• توجه: در صورتی که از کاربران قدیمی ایران انجمن هستید و امکان ورود به سایت را ندارید، میتوانید با آیدی altin_admin@ در تلگرام تماس حاصل نمایید.

لــــطـــفــــا جــــلــو تـــر نـــیـــا . . . (اندکی تامل)

msh002

کاربر ويژه
214506_01344987234.jpg





درود بر انسان های خوب, آنان که در اندیشه ی دیگران تصویر می نگارند . . .
 

msh002

کاربر ويژه

تو آپارتمان بغلی ما یه خانم جوون با دختر شیش سالش تنها زندگی میکنه که نمیدونم چرا تنهاس و دوستم ندارم بدونم.ولی از زیبایی و نجابت و متانت این خانم هر چی بگم کم گفتم .همیشه لباسای ساده ولی تمیز و شکیل به تن داره دختر کوچولوش واقعا دوس داشتنی ونازه اسمشم سمیراس.دیروز رفته بودم خونه پسر عمه ام که چن تا سی دی برنامه بهش بدم همین رفتم تو پارکینگ آپارتمانشون دیدم سمیرا تک تنها با یه عروسک کهنه و پاره پوره داره تو پارکینگ پای پله ها بازی میکنه تعجب کردم بهم سلام کرد گفتم سلام عمو جون تو اینجا چیکار میکنی نکنه شمام فامیلتون اینجا زندگی میکنه؟ولی سمیرا به جای جواب دادن به عروسکش نگاه کردو چیزی نگفت.منم عجله داشتم دیگه چیزی نپرسیدم لپشو کشیدم وگفتم باشه عمو جون مواظب خودت باش بعد از پله ها با عجله رفتم بالا چون اسانسور نداره مجبور بودم از پله ها برم رو پاگرد طبقه دوم بودم که دیدم یه خانمه داره با دستمال پله هارو تمیز میکنه!اون پشتش به من بود منو ندید ولی من سریع شناختمش همون خانم جوون همسایه بود...
آروم پله هارو برگشتم به پسر عمم زنگ زد
م گفتم بعدا میام و رفتم سمیرا هنوز داشت با عروسک کهنه اش تو پارکینگ بازی میکرد ....




 

پیوست ها

  • dokhtarak [AloneBoy.com] aroosak.jpg
    dokhtarak [AloneBoy.com] aroosak.jpg
    13.1 کیلوبایت · بازدیدها: 2
آخرین ویرایش:

msh002

کاربر ويژه

تو شهر بازی یهو یه دختر کوچولو خوشگل اومد گفت : آقا…آقا..تو رو خدا یه لواشک ازم بخر!! نگاش کردم …چشماشو دوس داشتم…دوباره گفت آقا...اگه ۴ تا بخری تخفیف هم بهت میدم… بهش گفتم اسمت چیه…؟ فاطمه…بخر دیگه…! کلاس چندمی فاطمه…؟ میرم چهارم…اگه نمی خری برم.. می خرم ازت صبر کن دوستامم بیان همشو ازت میخریم مامان و بابات کجان فاطمه؟؟ بابام مرده…مامانمم مریضه…من و داداشم لواشک می فروشیم دوستام همه رسیدند همه ازش لواشک خریدند خیلی خوشحال شده بود…می خندید…از یه طرف دلم سوخت که ما کجاییم و این کجا…از یه طرف هم خوشحال بودم که امشب با دوستام تونستیم دلشو شاد کنیم فاطمه میذاری ازت یه عکس بگیرم؟ باشه فقط ۳ تا باشه اگه ۵۰۰ تومن بدی مقنعمو هم بر میدارم ! فاطمههههههههههههههههه…دیگه این حرف و نزن! خیلی ناراحت شدم ازت سریع کوله پشتیشو برداشت و رفت…وقتی داشت می رفت.نگاش می کردم …نه به الانش…نه به ظاهرش …به آینده ایی که در انتظار این دختره نگاه میکردم…و ما باید فقط نگاه کنیم..فقط نگاه...فقط نگاه...


c8429_552209_5381372095450.jpg
 

msh002

کاربر ويژه



دختر ٦ ساله كه سرطان داشت هنگام ورود به اتاق عمل به پرستار گفت :

من مامان بابام پول ندارن ميشه الان بميرم ؟!

1bsjzd75jnwp2q193na9.jpg
 
آخرین ویرایش:

msh002

کاربر ويژه


دختری سه ساله بود که پدرش آسمانی شد...
دانشگاه که قبول شد، همه گفتند :با سهمیه قبول شده!!!
ولی... هیچوقت نفهمیدند
کلاس اول وقتی خواستند به او یاد بدهند که بنویسد بابا!
یک هفته در تب سوخت...!!



79114.jpg
 

msh002

کاربر ويژه


مادرم، پیامبری بود، با زنبیلی پر از معجزه...
یادم نمی رود،
در اولین سوزِ زمستانی
النگویش را، به بخاری تبدیل کرد...!


214506_11347485261.jpg
 

baroon

متخصص بخش ادبیات



صندوق صدقات.jpg


بخشنده بودن بیش از آنکه توانایی مالی بخواهد
قلب بزرگ می خواهد.
 

shakira

متخصص بخش پزشکی
جــــــهیــــــزیــــه یــــــه دخــــتر،

شاید،

لبــــهایـــــــــــ

بوســــــیده نشدشـــــــــه ...

:گل:

 

mortti

کاربر ويژه
pquixlbvm93gddcc7cet.jpg


میمونم خیره رو عکست برام زندست پر از غوغا

چه لبریزم من از یادت تورو دارم تو این دستا

نگاهم خنده هام بغضم همه بوی تورو داره

چقد قصه چه قد حرمت از این تصویر سرشاره

بزار اشکام بشن آیینه بشینن روبروی تو

تلاقی شون باهم نابه میسازن بی نهایت رو

حقیقت داره این دوری تو رفتی نیستی تو خونه

ولی فکرت غم عشقه شده مهمون و میمونه


یه تصویر از تو و دریا همه دارو ندارم شد

شادی روح بلند و ملکوتی شهدای مظلوم لشکر همیشه پیروز 25 کربلا صلوات!!!

l6mstwfammf8niy4kdb1.jpg
 

mhd21

کاربر ويژه


پرسید : ناهار چی داریم مادر ؟
مادر گفت : باقالی پلو با ماهی
با خنده رو به مادر کرد و گفت : ما امروز این ماهی ها را می خوریم
و یه روزی این ماهی ها ما را می خورند
چند وقت بعد ..عملیات والفجر 8 ... درون اروند رود گم شد ...

و مادر تا آخر عمرش ماهی نخورد .....





 

shakira

متخصص بخش پزشکی
پسری دختر زیبایی را دید؛

شیفته اش شد ...

به یکباره یک بنز گران قیمت، جلوی پایشان ترمز زد ...؛

دختر به پسر جوان گفت:

خوش گذشت ...

ولی نمی توانم همیشه پیاده بروم،

خدانگهدار ...؛

نشست داخل ماشین که،

راننده به او گفت:

خانم ببخشید،

من راننده ی این آقا هستم،

لطفا" پیاده شوید ...


:گل:
 

msh002

کاربر ويژه


مهربان كه مي شوي دنيا را در دستانت ميبينم


ومي شوي " دنياي من"







214506_01343577612.jpg
 

VioleT

کاربر ويژه
دلم به حال پیرمردی سوخت ...
وقتی گفتم کفش هایم را خوب واکس بزن ...
گفت : خاطرت جمع مثل سر نوشتم برایت سیاهش میکنم...!..!...!





 

msh002

کاربر ويژه

واقعا چه خبر داريم پشت اين لبخند عروسک (تن پوش) چه غصه نان شبی پنهان است ..




qbgn4vgn87sijq6wvzh.jpg
 

msh002

کاربر ويژه


خجالت نکش..

اینگونه هم به من نگاه نکن...

تو در چشمان من از تمام فرشته های دنیا زیبا تری...

حتی با ..

این لباس کهنه ...

با این دستهای چروک و سرما زده ..

لبخند بزن عروسک من...

سهم تو از دنیا لقمه ی کوچکی است که در دست داری..​




da2c7blrc1cwsrwtrmd4.jpg








 

mhd21

کاربر ويژه
ﭘﯿﺮﻣﺮﺩﯼ ﺻﺒﺢ ﺯﻭﺩ ﺍﺯ ﺧﺎﻧﻪ ﺍﺵ ﺧﺎﺭﺝ ﺷﺪ ...ﺩﺭ ﺭﺍﻩ ﺑﺎ
ﯾﮏ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺗﺼﺎﺩﻑ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺍﺳﯿﺐ ﺩﯾﺪ .
ﻋﺎﺑﺮﺍﻧﯽ ﮐﻪ ﺭﺩ ﻣﯽ ﺷﺪﻧﺪ ﺑﻪ ﺳﺮﻋﺖ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﺩﺭ
ﻣﺎﻧﮕﺎﻩ ﺭﺳﺎﻧﺪﻧﺪ .ﭘﺮﺳﺘﺎﺭﺍﻥ ﺍﺑﺘﺪﺍ ﺯﺧﻢ ﻫﺎﯼ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﺭﺍ
ﭘﺎﻧﺴﻤﺎﻥ ﮐﺮﺩﻧﺪ .
ﺳﭙﺲ ﺑﻪ ﺍﻭ ﮔﻔﺘﻨﺪ : ﺑﺎﯾﺪ ﺍﺯﺕ ﻋﮑﺴﺒﺮﺩﺍﺭﯼ ﺑﺸﻪ ﺗﺎ
ﻣﻄﻤﺌﻦ ﺑﺸﯿﻢ ﺟﺎﺋﯽ ﺍﺯ ﺑﺪﻧﺖ ﺍﺳﯿﺐ ﻧﺪﯾﺪﻩ
ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﻏﻤﮕﯿﻦ ﺷﺪ،ﮔﻔﺖ ﻋﺠﻠﻪ ﺩﺍﺭﺩ ﻭ ﻧﯿﺎﺯﯼ ﺑﻪ ﻋﮑﺲ
ﺑﺮﺩﺍﺭﯼ ﻧﯿﺴﺖ .
ﭘﺮﺳﺘﺎﺭﺍﻥ ﺍﺯ ﺍﻭ ﺩﻟﯿﻞ ﻋﺠﻠﻪ ﺍﺵ ﺭﺍ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ. ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ
ﮔﻔﺖ: ﻫﻤﺴﺮﻡ ﺩﺭ ﺧﺎﻧﻪ ﺳﺎﻟﻤﻨﺪﺍﻥ ﺍﺳﺖ. ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﺻﺒﺢ
ﺑﻪ ﺍﻧﺠﺎ ﻣﯽ ﺭﻭﻡ ﻭ ﺻﺒﺤﺎﻧﻪ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺍﻭ ﻣﯽ ﺧﻮﺭﻡ. ﻥ
ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﺩﯾﺮ ﺷﻮﺩ! ﭘﺮﺳﺘﺎﺭﯼ ﺑﻪ ﺍﻭ ﮔﻔﺖ : ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ ﺑﻪ
ﺍﻭ ﺧﺒﺮ ﻣﯽ ﺩﻫﯿﻢ .
ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﺑﺎ ﺍﻧﺪﻭﻩ ﮔﻔﺖ : ﺧﯿﻠﯽ ﻣﺘﺎﺳﻔﻢ،ﺍﻭ ﺍﻟﺰﺍﯾﻤﺮ ﺩﺍﺭﺩ .
ﭼﯿﺰﯼ ﺭﺍ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﻧﺨﻮﺍﻫﺪ ﺷﺪ! ﺣﺘﯽ ﻣﺮﺍ ﻧﻤﯽ ﺷﻨﺎﺳﺪ !!
ﭘﺮﺳﺘﺎﺭ ﺑﺎ ﺣﯿﺮﺕ ﮔﻔﺖ :ﻭﻗﺘﯽ ﻧﻤﯿﺪﺍﻧﺪ ﺷﻤﺎ ﭼﻪ ﮐﺴﯽ
ﻫﺴﺘﯿﺪ،ﭼﺮﺍ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﺻﺒﺢ ﺑﺮﺍﯼ ﺻﺮﻑ ﺻﺒﺤﺎﻧﻪ ﭘﯿﺶ ﺍﻭ
ﻣﯽ ﺭﻭﯾﺪ؟
ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﺑﺎ ﺻﺪﺍﯾﯽ ﮔﺮﻓﺘﻪ،ﺑﻪ ﺍﺭﺍﻣﯽ ﮔﻔﺖ: ﺍﻣﺎ ﻣﻦ ﮐﻪ
ﻣﯽ ﺩﺍﻧﻢ ﺍﻭ ﭼﻪ ﮐﺴﯽ ﺍﺳﺖ




 

msh002

کاربر ويژه


آبجی کوچیکه: زودیه آرزو کن،زود
آبجی بزرگه چشماشو بست و آرزو کرد

آبجی کوچیکه:چپ یاراست؟
آبجی بزرگه:ممم راست

آبجی کوچیکه:درسته،آر­زوت برآورده میشه،هورا... ...
بعددستشو درازکرد و از زیرچشم چپ مژه

روبرداشت!
آبجی بزرگه: اینکه چشم چپ بود

آبجی کوچیکه چپ و راستُ مرور کردو گفت:خوب اشکال نداره

دستشو دراز کرد و یه مژه دیگه از زیر چشم راست آبجی
برداشت
دیدی؟آرزوت میخواد برآورده شه،حالا چی آرزو کردی؟

آبجی بزرگه:آرزو کردم دیگه مژه هام نریزه

بعد سه تایی زدن زیرخنده آبجی کوچیکه، آبجی بزرگه و پرستار بخش شیمی درمانی

v92dh10xu53fj0jngjlc.jpg
 
بالا