• توجه: در صورتی که از کاربران قدیمی ایران انجمن هستید و امکان ورود به سایت را ندارید، میتوانید با آیدی altin_admin@ در تلگرام تماس حاصل نمایید.

مانند من دیوانه شو!

sasan

Banned
پرسش: لطفاً چیزی درباره دیوانگی بگویید. من بسیاری از روان‌کاوها را دیده‌ام که با وجود تلاششان، هیچ چیز نمی‌دانند. به نظر می‌رسد که دو نوع دیوانگی وجود داشته باشد. شما از نوع دیوانگی سخن گفتید که گامی است به سوی اشراق و روشن‌بینی. همچنین شما روان‌پریشی را شکلی شدید از ترس در مقابل واقعیت زندگی خوانده‌اید. چنین نیست که هر دیوانه‌ای ادعا می‌کند، عیسی مسیح (ع) است، تجربه‌ای از خداوند دارد.
پاسخ: پراگیت، دیوانگی بر دو نوع است و روان‌کاوی معاصر تنها از یک نوع آن باخبر است و چون از نوع دیگر آن اطلاع ندارد، درکش از دیوانگی، یک‌سویه، پرخطا و زیان‌بار است.
نوع نخست دیوانگی که روان‌شناسی معاصر از آن آگاه است، سقوط کردن به زیر ذهن منطقی است. وقتی که نتوانی با واقعیت‌ها کنار بیایی، وقتی که بار واقعیت‌ها بسیار باشد، وقتی که باری تحمل‌ناپذیر شود، دیوانگی راهی است برای گریز به دنیای ذهنی خودت، تا بتوانی واقعیت‌های بیرون را فراموش کنی. تو دنیای ذهنی خودت را می‌آفرینی و در نوعی از دنیای تخیلی زندگی می‌کنی، تو با چشمانی باز، رؤیا می‌بینی، تا این‌گونه بتوانی از واقعیت‌هایی که بسیار سنگین و تحمل‌ناپذیر شده است، بپرهیزی. این یک فرار است؛ انسان اینجا در زیر ذهن منطقی قرار می‌گیرد.
این نوع دیوانگی بازگشت به ذهن حیوانی و سقوط در ناهوشیاری است. مردمی هستند که همین کار را به گونه‌ای دیگر انجام می‌دهند. یک الکلی این را با نوشیدن الکل انجام می‌دهد. او زیاد مشروب می‌نوشد، آن‌گونه که کاملاً ناهوشیار شود. او تمام دنیا و مشکلات و نگرانی‌های آن را فراموش می‌کند. همسر، فرزندان، بازار و مردم را از یاد می‌برد. او به کمک الکل به ناخودآگاهش وارد می‌گردد. این یک دیوانگی موقت است که پس از چند ساعت برطرف خواهد شد.
هرگاه در دنیا، دوران‌های پرفشار و بسیار بدی حاکم باشد؛ مواد مخدر بسیار مهم می‌شوند. پس از جنگ جهانی دوم، مواد مخدر در تمام دنیا اهمیت بسیاری پیدا کرد، به‌ویژه در کشورهایی که طعم تلخ جنگ را چشیده بودند، به‌خصوص در کشورهایی که متوجه شدند ما روی آتشفشانی نشسته‌ایم که هر لحظه درحال انفجار است. ما دیده‌ایم که هیروشیما و ناکازاکی به مدت چند ثانیه در آتش سوخت و یک‌صد هزار انسان در پنج ثانیه سوختند. اینک واقعیت بسیار تحمل‌ناپذیر است. پس نسل جدید، نسل جوان‌تر به مواد مخدر علاقه پیدا کرد.
مواد مخدر و تأثیر آنها در سراسر دنیا و تاثیر آن روی نسل جوان، همگی ریشه در جنگ جهانی دوم داشت. جنگ جهانی دوم، آفریننده جوانان لاابالی و معتاد به مواد مخدر بود؛ زیرا زندگی آن‌چنان پرخطر شده بود و مرگ در یک قدمی آنها بود. چگونه می‌توان از آن پرهیز کرد؟ چگونه می‌توان تمام این چیزها را فراموش کرد؟
در دوران‌های سختی و مشقت، مردم به مواد مخدر روی می‌آورند و همیشه نیز چنین بوده است. این کار یعنی آفرینش یک دیوانگی موقت، منظورم از این دیوانگی، سقوط به زیر ذهن منطقی است زیرا تنها ذهن است که مشکلات را می‌شناسد و می‌تواند از آنها آگاه باشد، راه حل را نمی‌شناسد. پس اگر مشکلات تحمل‌پذیر بودند و با آنها کنار آمدی، عاقل یا سالم باقی می‌مانی. دیوانگی یا جنون، روندی درونی است برای فرار از مشکلات، واقعیت‌‌ها، نگرانی‌ها و موقعیت‌های تنش‌زا.
مردم به شیوه‌های گوناگون از واقعیات زندگی می‌گریزند: یکی به الکل پناه می‌آورد، دیگری ال.اس.دی برمی‌دارد، دیگری ماری‌جوانا مصرف می‌کند. و مردمی دیگر که این‌قدر شجاع نیستند، بیمار می‌شوند. آنان به سرطان مبتلا می‌شوند، سل می‌گیرند و یا فلج می‌شوند. پس می‌توانند به دنیا اعلام کنند «چه می‌توانم بکنم؟ من فلج هستم. اگر نتوانم با واقعیات روبه‌رو شوم، مسئولیت متوجه من نیست. حالا افلیج هستم.» و یا «اگر ورشکسته شده‌ام، چه کار کنم؟ من سرطان دارم.»
اینها روش‌هایی هستند که مردم با آن نفس‌هایشان را حفظ می‌کنند. روش‌هایی ضعیف و تأسف‌بار؛ ولی بااین وجود، مردم این چنین از نفس خود محافظت می‌کنند و به جای انداختن نفس، به محافظت از آن ادامه می‌دهند. وقتی در زندگی انسان، تنش و نگرانی زیاد شود؛ همه این چیزها اتفاق می‌افتند. مردم دچار بیماری‌های عجیب می‌شوند، بیماری‌های علاج‌ناپذیر به این معنی است که در درون، شخص از بیماری حمایت می‌کند و بدون همکاری شخص با دارو و پزشک، امکان علاج وجود ندارد. ‌کسی نمی‌تواند تو را برخلاف میلت درمان کند. این نکته را به خاطر بسپار، یک حقیقت پایه است.
اگر برای داشتن و نگه داشتن سرطانت سرمایه‌گذاری عمیق کرده‌ای، اگر می‌خواهی که سرطان در وجودت باقی بماند چون از تو محافظت می‌کند، اگر بخواهی برای پرهیز از نبرد در بازار، به سرطان مبتلا باشی و به این سبب قدرت رقابت نداشته باشی؛ اگر این به تو رضایت می‌دهد و این سرمایه‌گذاری در تو وجود دارد، ‌کسی نمی‌تواند تو را معالجه کند، زیرا تو به آفرینش آن ادامه می‌دهی. این نوعی بیماری روانی است و در ژرفای روان تو ریشه دارد.
همه می‌دانند هنگامی که زمان امتحانات دانش‌آموزان فرا می‌رسد، آنها احساس بیماری می‌کنند. برخی از دانشجویان در وقت امتحانات کاملاً دیوانه می‌شوند و پس از امتحانات دوبار خوب می‌شوند. هر وقت آزمونی فرا برسد؛ آنان بیمار می‌شوند تب، سینه‌پهلو، بی‌خوابی و... اگر تماشا کنی، حیرت خواهی کرد؛ چرا در وقت امتحانات، بسیاری از دانشجویان بیمار می‌شوند و ناگهان پس از امتحانات همه چیز خوب می‌‌شود؟
این نوعی حقه است، یک راهکار؛ آنان می‌توانند به والدین خود بگویند: «من چه کار می‌توانم بکنم؟ «من بيمار شدم و براي همين قبول نشدم و يا بيمار شدم و براي همين نمره‌هاي بدي گرفتم، در غیر این صورت مدال طلا می‌گرفتم!» این نوعی راهکار روانی است.
اگر بیماری تو یک راهکار باشد، برای درمان آن راهی نیست. اگر الکلی بودن تو یک راهکار باشد، برای نجات از آن، راهی نیست. زیرا تو می‌خواهی که وجود داشته باشد. تو آفریننده هستی، تو آن را برای خودت خلق می‌کنی، اما شاید آگاهانه و هوشیارانه نباشد.
به همین سبب دیوانگی‌ها بیشتر در غرب روی می‌دهد تا در شرق، زیرا در مشرق‌زمین زندگی هنوز بسیار پرتنش نشده است. مردم فقیرند، ولی تنش‌ها زیاد نیستند. آنها آن‌چنان فقیرند که توانایی داشتن تنش را ندارند. آنان آن‌قدر فقیرند که توانایی رفتن نزد روان‌کاوها را ندارند.
دیوانگی نوعی تجمل است. تنها کشورهای غنی می‌توانند از عهده آن برآیند. و این از آن نوع دیوانگی‌هاست که روان‌شناسان از آن آگاهند: سقوط به زیر ذهن عقلانی، حرکت به سمت ناهوشیاری، انداختن آن هوشیاری جزئی که پیش از این داشته‌ای. این هوشیاری از ابتدا زیاد نبود، تنها یک دهم از ذهن تو در آگاهی قرار دارد. تو مانند کوه یخی هستی؛ یک‌دهم آن از سطح آب بیرون است. نُه‌دهم از ذهن تو در ناآگاهی قرار دارد.
دیوانگی یعنی انداختن آن یک‌دهم ذهن آگاه؛ تا تمام کوه یخی، به زیر سطح آب برود. ولی نوع دیگری از دیوانگی هم وجود دارد؛ این را نیز باید به سبب برخی تشابهات که این نیز در ورای ذهن خودآگاه قرار دارد. دیوانگی خواند. نوع اول در زیر ذهن عقلانی بود و این نوع دیگر در بالای آن قرار دارد و به سوی بالا می‌رود. در هر دو مورد ذهن عقلانی از دست رفته است. در نوع اول، تو ناهوشیار می‌گردی و در نوع دوم تو به سمت فراآگاهی می‌روی. ولی در هر دو مورد، تو ذهن عقلانی را از دست می‌دهی.
در یکی، تو کاملاً ناهوشیار می‌گردی و نوعی تمامیت در تو برمی‌خیزد. می‌توانی این را تماشا کنی. در مردمان دیوانه، نوعی وحدت و یکپارچگی وجود دارد، نوعی به هم پیوستگی آنان، یگانه است. می‌توانی به انسان دیوانه تکیه کنی؛ او دو نفر نیست. او کاملا یگانه و بسیار به هم پیوسته است، زیرا او تنها یک ذهن دارد: ذهن ناهوشیار. دوگانگی در او از بین رفته است، همچنین در انسان دیوانه، نوعی معصومیت را خواهی یافت. او مانند یک کودک خردسال است. مکار و حیله‌گر نیست؛ نمی‌تواند باشد. درواقع، چون نتوانسته حیله‌گر شود؛ دیوانه گشته است. او نتوانسته است با دنیایی حیله‌گر کنار بیاید. تو در انسان دیوانه، نوعی سادگی و خلوص خواهی یافت.
اگر مردمان دیوانه را تماشا کنی، عاشقشان خواهی شد. آنان تقسیم شده نیستند، جدایی در وجودشان نیست و یگانه‌اند. البته آنان علیه واقعیت یکپارچه‌اند. آنان در دنیای رؤیایی خود یکی هستند، آنان در توهمات خود یکپارچه‌اند، ولی یکی هستند.
شنیده‌ام، مردی که سال‌های زیادی در یک تئاتر کار می‌کرد و همیشه نقش آبراهام لینکلن را بازی می‌کرد. پس از این همه سال که نقش لینکلن را بازی کرده بود؛ این نقش با وجودش عجین شده بود، مانند لینکن حرف می‌زد و لباس‌های او را می‌پوشید. خود را آبراهام لینکلن می‌دانست . نخست خانواده و دوستانش فکر می‌کردند که او شوخی می‌کند. ولی آرام‌آرام برای آنان مشخص شد که او شوخی نمی‌کند. او در دام افتاده بود. باورش شده بود؛ زیرا نه‌تنها در نمایش، بلکه در بیرون از نمایش نیز همان لباس‌ها را می‌‌پوشید و همان‌طور رفتار می‌کرد. او همان عصای آبراهام لینکلن را به دست می‌گرفت و درست مانند آبراهام لینکلن راه می‌رفت. دوستانش سعی کردند او را هوشیار کنند که «چه کار می‌کنی؟» ولی او به قدری متقاعد شده بود که می‌گفت: «شما چه می‌گویید؟ من آبراهام لینکلن هستم» سرانجام هنگامی که دیدند چاره‌ای نیست، او را نزد روان‌کاو بردند. او هر کاری که از دستش برآمد، انجام داد. ولی این مرد متقاعد شده بود که ابراهام لینکلن است.
انسان‌های دیوانه بسیار منسجم‌اند، تو نمی‌توانی در آنان تردید به وجود آوری، تردید بخشی از ذهن عقلانی است. هر چه را باور داشته باشند، با تعصب باور دارند، به همین سبب تمام دیوانگان متعصب‌اند و تمام متعصبان دیوانه‌اند! این را به خاطر بسپار.
انسان متعصب شخصی است که باور دارد: «فقط من درست می‌گویم و همه در اشتباه‌اند. شخص متعصب باور دارد که: هر کس به آنچه من باور دارم، معتقد باشد، حق دارد و هر کس می‌پندارد که من در اشتباه‌ام، باطل است.»
امکان هیچ‌گونه ارتباطی با یک انسان متعصب وجود ندارد، نمی‌توانی ارتباط برقرار کنی. او فقط دو گونه فکر می‌کند: تو یا دوست هستی و یا دشمن. هر کس مانند او فکر کند، دوست است و هر کس مانند او باور نداشته باشد، دشمن است.
به همین سبب که من مورارجی دسای را انسانی متعصب می‌خوانم. او می‌پندارد که تمامی کشور باید مانند او فکر کنند و من باید به جهان‌بینی او معتقد باشم، تنها در این صورت است که من می‌توانم در این کشور وجود داشته باشم!
انسان متعصب هرگز نمی‌تواند مردم‌سالار باشد. انسان متعصب همیشه یک فاشیست و مستبد خواهد بود. متعصب، دیوانه است.
تمامی تلاش‌ها بی‌فایده بود و آن مرد آن‌چنان از آبراهام لینکلن بودن خود مطمئن بود که به‌تدریج روان‌کاو را هم به شک انداخته بود، که شاید باشد! او ظاهرش نیز مانند آبراهام لینکلن بود. او سالیان زیادی نقش آبراهام لینکلن را بازی کرده بود و هنگامی که نقشی را برای سالیان زیاد بازی کنی، خود آن، نقش می‌شوي. دروغی که بارها و بارها تکرار شود، به حقیقت تبدیل می‌گردد.
حالا روان‌کاو نیز تردید کرده بود: «کسی چه می‌داند؟ شاید حق با تو باشد. شاید همه ما در اشتباه باشیم، این نیز یک امکان است.» و روان‌کاو کار دیگری کرد.
هم اکنون در کشور آمریکا دستگاهی ساخته‌اند به نام «دروغ‌سنج»: دستگاهی ساده که نشان می‌دهد، شخص دروغ می‌گوید یا راست. از آن در دادگاه‌ها استفاده می‌کنند. روان‌کاو از این دستگاه استفاده کرد. شخص متوجه نیست که روی دستگاه نشسته یا ایستاده است. در زیر پنهان است. دستگاهی مانند ثبت علائم قلبی است: وقتی که شخص راست بگوید، نوعی هماهنگی در ضربان قلب را نشان می‌دهد و هرگاه شخص دروغ بگوید هماهنگی به هم می‌خورد.
پس نخست باید از او سؤالاتی کرد که او نتواند دروغ بگوید، پرسش‌هایی که در آن امکان دروغ گفتن نباشد. تا بدانیم که نمودار چگونه هماهنگ پیش می‌رود.
از آن مرد پرسیدند: «ساعت دیواری را ببین. ساعت چند است؟» و مرد گفت: «پانزده دقیقه به ده». حرفی را به او نشان دادند تا بخواند و او خواند. حالا نمودار، هماهنگ پیش می‌رفت و چند پرسش دیگر که در آن امکان دروغ گفتن نبود: پرسش‌هایی مانند، «چند نفر در این اتاق هستند؟» او پاسخ داد «هفت نفر» و یا «پرده چه رنگی است؟» او پاسخ داد: «سبز» و از این قبیل پرسش‌ها، که امکان دروغ گفتن در آنها نباشد و سپس از او پرسیدند «آیا تو آبراهام لینکلن هستی؟» او داشت خسته می‌شد. سال‌های سال، همه‌روزه مردم می‌خواستند او را ترغیب کنند که او آبراهام لینکلن نیست. پس او برای خلاص شدن از اوضاع گفت: «نه نیستم» ولی دستگاه دروغ‌سنج نشان داد که او دروغ می‌گوید!
اعتقاد او آن‌قدر عمیقاً ریشه گرفته بود که او فقط برای خلاص شدن از دست مردم دروغ می‌گفت، زیرا از دست این انسان‌های احمق خسته شده بود. او گفت: «نه، نیستم» ولی او می‌دانست که هست. دیوانگی نوعی یکپارچگی و پیوستگی است. تردیدی در آن حالت نیست، یک باور کامل و تمام است و در نوع دیگر، دیوانگی نیز همین‌طور است. انسان به ورای برهان و دلیل می‌رود. او کاملا هوشیار می‌گردد؛ فراآگاه می‌گردد. در نوع اول دیوانگی، آن یک قسمت آگاه، در نه قسمتی که ناآگاه بود حل می‌گردد. در نوع دوم، آن نه قسمت که ناآگاه بود؛ آرام‌آرام بالا می‌آید و تمام وجود وارد نور می‌شود و روی سطح آب می‌آید. تمامی ذهن هوشیار و آگاه می‌گردد.
معنی «بودا» همین است؛ مطلقاً آگاه شدن. حالا این انسان نیز، به نظر دیوانه خواهد رسید، زیرا او پیوسته و یگانه خواهد بود. او بیش از هر دیوانه‌ای یکپارچه خواهد بود. او مطلقاً یگانه و یکپارچه است و تمامیت دارد. او یک فرد خواهد بود؛ به معنی دقیق کلمه: قسمت‌ناشدنی. هیچ تقسیم و شکافی در او نخواهد بود.
پس هر دو مانند هم به نظر می‌رسند: دیوانه باور دارد و بودا اعتماد دارد.
اعتماد و باور، مانند هم به نظر می‌رسند: انسان دیوانه یکی است، کاملاً ناهوشیار.
بودا نیز یکی است، ولی به تمامی هوشیار. این دو نوع یکی بودن مانند هم به نظر می‌رسند. دیوانه، عقل و ذهن عقلانی را انداخته، بودا نیز عقل را، ذهن را و برهان را رها کرده است. مشابه به نظر می‌رسند ولی مانند دو قطب متضاد از هم دورند. یکی از سطح انسانی تنزل کرده، دیگری به ورای سطح انسانی عروج کرده است.
روان‌شناسی معاصر تا وقتی که بوداها را مطالعه نکند، ناقص باقی خواهد ماند؛ ناکامل باقی می‌ماند، نگرش آن ناقص خواهد بود و نگرش ناقص خطرناک و حقیقت ناقص بسیار خطرناک است؛ خطرناک‌تر از دروغ، زیرا به تو احساس برحق بودن می‌دهد.
روان‌شناسی معاصر باید جهشی کوانتومی انجام دهد. باید به روان‌شناسی بوداها تبدیل شود. باید به ژرفای تصوف، هاسیدیسم، ذن، تانترا، یوگا و تائو برود. تنها در آن صورت است که روان‌شناسی واقعی خواهد بود. روان‌شناسی یعنی علم روح.
این علم، هنوز روان‌شناسی نشده است. این علم هنوز علم روح انسان نیست.
برای انسان دو امکان وجود دارد: تنزل به زیر خویش و عروج به بالای خویش.
همچون بودا و بهاءالدین دیوانه شو، مانند من دیوانه شو.
این دیوانگی زیبایی بسیار دارد، زیرا هر چه زیباست از درون همین دیوانگی زاده می‌شود و آنچه شاعرانه است از میان این جنون جاری است. بزرگ‌ترین تجربه‌های زندگی، عظیم‌ترین شعف و شور زندگی از این دیوانگی زاده می‌شوند.
با تشرف شما به سلوک، من درواقع شما را به این نوع دیوانگی مشرف می‌کنم.
این مکان به مردم دیوانه تعلق دارد.
 
بالا