فرمان تقسيم جهان بين دولت اسپانيا و پرتغال را پاپ كه در سالهاي پايانيِ قرن 15 ميلادي صادر كرد قديميترين كاغذِ به جاي مانده اي است كه روي ميز سبز نگاشته شده و جهان بيگانه (انسانهاي رنگين پوست و سرزمينهايشان) را در اختيار سفيد پوستانِ قدرتمند قرارميدهد.
منشور پاپ، بدعتگذار سنتي است كه تا روزگار ما ادامه مييابد: قدرتهاي سفيد پوست به كشف سرزمينهاي جديد ميپردازند و در اين كه نواحي تازه شناخته شده را تصرف كنند، حتي لحظهاي ترديد نميكنند.(1)
گرت پاچنسكي
در 4 مه 1493 م (899 ق)، يعني درست يك سال پس از سقوط كامل دولت اسلاميِ غَرناطه و تجديد حاكميتِ صليبِ غرب بر اندُلُس (اسپانيا)، الكساندر ششم، پاپِ يهودي تبار(2) رُم، بيانيهاي صادر كرد كه در تاريخ به فرمان تقسيمInter Coetera) ) مشهور است.
پرتغال و اسپانيا - دو دولت يكهتاز و مقتدرِ مسيحيِ آن روز اروپا - بر سر تصاحب و غارتِ مناطقي كه دريانوردان اروپايي در شرق و غرب اقيانوس اطلس كشف كرده بودند، كشمكشي سخت داشتند و بيانيه جناب پاپ بر آن بود كه با تقسيم جهان، بين آن دو دولت، به اين كشمكش پايان دهد؛ يعني، آن دو حريفِ آزمند، جهان را برادروار با حجتِ شرعي! بخورند و البته سهمي نيز، از اين نواله، به پاپ دهند!
ابتكارِ عمل در گرفتن امضا از پاپ براي محكم ساختنِ پايههاي سلطه بر مستعمرات، از آنِ پرنس هنري، پادشاه بلندپرواز پرتغال، (1460-1394 م) بود. هنري كه از جنگهاي مكرر با كشور اسلامي مراكش طرفي نبسته بود، سرانجام با اكتشافاتي كه سياحان پرتغالي در اقيانوس اطلس و سواحل آفريقا آغاز كرده بودند، نظرش به جايي ديگر معطوف شد و در جستجوي راهي برآمد كه از طريق جنوب آفريقا به هندوستان برود.(3)
تداوم جنگهاي صليبي و فرمان استعمار شرق
در پندارِ مسيحيانِ متعصبِ آن روزگار، پاپ به عنوان جانشين مسيح(ع) بايد پاي طومار حكومت پادشاهان مسيحي را امضا ميكرد تا سلطه آنان بر قلمرو حاكميت خويش به اصطلاح مشروعيت يابد. از اين رو، پرنس هنري نيز براي محكم كاري و همچنين جلوگيري از دستبرد احتماليِ رقباي مسيحي - اروپايي خويش، سفيري نزد پاپ وقت، كاليكستوس سوم (عموي الكساندر ششم) فرستاد و خواستار تأييد و امضاي وي شد. پاپ نيز از دماغه نون گرفته تا هندوستان، همه زمينهايي را كه كشف شده يا بعداً كشف ميشد، به دولت پرتغال واگذاشت و اين موضوع را به آگاهي همه دولتهاي مسيحي رساند.(4)
چند دهه پس از اين حاتم بخشي، فرديناند دوم و همسرش، ايزابلا، زوج حاكم بر اسپانيا، در سال 1492 م (898 ق) دولت اسلاميِ غرناطه را منقرض ساختند و دست به يك اسلام زدايي (بلكه شرق زداييِ) فجيع و خشن در اندلس زدند. سلطه اين زوج صليبي بر اندلس، با آغاز اكتشافات كريستف كلمب در سواحل آمريكا (كه نخست گمان ميشد سواحل هند است) مقارن بود و اين امر موجب شد كه آتشِ آز و طمعِ آن دو تيزتر گردد و گام در مسيرِ جهانخواري بگذارند. از اين رو، فرديناند و ايزابلا نيز همچون پرنس هنري، لازم ديدند كه براي جلوگيري از مزاحمتهاي آتيِ رقبايِ اروپايي، دست خطي از پاپ بگيرند. به همين منظور، نامهاي به پاپ وقت، الكساندر ششم، نوشتند و به همراهِ نمايندهاي نزد وي فرستادند. الكساندر ششم هم كه اصلاً اسپانيايي و برادرزاده كاليكستوس بود، بذل لطف فرمود و در نخستين منشوري كه صادر نمود، حق حاكميت كشور اسپانيا بر سرزمينهاي تازه كشف شده در آمريكا را تصويب كرد (اين زمان، تازه چند هفته بود كه كريستف كلمب به عنوان درياسالار و نايبالسلطنه اسپانيا در جزاير مكشوفه، با دست پر، از سفر اكتشافي خود به آمريكا بازگشته بود).
با اين همه، بر خلاف انتظار، فرداي آن روز جهان شاهد صدور منشور جديدي از پاپ گرديد: فرمان تقسيم. با اين فرمان، سرزمينهاي كشف شده در دو سوي اقيانوس اطلس بين دو دولت صليبيِ پرتغال و اسپانيا تقسيم شده بود.(5)
الكساندر ششم به خانوادهاي تعلق داشت كه افرادش به مناعت طبع و تقوا چندان نامي نداشتند، و در كتب تاريخ،شواهدي از مال اندوزي و بيبندوباريِ اخلاقيِ اين خانواده ذكر شده است.(6) گرت پاچنسكي، نويسنده آزاديخواه و ضداستعمار آلماني، با ذكر اين مطلب، حدس ميزند كه پرتغاليها در شب سوم مه 1493 در برابر رقباي اسپانيايي خود بيكار ننشسته و حضرت پاپ را در صدور منشور شماره دو به نحوي تشويق نمودهاند(7)؛ در معني، سبيل وي را چرب كردهاند!
مروري بر كارنامه الكساندر ششم، نظرِ پاچنسكي را كاملاً تأييد ميكند. ويل دورانت، نويسنده مشهور آمريكايي، با تكيه بر مدارك معتبر تاريخي، موارد بسياري از شهوتپرستيها، رشوهگيري ، منصبفروشيها و قوم و خويشبازيهاي الكساندر را ذكر كرده است، كه در زير به برخي از آنها اشاره ميكنيم:
رودريگز بورخا مشهور به پاپ الكساندر ششم، مردي خوشاندام و شهوتران از خانداني اشرافي تبار بود كه، حتي پس از رسيدن به منصب پاپي نيز، از مغازله و معاشقه با زيبارويان باك نداشت. در اوايل عمر، چون در محيط اخلاقيِ سستِ ايتالياي قرن پانزدهم بارآمده بود، و ميديد كه بسياري از كشيشان [ برخلاف قوانين كليسا] به خود رخصت متلذذ شدن از زنان را ميدادند، اين جوانِ هرزه ارغوانيپوش نيز تصميم گرفت از تمام مواهبي كه خداوند به او و زنان عطا كرده است، بهرهمند شود! پيوس دوم، پاپ وقت، او را به دليل شركت در يك مجلس رقصِ قبيح و گمراهكننده (1460 م) ملامت كرد، و اين در حالي بود كه الكساندر بهاصطلاح رياستِ دربارِ پاپ را بر عهده داشت.(8)
در 1464 همراه پاپ پيوس دوم به آنكونا رفت و در آنجا به يك بيماري مقاربتي دچار شد؛ زيرا، به گفته پزشك معالجش، تنها نخوابيده بود.(9) وي شهوت پرستي را، حتي پس از آنكه با عنوان الكساندر ششم بر مسند پاپي نشست، حفظ كرد. چنان كه تاريخ، روابط نامشروع او را در دوران پاپي، با زن شوهرداري به نام جوليا فارنزه كه حتي به تولد نوزادي انجاميد، ثبت كرده است.(10) همچنين، در يك جشن عمومي در واتيكان، كه در طي آن، يك نمايش كمدي داده شد (فوريه 1503)، او با صداي بلند ابراز شادماني ميكرد و از اين خوش بود كه جماعتي از زنان زيبا گرداگردش را فرا گرفته و با ملاحت بسيار بر چارپايههايي در پايين پاي او نشستهاند.(11)
عيب ديگرِ او را منصب فروشي و رشوهگيري نوشتهاند. الكساندر، پس از مرگ پاپ پيشين (اينوكنتيوس هشتم)، با رأي دستجمعي كاردينالها در اوت 1492 به مقام پاپي برگزيده شد و اين رأي، بدون وعده پرداخت رشوه به رأي دهندگان به دست نيامده بود؛ چه او از بركت شغل اداري متمادي خود در زمان پنج پاپ، يعني رياست تشريفات دربار پاپ، ثروتمندترين كاردينالي شده بود كه تاريخ رُم به ياد داشت.(12) او در فروش مناصب كليسا، تصرف اموال كاردينالهاي متوفي، صدور احكام معافيت از تخلفات قانوني و نيز فرامين طلاق در قبال دريافت مبالغ هنگفت، گردآوري اموال سرشار از راه بخشش گناهان و بهشت فروشي به گنهكاران، يدِ طولايي داشت؛(13) به گونهاي كه برخي از معترضان برايش دست گرفتند كه:
- الكساندر، كليدها و محرابها را ميفروشد؛ حق دارد؛ زيرا براي آنها پول داده است!(14)
قوم و خويش بازي نيز خصلت ديگرِ الكساندر، بلكه اصولاً خصلتِ خاندانِ اسپانيايي تبارِ وي ،بود. چنان كه نوشتهاند، خويشاوند بازي در دستگاه پاپ نخستين بار در دوران رياست عموي آلكساندر، كاليكستوس سوم شروع شد و پاپ هاي بعدي نيز مشاغل را به برادرزادهها يا ساير بستگان خود، و حتي بعضي از اوقات به پسران خويش، ميدادند.(15)
بر همين سابقه بود كه وقتي آلكساندر ششم به پاپي رسيد، تني چند از صاحبان افكار محتاط... بيم آن داشتند كه مبادا پاپ جديد... قدرت خود را بيش از آنچه براي تنقيح و تقويت كليسا به كار اندازد، در بزرگ كردن خانواده خود اعمال كند.(16) گذشت زمان نشان داد كه نگراني آنهابيجا نبوده است: مردم رُم پاپ را... به سبب آراستن آشيانه فرزندانش سخت مذمت نمودند و از انتصاب عده زيادي از اسپانيائيها كه قيافه اجنبي و زبان خارجيشان براي ايتاليائيان ناخوشايند بود، خشمگين بودند. يكصد تن از خويشان پاپ به رُم آمده بودند. يكي از ناظران ميگويد: ده دستگاه پاپ هم براي اين بنياعمام كافي نيست!(17)
تمسك به وسايل نامشروع براي دست يابي به اهداف مادي و سياسي، ويژگيِ ديگرِ زندگي آلكساندر ششم بود. ويل دورانت مينويسد: او تصميم داشت كشوري نيرومند بسازد و فكر ميكرد كه اين كار با پيروي از اصول مسيحيت ممكن نيست. به كار بردن وسايل مملكت داري، همچون تبليغات، نيرنگ، دسيسه، انضباط، و جنگ، طبعاً براي كساني كه كليساي مسيحي ضعيفي را به حكومتي قدرتمند ترجيح ميدادند... ناگوار بود. الكساندر گاه بر زندگي خود تأملي ميكرد تا آن را با موازين انجيلي بسنجد و آن وقت اذعان ميكرد كه منصبفروش، زناكار، و حتي - از طريق جنگ - منهدم كننده جانها است.(18)
جناب الكساندر ششم، با اين روش و منش، طبعاً نميتوانست دين و ايمان درستي به حضرت مسيح (ع) داشته باشد: مراسم مذهبيِ پرزحمتِ شغلِ خود را با وفاداري، اما بيصبري يك سوداگر، انجام ميداد.(19) او حتي زماني كه قدرتش را از جانب پادشاهِ مسيحيِ فرانسه (شارل هشتم) درخطر ديد، ابايي نداشت كه دست اتحاد به سوي سلطان مسلمان عثماني (بايزيد ثاني) دراز كند و او را به جنگ با همكيشان خويش در فرانسه تشويق نمايد!(20) خالي از نكته نيست كه مردم رم - نيمي به مزاح و نيمي به عناد - الكساندر را پاپِ يهودي زاده ميخواندند و غرضشان اين بود كه پيشينيانش، يهوديان اسپانيايي عيسوي شده بودند.(21)
در مرگ الكساندر، كه به نحوي فجيع و دردآگين رخ داد، مردم رم از فوت پاپ اسپانيايي شادي كردند. گوتچار ديني، تاريخنويس و سياستمدار وطنخواه ايتاليايي، چنين گفته است:
در تمام شهر رم، يك شادياي باورنكردني حكمفرما بود؛ مردم در كليساي سان پيترو اجتماع كرده بودند و از ديدن آن افعيِ مُرده، سير نميشدند - آن افعي كه با جاهطلبيِ بيحد و خيانت نفرتانگيز، با ستمگري وحشتانگيز و شهوت ديوآسا، و با حرص سرشار خود در فروختن همه چيز، از مقدس گرفته تا ناپاك، تمام جهان را مسموم كرده بود. ماكياولي نيز داوري مشابهي دارد:
الكساندر كاري جز فريب نداشت. در تمام دوران زندگياش به هيچ چيز ديگري نميانديشيد. هيچ كس مثل او با سوگندهاي غِلاظ و شِداد وعدهاي نميداد كه بعد آن را نقض نكند. به گفته ويلدورانت، مورخان كاتوليك در حالي كه از حق الكساندر در بازگرداندن قدرتِ دنيويِ پاپ دفاع ميكنند، عموماً در محكوم ساختن شيوهها و اخلاقيات او همداستاناند. پاستور شرافتمند ميگويد:
مردم عموماً او را عفريتي ميدانستند و هر نوع جنايت كثيفي را به او نسبت ميدادند. تحقيقات انتقاديِ جديد در باره او بهتر قضاوت كرده و برخي از اتهامات وارد بر او را رد نموده است. اما اگرچه بايد از پذيرش بدونِ تحقيقِ داستانهاي گفته شده معاصران الكساندر برحذر باشيم، هنوز شواهدِ موجود عليه او، آن چنان زياد است كه ما بايد كوششهايي را كه براي روسفيد كردنِ او انجام ميشود بازيِ ناشايستهاي با حقيقت بدانيم....(22)
اين بود كارنامه زندگي انساني كه در مسندِ پاپي، با فرمان تقسيم خويش، بر استعمار و اسارتِ ملت هاي جهان به دست جهان خوارانِ طماعِ اروپايي مُهرِ تأييد زد و مشروعيتِ چند قرن قتل و غارت و آزار و شكنجه بشر در آمريكا و آفريقا و آسيا به دستِ مشتيِ سفيد پوستِ زرپرست و قدرت طلب را امضا نمود.(23)
گفتيم كه عموي الكساندر، كاليكستوس سوم، با دست خطي، حاكميت پرتغال را بر تمام زمينهاي واقع در ساحل اقيانوس اطلس تنفيذ كرده بود، و اينك كه كريستف كلمب، دريا سالار و نايب السلطنه پادشاه اسپانيا، بخشهايي از قاره آمريكا را كشف و تصرف كرده بود، پرتغاليها، با استناد به فرمان كاليكستوس، مدعيِ سلطه بر قاره جديد بودند. در مقابل، اسپانياييها استدلال ميكردند كه فرمان كاليكستوس فقط شامل سواحل شرقي اقيانوس اطلس ميشود. اين دو كشورِ فزونخواه نزديك بود با يكديگر بجنگند كه، الكساندر ششم فرمان تقسيم را صادر كرد (4 مه 1493) و بر پايه آن، تمام نواحيِ كشف شده را در غربِ خطي فرضي از قطب شمال به قطب جنوب به فاصله 480 كيلومتري مغربِ جزايرِ آزور و رأس الاخضر به اسپانيا واگذاشت و آنچه نيز در شرق اين خط واقع شده بود، به پرتغال اختصاص داد؛ مشروط بر اينكه اراضي مكشوفه مسكنِ عيسويان نباشد و فاتحان در مسيحي ساختنِ اَتباعِ خود بكوشند.(24)
گرت پاچنسكي، با اشاره به فرمان پاپ، سخن تكان دهندهاي دارد كه در طنين آن ميتوان ضجه ميلياردها انسان مظلوم را در سراسر جهان، از آمريكاي لاتين و قاره سياه گرفته تا شرق و غرب آسيا، در زير شلاقهاي ستم شنيد:
اين قديميترين كاغذِ به جاي مانده است كه روي ميز سبز نگاشته شده و جهانِ بيگانه - انسانهاي رنگين پوست و سرزمينهايشان - را در اختيار سفيد پوستان قدرتمند قرار ميدهد.
منشور پاپ، بدعتگذار سنتي است كه تا روزگار ما ادامه مييابد: قدرتهاي سفيد پوست به كشف سرزمينهاي جديد ميپردازند و در اين كه نواحي تازه شناخته شده را تصرف كنند، حتي لحظهاي ترديد نميكنند.(1)
گرت پاچنسكي
در 4 مه 1493 م (899 ق)، يعني درست يك سال پس از سقوط كامل دولت اسلاميِ غَرناطه و تجديد حاكميتِ صليبِ غرب بر اندُلُس (اسپانيا)، الكساندر ششم، پاپِ يهودي تبار(2) رُم، بيانيهاي صادر كرد كه در تاريخ به فرمان تقسيمInter Coetera) ) مشهور است.
پرتغال و اسپانيا - دو دولت يكهتاز و مقتدرِ مسيحيِ آن روز اروپا - بر سر تصاحب و غارتِ مناطقي كه دريانوردان اروپايي در شرق و غرب اقيانوس اطلس كشف كرده بودند، كشمكشي سخت داشتند و بيانيه جناب پاپ بر آن بود كه با تقسيم جهان، بين آن دو دولت، به اين كشمكش پايان دهد؛ يعني، آن دو حريفِ آزمند، جهان را برادروار با حجتِ شرعي! بخورند و البته سهمي نيز، از اين نواله، به پاپ دهند!
ابتكارِ عمل در گرفتن امضا از پاپ براي محكم ساختنِ پايههاي سلطه بر مستعمرات، از آنِ پرنس هنري، پادشاه بلندپرواز پرتغال، (1460-1394 م) بود. هنري كه از جنگهاي مكرر با كشور اسلامي مراكش طرفي نبسته بود، سرانجام با اكتشافاتي كه سياحان پرتغالي در اقيانوس اطلس و سواحل آفريقا آغاز كرده بودند، نظرش به جايي ديگر معطوف شد و در جستجوي راهي برآمد كه از طريق جنوب آفريقا به هندوستان برود.(3)
تداوم جنگهاي صليبي و فرمان استعمار شرق
در پندارِ مسيحيانِ متعصبِ آن روزگار، پاپ به عنوان جانشين مسيح(ع) بايد پاي طومار حكومت پادشاهان مسيحي را امضا ميكرد تا سلطه آنان بر قلمرو حاكميت خويش به اصطلاح مشروعيت يابد. از اين رو، پرنس هنري نيز براي محكم كاري و همچنين جلوگيري از دستبرد احتماليِ رقباي مسيحي - اروپايي خويش، سفيري نزد پاپ وقت، كاليكستوس سوم (عموي الكساندر ششم) فرستاد و خواستار تأييد و امضاي وي شد. پاپ نيز از دماغه نون گرفته تا هندوستان، همه زمينهايي را كه كشف شده يا بعداً كشف ميشد، به دولت پرتغال واگذاشت و اين موضوع را به آگاهي همه دولتهاي مسيحي رساند.(4)
چند دهه پس از اين حاتم بخشي، فرديناند دوم و همسرش، ايزابلا، زوج حاكم بر اسپانيا، در سال 1492 م (898 ق) دولت اسلاميِ غرناطه را منقرض ساختند و دست به يك اسلام زدايي (بلكه شرق زداييِ) فجيع و خشن در اندلس زدند. سلطه اين زوج صليبي بر اندلس، با آغاز اكتشافات كريستف كلمب در سواحل آمريكا (كه نخست گمان ميشد سواحل هند است) مقارن بود و اين امر موجب شد كه آتشِ آز و طمعِ آن دو تيزتر گردد و گام در مسيرِ جهانخواري بگذارند. از اين رو، فرديناند و ايزابلا نيز همچون پرنس هنري، لازم ديدند كه براي جلوگيري از مزاحمتهاي آتيِ رقبايِ اروپايي، دست خطي از پاپ بگيرند. به همين منظور، نامهاي به پاپ وقت، الكساندر ششم، نوشتند و به همراهِ نمايندهاي نزد وي فرستادند. الكساندر ششم هم كه اصلاً اسپانيايي و برادرزاده كاليكستوس بود، بذل لطف فرمود و در نخستين منشوري كه صادر نمود، حق حاكميت كشور اسپانيا بر سرزمينهاي تازه كشف شده در آمريكا را تصويب كرد (اين زمان، تازه چند هفته بود كه كريستف كلمب به عنوان درياسالار و نايبالسلطنه اسپانيا در جزاير مكشوفه، با دست پر، از سفر اكتشافي خود به آمريكا بازگشته بود).
با اين همه، بر خلاف انتظار، فرداي آن روز جهان شاهد صدور منشور جديدي از پاپ گرديد: فرمان تقسيم. با اين فرمان، سرزمينهاي كشف شده در دو سوي اقيانوس اطلس بين دو دولت صليبيِ پرتغال و اسپانيا تقسيم شده بود.(5)
الكساندر ششم به خانوادهاي تعلق داشت كه افرادش به مناعت طبع و تقوا چندان نامي نداشتند، و در كتب تاريخ،شواهدي از مال اندوزي و بيبندوباريِ اخلاقيِ اين خانواده ذكر شده است.(6) گرت پاچنسكي، نويسنده آزاديخواه و ضداستعمار آلماني، با ذكر اين مطلب، حدس ميزند كه پرتغاليها در شب سوم مه 1493 در برابر رقباي اسپانيايي خود بيكار ننشسته و حضرت پاپ را در صدور منشور شماره دو به نحوي تشويق نمودهاند(7)؛ در معني، سبيل وي را چرب كردهاند!
مروري بر كارنامه الكساندر ششم، نظرِ پاچنسكي را كاملاً تأييد ميكند. ويل دورانت، نويسنده مشهور آمريكايي، با تكيه بر مدارك معتبر تاريخي، موارد بسياري از شهوتپرستيها، رشوهگيري ، منصبفروشيها و قوم و خويشبازيهاي الكساندر را ذكر كرده است، كه در زير به برخي از آنها اشاره ميكنيم:
رودريگز بورخا مشهور به پاپ الكساندر ششم، مردي خوشاندام و شهوتران از خانداني اشرافي تبار بود كه، حتي پس از رسيدن به منصب پاپي نيز، از مغازله و معاشقه با زيبارويان باك نداشت. در اوايل عمر، چون در محيط اخلاقيِ سستِ ايتالياي قرن پانزدهم بارآمده بود، و ميديد كه بسياري از كشيشان [ برخلاف قوانين كليسا] به خود رخصت متلذذ شدن از زنان را ميدادند، اين جوانِ هرزه ارغوانيپوش نيز تصميم گرفت از تمام مواهبي كه خداوند به او و زنان عطا كرده است، بهرهمند شود! پيوس دوم، پاپ وقت، او را به دليل شركت در يك مجلس رقصِ قبيح و گمراهكننده (1460 م) ملامت كرد، و اين در حالي بود كه الكساندر بهاصطلاح رياستِ دربارِ پاپ را بر عهده داشت.(8)
در 1464 همراه پاپ پيوس دوم به آنكونا رفت و در آنجا به يك بيماري مقاربتي دچار شد؛ زيرا، به گفته پزشك معالجش، تنها نخوابيده بود.(9) وي شهوت پرستي را، حتي پس از آنكه با عنوان الكساندر ششم بر مسند پاپي نشست، حفظ كرد. چنان كه تاريخ، روابط نامشروع او را در دوران پاپي، با زن شوهرداري به نام جوليا فارنزه كه حتي به تولد نوزادي انجاميد، ثبت كرده است.(10) همچنين، در يك جشن عمومي در واتيكان، كه در طي آن، يك نمايش كمدي داده شد (فوريه 1503)، او با صداي بلند ابراز شادماني ميكرد و از اين خوش بود كه جماعتي از زنان زيبا گرداگردش را فرا گرفته و با ملاحت بسيار بر چارپايههايي در پايين پاي او نشستهاند.(11)
عيب ديگرِ او را منصب فروشي و رشوهگيري نوشتهاند. الكساندر، پس از مرگ پاپ پيشين (اينوكنتيوس هشتم)، با رأي دستجمعي كاردينالها در اوت 1492 به مقام پاپي برگزيده شد و اين رأي، بدون وعده پرداخت رشوه به رأي دهندگان به دست نيامده بود؛ چه او از بركت شغل اداري متمادي خود در زمان پنج پاپ، يعني رياست تشريفات دربار پاپ، ثروتمندترين كاردينالي شده بود كه تاريخ رُم به ياد داشت.(12) او در فروش مناصب كليسا، تصرف اموال كاردينالهاي متوفي، صدور احكام معافيت از تخلفات قانوني و نيز فرامين طلاق در قبال دريافت مبالغ هنگفت، گردآوري اموال سرشار از راه بخشش گناهان و بهشت فروشي به گنهكاران، يدِ طولايي داشت؛(13) به گونهاي كه برخي از معترضان برايش دست گرفتند كه:
- الكساندر، كليدها و محرابها را ميفروشد؛ حق دارد؛ زيرا براي آنها پول داده است!(14)
قوم و خويش بازي نيز خصلت ديگرِ الكساندر، بلكه اصولاً خصلتِ خاندانِ اسپانيايي تبارِ وي ،بود. چنان كه نوشتهاند، خويشاوند بازي در دستگاه پاپ نخستين بار در دوران رياست عموي آلكساندر، كاليكستوس سوم شروع شد و پاپ هاي بعدي نيز مشاغل را به برادرزادهها يا ساير بستگان خود، و حتي بعضي از اوقات به پسران خويش، ميدادند.(15)
بر همين سابقه بود كه وقتي آلكساندر ششم به پاپي رسيد، تني چند از صاحبان افكار محتاط... بيم آن داشتند كه مبادا پاپ جديد... قدرت خود را بيش از آنچه براي تنقيح و تقويت كليسا به كار اندازد، در بزرگ كردن خانواده خود اعمال كند.(16) گذشت زمان نشان داد كه نگراني آنهابيجا نبوده است: مردم رُم پاپ را... به سبب آراستن آشيانه فرزندانش سخت مذمت نمودند و از انتصاب عده زيادي از اسپانيائيها كه قيافه اجنبي و زبان خارجيشان براي ايتاليائيان ناخوشايند بود، خشمگين بودند. يكصد تن از خويشان پاپ به رُم آمده بودند. يكي از ناظران ميگويد: ده دستگاه پاپ هم براي اين بنياعمام كافي نيست!(17)
تمسك به وسايل نامشروع براي دست يابي به اهداف مادي و سياسي، ويژگيِ ديگرِ زندگي آلكساندر ششم بود. ويل دورانت مينويسد: او تصميم داشت كشوري نيرومند بسازد و فكر ميكرد كه اين كار با پيروي از اصول مسيحيت ممكن نيست. به كار بردن وسايل مملكت داري، همچون تبليغات، نيرنگ، دسيسه، انضباط، و جنگ، طبعاً براي كساني كه كليساي مسيحي ضعيفي را به حكومتي قدرتمند ترجيح ميدادند... ناگوار بود. الكساندر گاه بر زندگي خود تأملي ميكرد تا آن را با موازين انجيلي بسنجد و آن وقت اذعان ميكرد كه منصبفروش، زناكار، و حتي - از طريق جنگ - منهدم كننده جانها است.(18)
جناب الكساندر ششم، با اين روش و منش، طبعاً نميتوانست دين و ايمان درستي به حضرت مسيح (ع) داشته باشد: مراسم مذهبيِ پرزحمتِ شغلِ خود را با وفاداري، اما بيصبري يك سوداگر، انجام ميداد.(19) او حتي زماني كه قدرتش را از جانب پادشاهِ مسيحيِ فرانسه (شارل هشتم) درخطر ديد، ابايي نداشت كه دست اتحاد به سوي سلطان مسلمان عثماني (بايزيد ثاني) دراز كند و او را به جنگ با همكيشان خويش در فرانسه تشويق نمايد!(20) خالي از نكته نيست كه مردم رم - نيمي به مزاح و نيمي به عناد - الكساندر را پاپِ يهودي زاده ميخواندند و غرضشان اين بود كه پيشينيانش، يهوديان اسپانيايي عيسوي شده بودند.(21)
در مرگ الكساندر، كه به نحوي فجيع و دردآگين رخ داد، مردم رم از فوت پاپ اسپانيايي شادي كردند. گوتچار ديني، تاريخنويس و سياستمدار وطنخواه ايتاليايي، چنين گفته است:
در تمام شهر رم، يك شادياي باورنكردني حكمفرما بود؛ مردم در كليساي سان پيترو اجتماع كرده بودند و از ديدن آن افعيِ مُرده، سير نميشدند - آن افعي كه با جاهطلبيِ بيحد و خيانت نفرتانگيز، با ستمگري وحشتانگيز و شهوت ديوآسا، و با حرص سرشار خود در فروختن همه چيز، از مقدس گرفته تا ناپاك، تمام جهان را مسموم كرده بود. ماكياولي نيز داوري مشابهي دارد:
الكساندر كاري جز فريب نداشت. در تمام دوران زندگياش به هيچ چيز ديگري نميانديشيد. هيچ كس مثل او با سوگندهاي غِلاظ و شِداد وعدهاي نميداد كه بعد آن را نقض نكند. به گفته ويلدورانت، مورخان كاتوليك در حالي كه از حق الكساندر در بازگرداندن قدرتِ دنيويِ پاپ دفاع ميكنند، عموماً در محكوم ساختن شيوهها و اخلاقيات او همداستاناند. پاستور شرافتمند ميگويد:
مردم عموماً او را عفريتي ميدانستند و هر نوع جنايت كثيفي را به او نسبت ميدادند. تحقيقات انتقاديِ جديد در باره او بهتر قضاوت كرده و برخي از اتهامات وارد بر او را رد نموده است. اما اگرچه بايد از پذيرش بدونِ تحقيقِ داستانهاي گفته شده معاصران الكساندر برحذر باشيم، هنوز شواهدِ موجود عليه او، آن چنان زياد است كه ما بايد كوششهايي را كه براي روسفيد كردنِ او انجام ميشود بازيِ ناشايستهاي با حقيقت بدانيم....(22)
اين بود كارنامه زندگي انساني كه در مسندِ پاپي، با فرمان تقسيم خويش، بر استعمار و اسارتِ ملت هاي جهان به دست جهان خوارانِ طماعِ اروپايي مُهرِ تأييد زد و مشروعيتِ چند قرن قتل و غارت و آزار و شكنجه بشر در آمريكا و آفريقا و آسيا به دستِ مشتيِ سفيد پوستِ زرپرست و قدرت طلب را امضا نمود.(23)
گفتيم كه عموي الكساندر، كاليكستوس سوم، با دست خطي، حاكميت پرتغال را بر تمام زمينهاي واقع در ساحل اقيانوس اطلس تنفيذ كرده بود، و اينك كه كريستف كلمب، دريا سالار و نايب السلطنه پادشاه اسپانيا، بخشهايي از قاره آمريكا را كشف و تصرف كرده بود، پرتغاليها، با استناد به فرمان كاليكستوس، مدعيِ سلطه بر قاره جديد بودند. در مقابل، اسپانياييها استدلال ميكردند كه فرمان كاليكستوس فقط شامل سواحل شرقي اقيانوس اطلس ميشود. اين دو كشورِ فزونخواه نزديك بود با يكديگر بجنگند كه، الكساندر ششم فرمان تقسيم را صادر كرد (4 مه 1493) و بر پايه آن، تمام نواحيِ كشف شده را در غربِ خطي فرضي از قطب شمال به قطب جنوب به فاصله 480 كيلومتري مغربِ جزايرِ آزور و رأس الاخضر به اسپانيا واگذاشت و آنچه نيز در شرق اين خط واقع شده بود، به پرتغال اختصاص داد؛ مشروط بر اينكه اراضي مكشوفه مسكنِ عيسويان نباشد و فاتحان در مسيحي ساختنِ اَتباعِ خود بكوشند.(24)
گرت پاچنسكي، با اشاره به فرمان پاپ، سخن تكان دهندهاي دارد كه در طنين آن ميتوان ضجه ميلياردها انسان مظلوم را در سراسر جهان، از آمريكاي لاتين و قاره سياه گرفته تا شرق و غرب آسيا، در زير شلاقهاي ستم شنيد:
اين قديميترين كاغذِ به جاي مانده است كه روي ميز سبز نگاشته شده و جهانِ بيگانه - انسانهاي رنگين پوست و سرزمينهايشان - را در اختيار سفيد پوستان قدرتمند قرار ميدهد.