• توجه: در صورتی که از کاربران قدیمی ایران انجمن هستید و امکان ورود به سایت را ندارید، میتوانید با آیدی altin_admin@ در تلگرام تماس حاصل نمایید.

لیلی نام تمام دختران زمین است | عرفان نظر آهاری

baroon

متخصص بخش ادبیات



ليلي خودش را به آتش كشيد


خدا گفت: زمين سردش است. چه كسي مي تواند زمين را گرم كند؟
ليلی گفت: من.
خدا شعله اي به او داد. ليلي شعله را توي سينه اش گذاشت. سينه اش آتش گرفت. خدا لبخند زد. ليلي هم.
خدا گفت: شعله را خرج كن. زمينم را به آتش بكش.
ليلي خودش را به آتش كشيد. خدا سوختنش را تماشا مي كرد.
ليلي گر مي گرفت. خدا حظ مي كرد.
ليلی مي ترسيد. مي ترسيد آتش اش تمام شود. ليلي چيزي از خدا خواست. خدا اجابت كرد.
مجنون سر رسيد. مجنون هيزم آتش ليلي شد. آتش زبانه كشيد. آتش ماند. زمين خدا گرم شد.
خدا گفت: اگر ليلي نبود، زمين من هميشه سردش بود...




 

baroon

متخصص بخش ادبیات



لیلی تشنه تر شد


ليلي گفت: امانتي ات زيادي داغ است. زيادي تند است. خاكستر ليلي هم دارد مي سوزد. امانتي ات را پس مي گيري؟
خدا گفت: خاكسترت را دوست دارم. خاكسترت را پس مي گيرم.
ليلي گفت: كاش مادر مي شدم، مجنون بچه اش را بغل مي كرد.
خدا گفت: مادر بهانه ي عشق است، بهانه ي سوختن؛ تو بي بهانه عاشقي، تو بي بهانه مي سوزي.
ليلي گفت: دلم زندگي مي خواهد، ساده؛ بي تاب، بي تب.
خدا گفت: اما من تب و تابم، بي من مي ميري ...
ليلي گفت: پايان قصه ام زيادي غم انگيز است، مرگ من، مرگ مجنون، پايان قصه ام را عوض مي كني؟
خدا گفت: پايان قصه ات اشك است. اشك درياست، دريا تشنگي است و من تشنگي ام، تشنگي و آب. پاياني ازاين قشنگ تر بلدي؟
ليلي گريه كرد. ليلي تشنه ترشد. خدا خنديد.




 

baroon

متخصص بخش ادبیات



لیلی زیر درخت انار


ليلي زير درخت انار نشست. درخت انار عاشق شد. گل داد. سرخ سرخ.
گلها انار شد، داغ داغ. هر اناري هزار تا دانه شد. دانه ها عاشق بودند. دانه ها توي انار جا نمي شدند.
انار كوچك بود. دانه ها تركيدند. انار ترك برداشت. خون انار روي دست ليلي چكيد.
ليلي انار ترك خورده را از شاخه چيد. مجنون به ليلي اش رسيد.
خدا گفت: راز رسيدن فقط همين بود. كافيست انار دلت ترك بخورد ...




 

baroon

متخصص بخش ادبیات



لیلی نام تمام دختران زمین است


خدا مشتي خاك برگرفت، مي خواست ليلي را بسازد، او ازخود در او دميد. و ليلي پيش از آنكه باخبر شود، عاشق شد.
سالياني است كه ليلي عشق مي ورزد. ليلي بايد عاشق باشد. زيرا خداوند در او دميده است و هركه خدا در او بدمد، عاشق مي شود.
ليلي نام تمام دختران زمين است؛ نام ديگر انسان.
خدا گفت: به دنيايتان می آورم تا عاشق شويد. آزمونتان تنها همين است: عشق. وهر كه عاشق ترآمد، نزديكتر است. پس نزديكتر آييد، نزديكتر.
عشق، كمند من است. كمندي كه شما را پيش مي آورد. كمند مرا بگيريد. و ليلي كمند خدا راگرفت.
خدا گفت: عشق فرصت گفتگو است. گفتگو با من. با من گفتگوكنيد.
و ليلي تمام كلمه هايش را به خدا داد. ليلي هم صحبت خدا شد. خدا گفت: عشق، همان نام من است كه مشتي خاك را بدل به نور مي كند. و ليلي مشتي نور شد در دستان خداوند.



 

baroon

متخصص بخش ادبیات


شیطان از انتشار لیلی می ترسد


خدا به شيطان گفت: ليلي را سجده كن. شيطان غرور داشت، سجده نكرد. گفت: من از آتشم و ليلي از گل است.
خدا گفت: سجده كن. زيرا كه من چنين مي خواهم.
شيطان سجده نكرد، سركشي كرد. رانده شد؛ و كينه ليلي را به دل گرفت.
شيطان قسم خورد كه ليلي را بي آبرو كند و تا واپسين روز حيات، فرصت خواست. خدا مهلتش داد. اما گفت: نمي تواني، هرگز نمي تواني. ليلي دردانه ي من است. قلبش چراغ من است و دستش در دست من. گمراهي اش را نمي تواني حتي تا واپسين روزحيات.
شيطان مي داند ليلي همان است كه از فرشته بالاتر مي رود. و مي كوشد بال ليلي را زخمي كند. عمريست شيطان گرداگرده ليلي مي گردد.
دستانش پراز حقارت و وسوسه است.
او بدنامي ليلي را مي خواهد. بهانه ي بودنش تنها همين است.
مي خواهد قصه ي ليلي را به بيراهه كشد.
نام ليلي، رنج شيطان است. شيطان از انتشار ليلي مي ترسد.
ليلي عشق است و شيطان از عشق واهمه دارد.




 

baroon

متخصص بخش ادبیات



لیلی رفتن است



خدا گفت: ليلي يك ماجراست، ماجرايي آكنده از من. ماجرايي كه بايد بسازيش.
شيطان گفت: تنها يك اتفاق است. بنشين تا بيفتد.
آنان كه حرف شيطان را باور كردند، نشستند و ليلي هيچگاه اتفاق نيفتاد.
مجنون اما بلند شد، رفت تا ليلي را بسازد.
خدا گفت: ليلي درد است. درد زادني نو. تولدي به دست خويشتن.
شيطان گفت: آسودگي ست. خيالي ست خوش.
خدا گفت: ليلي، رفتن است. عبور است و رد شدن.





 

baroon

متخصص بخش ادبیات


لیلی، نام دیگر آزادی


دنيا كه شروع شد زنجير نداشت، خدا دنياي بي زنجير آفريد. آدم بود كه زنجير را ساخت، شيطان كمكش كرد.
دل، زنجير شد، زن، زنجير شد. دنيا پر از زنجير شد و آدم ها همه ديوانه ي زنجيري!
خدا دنيا را بي زنجير مي خواست. نام دنياي بي زنجير اما بهشت است.
امتحان آدم همين جا بود. دست هاي شيطان از زنجير پر بود.
خدا گفت: زنجيرهايتان را پاره كنيد. شايد نام زنجير شما عشق است.
يك نفر زنجيرش را پاره كرد. نامش را مجنون گذاشتند.
مجنون اما نه ديوانه بود و نه زنجيري. اين نام را شيطان بر او گذاشت.
شيطان آدم را در زنجير مي خواست.
ليلي، مجنون را بي زنجير مي خواست.
ليلي مي دانست خدا چه مي خواهد.
ليلی كمك كرد تا مجنون زنجيرش را پاره كند.
ليلي زنجير نبود. ليلي نمي خواست زنجير باشد.
ليلي ماند. زيرا ليلي نام ديگر آزادي است.



 

baroon

متخصص بخش ادبیات



لیلی، پروانه خدا



شمع بود اما كوچك بود. نور هم داشت اما كم بود. شمعي كه كوچك بود و كم، براي سوختن پروانه بس بود.
مردم گفتند: شمع عشق است و پروانه عاشق.
و زمين پر از شمع و پروانه شد.
پروانه ها سوختند و شمع ها تمام شدند.
خدا گفت: شمعي بايد دور، شمعي كه نسوزد، شمعي كه بماند. پروانه اي كه به شمع نزديك مي سوزد، عاشق نيست. شب بود، خدا شمع روشن كرد.
شمع خدا ماه بود.
شمع خدا دور بود.
شمع خدا پروانه مي خواست.
ليلي، پروانه اش شد.
بال پروانه هاي كوچك زود مي سوزد، زيرا شمع ها، زيادي نزديكند.
بال ليلي هرگز نمي سوزد. ليلي، پروانه شمع خداست.
شمع خدا ماه است. ماه روشن است؛ اما نمي سوزاند.
ليلي تا ابد زير خنكاي شمع خدا مي رقصد....





 

baroon

متخصص بخش ادبیات



اسب سرکش در سینه لیلی


ليلي گفت: موهايم مشكي ست، مثل شب، حلقه حلقه و مواج، دلت توي حلقه هاي موي من است. نمي خواهي دلت را آزاد كني؟ نمي خواهي موج گيسوي ليلي را ببيني؟
مجنون دست كشيد به شاخه هاي آشفته ي بيد و گفت: نه نمي خواهم، گيسوي مواج ليلي را نمي خواهم. دلم را هم.
ليلي گفت: چشمهايم جام شيشه اي عسل است، شيرين، نمي خواهي عكست را توي جام عسل ببيني؟ شيريني ليلي را؟
مجنون چشمهايش را بست و گفت: هزار سال است عكسم ته جام شوكران است، تلخ. تلخي مجنون را تاب مي آوري؟
ليلي گفت: لبخندم خرماي رسيده نخلستان است. خرما طعم تنهاييت را عوض مي كند. نمي خواهي خرما بچيني؟
مجنون خاري در دهانش گذاشت و گفت: من خار را دوستتر دارم.
ليلي گفت: دستهايم پل است. پلي كه مرا به تو مي رساند. بيا و از اين پل بگذر.
مجنون گفت: اما من از اين پل گذشته ام. آنكه مي پرد ديگر به پل نيازي ندارد.
ليلي گفت: قلبم اسب سركش عربي ست. بي سوار و بي افسار. عنانش را خدا بريده، اين اسب را با خودت مي بري؟
مجنون هيچ نگفت. ليلي نگاه كرد، مجنون ديگر نبود؛ تنها شيهه اسبي بود و رد پايي بر شن.
ليلي دست بر سينه اش گذاشت، صداي تاختن مي آمد.
اسب سركش اما در سينه ليلي نبود...



 

baroon

متخصص بخش ادبیات



لیلی چشم به راه است



ليلي مي دانست كه مجنون نيامدني ست. اما ماند. چشم به راه و منتظر. هزار سال.
ليلي راه ها را آذين بست و دلش را چراغاني كرد. مجنون نيامد. مجنون نيامدني ست.
خدا از پس هزار سال ليلي را مي نگريست. چراغاني دلش را. چشم به راهي اش را.
خدا به مجنون مي گفت نرود. مجنون حرف خدا را گوش مي گرفت.
خدا ثانيه ها را مي شمرد. صبوري ليلي را.
عشق درخت بود. ريشه مي خواست. صبوري ليلي ريشه اش شد.
خدا درخت ريشه دار را آب داد.
درخت بزرگ شد. هزار شاخه، هزار برگ، ستبر و تنومند.
سايه اش خنكي زمين شد، مردم خنكي اش را فهميدند، مردم زير سايه درخت ليلي باليدند.
ليلي چشم به راه است. درخت ليلي ريشه مي كند.
خدا درخت ريشه دار را آب مي دهد.
مجنون نمي آيد. مجنون هرگز نمي آيد.
زيرا كه مجنون نيامدني ست. زيرا كه درخت ليلي ريشه مي خواهد.




 

baroon

متخصص بخش ادبیات



لیلی! بچرخ


ليلي گفت: بس است. ديگر، بس است و از قصه بيرون آمد.
مجنون دور خودش مي چرخيد. مجنون ليلي را نمي ديد. رفتنش را هم.
ليلي گفت: كاش مجنون اين همه خودخواه نبود. كاش ليلي را مي ديد.
خدا گفت: ليلي بمان، قصه ي بي ليلي را كسي نخواهد خواند.
ليلي گفت: اين قصه نيست. پايان ندارد. حكايت است. حكايت چرخيدن.
خدا گفت: مثل حكايت زمين، مثل حكايت ماه. ليلي، بچرخ.
ليلي گفت: كاش مجنون چرخيدنم را مي ديد. مثل زمين كه چرخيدن ماه را مي بيند.
خدا گفت: چرخيدنت را من تماشا مي كنم. ليلي، بچرخ.
ليلي چرخيد، چرخيد و چرخيد و چرخيد.
دور، دور ليلي است. ليلي مي گردد و قصه اش دايره است.
هزار نقطه دوار. ديگر نه نقطه و نه ليلي.
ليلي ! بگرد، گرديدنت را من تماشا مي كنم.
ليلي ! بگرد، تنها حكايت دايره باقيست.





 

baroon

متخصص بخش ادبیات



لیلی مرده بود


قصه نبود، راه بود، خار بود و خون.
ليلي، قصه راه پر خون را مي نوشت. راه بود و ليلي مي رفت. مجنون نبود.
دنيا ولي پر از نام مجنون بود.
ليلي تنها بود. ليلي هميشه تنهاست.
قصه نبود، معركه بود. ميدان بود؛ بازي چوگان و گوي.
چوگان نبود؛ گوي بود. ليلي، گوي ميدان بود، بي چوگان. مجنون نبود.
ليلي زخم برمي داشت، اما شمشير را نمي ديد. شمشيرزن را نيز.
حريفي نبود. ليلي تنها مي باخت. زيرا كه قصه، قصه باختن بود.
مجنون كلمه بود. ناپيدا و گم. قصه عشق اما همه از مجنون بود.
مجنون نبود.
ليلي قصه اش را تنها مي نوشت.
قصه كه به آخر رسيد. مجنون پيدا شد. ليلي مجنونش را ديد.
ليلي گفت: پس قصه، قصه من و توست.
پس مجنون تويي !
خدا گفت: قصه نيست. راز است. اين راز من و توست. برملا نمي شود، الا به مرگ. ليلي ! تو مرده اي.
ليلي مرده بود...





 

baroon

متخصص بخش ادبیات



لیلی زندگی کن



ليلي قصه اش را دوباره خواند. براي هزارمين بار و مثل هر بار ليلي قصه باز هم مرد.
ليلي گريست و گفت: كاش اينگونه نبود.
خدا گفت: هيچ كس جز تو قصه ات را تغيير نخواهد داد. ليلي ! قصه ات را عوض كن.
ليلي اما مي ترسيد. ليلي به مردن عادت داشت. تاريخ به مردن ليلي خو كرده بود.
خدا گفت: ليلي عشق مي ورزد تا نميرد. دنيا، ليلي زنده مي خواهد.
ليلي آه نيست. ليلي اشك نيست. ليلي معشوقي مرده در تاريخ نيست. ليلي زندگيست. ليلي ! زندگي كن.
اگر ليلي بميرد، ديگر چه كسي ليلي به دنيا آورد؟
چه كسي گيسوان دختران عاشق را ببافد؟
چه كسي طعام نور را در سفره هاي خوشبختي بچيند؟
چه كسي غبار اندوه را از طاقچه هاي زندگي برويد؟
چه كسي پيراهن عشق بدوزد؟
ليلي ! قصه ات را دوباره بنويس.
ليلي به قصه اش برگشت.
اين بار اما نه به قصد مردن.
كه به قصد زندگي.
و آن وقت ياد آورد كه تاريخ پر بوده از ليلي هاي ساده ي گمنام ...





 

fatemeh

متخصص بخش ادبیات و دینی
69844_515157528535502_35521531_n.jpg

دختر هیچ خواستگاری نداشت.
او هر روز از پنچره چشم به راه کسی بود.
روزها یکی یکی می آمدند، اما کسی با آنها نبود.
روزها هفته می شدند و دسته جمعی می آمدند اما کسی همراهشان نمی آمد.

روزها با دوستان و با بستگانشان، با قوم و با قبیله هایشان، ماه و سال می شدند
و می آمدند اما کسی را با خود نمی آوردند.

دختران دیگر اما غمزه،
دختران دیگر خنده های پوشیده،
دختران ناز و دلشوره،
دختران حلقه،
دختران آیینه و شمعدان
دختران رقصان،
دختران پای کوبان،
دختران، زنان شدند و زنان مادران و مادران اندوه گزاران...

دختر اما باز، هیچ خواستگاری نداشت و همچنان از پنچره تماشا می کرد.
سرانجام اما دختر روزی خواستگارش را شناخت.
خواستگارش همان درخت بود که روزها و ماهها و سالها رو به روی خانه دختر، خاطر خواه ایستاده بود.

خواستگار دختر درخت بود.

درخت گفت: آیا این همه انتظارم را پاسخ می دهی.
آیا مرا به همسری می پذیری؟

دختر می خواست بگوید که با اجازه بزرگترها ...
اما هرچه چشم گردانید، بزرگتر از آسمان ندید.
آسمان لبخندی زد که خورشید شد و دختر گفت:
آری و درخت هزار سکه برگ طلایی به پای دختر ریخت.
دختر مهریه اش را به عابران بخشید.

دختر گفت: من اما جهیزیه ای ندارم که با خود بیاورم.
درخت گفت: تو دو چشم تماشا داری که همین بس است.

درخت گفت: می دانی بانو! من سواد ندارم.
دختر گفت: هر برگت یک کتاب است
می خواهم ورق ورق پیش تو خواندن بیاموزم.

دختر گفت: خبر داری که من عاشق رهایی ام.
می ترسم از مردی که دست و پایم را بند کند؟
درخت گفت: من دلباخته پرندگی ام.
زنی که پرنده نباشد زن نیست.

درخت گفت: چیزی نمی پرسی از خاک و از زادگاهم؟
از خون و از خویشاوندانم؟
دختر گفت: پرسیدن نمی خواهد، پیداست با اصل و با نسبی،
بلندایت می گوید که چقدر ریشه داری!

دختر گفت: خلوتم برکه کوچکی ست گرداگردم
نکند تو آن شوهری که برکه ام را بیاشوبی.
درخت گفت: حریمت را به فاصله پاس می دارم
ریشه هایمان درهم شاخه هایمان اما جداست.

درخت گفت: نه پدری نه مادری. من کس و کاری ندارم.
دختر گفت: عمری است که روی پای خود ایستاده ای.
تو آن مردی که جز به خودت به هیچ کس تکیه نکردی و این ستودنی است.

درخت سر برافراشت. سایه اش را بر سر دختر انداخت.
دختر خندید و گفت: سایه ات از سرم کم مباد!
و این گونه دختر به همسری درخت در آمد...

آبستنی اش را گل های باغچه فهمیدند.
زیرا ویارش عطر گل تازه دمیده بود
و به هفته ای فرزندشان به دنیا آمد.
فرزندشان گنجشکی بود شاد و آوازخوان، که قلمدوش بابا می نشست.

درخت گفت: بیا گنجشگان دیگر را هم به فرزندی بپذیریم.
زن خوشحال شد و خانواده شان بزرگ و شاد شلوغ شد.

زن های محله غبطه می خوردند به شوهری که درخت بود.
زنها می گفتند خوشا به حال زنی که شوهرش درخت است.
درخت دست و دلبازست و درخت دروغ نمی گوید.
درخت دشنام نمی دهد.
درخت دنبال این و آن راه نمی افتد.
درخت ...

از آن پس هر روز زنی از محله گم می شد
و هر روز زنی از محله کم می شد.
زنی که در جستجوی جفتش به جنگل رفته بود؛
و مردان سر به بیابان گذاشتند.

درخت و دختر و گنجشگانشان اما خوشبخت بودند.

 
بالا