوش

سپه ساز و برکش به فرمان من‬
برآور يکی گرد از آن انجمن

از آن بد کنش ديو روی زمين‬
بپرداز و پردخته کن دل ز کين

کی نامور سر سوی آسمان‬
برآورد و بدخواست بر بدگمان

بر آن برترين نام يزدانش را‬
بخواند و بپالود مژگانش را

وزان پس به کين سيامک شتافت‬
شب و روز آرام و خفتن نيافت
 

Sea Girl

متخصص بخش تاریخ
کیومرث


بخش ۲





خجسته سيامک يکی پور داشت‬
که نزد نيا جاه دستور داشت

گران مايه را نام هوشنگ بود‬
تو گفتی همه هوش و فرهنگ بود

به نزد نيا يادگار پدر‬
نيا پروريده مراو را به بر

نيايش به جای پسر داشتی‬
جز او بر کسی چشم نگماشتی

چو بنهاد دل کينه و جنگ را‬
بخواند آن گرانمايه هوشنگ را

همه گفتني ها بدو بازگفت‬
همه رازها بر گشاد از نهفت

که من لشکری کرد خواهم همی‬
خروشی برآورد خواهم همی

ترا بود بايد همی پيشرو‬
که من رفتنیام تو سالار نو

پری و پلنگ انجمن کرد و شير‬
ز درندگان گرگ و ببر دلير

سپاهی دد و دام و مرغ و پری‬
سپهدار پرکين و کندآوری

پس پشت لشکر کيومرث شاه‬
نبيره به پيش اندرون با سپاه

بيامد سيه ديو با ترس و باک‬
همی به آسمان بر پراگند خاک

زهرای درندگان چنگ ديو‬
شده سست از خشم کيهان ديو‬

به هم برشکستند هردو گروه‬
شدند از دد و دام ديوان ستوه

بيازيد هوشنگ چون شير چنگ‬
جهان کرد بر ديو نستوه تنگ‬

کشيدش سراپای يکسر دوال‬
سپهبد بريد آن سر بیهمال

به پای اندر افگند و بسپرد خوار‬
دريده برو چرم و برگشته کار

چو آمد مر آن کينه را خواستار‬
سرآمد کيومرث را روزگار

برفت و جهان مردری ماند از وی‬
نگر تا کرا نزد او آبروی

جهان فريبنده را گرد کرد‬
ره سود بنمود و خود مايه خورد

جهان سربهسر چو فسانست و بس‬
نماند بد و نيک بر هيچکس

جهاندار هوشنگ با رای و داد‬
به جای نيا تاج بر سر نهاد

بگشت از برش چرخ سالی چهل
پر از هوش مغز و پر از رای دل‬

چو بنشست بر جايگاه مهی‬
چنين گفت بر تخت شاهنشهی

که بر هفت کشور منم پادشا‬
جهاندار پيروز و فرمانروا

به فرمان يزدان پيروزگر‬
به داد و دهش تنگ بستم کمر

وزان پس جهان يکسر آباد کرد‬
همه روی گيتی پر از داد کرد

نخستين يکی گوهر آمد به چنگ‬
به آتش ز آهن جدا کرد سنگ

سر مايه کرد آهن آبگون‬
کزان سنگ خارا کشيدش برون

يکی روز شاه جهان سوی کوه‬
گذر کرد با چند کس همگروه

پديد آمد از دور چيزی دراز‬
سيه رنگ و تيرهتن و تيزتاز

دوچشم از بر سر چو دو چشمه خون‬
ز دود دهانش جهان تيرهگون

نگه کرد هوشنگ باهوش و سنگ‬
گرفتش يکی سنگ و شد تيزچنگ

به زور کيانی رهانيد دست‬
جهانسوز مار از جهانجوی جست

برآمد به سنگ گران سنگ خرد‬
همان و همين سنگ بشکست گرد

فروغی پديد آمد از هر دو سنگ‬
دل سنگ گشت از فروغ آذرنگ

نشد مار کشته وليکن ز راز‬
ازين طبع سنگ آتش آمد فراز

جهاندار پيش جهان آفرين‬
نيايش همی کرد و خواند آفرين

که او را فروغی چنين هديه داد‬
همين آتش آنگاه قبله نهاد

بگفتا فروغيست اين ايزدی‬
پرستيد بايد اگر بخردی

شب آمد برافروخت آتش چو کوه‬
همان شاه در گرد او با گروه

يکی جشن کرد آن شب و باده خورد‬
سده نام آن جشن فرخنده کرد

ز هوشنگ ماند اين سده يادگار‬
بسی باد چون او دگر شهريار

کز آباد کردن جهان شاد کرد‬
جهانی به نيکی ازو ياد کرد

چو بشناخت آهنگری پيشه کرد‬
از آهنگری اره و تيشه کرد

چو اين کرده شد چارهی آب ساخت‬
ز دريای ها رودها را بتاخت

به جوی و به رود آبها راه کرد‬
به فرخندگی رنج کوتاه کرد

چراگاه مردم بدان برفزود‬
پراگند پس تخم و کشت و درود

برنجيد پس هر کسی نان خويش‬
بورزيد و بشناخت سامان خويش

بدان ايزدی جاه و فر کيان‬
ز نخچير گور و گوزن ژيان

جدا کرد گاو و خر و گوسفند‬
به ورز آوريد آنچه بد سودمند

ز پويندگان هر چه مويش نکوست‬
بکشت و به سرشان برآهيخت پوست

چو روباه و قاقم چو سنجاب نرم‬
چهارم سمورست کش موی گرم

برين گونه از چرم پويندگان‬
بپوشيد بالای گويندگان

برنجيد و گسترد و خورد و سپرد‬
برفت و به جز نام نيکی نبرد

بسی رنج برد اندران روزگار‬
به افسون و انديشهی بی شمار

چو پيش آمدش روزگار بهی‬
ازو مردری ماند تخت مهی

زمانه ندادش زمانی درنگ‬
شد آن هوش هوشنگ بافر و سنگ

نپيوست خواهد جهان با تو مهر‬
نه نيز آشکارا نمايدت چهر

 

Sea Girl

متخصص بخش تاریخ
گرانمايه جمشيد فرزند او‬
کمر بست يکدل پر از پند او

برآمد برآن تخت فرخ پدر
به رسم کيان بر سرش تاج زر

کمر بست با فر شاهنشهی‬
جهان گشت سرتاسر او را رهی

زمانه بر آسود از داوری‬
به فرمان او ديو و مرغ و پری

جهان را فزوده بدو آبروی‬
فروزان شده تخت شاهی بدوی

منم گفت با فرهی ايزدی‬
همم شهرياری همم موبدی

بدان را ز بد دست کوته کنم‬
روان را سوی روشنی ره کنم

نخست آلت جنگ را دست برد‬
در نام جستن به گردان سپرد

به فر کيی نرم کرد آهنا‬
چو خود و زره کرد و چون جو شنا

چو خفتان و تيغ و چو برگستوان‬
همه کرد پيدا به روشن روان

بدين اندرون سال پنجاه رنج‬
ببرد و ازين چند بنهاد گنج

دگر پنجه انديشهی جامه کرد‬
که پوشند هنگام ننگ و نبرد

ز کتان و ابريشم و موی قز‬
قصب کرد پرمايه ديبا و خز

بياموختشان رشتن و تافتن‬
به تار اندرون پود را بافتن

چو شد بافته شستن و دوختن‬
گرفتند ازو يکسر آموختن

چو اين کرده شد ساز ديگر نهاد‬
زمانه بدو شاد و او نيز شاد

ز هر انجمن پيشهور گرد کرد‬
بدين اندرون نيز پنجاه خورد

گروهی که کاتوزيان خوانیاش‬
به رسم پرستندگان دانیاش

جدا کردشان از ميان گروه‬
پرستنده را جايگه کرد کوه

بدان تا پرستش بود کارشان‬
نوان پيش روشن جهاندارشان

صفی بر دگر دست بنشاندند‬
همی نام نيساريان خواندند

کجا شير مردان جنگ آورند‬
فروزندهی لشکر و کشورند

کزيشان بود تخت شاهی به جای‬
وزيشان بود نام مردی به پای

بسودی سه ديگر گره را شناس‬
کجا نيست از کس بريشان سپاس

بکارند و ورزند و خود بدروند‬
به گاه خورش سرزنش نشنوند

ز فرمان تنآزاده و ژندهپوش‬
ز آواز پيغاره آسوده گوش

تن آزاد و آباد گيتی بروی‬
بر آسوده از داور و گفتگوی

چه گفت آن سخنگوی آزاده مرد‬
که آزاده را کاهلی بنده کرد

چهارم که خوانند اهتو خوشی‬
همان دستورزان اباسرکشی

کجا کارشان همگنان پيشه بود‬
روانشان هميشه پرانديشه بود

بدين اندرون سال پنجاه نيز‬
بخورد و بورزيد و بخشيد چيز

ازين هر يکی را يکی پايگاه‬
سزاوار بگزيد و بنمود راه

که تا هر کس اندازهی خويش را‬
ببيند بداند کم و بيش را

بفرمود پس ديو ناپاک را‬
به آب اندر آميختن خاک را

هرانچ از گل آمد چو بشناختند‬
سبک خشک را کالبد ساختند

به سنگ و به گج ديو ديوار کرد‬
نخست از برش هندسی کار کرد

چو گرمابه و کاخهای بلند‬
چو ايران که باشد پناه از گزند

ز خارا گهر جست يک روزگار‬
همی کرد ازو روشنی خواستار

به چنگ آمدش چندگونه گهر‬
چو ياقوت و بيجاده و سيم و زر

ز خارا به افسون برون آوريد‬
شد آراسته بندها را کليد

دگر بويهای خوش آورد باز‬
که دارند مردم به بويش نياز

چو بان و چو کافور و چون مشک ناب‬
چو عود و چو عنبر چو روشن گلاب

پزشکی و درمان هر دردمند‬
در تندرستی و راه گزند

همان رازها کرد نيز آشکار‬
جهان را نيامد چنو خواستار

گذر کرد ازان پس به کشتی برآب‬
ز کشور به کشور گرفتی شتاب

چنين سال پنجه برنجيد نيز‬
نديد از هنر بر خرد بسته چيز

همه کردنيها چو آمد به جای‬
ز جای مهی برتر آورد پای

به فر کيانی يکی تخت ساخت‬
چه مايه بدو گوهر اندر نشاخت

که چون خواستی ديو برداشتی‬
ز هامون به گردون برافراشتی

چو خورشيد تابان ميان هوا‬
نشسته برو شاه فرمانروا

جهان انجمن شد بر آن تخت او‬
شگفتی فرومانده از بخت او

به جمشيد بر گوهر افشاندند‬
مران روز را روز نو خواندند

سر سال نو هرمز فرودين‬
برآسوده از رنج روی زمين

بزرگان به شادی بياراستند‬
می و جام و رامشگران خواستند

چنين جشن فرخ ازان روزگار‬
به ما ماند ازان خسروان يادگار

چنين سال سيصد همی رفت کار‬
نديدند مرگ اندران روزگار

ز رنج و ز بدشان نبد آگهی‬
ميان بسته ديوان بسان رهی

به فرمان مردم نهاده دو گوش‬
ز رامش جهان پر ز آوای نوش

چنين تا بر آمد برين روزگار‬
نديدند جز خوبی از کردگار

جهان سربهسر گشت او را رهی‬
نشسته جهاندار با فرهی

يکايک به تخت مهی بنگريد‬
به گيتی جز از خويشتن را نديد

منی کرد آن شاه يزدان شناس‬
ز يزدان بپيچيد و شد ناسپاس

گرانمايگان را ز لشگر بخواند‬
چه مايه سخن پيش ايشان براند

چنين گفت با سالخورده مهان‬
که جز خويشتن را ندانم جهان

هنر در جهان از من آمد پديد‬
چو من نامور تخت شاهی نديد

جهان را به خوبی من آراستم‬
چنانست گيتی کجا خواستم

خور و خواب و آرامتان از منست‬
همان کوشش و کامتان از منست

بزرگی و ديهيم شاهی مراست‬
که گويد که جز من کسی پادشاست

همه موبدان سرفگنده نگون‬
چرا کس نيارست گفتن نه چون

چو اين گفته شد فر يزدان از وی‬
بگشت و جهان شد پر از گفتوگوی

منی چون بپيوست با کردگار‬
شکست اندر آورد و برگشت کار

چه گفت آن سخنگوی با فر و هوش‬
چو خسرو شوی بندگی را بکوش

به يزدان هر آنکس که شد ناسپاس‬
به دلش اندر آيد ز هر سو هراس

به جمشيد بر تيرهگون گشت روز‬
همی کاست آن فر گيتیفروز

يکی مرد بود اندر آن روزگار‬
ز دشت سواران نيزه گذار

گرانمايه هم شاه و هم نيک مرد‬
ز ترس جهاندار با باد سرد

که مرداس نام گرانمايه بود‬
به داد و دهش برترين پايه بود

مراو را ز دوشيدنی چارپای‬
ز هر يک هزار آمدندی به جای

همان گاو دوشابه فرمانبری‬
همان تازی اسب گزيده مری‬

بز و ميش بد شيرور همچنين
به دوشيزگان داده بد پاکدين

به شير آن کسی را که بودی نياز‬
بدان خواسته دست بردی فراز

پسر بد مراين پاکدل را يکی‬
کش از مهر بهره نبود اندکی

جهانجوی را نام ضحاک بود‬
دلير و سبکسار و ناپاک بود

کجا بيور اسپش همی خواندند‬
چنين نام بر پهلوی راندند

کجا بيور از پهلوانی شمار‬
بود بر زبان دری دههزار

ز اسپان تازی به زرين ستام‬
ورا بود بيور که بردند نام

شب و روز بودی دو بهره به زين‬
ز روی بزرگی نه از روی کين

چنان بد که ابليس روزی پگاه‬
بيامد بسان يکی نيکخواه

دل مهتر از راه نيکی ببرد‬
جوان گوش گفتار او را سپرد

بدو گفت پيمانت خواهم نخست‬
پس آنگه سخن برگشايم درست

جوان نيکدل گشت فرمانش کرد‬
چنان چون بفرمود سوگند خورد

که راز تو با کس نگويم ز بن‬
ز تو بشنوم هر چه گويی سخن

بدو گفت جز تو کسی کدخدای‬
چه بايد همی با تو اندر سرای

چه بايد پدرکش پسر چون تو بود‬
يکی پندت را من بيايد شنود

زمانه برين خواجهی سالخورد‬
همی دير ماند تو اندر نورد

بگير اين سر مايهور جاه او‬
ترا زيبد اندر جهان گاه او

برين گفتهی من چو داری وفا‬
جهاندار باشی يکی پادشا

چو ضحاک بشنيد انديشه کرد‬
ز خون پدر شد دلش پر ز درد

به ابليس گفت اين سزاوار نيست‬
دگرگوی کين از در کار نيست

بدوگفت گر بگذری زين سخن‬
بتابی ز سوگند و پيمان من

بماند به گردنت سوگند و بند‬
شوی خوار و ماند پدرت ارجمند

سر مرد تازی به دام آوريد‬
چنان شد که فرمان او برگزيد

بپرسيد کين چاره با من بگوی‬
نتابم ز رای تو من هيچ روی

بدو گفت من چاره سازم ترا‬
به خورشيد سر برفرازم ترا‬

مر آن پادشا را در اندر سرای‬
يکی بوستان بود بس دلگشای

گرانمايه شبگير برخاستی‬
ز بهر پرستش بياراستی

سر و تن بشستی نهفته به باغ‬
پرستنده با او ببردی چراغ

بياورد وارونه ابليس بند‬
يکی ژرف چاهی به ره بر بکند

پس ابليس وارونه آن ژرف چاه‬
به خاشاک پوشيد و بسترد راه

سر تازيان مهتر نامجوی‬
شب آمد سوی باغ بنهاد روی

به چاه اندر افتاد و بشکست پست‬
شد آن نيکدل مرد يزدانپرست

به هر نيک و بد شاه آزاد مرد‬
به فرزند بر نازده باد سرد

همی پروريدش به ناز و به رنج‬
بدو بود شاد و بدو داد گنج

چنان بدگهر شوخ فرزند او‬
بگشت از ره داد و پيوند او

به خون پدر گشت همداستان‬
ز دانا شنيدم من اين داستان

که فرزند بد گر شود نره شير‬
به خون پدر هم نباشد دلير

مگر در نهانش سخن ديگرست‬
پژوهنده را راز با مادرست

فرومايه ضحاک بيدادگر‬
بدين چاره بگرفت جای پدر

به سر برنهاد افسر تازيان‬
بريشان ببخشيد سود و زيان

چو ابليس پيوسته ديد آن سخن‬
يکی بند بد را نو افگند بن

بدو گفت گر سوی من تافتی‬
ز گيتی همه کام دل يافتی

اگر همچنين نيز پيمان کنی‬
نپيچی ز گفتار و فرمان کنی

جهان سربهسر پادشاهی تراست‬
دد و مردم و مرغ و ماهی تراست

چو اين کرده شد ساز ديگر گرفت‬
يکی چاره کرد از شگفتی شگفت

جوانی برآراست از خويشتن‬
سخنگوی و بينادل و رايزن‬

هميدون به ضحاک بنهاد روی‬
نبودش به جز آفرين گفت و گوی

بدو گفت اگر شاه را در خورم‬
يکی نامور پاک خواليگرم

چو بشنيد ضحاک بنواختش‬
ز بهر خورش جايگه ساختش

کليد خورش خانهی پادشا‬
بدو داد دستور فرمانروا

فراوان نبود آن زمان پرورش‬
که کمتر بد از خوردنيها خورش

ز هر گوشت از مرغ و از چارپای‬
خورشگر بياورد يک يک به جای

به خويش بپرورد برسان شير‬
بدان تا کند پادشا را دلير

سخن هر چه گويدش فرمان کند‬
به فرمان او دل گروگان کند

خورش زردهی خايه دادش نخست‬
بدان داشتش يک زمان تندرست

بخورد و برو آفرين کرد سخت‬
مزه يافت خواندش ورا نيکبخت

چنين گفت ابليس نيرنگساز‬
که شادان زی ای شاه گردنفراز

که فردات ازان گونه سازم خورش‬
کزو باشدت سربهسر پرورش

برفت و همه شب سگالش گرفت‬
که فردا ز خوردن چه سازد شگفت

خورشها ز کبک و تذرو سپيد‬
بسازيد و آمد دلی پراميد

شه تازيان چون به نان دست برد‬
سر کم خرد مهر او را سپرد

سيم روز خوان را به مرغ و بره‬
بياراستش گونه گون يکسره

به روز چهارم چو بنهاد خوان‬
خورش ساخت از پشت گاو جوان

بدو اندرون زعفران و گلاب‬
همان سالخورده می و مشک ناب

چو ضحاک دست اندر آورد و خورد‬
شگفت آمدش زان هشيوار مرد

بدو گفت بنگر که از آرزوی‬
چه خواهی بگو با من ای نيکخوی

خورشگر بدو گفت کای پادشا‬
هميشه بزی شاد و فرمانروا

مرا دل سراسر پر از مهر تست‬
همه توشهی جانم از چهرتست

يکی حاجتستم به نزديک شاه‬
و گرچه مرا نيست اين پايگاه

که فرمان دهد تا سر کتف اوی‬
ببوسم بدو بر نهم چشم و روی

چو ضحاک بشنيد گفتار اوی‬
نهانی ندانست بازار اوی

بدو گفت دارم من اين کام تو‬
بلندی بگيرد ازين نام تو

بفرمود تا ديو چون جفت او‬
همی بوسه داد از بر سفت او

ببوسيد و شد بر زمين ناپديد‬
کس اندر جهان اين شگفتی نديد

دو مار سيه از دو کتفش برست‬
عمی گشت و از هر سويی چاره جست

سرانجام ببريد هر دو ز کفت‬
سزد گر بمانی بدين در شگفت

چو شاخ درخت آن دو مار سياه‬
برآمد دگر باره از کتف شاه

پزشکان فرزانه گرد آمدند‬
همه يکبهيک داستانها زدند

ز هر گونه نيرنگها ساختند‬
مر آن درد را چاره نشناختند

بسان پزشکی پس ابليس تفت‬
به فرزانگی نزد ضحاک رفت

بدو گفت کين بودنی کار بود‬
بمان تا چه گردد نبايد درود

خورش ساز و آرامشان ده به خورد‬
نبايد جزين چارهای نيز کرد

به جز مغز مردم مدهشان خورش‬
مگر خود بميرند ازين پرورش

نگر تا که ابليس ازين گفتوگوی‬
چهکردوچه خواست اندرين جستجوی

مگر تا يکی چاره سازد نهان‬
که پردخته گردد ز مردم جهان

از آن پس برآمد ز ايران خروش‬
پديد آمد از هر سويی جنگ و جوش

سيه گشت رخشنده روز سپيد‬
گسستند پيوند از جمشيد

برو تيره شد فرهی ايزدی‬
به کژی گراييد و نابخردی

پديد آمد از هر سويی خسروی‬
يکی نامجويی ز هر پهلوی

سپه کرده و جنگ را ساخته‬
دل از مهر جمشيد پرداخته

يکايک ز ايران برآمد سپاه‬
سوی تازيان برگفتند راه

شنودند کانجا يکی مهترست‬
پر از هول شاه اژدها پيکرست

سواران ايران همه شاهجوی‬
نهادند يکسر به ضحاک روی

به شاهی برو آفرين خواندند‬
ورا شاه ايران زمين خواندند

کی اژدهافش بيامد چو باد‬
به ايران زمين تاج بر سر نهاد

از ايران و از تازيان لشکری‬
گزين کرد گرد از همه کشوری

سوی تخت جمشيد بنهاد روی‬
چو انگشتری کرد گيتی بروی

چو جمشيد را بخت شد کندرو‬
به تنگ اندر آمد جهاندار نو

برفت و بدو داد تخت و کلاه‬
بزرگی و ديهيم و گنج و سپاه‬

چو صدسالش اندر جهان کس نديد‬
برو نام شاهی و او ناپديد

صدم سال روزی به دريای چين‬
پديد آمد آن شاه ناپاک دين

نهان گشته بود از بد اژدها‬
نيامد به فرجام هم زو رها

چو ضحاکش آورد ناگه به چنگ‬
يکايک ندادش زمانی درنگ

به ارش سراسر به دو نيم کرد‬
جهان را ازو پاک بیبيم کرد

شد آن تخت شاهی و آن دستگاه‬
زمانه ربودش چو بيجاده کاه

ازو بيش بر تخت شاهی که بود‬
بران رنج بردن چه آمدش سود

گذشته برو ساليان هفتصد‬
پديد آوريده همه نيک و بد

چه بايد همه زندگانی دراز‬
چو گيتی نخواهد گشادنت راز

همی پروراندت با شهد و نوش‬
جز آواز نرمت نيايد به گوش

يکايک چو گيتی که گسترد مهر‬
نخواهد نمودن به بد نيز چهر

بدو شاد باشی و نازی بدوی‬
همان راز دل را گشايی بدوی

يکی نغز بازی برون آورد‬
به دلت اندرون درد و خون آورد

دلم سير شد زين سرای سپنج‬
خدايا مرا زود برهان ز رنج

چو ضحاک شد بر جهان شهريار‬
برو ساليان انجمن شد هزار

سراسر زمانه بدو گشت باز‬
برآمد برين روزگار دراز

نهان گشت کردار فرزانگان‬
پراگنده شد کام ديوانگان

هنر خوار شد جادويی ارجمند‬
نهان راستی آشکارا گزند

شده بر بدی دست ديوان دراز‬
به نيکی نرفتی سخن جز به راز

دو پاکيزه از خانهی جمشيد‬
برون آوريدند لرزان چو بيد

که جمشيد را هر دو دختر بدند‬
سر بانوان را چو افسر بدند

ز پوشيدهرويان يکی شهرناز‬
دگر پاکدامن به نام ارنواز

به ايوان ضحاک بردندشان‬
بران اژدهافشن سپردندشان

بپروردشان از ره جادويی‬
بياموختشان کژی و بدخويی

ندانست جز کژی آموختن‬
جز از کشتن و غارت و سوختن

چنان بد که هر شب دو مرد جوان‬
چه کهتر چه از تخمهی پهلوان

خورشگر ببردی به ايوان شاه‬
همی ساختی راه درمان شاه

بکشتی و مغزش بپرداختی‬
مران اژدها را خورش ساختی

دو پاکيزه از گوهر پادشا‬
دو مرد گرانمايه و پارسا

يکی نام ارمايل پاکدين‬
دگر نام گرمايل پيشبين

چنان بد که بودند روزی به هم‬
سخن رفت هر گونه از بيش و کم

ز بيدادگر شاه و ز لشکرش‬
وزان رسمهای بد اندر خورش

يکی گفت ما را به خواليگری‬
ببايد بر شاه رفت آوری

وزان پس يکی چارهای ساختن‬
ز هر گونه انديشه انداختن

مگر زين دو تن را که ريزند خون‬
يکی را توان آوريدن برون

برفتند و خواليگری ساختند‬
خورشها و اندازه بشناختند

خورش خانهی پادشاه جهان‬
گرفت آن دو بيدار دل در نهان

چو آمد به هنگام خون ريختن‬
به شيرين روان اندر آويختن
ازان روز بانان مردمکشان
گرفته دو مرد جوان راکشان‬
 

Sea Girl

متخصص بخش تاریخ
زنان پيش خواليگران تاختند
ز بالا به روی اندر انداختند

پر از درد خواليگران را جگر‬
پر از خون دو ديده پر از کينه سر

همی بنگريد اين بدان آن بدين‬
ز کردار بيداد شاه زمين

از آن دو يکی را بپرداختند‬
جزين چارهای نيز نشناختند

برون کرد مغز سر گوسفند‬
بياميخت با مغز آن ارجمند

يکی را به جان داد زنهار و گفت‬
نگر تا بياری سر اندر نهفت

نگر تا نباشی به آباد شهر‬
ترا از جهان دشت و کوهست بهر

به جای سرش زان سری بیبها‬
خورش ساختند از پی اژدها

ازين گونه هر ماهيان سیجوان‬
ازيشان همی يافتندی روان

چو گرد آمدی مرد ازيشان دويست‬
بران سان که نشناختندی که کيست

خورشگر بديشان بزی چند و ميش‬
سپردی و صحرا نهادند پيش

کنون کرد از آن تخمه داد نژاد‬
که ز آباد نايد به دل برش ياد

پس آيين ضحاک وارونه خوی‬
چنان بد که چون میبدش آرزوی

ز مردان جنگی يکی خواستی‬
به کشتی چو با ديو برخاستی

کجا نامور دختری خوبروی‬
به پرده درون بود بیگفتگوی

پرستنده کرديش بر پيش خويش‬
نه بر رسم دين و نه بر رسم کيش

چو از روزگارش چهل سال ماند‬
نگر تا بسر برش يزدان چه راند

در ايوان شاهی شبی دير ياز‬
به خواب اندرون بود با ارنواز

چنان ديد کز کاخ شاهنشهان‬
سه جنگی پديد آمدی ناگهان

دو مهتر يکی کهتر اندر ميان‬
به بالای سرو و به فر کيان

کمر بستن و رفتن شاهوار‬
بچنگ اندرون گرزهی گاوسار
 

Sea Girl

متخصص بخش تاریخ
گرفته دو مرد جوان راکشان‬
زنان پيش خواليگران تاختند

ز بالا به روی اندر انداختند
پر از درد خواليگران را جگر

پر از خون دو ديده پر از کينه سر‬
همی بنگريد اين بدان آن بدين

ز کردار بيداد شاه زمين‬
از آن دو يکی را بپرداختند

جزين چارهای نيز نشناختند‬
برون کرد مغز سر گوسفند

بياميخت با مغز آن ارجمند‬
يکی را به جان داد زنهار و گفت

نگر تا بياری سر اندر نهفت‬
نگر تا نباشی به آباد شهر

ترا از جهان دشت و کوهست بهر‬
به جای سرش زان سری بیبها

خورش ساختند از پی اژدها‬
ازين گونه هر ماهيان سیجوان

ازيشان همی يافتندی روان‬
چو گرد آمدی مرد ازيشان دويست
بران سان که نشناختندی که کيست

خورشگر بديشان بزی چند و ميش‬
سپردی و صحرا نهادند پيش

کنون کرد از آن تخمه داد نژاد‬
که ز آباد نايد به دل برش ياد

پس آيين ضحاک وارونه خوی‬
چنان بد که چون میبدش آرزوی

ز مردان جنگی يکی خواستی‬
به کشتی چو با ديو برخاستی

کجا نامور دختری خوبروی‬
به پرده درون بود بیگفتگوی

پرستنده کرديش بر پيش خويش‬
نه بر رسم دين و نه بر رسم کيش

چو از روزگارش چهل سال ماند‬
نگر تا بسر برش يزدان چه راند

در ايوان شاهی شبی دير ياز‬
به خواب اندرون بود با ارنواز

چنان ديد کز کاخ شاهنشهان‬
سه جنگی پديد آمدی ناگهان

دو مهتر يکی کهتر اندر ميان‬
به بالای سرو و به فر کيان

کمر بستن و رفتن شاهوار‬
بچنگ اندرون گرزهی گاوسار

 

Sea Girl

متخصص بخش تاریخ
دمان پيش ضحاک رفتی به جنگ‬
نهادی به گردن برش پالهنگ

همی تاختی تا دماوند کوه
کشان و دوان از پس اندر گروه

بپيچيد ضحاک بيدادگر
بدريدش از هول گفتی جگر

يکی بانگ برزد بخواب اندرون‬
که لرزان شد آن خانهی صدستون

بجستند خورشيد رويان ز جای‬
از آن غلغل نامور کدخدای

چنين گفت ضحاک را ارنواز‬
که شاها چه بودت نگويی به راز

که خفته به آرام در خان خويش‬
برين سان بترسيدی از جان خويش

زمين هفت کشور به فرمان تست‬
دد و دام و مردم به پيمان تست

به خورشيد رويان جهاندار گفت‬
که چونين شگفتی بشايد نهفت

که گر از من اين داستان بشنويد‬
شودتان دل از جان من نااميد

به شاه گرانمايه گفت ارنواز‬
که بر ما ببايد گشادنت راز

توانيم کردن مگر چارهای‬
که بیچارهای نيست پتيارهای

سپهبد گشاد آن نهان از نهفت‬
همه خواب يک يک بديشان بگفت

چنين گفت با نامور ماهروی‬
که مگذار اين را ره چاره چوی

نگين زمانه سر تخت تست‬
جهان روشن از نامور بخت تست

تو داری جهان زير انگشتری‬
دد و مردم و مرغ و ديو و پری

ز هر کشوری گرد کن مهتران‬
از اخترشناسان و افسونگران

سخن سربه سر موبدان را بگوی‬
پژوهش کن و راستی بازجوی

نگه کن که هوش تو بر دست کيست‬
ز مردم شمار ار ز ديو و پريست

چو دانسته شد چاره ساز آن زمان‬
به خيره مترس از بد بدگمان

شه پر منش را خوش آمد سخن‬
که آن سرو سيمين برافگند بن

جهان از شب تيره چون پر زاغ‬
هم آنگه سر از کوه برزد چراغ
 

Sea Girl

متخصص بخش تاریخ
تو گفتی که بر گنبد لاژورد‬
بگسترد خورشيد ياقوت زرد

سپهبد به هرجا که بد موبدی
سخن دان و بيداردل بخردی

ز کشور به نزديک خويش آوريد‬
بگفت آن جگر خسته خوابی که ديد

نهانی سخن کردشان آشکار‬
ز نيک و بد و گردش روزگار

که بر من زمانه کی آيد بسر‬
کرا باشد اين تاج و تخت و کمر

گر اين راز با من ببايد گشاد‬
و گر سر به خواری ببايد نهاد

لب موبدان خشک و رخساره تر‬
زبان پر ز گفتار با يکديگر

که گر بودنی باز گوييم راست‬
به جانست پيکار و جان بیبهاست

و گر نشنود بودنيها درست‬
ببايد هم اکنون ز جان دست شست

سه روز اندرين کار شد روزگار‬
سخن کس نيارست کرد آشکار

به روز چهارم برآشفت شاه‬
برآن موبدان نماينده راه

که گر زنده تان دار بايد بسود‬
و گر بودني ها ببايد نمود

همه موبدان سرفگنده نگون‬
پر از هول دل ديدگان پر ز خون

از آن نامداران بسيار هوش‬
يکی بود بينادل و تيزگوش

خردمند و بيدار و زيرک بنام‬
کزان موبدان او زدی پيش گام

دلش تنگتر گشت و ناباک شد‬
گشاده زبان پيش ضحاک شد

بدو گفت پردخته کن سر ز باد‬
که جز مرگ را کس ز مادر نزاد

جهاندار پيش از تو بسيار بود‬
که تخت مهی را سزاوار بود

فراوان غم و شادمانی شمرد‬
برفت و جهان ديگری را سپرد

اگر بارهی آهنينی به پای‬
سپهرت بسايد نمانی به جای

کسی را بود زين سپس تخت تو‬
به خاک اندر آرد سر و بخت تو

کجا نام او آفريدون بود‬
زمين را سپهری همايون بود

 

Sea Girl

متخصص بخش تاریخ
هنوز آن سپهبد ز مادر نزاد‬
نيامد گه پرسش و سرد باد

چو او زايد از مادر پرهنر
بسان درختی شود بارور

به مردی رسد برکشد سر به ماه‬
کمر جويد و تاج و تخت و کلاه

به بالا شود چون يکی سرو برز‬
به گردن برآرد ز پولاد گرز

زند بر سرت گرزهی گاوسار‬
بگيردت زار و ببنددت خوار

بدو گفت ضحاک ناپاک دين‬
چرا بنددم از منش چيست کين

دلاور بدو گفت گر بخردی‬
کسی بیبهانه نسازد بدی

برآيد به دست تو هوش پدرش‬
از آن درد گردد پر از کينه سرش

يکی گاو برمايه خواهد بدن‬
جهانجوی را دايه خواهد بدن

تبه گردد آن هم به دست تو بر‬
بدين کين کشد گرزهی گاوسر

چو بشنيد ضحاک بگشاد گوش‬
ز تخت اندر افتاد و زو رفت هوش

گرانمايه از پيش تخت بلند‬
بتابيد روی از نهيب گزند

چو آمد دل نامور بازجای‬
بتخت کيان اندر آورد پای

نشان فريدون بگرد جهان‬
همی باز جست آشکار و نهان

نه آرام بودش نه خواب و نه خورد‬
شده روز روشن برو لاژورد

برآمد برين روزگار دراز‬
کشيد اژدهافش به تنگی فراز

خجسته فريدون ز مادر بزاد
جهان را يکی ديگر آمد نهاد

بباليد برسان سرو سهی‬
همی تافت زو فر شاهنشهی

جهانجوی با فر جمشيد بد‬
به کردار تابنده خورشيد بود

جهان را چو باران به بايستگی‬
روان را چو دانش به شايستگی

بسر بر همی گشت گردان سپهر‬
شده رام با آفريدون به مهر

همان گاو کش نام بر مايه بود‬
ز گاوان ورا برترين پايه بود
 

Sea Girl

متخصص بخش تاریخ
ز مادر جدا شد چو طاووس نر
بهر موی بر تازه رنگی دگر

شده انجمن بر سرش بخردان
ستاره شناسان و هم موبدان

که کس در جهان گاو چونان نديد‬
نه از پيرسر کاردانان شنيد

زمين کرده ضحاک پر گفت و گوی‬
به گرد جهان هم بدين جست و جوی

فريدون که بودش پدر آبتين‬
شده تنگ بر آبتين بر زمين

گريزان و از خويشتن گشته سير‬
برآويخت ناگاه بر کام شير

از آن روزبانان ناپاک مرد‬
تنی چند روزی بدو باز خورد

گرفتند و بردند بسته چو يوز‬
برو بر سر آورد ضحاک روز

خردمند مام فريدون چو ديد‬
که بر جفت او بر چنان بد رسيد

فرانک بدش نام و فرخنده بود‬
به مهر فريدون دل آگنده بود

پر از داغ دل خسته ی روزگار‬
همی رفت پويان بدان مرغزار

کجا نامور گاو برمايه بود‬
که بايسته بر تنش پيرايه بود

به پيش نگهبان آن مرغزار‬
خروشيد و باريد خون بر کنار

بدو گفت کاين کودک شيرخوار‬
ز من روزگاری بزنهار دار

پدروارش از مادر اندر پذير‬
وزين گاو نغزش بپرور به شير

و گر باره خواهی روانم تراست‬
گروگان کنم جان بدان کت هواست

پرستندهی بيشه و گاو نغز‬
چنين داد پاسخ بدان پاک مغز

که چون بنده در پيش فرزند تو‬
بباشم پرستنده ی پند تو

سه سالش همی داد زان گاو شير‬
هشيوار بيدار زنهارگير

نشد سير ضحاک از آن جست جوی‬
شد از گاو گيتی پر از گفتگوی

دوان مادر آمد سوی مرغزار‬
چنين گفت با مرد زنهاردار

 
بالا