• توجه: در صورتی که از کاربران قدیمی ایران انجمن هستید و امکان ورود به سایت را ندارید، میتوانید با آیدی altin_admin@ در تلگرام تماس حاصل نمایید.

عاشقانه های نادر ابراهیمی

baroon

متخصص بخش ادبیات


تو این تاپیک به طور پراکنده نوشته های زیبایی از کتاب های مختلف نادر ابراهیمی رو براتون می گذارم. امیدوارم خوشتون بیاد.

برگرفته از جی تی

855560wi030ernmf.gif



از کتاب یک عاشقانه آرام(نادرابراهیمی)

مگذار که عشق ، به عادتِ دوست داشتن تبدیل شود!
مگذار که حتی آب دادنِ گل های باغچه ، به عادتِ آب دادنِ گل های باغچه بدل شود !
عشق ، عادت به دوست داشتن و سخت دوست داشتنِ دیگری نیست ، پیوسته نو کردنِ خواستنی ست که خود پیوسته ، خواهانِ نو شدن است و دیگرگون شدن.
تازگی ، ذاتِ عشق است و طراوت، بافتِ عشق. چگونه می شود تازگی و طراوت را از عشق گرفت و عشق همچنان عشق بماند؟
عشق، تن به فراموشی نمی سپارد، مگر یک بار برای همیشه.
جامِ بلور ، تنها یک بار می شکند. میتوان شکسته اش را ، تکه هایش را، نگه داشت. اما شکسته های جام ،آن تکه های تیزِ برَنده ، دیگر جام نیست.
احتیاط باید کرد.همه چیز کهنه میشود و اگر کمی کوتاهی کنیم ، عشق نیز.
بهانه ها جای حسِ عاشقانه را خوب می گیرند.





 

baroon

متخصص بخش ادبیات



از کتاب یک عاشقانه آرام

نمی شود که بهار از تو سبزتر باشد
گل از تو گلگون تر
امید از تو شیرین تر؛
نمی شود پاییز
فضای نمناک جنگلی اش
برگ های خسته ی زردش
غمگین تر از نگاه تو باشد؛
نمی شود، می دانم، نمی شود آوازی
که مرد روستایی و عاشق
با صدایی صاف
در اعماق دره می خواند
در شمال شمال
رنگین تر از صدای تو باشد؛
نمی شود که بهار از تو سبزتر باشد
و - صدای شیهه ی اسبی تنها در ارتفاع کوه
و صدای گریه ی سرداب رود
زمانی که تنگه ی ون دار بن را می ساید
و صدای عابر پیری که آب می خواهد
به عمق یک سلام تو باشد؛
شب هنگام
که خسته ایم از کار
که خسته ایم از روز
که خسته ایم از تکرار
نمی شود که بهار از تو سبزتر باشد؛
نمی شود که تو باشی، به مهربانی مهتاب
در آن زمان که روح دردمند ولگردم
بستری می جوید
بالینی می خواهد
تا شاید دمی بیاساید
نمی شود که تو باشی به مهربانی مهتاب
و این روح دردمند ولگرد
باز هم کوله را زمین نگذارد
و سر را بر زانوی مهربانی تو؛
نمی شود که بهار از تو سبزتر باشد
شکوفه از تو شاداب تر
پاییز از تو غمگین تر؛
نمی شود که تو باشی و شعر هم باشد
نمی شود که تو باشی ترانه هم باشد
نمی شود که تو باشی گلدان یاس هم باشد
نمی شود که تو باشی بلور هم باشد
نمی شود که شب هنگام
عطر نگاه تو باشد،
محبوبه های شب هم باشند
نمی شود که تو باشی، من عاشق تو نباشم؛
نمی شود که تو باشی
درست همین طور که هستی
و من،هزار بار خوبتر از این باشم
و باز، هزار بار، عاشق تو نباشم؛
نمی شود، می دانم
نمی شود که بهار از تو سبزتر باشد...






 

baroon

متخصص بخش ادبیات




از کتاب بار دیگر شهری که دوست میداشتم


از دل دریا صدای پاروی کهنه و شکاف خورده ای را میشنوم. میشنوم که قایقران،شمال را میخواند . میبینم تو را چون ماهی هفت رنگ از درون دریا بیرون کشیده است. صوت قایقران،صوت باد شمال است، باد تیز تک قایق شکن شمال. هیچ کس در دریا نیست. کسی خواهد آمد.
به این بیندیش !
هیچ پیامی آخرین پیام نیست و هیچ عابری آخرین عابر.
کسی مانده است که خواهد آمد. باور کن! کسی که امکان آمدن را زنده نگه میدارد.
بنشین به انتظار!




 

baroon

متخصص بخش ادبیات




از کتاب یک عاشقانه آرام


خداوند خدا
پیش از آن که انسان را بیافریند،
عشق را آفرید...
چرا که میدانست انسان بدون عشق
درد روح را ادراک نخواهد کرد؛
و بدون درد روح
بخشی از خداوند خدا را در خویشتن خویش نخواهد داشت!





 

baroon

متخصص بخش ادبیات



از کتاب آتش بدون دود جلد اول

عشق در لحظه پدید می آید و دوست داشتن در امتداد زمان. این مهمترین تفاوت عشق و دوست داشتن است. عشق معیارها را در هم میریزد، دوست داشتن بر پایه ی معیارها بنا میشود. عشق ناگهان و ناخواسته شعله میکشد، دوست داشتن،از شناختن و خواستن سرچشمه میگیرد.عشق، قانون نمیشناسد، دوست داشتن، اوج احترام به مجموعه ایی از قوانین عاطفی است.عشق، فوران میکند چون آتشفشان و شره میکند چون آبشاری عظیم، دوست داشتن جاری میشود چون رودخانه ایی بر بستری با شیب نرم ...





 

baroon

متخصص بخش ادبیات



از کتاب بار دیگر شهری که دوست می داشتم

هلیا برای دوست داشتن هر نفس زندگی، دوست داشتن هر دم مرگ را بیاموز و برای ساختن هر چیز نو، خراب کردن هر چیز کهنه را و برای عاشق عشق بودن، عاشق مرگ بودن را...



 

baroon

متخصص بخش ادبیات



از کتاب یک عاشقانه ی آرام

تو در کوچه ها انسان خواهی شد نه در لابه لای کتابها. تو در کوه ها درجاده ها و در کنار ستمدیدگان واقعی رسم زندگی را یاد خواهی گرفت نه با غوطه خوردن در آثاری که در اتاق های در بسته نوشته شده ...




 

baroon

متخصص بخش ادبیات


برشی از کتاب مردی در تبعید ابدی

ملاصدرا گفت: راستش ،بانو! ما عاقبت ندانستیم که شما عاشق ما شدید یا ما عاشق شما شدیم؟
بانو جواب داد دیگر چه فرقی می کند؟
ملا خندید: فرق می کند، خیلی هم فرق می کند. آبروی ما باید حفظ شود.
- درد آبرومندی را در عاشق شدن می جویید یا نشدن؟
- البته زیباتر و آبرومندانه تر است که شما عاشق ما شده باشی.
-پس من شدم.



 

baroon

متخصص بخش ادبیات


از کتاب بار دیگر شهری که دوست می دارم

هلیای من!
به شکوه آنچه بازیچه نیست بیندیش.
من خوب می دانم که زندگی، یکسر، صحنه بازی ست؛
من خوب می دانم.
اما بدان که همه کس برای بازی های حقیر آفریده نشده است.
مرا به بازی کوچک شکست خوردگی مکشان!
به همه سوی خود بنگر و باز می گویم که مگذار زمان، پشیمانی بیافریند.
به زندگی بیندیش با میدانگاهی پهناور و نامحدود.
به زندگی بیندیش که می خواهد باز بازیگرانش را با دست خویش انتخاب کند.
به روزهای اندوه باری بیندیش که تسلیم شدگی را نفرین خواهی کرد.
و به روزهایی که هزار نفرین، حتی لحظه ای را برنمی گرداند.
تو امروز بر فرازی ایستاده ای که هزار راه را می توانی دید؛ و دیدگان تو به تو امان می دهند که راه ها را تا اعماقشان بپایی.
در آن لحظه ای که تو یک آری را با تمام زندگی تعویض می کنی،
در آن لحظه های خطیر که سپر می افکنی و می گذاری دیگران به جای تو بیندیشند،
در آن لحظه هایی که تو ناتوانی خویش را در برابر فریادهای دیگران احساس می کنی،
در آن لحظه ای که تو از فراز، پا در راهی می گذاری که آن سوی آن، اختتام تمام اندیشه ها و رویاهاست،
در تمام لحظه هایی که تو میدانی، می شناسی و خواهی شناخت، به یاد داشته باش
که روزها و لحظه ها هیچگاه باز نمی گردند.
به زمان بیندیش و شبیخون ظالمانه زمان.




 

baroon

متخصص بخش ادبیات



از کتاب یک عاشقانه آرام

بانوی من! بسیاری از نخستین ها ، توهم است؛ نخستین روز، نخستین ساعت، نخستین نگاه، نخستین کلمات عاشقانه ...
یاد، عین واقعه نیست. تخیل آن است، یا وهم آن.
یاد، فریبمان می دهد. حتی عکس ها راست نمی گویند. حتی عکس ها.
چیزی بیش از یاد، بیش از عکس، بیش از نامه های عاشقانه، بیش از تمام نخستین ها عشق را زنده نگه می دارد:
جاری کردن عشق ، سیلان دائمی آن.
در گذشته ها به دنبال آن لحظه های ناب گشتن، آشکارا به معنای آن است که آن لحظه ها، اینک وجود ندارند.
آتشی که خاکستر شده ، عزیز من ، آتش نیست... حتی اگر داغ داغ باشد!




 

baroon

متخصص بخش ادبیات



نامه سوم - از کتاب چهل نامه کوتاه به همسرم

بانو،بانوي بخشنده ي بي نياز من!
اين قناعت تو، دل مرا عجب مي شکند...
اين چيزي نخواستنت، و با هر چه که هست ساختنت...
اين چشم و دست و زبان توقع نداشتنت، و به آن سوي پرچين نگاه نکردنت...
کاش کاري مي فرمودي دشوار و ناممکن، که من به خاطر تو سهل و ممکنش مي کردم...
کاش چيزي مي خواستي مطلقا ناياب، که من به خاطر تو آن را به دنياي يافته ها مي آوردم...
کاش مي توانستم همچون خوب ترين دلقکان جهان، تو را سخت و طولاني بخندانم...
کاش مي توانستم همچون مهر بان ترين مادران، رد اشک را از گونه هايت بزدايم...
کاش نامه اي بودم، حتي يک بار با خوب ترين اخبار...
کاش بالشي بودم ، نرم، براي لحظه هاي سنگين خستگي هايت...
کاش اي کاش که اشاره اي داشتي، امري داشتي، نيازي داشتي، روياي دور و درازي داشتي؛
آه که اين قناعت تو ، اين قناعت تو دل مرا عجب مي شکند.




 

baroon

متخصص بخش ادبیات



از کتاب
بار دیگر شهری که دوست می داشتم

هلیای من!
آیا هنوز ریزش باران بر گونه هایت تو را شاداب می کند؟
آیا هنوز بوی بیدها زمانی که از کنارشان می گذری شادی می آفریند؟
آیا هنوز از صدای لیوان ها که به هم می خورند و از آنکه ظرف های شسته را با دستمال زبر سپید خشک کنی شادمان می شوی؟
پس آن پرنده های جمله ها که هرگز بی سرآغازی به نام "ما" در اندیشه هایت پر نمی گرفتند کجا رفتند؟




 

baroon

متخصص بخش ادبیات



از کتاب یک عاشقانه آرام

عشق به دیگری ضرورت نیست حادثه است؛
عشق به وطن ضرورت است نه حادثه؛
عشق به خدا ترکیبی است از ضرورت و حادثه



 

baroon

متخصص بخش ادبیات



سخن عاشقانه گفتن دليل عشق نيست
عاشق كم است، سخن عاشقانه فراوان
عشق عادت نيست
عادت همه چيز را ويران مي كند از جمله عظمت دوست داشتن را
از شباهت به تكرار مي رسيم، از تكرار به عادت، از عادت به بيهودگي، از بيهودگي به خستگي و نفرت
!
 

baroon

متخصص بخش ادبیات



به یاد داشته باش که یک مرد، عشق را پاس میدارد، یک مرد هر چه را که میتواند به قربانگاهِ عشق می آورد، آنچه فدا کردنیست فدا میکند، آن چه شکستنی ست میشکند و آنچه را تحملسوز است تحمل میکند، اما هرگز به منزلگاهِ دوست داشتن به گدایی نمیرود.



 

baroon

متخصص بخش ادبیات


بانوي من!
يك روز عاقبت قلبت را خواهم شكست؛ يك روز عاقبت.
نه با سفري يك روزه
نه با سفري بلند
بل با آخرين سفر
يك روز عاقبت قلبت را خواهم شكست، يك روز عاقبت!
نه با كلامي كم توشه از مهرباني
نه با سخني توبيخ كننده
بل با آخرين كلام.
يك روز عاقبت قلبت را خواهم شكست _ يك روز عاقبت.
تو بايد بداني عزيز من!
بايد بداني كه دير يا زود _ اما، ديگر نه چندان دير_ قلبت را خواهم شكست؛ و كاري جز اين هم نمي توان كرد. اما اينك، عليرغم اين شكستن محتوم قريب الوقوع _ كه مي دانم همچون درهم شكستن چلچراغي بسيار ظريف و عظيم، فرو ريخته از سقفي بسيار رفيع خواهد بود _ آنچه از تو مي خواهم _ و بسياري از ياران، از يارانشان خواسته اند _ اين است كه بر مرده ام دل نسوزاني، اشك بر گورم نريزي، و خود را يكسره به اندوهي گران و ويرانگر وانسپاري...
اينك احساس و اقرار مي كنم كه آرزويي مانده است _ آرزويي بر آورده نشد؛ و آن اين است كه تو را از پي مرگم اشك ريزان و نالان و فرياد زنان و نفرين كنان نبينم، همچنان فرزندانم را، دوستانم را، ياران و هم انديشانم را...
اینبار هم دیر شد...





 

baroon

متخصص بخش ادبیات





از کتاب آتش بدون دود


عشق ، دق الباب نمی کند، مؤدب نیست ، حرف شنو نیست ،
درس خوانده نیست، حسابگر نیست، سر به زیر نیست،
مطیع نیست.



 

baroon

متخصص بخش ادبیات



به ایمان قسم ، به عشق، به آزادی، به حقیقت به شرف و به خدایی خدا قسم که در قلب آنکس که خانه اش را می خواهد ، زادگاهش را دوست دارد ، و حب وطن فراوان دارد، همیشه نوری هست، همیشه چراغی، همیشه شعله یی، آفتابی، روشنایی بی پایانی ...



 

fatemeh

متخصص بخش ادبیات و دینی
همســـرم، این بانــوی جــوان، اهل آذربایجــــان است. به قندان می گوید "گــَـندان" و به غروب می گوید "گــُـروب" .من، لهجـــــه ی آذری اش را دوســـت دارم. یک روز، اگر یاد بگیرد به قَنــدان بگویـــد "قنــدان"، دیگـــر "بانـــوی آذریِ من" نیست.

"قسمتی از یک عاشقانه آرام" مرحوم نادر ابراهیمی
 

دختر مهتاب

متخصص بخش آموزش خیاطی
yhnhn.gif
نامه سی و یکم
yhnhn.gif


عزيز من!

از اينكه اين روزها، گهگاه، چه بسا غالباً به خشم مي آيي، ابداً دلگير و آزرده نيستم.

من خوب مي دانم كه تو سخت ترين روزها و سالهاي تمامي زندگي ات را مي گذراني؛ حال آنكه هيچ يك از روزها و سالهاي گذشته نيز چندان دلپذير و خالي از اضطراب و تحمل كردني نبوده است كه با يادآوري آنها، اين سنگ سنگينِ غصه ها را از دلت برداري و نفسي به آسودگي بكشي...

صبوريِ تو... صبوري تو... صبوريِ بي حساب تو در متنِ يك زندگي نا امن و آشفته، كه هيچ چيز آن مُفرح نساخته است و نمي سازد، به راستي كه شگفت انگيزترين حكايت هاست...
 
بالا