• توجه: در صورتی که از کاربران قدیمی ایران انجمن هستید و امکان ورود به سایت را ندارید، میتوانید با آیدی altin_admin@ در تلگرام تماس حاصل نمایید.

شکـــرســتان

baroon

متخصص بخش ادبیات
اندر لطایف شیرین​
:خنده2:​






مردی با همسر خود در امر عروسی دو پسر بالغ شان صحبت میکرد و از تنگدستی و عدم توانایی خود شکایت می نمود.
پسر کوچکتر که تا آن لحظه ساکت در گوشه ای نشسته بود ، سر بلند کرد و گفت :
ای پدر! اگر توانایی نداری ، امسال برای یکی از ما زن بگیر ، سال دیگر برای برادرم!
 

baroon

متخصص بخش ادبیات


شخصی بخیلی را گفت : انگشتریت را به من ده تا هرگاه نظرم بر آن افتاد یاد تو کنم و اینگونه همیشه به یاد تو باشم.
بخیل گفت : هرگاه خواهی که مرا یاد کنی، بیندیش که زمانی انگشتری از فلانی خواستم ، به من نداد!


:شاد:​
 

baroon

متخصص بخش ادبیات


شخصی به دکتر روانشناس مراجعه کرد و گفت : من از آینده ی خود نگرانم.
روانشناس گفت: شما هفته ای دوبار به مدّت شش ماه به من مراجعه کنید.
مرد گفت: آقای دکتر! عرض کردم که من از آینده ی خود نگرانم ، نه آینده ی جنابعالی!


:نیش:​
 

baroon

متخصص بخش ادبیات

مأمورین مبارزه با مواد مخدّر شیره کش خانه ای را کشف و آن را محاصره کردند. یکی از مأموران ناگهان وارد خانه شد و فریاد زد: بی حرکت!
یکی از آن شیره ای ها با بی حالی گفت: کو حرکت؟!


:غش2:​
 

baroon

متخصص بخش ادبیات



ملانصرالدين روزي به بازار رفت تا دراز گوشي بخرد. مردي پيش آمد و پرسيد: کجا مي روي؟ گفت:به بازار تا درازگوشي بخرم .
مردگفت: انشاءالله بگوي. گفت: اينجا چه لازم که اين سخن بگويم؟ درازکوش در بازار است و پول در جيبم.
چون به بازار رسيد پولش را بدزديدند.
چون باز مي گشت، همان مرد به استقبالش آمد و گفت: از کجا مي آيي؟
گفت: از بازار مي آيم انشاءالله، پولم را زدند انشاءالله ، خر نخريدم انشاءالله و دست از پا درازتر بازگشتم ان شاءالله!



:خنده2:​
 

baroon

متخصص بخش ادبیات

پسری با همبازی خود دعوا کرده بود و لباس هایش پاره شده بود. وقتی به خانه آمد مادرش گفت: چرا لباسهایت را پاره کردی؟ حالا من باید یک دست لباس دیگر برای تو بخرم!
پسر گفت: اگر همبازی مرا می دیدی قبول می کردی که مادر بچه اش علاوه بر یک دست لباس، باید یک بچّه ی دیگر هم بخرد!



:بدجنس:



 

baroon

متخصص بخش ادبیات




یک جهانگرد کنار رودخانه ای در آفریقا از راهنمای خود سؤال کرد: آیا درست است که اگر کسی یک چراغ قوّه با خود حمل کند، تمساح های این رودخانه با او کاری ندارند؟!
_ البته ، امّا این بستگی به این دارد که شخص با چه سرعتی چراغ قوّه را حمل کند.



:نیش:



 

baroon

متخصص بخش ادبیات


مردی فقیر چشمش به مغازه خوراک پزی افتاد تکه نانی را بالای بخاری که از سر دیگ بلند می شد، می گرفت و می خورد. هنگام رفتن صاحب مغازه گفت: تو از بخار دیگ من استفاده کرده ای، باید پولش را بدهی! مردم جمع شدند و مرد از همه جا درمانده، بهلول را دید و او را به قضاوت دعوت کرد.
بهلول به آشپز گفت: این مرد از غذای تو خورده است؟ آشپز گفت: نه ولی از بوی آن استفاده کرده است. بهلول چند سکه نقره از جیبش در آورد و به زمین انداخت و گفت: ای آشپز صدای پول را تحویل بگیر.
آشپز با تعجب گفت: این چه قسم پول دادن است؟
بهلول گفت: مطابق عدالت است. کسی که بوی غذا را بفروشد در عوض باید صدای پول دریافت کند!


:سوت:







 

baroon

متخصص بخش ادبیات



بیماری نزد پزشک رفت وپس از معاینه و گرفتن نسخه قصد رفتن کرد و معلوم بود که حق ویزیت را فراموش کرده است. امّا ناگهان ایستاد و از دکترش پرسید: آقای دکتر من چه باید بخورم؟
دکتر پاسخ داد: شما همه چیز می توانید بخورید غیر از حق ویزیت من!



162.gif





 

baroon

متخصص بخش ادبیات





زنگ تلفن به صدا درآمد. خدمتکار خانه گوشی را برداشت. از آن طرف سیم یک نفر گفت: احمق بی شعور!
خدمتکار گفت: اجازه دهید خانم را صدا کنم!



241.gif






 

baroon

متخصص بخش ادبیات




سلطان کرمانشاهی برای بیدل کرمانشاهی که شکم بسیار بزرگی داشت، چنین سروده است:

دیدم شکمی ز دور پیداست * بعد از دو سه روز بیدل آمد




226.gif





 

baroon

متخصص بخش ادبیات



_ هانس! ازدواج تو با کاملیا به کجا کشید؟
_ هیچی، جور نشد.
_ چرا؟ مگر نگفتی که پدر بزرگت میلیونر است و صد سالش است و تو هم تنها وارثش هستی؟
_ چرا، به او گفتم. هفته ی بعد مادربزرگم شد!



21.gif






 

baroon

متخصص بخش ادبیات




خانمی که سنّی از او گذشته بود به آرایشگاه رفت و سرش را مدل کوتاه پسرانه اصلاح کرد. به خانه آمد وبه شوهرش گفت: ببین چقدر فرق کرده ام!
شوهر گفت: واقعاً که خیلی عوض شده ای. دیگر نمی شود به تو گفت پیرزن.
زن گفت: پس حالا به من چه می گویی؟
شوهر گفت: پیرمرد!




:خنده2:​
 

baroon

متخصص بخش ادبیات




دو نفر جوان تازه به دوران رسیده به رستوران چینی ها رفتند. سر میز غذا مقداری مخلّفات از جمله فلفل هندی وجود داشت. یکی از آن دو یک فلفل برداشت و بی خیال در دهان گذاشت. ناگهان دهانش به شدّت سوخت و اشکش جاری شد، امّا چون نمی خواست رفیقش متوجّه شود هیچ نگفت. دوستش پرسید چرا گریه می کنی؟
گفت: به یاد برادرم افتادم که مدّتی قبل در جنگ اسیر شد و تیربارانش کردند.
رفیق دوّمی هم که چشمش به فلفل افتاد، یک دانه برداشت و به دهان گذاشت که ناگاه او هم دهانش سوخت و اشکش جاری شد. رفیق اوّلی پرسید: تو چرا گریه می کنی؟
گفت: گریه ی من برای این است که چرا به جای برادرت تو را تیرباران نکردند!





:10:​
 

baroon

متخصص بخش ادبیات



فردی مشغول نماز خواندن بود. رفقایش به تحسین و تمجید زبان گشودند که ایشان مرد مقدّس و خداشناسی هستند و ...
مرد همانطور که به نماز ایستاده بود، نماز خود را قطع کرد و گفت: تازه نمی دانید، روزه هم هستم!



:نیش2:​
 

fatemeh

متخصص بخش ادبیات و دینی
دقت كردين تن آدمي شريف است به جيب آدميت ، دقيقا همين لباس زيباست نشان آدميت!:خونسرد:
 

baroon

متخصص بخش ادبیات




منصور خلیفه ی عباسی
، مردی را بر خراسان ولایت داد که نرمش بسیار داشت. روزی زنی به دادخواهی نزدش رفت و خیری از او ندید. گفت: دانی که خلیفه از چه روی تو را ولایت داده است؟
گفت: نه.
گفت : از آن روی که بنگرد آیا امور خراسان بدون والی نیز می گذرد یا خیر!




:خنده2:



 

baroon

متخصص بخش ادبیات




درویشی نزد خواجه ای بخیل رفت و گفت: پدر من و تو آدم است و مادرمان حوّا، پس ما برادر یکدیگریم! تو را این همه مال است. می خواهم که مرا قسمت برادرانه دهی.
خواجه غلام را گفت: یک فلوس سیاه به وی بده.
درویش گفت: ای خواجه! چرا در قسمت رعایت مساوات نمی کنی؟
خواجه گفت: خاموش که اگر برادران دیگر خبر یابند، اینقدر نیز به تو نمی رسد!




:15:



 

baroon

متخصص بخش ادبیات


تیمور در حمّام به دلّاک گفت: پسر! من به چند می ارزم؟
دلّاک گفت: قربان! صد تومان!
تیمور گفت: ای نادان! تنها این لنگ من صد تومان می ارزد.
دلّاک گفت: قربان! با لنگ حساب کردم!




:خنده2:




 
بالا