• توجه: در صورتی که از کاربران قدیمی ایران انجمن هستید و امکان ورود به سایت را ندارید، میتوانید با آیدی altin_admin@ در تلگرام تماس حاصل نمایید.

غزلیات سعدی

sODAGAr

کاربر ويژه
شکست عهد مودت نگار دلبندم
بریدمهر و وفا یار سست پیوندم

به خاکپای عزیزان که از محبت دوست
دل از محبتدنیا و آخرت کندم

تطاولی که تو کردی به دوستی با من
من آن به دشمنخونخوار خویش نپسندم

اگر چه مهر بریدی و عهد بشکستی
هنوز بر سر پیمان وعهد و سوگندم

بیار ساقی سرمست جام باده عشق
بده به رغم مناصح که می دهدپندم

من آن نیم که پذیرم نصیحت عقلا
پدر بگوی که من بیحسابفرزندم

به خاکپای تو سوگند و جان زنده دلان
که من به پای تو در مردنآرزومندم

بیا بیا صنما کز سر پریشانی
نماند جز سر زلف تو هیچپایبندم

به خنده گفت که سعدی ازین سخن بگریز
کجا روم که به زندان عشق دربندم؟
 

sODAGAr

کاربر ويژه
از هر چه می رود سخن دوست خوشترست
پیغام آشنا، نفس روح پرورست

هرگز وجود حاضرِ غایب شنیده ای؟
من در میان جمع و دلم جای دیگرست

شاهد که در میان جمع نبود شمع گو بمیر
چون هست اگر چراغ نباشد منورست

ابنای روزگار به صحرا روند وباغ
صحرا و باغ زنده دلان کوی دلبرست

جان می روم که در قدم اندازمش ز شوق
درمانده ام هنوز که نًزلی محقرست

کاش آن به خشم رفته ما آشتی کنان
باز آمدی که دیده مشتاق بر درست

جانا دلم چو عود بر آتش بسوختی
وین دم که می زنم ز غمت دود مجمرست

شبهای بی توام شب گورست درخیال
ور بی تو بامداد کنم رو محشرست

گیسوت عنبرینه گردن تمام بود
معشوق خوبروی چه مشتاق زیورست؟

سعدی خیال بیهده بستی امید وصل
هجرت بکشت و وصل هنوز مصورست

زنهار ازین امید درازت که در دلست
هیهات ازین خیال محالت که در سرست
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

sODAGAr

کاربر ويژه
ای ساربان آهسته ران، کارام جانم میرود
وان دل که با خود داشتم، با دلستانم می رود

من مانده ام مهجور از او،بیچاره و رنجور ازو
گویی که نیشی دور ازو، در استخوانم میرود

گفتم به نیرنگ و فسون، پنهان کنم ریش درون
پنهان نمی ماند که خون، بر آستانم میرود

محمل بدار ای ساروان، تندی مکن با کاروان
کز عشق آن سرو روان، گویی روانم می رود

او می رود دامن کشان، من زهر تنهایی چشان
دیگر مپرس از من نشان، کز دل نشانم می رود

برگشت یار سرکشم، بگذشت عیش ناخوشم
چون مجمری پر آتشم، کز سر دخانم می رود

با آنهمه بیداد او، وین عهد بی بنیاد او
درسینه دارم یاد او، یا بر زبانم می رود

باز آی و بر چشمم نشین، ای دلستان نازنین
کاشوب و فریاد از زمین، بر آسمانم می رود

شب تا سحر می نغنوم، واندرز کس می نشنوم
وین ره نه قاصد می روم، کز کف عنانم می رود

گفتم بگریم تا ابل، چون خر فرو ماند در گل
وین نیز نتوانم که دل، با کاروانم میرود

صبر از وصال یار من، برگشتن از دلدار من
گرچه نباشد کار کم، هر کار از آنم می رود

در رفتن جان از بدن، گویند هر نوعی سخن
من خود به چشم خویشتن، دیدم که جانم می رود

سعدی فغان از دست ما، لایق نبود ای بیوفا
طاقت نمی آرم جفا، کار از فغانم می رود
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

sODAGAr

کاربر ويژه
بسیار سفر باید، تا پخته شودخامی
صوفی نشود صافی، تا در نکشد جامی

گر پیر مناجاتست، ور رند خرابتی
هر کس قلمی رفتست، بر وی به سرانجامی

فردا که خلایق را، دیوان جزا باشد
هر کس عملی دارد، من گوش به انعامی

ای بلبل اگر نالی، من با تو هم آوازم
تو عشق گلی داری، من عشق گلندامی

سروی به لب جویی، گویند چه خوش باشد
آنان که ندیدستند، سروی به لب بامی

روزی تن من بینی، قربان سر کویش
وین عید نمی باشد، الا به هر ایامی

ای در دل ریش من، مهرت چو روان در تن
آخر ز دعا گویی، یاد آر به دشنامی

باشد که تو خود روزی، از ما خبری پرسی
ور نه که برد هیهات، از ما به تو پیغامی؟

گر چه شب مشتاقان، تاریک بود اما
نومید نباید بود، از روشنی بامی

سعدی به لب دریا، دردانه کجا یابی؟
در کام نهنگان رو، گر می طلبی کامی
 

sODAGAr

کاربر ويژه
مواعظ سعدی - تن آدمی شریفست به جان آدمیت
تن آدمی شریفست به جان آدمیت
نههمین لباس زیباست نشان آدمیت

اگر آدمی به چشمست و دهان و گوش و بینی
چهمیان نقش دیوار و میان آدمیت

خور و خواب و خشم و شهوت و شغبست و جهل وظلمت
حیوان خبر ندارد ز جهان آدمیت

به حقیقت آدمی باش وگرنه مرغباشد
که همین سخن بگوید به زبان آدمیت

مگر آدمی نبودی که اسیر دیوماندی
که فرشته ره ندارد به مکان آدمیت

اگر این درنده خویی ز طبیعتتبمیرد
همه عمر زنده باشی به روان آدمیت

رسد آدمی به جایی که بجز خدانبیند
بنگر که تا چه حدست مکان آدمیت

طیران مرغ دیدی تو ز پای بندشهوت
به در آی تا ببینی طیران آدمیت

نه بیان فضل کردم که نصیحت توگفتم
هم از آدمی شنیدیم بیان آدمیت
 

sODAGAr

کاربر ويژه
برو جانب حق نگه دار و بس
یکی متفق بود بر منکری
گذر کرد بر وی نکو محضری
نشست از خجالت عرق کرده روی
که آوخ خجل گشتم از شیخ کوی
شنید این سخن پیر روشن روان
برو بر بشورید و گفت ای جوان
نیاید همی شرمت از خویشتن
که حق حاضر و شرم داری ز من ؟
نیاسایی از جانب هیچ کس
برو جانب حق نگه دار و بس
چنان شرم دار از خداوند خویش
که شرمت ز همسایگانست و خویش
 

sODAGAr

کاربر ويژه
بی مهر و وفا
من نـدانسـتم از اوّل کـه تـو بـی مهر و وفـایی
عــهـد نــابستن از آن بــه کــه بـبندی و نـپایی
دوسـتان عــیب کـنندم کـه چـرا دل به تـو دادم
باید اوّل به تو گفتن که چنین خـوب چـرایـی!
حــلقه بـــر در نــتوانــم زدن از دستِ رقــیبان
ایــن تــوانـم کـه بـیایم بـه مــحلّت بـه گــدایـی
شمع را باید ازاین خانه بـه در بـردن و کشـتن
تا به هـمسایه نگـوید کـه تــو در خــانۀ مـایی
پــرده بـردار که بـیگانه خـود ایـن روی نـبیند
تــــو بـــزرگی و در آیــینۀ کــوچک نــنمایی
عشق و درویشـی و انگشت نـمایی و مــلامت
هـــمه سـهل است تـحمّل نکــنم بـار جـــدایـی
روز صحرا و سَماع است و لبِ جوی و تماشا
در هـــمه شـهر دلی مـاند کـه دیگـر نـربایی؟
گفته بــودم چــو بـیـایی غــم دل بـا تـو بگــویم
چه بگویم؟ که غم از دل برود چون تـو بـیایی
که دل اهل نظر بُرد، کـه سـرّی است خـدایـی
 

sODAGAr

کاربر ويژه
امروز مبارکست فالم
امروز مبارکست فالم
کافتاد نظر برآن جمالم

الحمد خدای آسمان را
کاختر به درآمد از وبالم

خوابست مگرکه می نماید
یا عشوه همی دهد خیالم؟

کاین بخت نبود هیچ روزم
وین گل نشکفت هیچ سالم

امروز بدیدم آنچه دل خواست
دید آنچه نخواست بدسگالم

اکنون که تو روی باز کردی
رو، باز به خیر کرد حالم

دیگرچه توقعست از ایام
چون بدر تمام شد هلالم؟

باز آی کز اشتیاق رویت
بگرفت ز خویشتن ملالم

آزرده ام از فراق چونانک
دل باز نمی دهدوصالم

و ز غایت تشنگی که بردم
در حلق نمی رود زلالم

بیچاره به رویت آمدم باز
چون چاره نماند و احتیالم

از جو تو هم در تو گیرم
وزدست تو هم بر تو نالم

چون دوست موافقست سعدی
سهلست جفای خلق عالم
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

sODAGAr

کاربر ويژه
ساقی بده آن شراب گلرنگ
ساقی بده آن شراب گلرنگ
مطرب بزنآن نوای بر چنگ

کز زهد ندیده ام فتوحی
تا کی زنم آبگینه برسنگ؟

خون شد دل من ندیده کامی
الا که برفت نام با ننگ

عشق آمد وعقل همچو بادی
رفت از بر من هزار فرسنگ

ای زاهد خرقه پوش تا کی
باعاشق خسته دل کنی جنگ؟

گرد دو جهان بگشته عاشق
زاهد بنگر نشستهدلتنگ

من خرقه فکنده ام ز عشقت
باشد که به وصل تو زنم چنگ

سعدیهمه روز عشق می باز
تا در دو جهان شوی به یک رنگ
 

sODAGAr

کاربر ويژه
گر به رخسار چو ماهت صنما می نگرم
گر به رخسار چو ماهت صنما مینگرم
به حقیقت اثر لطف خدا می نگرم

تا مگر دیده ز روی تو بیابداثری
هر زمان صد رهت اندر سر و پا می نگرم

تو به حال من مسکین به جفا مینگری
من به خاک کف پایت به وفا می نگرم

آفتابی تو من ذره مسکینضعیف
تو کجا و من سرگشته کجا می نگرم

سر زلفت ظلماتست و لبت آبحیات
در سواد سر زلفت به خطا می نگرم

هندوی چشم مبیناد رخ ترک توباز
گر به چین سر زلفت به خطا می نگرم

راه عشق تو درازست ولی سعدیوار
می روم و ز سر حسرت به قفا می نگرم
 

sODAGAr

کاربر ويژه
من اندر خود نمی یابم که روی از دوست برتابم
من اندر خود نمی یابم که روی از دوستبرتابم
بدار ای دوست دست از من که طاقت رفت و پایابم

تنم فرسود و عقلمرفت و عشقم همچنان باقی
وگر جانم دریغ آید نه مشتاقم که کذابم

بیار ایلعبت ساقی نگویم چند پیمانه
که گر جیحون بپیمایی نخواهی یافت سیرابم

مراروی تو محرابست در شهر مسلمانان
وگر جنگ مغل باشد نگردانی ز محرابم

مرااز دنیی و عقبی همینم بود و دیگر نه
که پیش از رفتن از دنیا دمی با دوستدریابم

سر از بیچارگی گفتم نهم شوریده در عالم
دگر ره پای می بندد وفایعهد اصحابم

نگفتی بیوفا یارا که دلداری کنی ما را
الا گر دست می گیری بیاکز سر گذشت آبم

زمستانست و بی برگی بیا ای باد نوروزم
بیابانست و تاریکیبیا ای قرص مهتابم

حیات سعدی آن باشد که بر خاک درت میرد
دری دیگر نمیدانم مکن محروم ازین بابم
 

sODAGAr

کاربر ويژه
مگر نسیم سحر بوی زلف یار منست
مگر نسیم سحر بوی زلف یار منست
کهراحت دل رنجور بیقرار منست

به خواب در نرود چشم بخت من همه عمر
گرش بهخواب بینم که در کنار منست

اگر معاینه بینم که قصد جان دارد
به جانمضایقه با دوستان نه کار منست

حقیقت آنکه در خورد اوست جان عزیز
ولیکدرخور امکان و اقتدار منست

نه اختیار منست این معاملت لیکن
رضای دوستمقدم بر اختیار منست

اگر هزار غمست از جفای او بر دل
هنوز بنده اویم کهغمگسار منست

درون خلوت ما، غیر در نمی گنجد
برو که هر که نه یار منست،بار منست

به لاله زار و گلستان نمی رود دل من
که یاد دوست گلستان و لالهزار منست

ستمگرا دل سعدی بسوخت در طلبت
دل نسخوت که مسکین امیدوارمنست

وگر مراد تو اینست بی مرادی من
تفاوتی نکند چون مراد یار منست
 

sODAGAr

کاربر ويژه
سرو سیمینا به صحرا میروی
سرو سیمینا به صحرا می​روی
نیک بدعهدی که بی ما می​روی

کس بدین شوخی ورعنایی نرفت
خود چنینی یا به عمدامی​روی


روی پنهان دارد از مردم پری
تو پری روی آشکارا می​روی


گر تماشا می​کنی در خود نگر
یا به خوشتر زین تماشا می​روی


می​نوازی بنده را یا می​کشی
می​نشینی یک نفس یا می​روی


اندرونم با تو می​آید ولیک
خائفم گر دست غوغا می​روی


ما خود اندر قید فرمان توایم
تا کجا دیگر به یغما می​روی


جان نخواهد بردن از تو هیچ دل
شهر بگرفتی به صحرا می​روی


گر قدم بر چشم من خواهی نهاد
دیده بر ره می​نهم تا می​روی


ما به دشنام از تو راضیگشته​ایم
وز دعای ما به سودا می​روی


گر چه آرام از دل ما می​رود
همچنین می​رو که زیبا می​روی

دیده سعدی و دلهمراه توست
تا نپنداری که تنها می​روی
 

sODAGAr

کاربر ويژه
نفسی وقت بهارم هوس صحرا بود
نفسی وقت بهارم هوس صحرا بود
بارفیقی دو، که دایم تنوان تنها بود

خاک شیراز چو دیبای منقش دیدم
وان همهصورت شاهد که بر آن دیبا بود

پارس در سایه اقبال اتابک ایمن
لیکن از نالهمرغام چمن غوغا بود

شکرین پسته دهانی به تفرج بگذشت
که چه گویم نتوان گفتکه چون زیبا بود

یعلم الله که شقایق نه بدان لطف و، سمن
نه بدان بوی و،صنوبر نه بدان بالا بود

فتنه سامریش در نظر شورانگیز
نفس عیسویش در لبشکرخا بود

من در اندیشه که بت یا مه نو یا ملکست
یار بت پیکر مه روی ملکسیما بود

دل سعدی و جهانی به دمی غارت کرد
همچو نوروز که بر خوان ملکیغما بود
 

fatemeh

متخصص بخش ادبیات و دینی
blum001.gif


جان و تنم ای دوست فدای تن و جانت
مویی نفروشم به همه ملک جهانت

شیرینتر از این لب نشیندم که سخن گفت
تو خود شکری یا عسلست آب دهانت

یک روز عنایت کن و تیری به من انداز
باشد که تفرج بکنم دست و کمانت

گر راه بگردانی و گر روی بپوشی
من می‌نگرم گوشه چشم نگرانت

بر سرو نباشد رخ چون ماه منیرت
بر ماه نباشد قد چون سرو روانت

آخر چه بلایی تو که در وصف نیایی
بسیار بگفتیم و نکردیم بیانت

هر کس که ملامت کند از عشق تو ما را
معذور بدارند چو بینند عیانت

حیفست چنین روی نگارین که بپوشی
سودی به مساکین رسد آخر چه زیانت

بازآی که در دیده بماندست خیالت
بنشین که به خاطر بگرفتست نشانت

بسیار نباشد دلی از دست بدادن
از جان رمقی دارم و هم برخی جانت

دشنام کرم کردی و گفتی و شنیدم
خرم تن سعدی که برآمد به زبانت
 

fatemeh

متخصص بخش ادبیات و دینی
من چه در پای تو ریزم که خورای تو بود
سر نه چیزست که شایسته پای تو بود

خرم آن روی که در روی تو باشد همه عمر
وین نباشد مگر آن وقت که رای تو بود

ذره‌ای در همه اجزای من مسکین نیست
که نه آن ذره معلق به هوای تو بود

تا تو را جای شد ای سرو روان در دل من
هیچ کس می‌نپسندم که به جای تو بود

به وفای تو که گر خشت زنند از گل من
همچنان در دل من مهر و وفای تو بود

غایت آنست که ما در سر کار تو رویم
مرگ ما باک نباشد چو بقای تو بود

من پروانه صفت پیش تو ای شمع چگل
گر بسوزم گنه من نه خطای تو بود

عجبست آن که تو را دید و حدیث تو شنید
که همه عمر نه مشتاق لقای تو بود

خوش بود ناله دلسوختگان از سر درد
خاصه دردی که به امید دوای تو بود

ملک دنیا همه با همت سعدی هیچست
پادشاهیش همین بس که گدای تو بود
 

fatemeh

متخصص بخش ادبیات و دینی
اگر دستم رسد روزی که انصاف از تو بستانم
قضای عهد ماضی را شبی دستی برافشانم

چنانت دوست می‌دارم که گر روزی فراق افتد
تو صبر از من توانی کرد و من صبر از تو نتوانم


دلم صد بار می‌گوید که چشم از فتنه بر هم نه
دگر ره دیده می‌افتد بر آن بالای فتانم

تو را در بوستان باید که پیش سرو بنشینی
و گر نه باغبان گوید که دیگر سرو ننشانم

رفیقانم سفر کردند هر یاری به اقصایی
خلاف من که بگرفته است دامن در مغیلانم

به دریایی درافتادم که پایانش نمی‌بینم
کسی را پنجه افکندم که درمانش نمی‌دانم

فراقم سخت می‌آید ولیکن صبر می‌باید
که گر بگریزم از سختی رفیق سست پیمانم

مپرسم دوش چون بودی به تاریکی و تنهایی
شب هجرم چه می‌پرسی که روز وصل حیرانم

شبان آهسته می‌نالم مگر دردم نهان ماند
به گوش هر که در عالم رسید آواز پنهانم

دمی با دوست در خلوت به از صد سال در عشرت
من آزادی نمی‌خواهم که با یوسف به زندانم

من آن مرغ سخندانم که در خاکم رود صورت
هنوز آواز می‌آید به معنی از گلستانم

 

fatemeh

متخصص بخش ادبیات و دینی
در آن نفس که بمیرم در آرزوی تو باشم
بدان امید دهم جان که خاک کوی تو باشم

به وقت صبح قیامت که سر ز خاک برآرم
به گفت و گوی تو خیزم به جست و جوی تو باشم

به مجمعی که درآیند شاهدان دو عالم
نظر به سوی تو دارم غلام روی تو باشم

به خوابگاه عدم گر هزار سال بخسبم
ز خواب عاقبت آگه به بوی موی تو باشم

حدیث روضه نگویم گل بهشت نبویم
جمال حور نجویم دوان به سوی تو باشم

می بهشت ننوشم ز دست ساقی رضوان
مرا به باده چه حاجت که مست روی تو باشم

هزار بادیه سهلست با وجود تو رفتن
و گر خلاف کنم «سعدیا» به سوی تو باشم
 

fatemeh

متخصص بخش ادبیات و دینی
چشم رضا و مرحمت بر همه باز می‌کنی
چون که به بخت ما رسد این همه ناز می‌کنی

ای که نیازموده‌ای صورت حال بی‌دلان
عشق حقیقتست اگر حمل مجاز می‌کنی

ای که نصیحتم کنی کز پی او دگر مرو
در نظر سبکتکین عیب ایاز می‌کنی

پیش نماز بگذرد سرو روان و گویدم
قبله ی اهل دل منم سهو نماز می‌کنی

دی به امید گفتمش داعی دولت تو ام
گفت دعا به خود بکن گر به نیاز می‌کنی

گفتم اگر لبت گزم می‌خورم و شکر مزم
گفت خوری اگر پزم قصه دراز می‌کنی

«سعدی» خویش خوانیم پس به جفا برانیم
سفره اگر نمی‌نهی در به چه باز می‌کنی؟


163169_155509474500311_5194731_n.jpg
 

fatemeh

متخصص بخش ادبیات و دینی
خبرت هست که بی روی تو آرامم نیست
طاقت بار فراق این همه ایامم نیست

خالی از ذکر تو عضوی چه حکایت باشد
سر مویی به غلط در همه اندامم نیست

میل آن دانه خالم نظری بیش نبود
چون بدیدم ره بیرون شدن از دامم نیست

شب بر آنم که مگر روز نخواهد بودن
بامدادت که نبینم طمع شامم نیست

چشم از آن روز که برکردم و رویت دیدم
به همین دیده سر دیدن اقوامم نیست

نازنینا مکن آن جور که کافر نکند
ور جهودی بکنم بهره در اسلامم نیست

گو همه شهر به جنگم به درآیند و خلاف
من که در خلوت خاصم خبر از عامم نیست

نه به زرق آمده‌ام تا به ملامت بروم
بندگی لازم اگر عزت و اکرامم نیست

به خدا و به سراپای تو کز دوستیت
خبر از دشمن و اندیشه ز دشنامم نیست

دوستت دارم اگر لطف کنی ور نکنی
به دو چشم تو که چشم از تو به انعامم نیست

سعدیا نامتناسب حیوانی باشد
هر که گوید که دلم هست و دلارامم نیست

 
بالا