• توجه: در صورتی که از کاربران قدیمی ایران انجمن هستید و امکان ورود به سایت را ندارید، میتوانید با آیدی altin_admin@ در تلگرام تماس حاصل نمایید.

مجموعه اشعار سهراب سپهری

eliza

متخصص بخش
در قیر شب​


دیر گاهی است که در این تنهایی​

رنگ خاموشی در طرح لب است​


بانگی از دور مرا می خواند .​


لیک پاهایم در قیر شب است .​


رخنه ای نیست در این تاریکی​


در و دیوار به هم پیوسته​


سایه ای لغزد اگر روی زمین​


نقش وهمی است زبندی رسته​


نفس آدم ها سر به سر افسرده است .​


روزگاری است در این گوشه پژمرده هوا​


هر نشاطی مرده است دست جادویی شب در به روی من و غم می بندد​


می کنم هر چه تلاش او به من می خندد .​


نقش هایی که کشیدم در روز ،​


شب ز راه آمد و با دود اندود .​


طرح هایی که فکندم در شب ،​


روز پیدا شد و با پنبه زدود .​


دیرگاهی است که چون من همه را​


رنگ خاموشی در طرح لب است .​


جنبشی نیست در این خاموشی​


دست ها ، پاها در قیر شب است .​


__________________
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

eliza

متخصص بخش
سال شمار زندگی عارف آب و زمین و درخت «سهراب سپهری»واشعار او

سهراب سپهری
۱۵مهر ۱۳۰۷
تولد در کاشان

خرداد
۱۳۱۹
به پایان رساندن دوره شش ساله در دبستان خیام ، کاشان

خرداد
۱۳۲۲
به پایان رساندن دوره اول دبیرستان در ‏دبیرستان پهلوی سابق ، کاشان
خرداد ۱۳۲۴
به پایان رساندن دوره اول دبیرستان در ‏دبیرستان پهلوی سابق ، کاشان

آذر
۱۳۲۵
پایان رساندن دوره سه ساله دانشسرای مقدماتی ‏ پسران ، تهران

۱۳۲۷
شهریور
استخدام در اداره فرهنگ کاشان ‏
مهر
شرکت در امتحانات ششم ادبی و گرفتن دیپلم ‏ کامل دوره دبیرستان ‏
آغاز تحصیل در دانشکده هنرهای زیبای دانشگاه ‏ تهران

۱۳۲۸
استخدام در شرکت نفت ، تهران

۱۳۳۰
‏استعفا از شرکت نفت پس از هشت ماه کار

خرداد
۱۳۳۲

‏انتشاراولین مجموعه اشعار باعنوان «مرگ رنگ »

۱۳۳۳
به پایان رساندن دوره نقاشی دانشکده هنرهای ‏زیبا ،دریافت لیسانس ،احتراز رتبه اول و ‏دریافت نشان درجه اول علمی
‏آغاز کار به عنوان طراح در سازمان همکاری ‏بهداشت ،تهران ‏
شرکت در چند نمایشگاه نقاشی در تهران ‏
آذر
‏انتشار دومین مجموعه اشعار با عنوان « زندگی ‏خواب ها »

مهر ۱۳۳۴
آغاز کار در اداده کل هنرهای زیبا ( فرهنگ و هنر )

مرداد ۱۳۳۶
در قسمت موزه ها و تدریس در هنرستانهای ‏هنرهای زیبا

۱۳۳۷
سفر به اروپا از راه زمینی تا پاریس و لندن ، نام نویسی در مدرسه هنرهای زیبا
شرکت در اولین بینال تهران ‏
‏سفردو ماهه از پاریس به رم
فروردین
ترجمه اشعار ژاپنی در مجله « سخن » ‏ ‏
خرداد
پاریس در ‏رشته لیتوگرافی ( چاپ سنگی )

۱۳۳۹
فروردین
شرکت در بینال ونیز
مرداد
‏بازگشت به ایران
۱۳۴۰
‏آغاز کار در اداره کل وزارت کشاورزی با سمت ‏سرپرستی سازمان سمعی و بصری
مسافرت به توکیو برای آموختن فنون حکاکی روی ‏چوب . بازدید از شهرها ومراکز هنرهای ژاپن
برگزاری نمایشگاه انفرادی در تالار عباسی ، ‏تهران
اردیبهشت
شرکت در بینال دوم تهران . دریافت جایزه اول ‏هنرهای زیبا ‏
مهر
توقف در هند در راه بازگشت به ایران . ‏ دیدار از آگره و تاج محل ‏
اسفند
انتشار مجموعه جدیدی از اشعار خود با ‏عنوان « آوار آفتاب »
۱۳۴۱
خرداد
آغاز تدریس در هنرکده هنرهای تزئینی ، ‏تهران ‏
دی
‏انتشار مجموعه دیگری از اشعار خود با ‏ عنوان « شرق اندوه »
۱۳۴۲
کناره گیری از مشاغل دولتی به طور کلی
برگزاری یک نمایشگاه انفرادی دیگر در تالار ‏فرهنگ ‏
‏شرکت در یک نمایشگاه گروهی در گالری گیل – ‏گمش ، تهران ‏
برگزاری نمایشگاه انفرادی در استودیو ‏فیلم گلستان ، دروس ، تهران
‏شرکت در بینال سان پائولو ، برزیل ‏
تیر
برگزاری نمایشگاه انفرادی در تالار فرهنگ ، ‏تهران
۱۳۴۳
‏شرکت در نمایشگاه گروهی هنر معاصر ایران ‏ ، موزه بندر لوهاور ، فرانسه
‏شرکت در نمایشگاه گروهی گالری نیالا ، ‏تهران ‏
‏برگزاری یک نمایشگاه انفرادی در گالری ‏صبا ، تهران
سفر به پاکستان ( دیدار از ‏لاهور و پیشاور ) ؛ سفر به افغانستان ( اقامت در در کابل )
آبان
‏سفر به هند ( دیدار از بمبئی ، بنارس ، دهلی ‏، اگره ، غارهای آجانتا ، کشمیر )
‏‏۱۳۴۵
‏بازگشت به تهران ‏
‏‏شرکت در یک نمایشگاه گروهی در گالری بودگز ‏، تهران

بهمن
۱۳۴۶
‏برگزاری یک نمایشگاه انفرادی در گالری ‏بودگز ، تهران ‏
‏انتشار شعر بلند « صدای پای آب » در فصلنامه « آرش » ‏
‏‏سفر به اروپا ( مونیخ و لندن ) . بازگشت ‏ به ایران

۱۳۴۷
‏‏سفر به اروپا ( فرانسه ، اروپا ، اسپانیا ‏، هلند ، ایتالیا ، اتریش ) . بازگشت به ایران‏
‏‏انتشار شعربلند « مسافر » در فصلنامه « آرش » ‏
خرداد
‏برگزاری یک نمایشگاه انفرادی در گالری سیحون ، تهران ‏
شهریور
‏انتشار یک مجموعه اشعار جدید با عنوان « حجم سبز » توسط توسط انتشارات روزن

۱۳۵۳
‏برگزاری شب شعر سپهری در گالری روزن ‏
‏‏شرکت در یک نمایشگاه گروهی در گالری مس ، ‏ تهران

۱۳۵۴
‏‏شرکت در نمایشگاه فستیوال روایان ، فرانسه
‏‏
خرداد
۱۳۵۶
‏ شرکت در نمایشگاه هنر معاصر ایران در باغ ‏ انستیتو گوته ، تهران

۱۳۵۷
‏شرکت در یک نمایشگاه گروهی در دانشگاه شیراز
۱۳۵۸
‏‏سفر به یونان و مصر . بازگشت به ایران
‏‏شرکت در غرفه ایران در اولین نمایشگاه هنری بین المللی تهران
‏مسافرت به انگلستان برای درمان بیماری سرطان خون
‏بازگشت به ایران
‏برگزاری یک نمایشگاه انفرادی در گالری سیحون . شرکت در نمایشگاه هنر معاصرایران در « بازار هنر» بال، سوییس
‏انتشار « هشت کتاب » شامل مجموعه های اشعار نشر شده سپهری به اضافه مجموعه « ما هیچ ، ما نگاه » توسط کتابخانه طهوری ، تهران
‏‏برگزاری یک نمایشگاه انفرادی در گالری سیحون
‏تجدید چاپ « هشت کتاب »
۱ اردیبهشت ۱۳۵۹
‏ مرگ در بیمارستان پارس تهران ، دفن روز بعد در صحن امامزاده سلطان علی درقریه مشهد اردهال ، کاشان
 

eliza

متخصص بخش
دیوان شرق اندوه
تا گل هیچ
می رفتیم ، و درختان چه بلند ، و تماشا چه سیاه!
راهی بود از ما تا گل هیچ.
مرگی در دامنه ها ، ابری سر کوه ، مرغان لب زیست.
می خواندیم: « بی تو دری بودم به برون ، و نگاهی به کران ، وصدایی به کویر.»
می رفتیم ، خاک از ما می ترسید ، و زمان بر سر ما می بارید.
خندیدم : ورطه پرید از خواب ، و نهان آوایی افشاندند.
ما خاموش ، و بیابان نگران ، و افق یک رشته نگاه.
بنشستم ، تو چشمت پر دور ، من دستم پر تنهایی ، و زمین ها پرخواب.
خوابیدم. می گویند : دستی در خوابی گل می چید.
 

eliza

متخصص بخش
شرق اندوه
و چه تنها
ای درخور اوج ! آواز تو در کوه سحر ، و گیاهی به نماز.
غم ها را گل کردم ، پل زدم از خود تا صخره ی دوست.
من هستم ، و سفالینه ی تاریکی ، و تراویدن راز ازلی.
سر بر سنگ ، و هوایی که خنک ، و چناری که به فکر ، و روانی که پر از ریزش دوست.
خوابم چه سبک ، ابر نیایش چه بلند ، و چه زیبا بوته ی زیست ، و چه تنها من!
تنها من ، و سرانگشتم در چشمه ی یاد ، و کبوترها لب آب.
هم خنده ی موج ، هم تن زنبوری بر سبزه ی مرگ ، و شکوهی در پنجه ی باد.
من از تو پرم ، ای روزنه ی باغ هم آهنگی کاج و من و ترس!
هنگام من است ، ای در به فراز ، ای جاده به نیلوفر خاموش پیام!
 

eliza

متخصص بخش
شرق اندوه
به زمین

افتاد. و چه پژواکی که شنید اهریمن. و چه لرزی که دوید از بن غم تا بهشت.
من درخویش ، و کلاغی لب حوض.
خاموشی ، و یکی زمزمه ساز.
تنه ی تاریکی ، تبر نقره ی نور.
و گوارایی بی گاه خطا ، بوی تباهی ها ،گردش زیست.
شب دانایی. و جدا ماندم : کو سختی پیکرها ، کو بوی زمین ، چینه ی بی بعد پری ها؟
اینک باد ، پنجره ام رفته به بی پایان. خونی ریخت ، بر سینه ی من ریگ بیابان باد!
چیزی گفت ، و زمان ها بر کاج حیاط ، همواره وزید و وزید. این هم گل اندیشه ، آن هم بت دوست.
نی ، که اگر بوی لجن می آید ، آنهم غوک ، که دهانش ابدیت خورده است.
دیدار دگر ، آری: روزن زیبای زمان.
ترسید ، دستم به زمین آمیخت. هستی لب آیینه نشست ، خیره به من : غم نامیرا
 

eliza

متخصص بخش
شرق اندوه
نیایش

دستی افشان ، تا ز سر انگشتانت صد قطره چکد ، هر قطره شود خورشیدی
باشد که به صد سوزن نور ، شب ما را باکند روزن روزن.
ما بی تاب ، و نیایش بی رنگ.
از مهرت لبخندی کن ، بنشان بر لب ما
باشد که سرودی خیزد در خورد نیوشیدن تو.
ما هسته ی پنهان تماشاییم.
ز تجلی ابری کن ، بفرست ، که ببارد بر سر ما
باشد که به شوری بشکافیم ، باشد که ببالیم و به خورشید تو پیوندیم.
ما جنگل انبوه دگرگونی.
از آتش همرنگی صد اخگر برگیر ، برهم تاب ، بر هم پیچ: شلاقی کن ، و بزن بر تن ما
باشد که ز خاکستر ما ، در ما ، جنگل یکرنگی بدر آرد سر.
چشمان بسپردیم ، خوابی لانه گرفت.
نم زن بر چهره ی ما
باشد که شکوفا گردد زنبق چشم ، و شود سیراب از تابش تو ، و فرو افتد.
بینایی ره گم کرد.
یاری کن ، و گره زن نگه ما و خودت با هم
باشد که تراود در ما ، همه تو.
ما چنگیم : هر تار از ما دردی ، سودایی
زخمه کن از آرامش نامیرا ، ما را بنواز
باشد که تهی گردیم ، آکنده شویم از والا « نت » خاموشی.
آیینه شدیم ، ترسیدیم از هر نقش.
خود را در ما بفکن.
باشد که فراگیرد هستی ما را ، و دگر نقشی ننشیند در ما.
هر سو مرز ، هر سو نام.
رشته کن از بی شکلی ، گذران از مروارید زمان و مکان
باشد که به هم پیوندد همه چیز ، باشد که نماند مرز ، که نماند نام.
ای دور از دست ! پرتنهایی خسته است.
که گاه ، شوری بوزان
باشد که شیار پریدن در تو شود خاموش
 

eliza

متخصص بخش
شرق اندوه
و شکستم ، و دویدم ، و فتادم
درها به طنین های تو وا کردم.
هر تکه را جایی افکندم ، پر کردم هستی ز نگاه.
بر لب مردابی ، پاره ی لبخند تو بر روی لجن دیدم ، رفتم به نماز.
در بن خاری ، یاد تو پنهان بود ، برچیدم ، پاشیدم به جهان.
بر سیم درختان زدم آهنگ ز خود روییدن ، و به خود گستردن.
و شیاریدم شب یک دست نیایش ، افشاندم دانه ی راز.
و شکستم آویز فریب.
و دویدم تا هیچ. و دویدم تاچهره ی مرگ ، تا هسته ی هوش.
و فتادم بر صخره ی درد. از شبنم دیدار تو تر شد انگشتم ، لرزیدم.
وزشی می رفت از دامنه ای ، گامی همره او رفتم.
ته تاریکی ، تکه خورشیدی دیدم ، خوردم ، و زخود رفتم ، و رها بودم
 

eliza

متخصص بخش
شرق اندوه
وید
نی ها ، همهمه شان می آید.
مرغان ، زمزمه شان می آید.
درباز و نگه کم
و پیامی رفته به بی سویی دشت.
گاوی زیر صنوبرها،
ابدیت روی چپرها
از بن هر برگی وهمی آویزان
و کلامی نی،
نامی نی.
پایین ، جاده ی بیرنگی.
بالا ، خورشید هم آهنگی
 

eliza

متخصص بخش
شرق اندوه
تنها باد

سایه شدم ، و صدا کردم:
کو مرز پریدن ها ، دیدن ها ؟ کو اوج « نه من » ، دره ی « او »؟
و ندا آمد : لب بسته بپو.
مرغی رفت ، تنها بود ، پر شد جام شگفت.
و ندا آمد : بر تو گوارا باد ، تنهایی تنها باد!
دستم در کوه سحر « او » می چید ، « او » می چید.
و ندا آمد: و هجومی از خورشید.
از صخره شدم بالا. در هر گام ، دنیایی تنهاتر ، زیباتر.
و ندا آمد : بالاتر ، بالاتر!
آوازی از ره دور :‌ جنگل ها می خوانند ؟
و ندا آمد : خلوت ها می آیند.
و شیاری ز هراس
و ندا آمد : یادی بود ، پیدا شد ، پهنه چه زیبا شد!
« او » آمد پرده ز هم وا باید ، درها هم
و ندا آمد : پرها هم.
 

Maryam

متخصص بخش ادبیات
نام شعر :جان گرفته

از هجوم نغمه اي بشكافت گور مغز من امشب:
مرده اي را جان به رگ ها ريخت،
پا شد از جا در ميان سايه و روشن،
بانگ زد بر من :مرا پنداشتي مرده
و به خاك روزهاي رفته بسپرده؟
ليك پندار تو بيهوده است:
پيكر من مرگ را از خويش مي راند.
سرگذشت من به زهر لحظه هاي تلخ آلوده است.
من به هر فرصت كه يابم بر تو مي تازم.
شادي ات را با عذاب آلوده مي سازم.
با خيالت مي دهم پيوند تصويري
كه قرارت را كند در رنگ خود نابود.
درد را با لذت آميزد،
در تپش هايت فرو ريزد.
نقش هاي رفته را باز آورد با خود غبار آلود.

مرده لب بربسته بود.
چشم مي لغزيد بر يك طرح شوم.
مي تراويد از تن من درد.
نغمه مي آورد بر مغزم هجوم.
pixel.gif



 

Maryam

متخصص بخش ادبیات
نام شعر : خراب

فرسود پاي خود را چشمم به راه دور
تا حرف من پذيرد آخر كه :زندگي
رنگ خيال بر رخ تصوير خواب بود.

دل را به رنج هجر سپردم، ولي چه سود،
پايان شام شكوه ام.
صبح عتاب بود.

چشمم نخورد آب از اين عمر پر شكست:
اين خانه را تمامي پي روي آب بود.

پايم خليده خار بيابان .
جز با گلوي خشك نكوبيده ام به راه.
ليكن كسي ، ز راه مددكاري،
دستم اگر گرفت، فريب سراب بود.

خوب زمانه رنگ دوامي به خود نديد:
كندي نهفته داشت شب رنج من به دل،
اما به كار روز نشاطم شتاب بود.

آبادي ام ملول شد از صحبت زوال .
بانگ سرور در دلم افسرد، كز نخست
تصوير جغد زيب تن اين خراب بود.

 

Maryam

متخصص بخش ادبیات
قایقی خواهم ساخت
قایقی خواهم ساخت،
خواهم انداخت به آب.
دور خواهم شد از این خاک غریب
که در آن هیچ‌کسی نیست که در بیشه عشق
قهرمانان را بیدار کند.
قایق از تور تهی
و دل از آرزوی مروارید،
هم‌چنان خواهم راند.
نه به آبی‌ها دل خواهم بست
نه به دریا-پریانی که سر از خاک به در می‌آرند
و در آن تابش تنهایی ماهی‌گیران
می‌فشانند فسون از سر گیسوهاشان.
هم‌چنان خواهم راند.
هم‌چنان خواهم خواند:
"دور باید شد، دور."
مرد آن شهر اساطیر نداشت.
زن آن شهر به سرشاری یک خوشه انگور نبود.
هیچ آیینه تالاری، سرخوشی‌ها را تکرار نکرد.
چاله آبی حتی، مشعلی را ننمود.
دور باید شد، دور.
شب سرودش را خواند،
نوبت پنجره‌هاست."
هم‌چنان خواهم خواند.
هم‌چنان خواهم راند.
پشت دریاها شهری است
که در آن پنجره‌ها رو به تجلی باز است.
بام‌ها جای کبوترهایی است که به فواره هوش بشری می‌نگرند.
دست هر کودک ده ساله شهر، خانه معرفتی است.
مردم شهر به یک چینه چنان می‌نگرند
که به یک شعله، به یک خواب لطیف.
خاک، موسیقی احساس تو را می‌شنود
و صدای پر مرغان اساطیر می‌آید در باد.
پشت دریاها شهری است
که در آن وسعت خورشید به اندازه چشمان سحرخیزان است.
شاعران وارث آب و خرد و روشنی‌اند.
پشت دریاها شهری است!
قایقی باید ساخت



http://forum.p30parsi.com/showthread.php?p=324897#post324897#ixzz13r82B15x


 

Maryam

متخصص بخش ادبیات
بخشی از صدای پای آب


روشنی را بچینیم.

شب یک دهکده را وزن کنیم ، خواب یک آهو را .

گرمی لانه ی لک لک را ادراک کنیم.

روی قانون چمن پا نگذاریم .

در موستان گره ی ذایقه را باز کنیم .

و دهان را بگشاییم اگر ماه در آمد .

و نگوییم که شب چیز بدیست .

و نگوییم که شب تاب ندارد خبر از بینش باغ .



و بیاریم سبد

ببریم این همه سرخ ، این همه سبز .


http://forum.p30parsi.com/showthread.php?t=8414&page=3#ixzz13r8X3E6j
 

Maryam

متخصص بخش ادبیات
کفشهایم کو ؟


چه کسی بود صدا زد سهراب؟
آشنا بود صدا؛ مثل هوا با تن برگ...
مادرم در خواب است
و منوچهر و پروانه و ... شاید همه‎ی مردم شهر
شب خرداد به آرامی یک مرثیه از روی سر ثانیه‎ها می‎گذرد
و نسیمی خنک از حاشیه‎ی سبز پتو خواب مرا می‎روبد
بوی هجرت می‎آید...
بالش من پر آواز پر چلچله‎ها ست...
صبح خواهد شد
و به این کاسه‎ی آب
آسمان هجرت خواهد کرد
باید امشب بروم...


002.jpg



من که از بازترین پنجره با مردم این ناحیه صحبت کردم
حرفی از جنس زمان نشنیدم!
هیچ چشمی،
عاشقانه به زمین خیره نبود
کسی از دیدن یک باغچه مجذوب نشد
هیچ کس زاغچه‎ای را سر یک مزرعه جدی نگرفت
من به اندازه‎ی یک ابر دلم می‎گیرد
وقتی از پنجره می‎بینم حوری
-دختر بالغ همسایه-
پای کمیابترین نارون روی زمین
فقه می‎خواند!
چیزهایی هم هست؛
لحظه هایی پر اوج
مثلا شاعره‎ای را دیدم
آنچنان محو تماشای فضا بود که در چشمانش
آسمان تخم گذاشت...
و شبی از شبها
مردی از من پرسید
تا طلوع انگور چند ساعت راه است؟
باید امشب بروم...!
باید امشب چمدانی را
که به اندازه‎ی پیراهن تنهایی من جا دارد، بردارم
و به سمتی بروم
که درختان حماسی پیداست
رو به آن وسعت بی‎واژه که همواره مرا می‎خواند...


001.jpg


یک نفر باز صدا زد: سهراب!
کفشهایم کو؟

سهراب سپهری
 

Maryam

متخصص بخش ادبیات





بام را برافكن ، و بتاب ، كه خرمن تيرگي اينجاست.
بشتاب ، درها را بشكن ، وهم را دو نيمه كن ، كه منم
هسته اين بار سياه.
اندوه مرا بچين ، كه رسيده است.
ديري است، كه خويش را رنجانده ايم ، و روزن آشتي بسته است.
مرا بدان سو بر، به صخره برتر من رسان ، كه جدا مانده ام.
به سرچشمه "ناب" هايم بردي ، نگين آرامش گم كردم ، و گريه سر دادم.
فرسوده راهم ، چادري كو ميان شعله و با ، دور از همهمه خوابستان ؟
و مبادا ترس آشفته شود ، كه آبشخور جاندار من است.
و مبادا غم فرو ريزد، كه بلند آسمانه زيباي من است.
صدا بزن ، تا هستي بپا خيزد ، گل رنگ بازد، پرنده هواي فراموشي كند.
ترا ديدم ، از تنگناي زمان جستم . ترا ديدم ، شور عدم در من گرفت.
و بينديش ، كه سودايي مرگم . كنار تو ، زنبق سيرابم.
دوست من ، هستي ترس انگيز است.
به صخره من ريز، مرا در خود بساي ، كه پوشيده از خزه نامم.
بروي ، كه تري تو ، چهره خواب اندود مرا خوش است.
غوغاي چشم و ستاره فرو نشست، بمان ، تا شنوده آسمان ها شويم.
بدر آ، بي خدايي مرا بياگن، محراب بي آغازم شو.
نزديك آي، تا من سراسر ((من)) شوم.
 

fatemeh

متخصص بخش ادبیات و دینی
مانده تا برف زمین آب شود.
مانده تا بسته شود این همه نیلوفر وارونه ی چتر.
ناتمام است درخت.
زیر برف است تمنای شنا کردن کاغذ در باد
و فروغ تر چشم حشرات
و طلوع سر غوک از افق درک حیات.

مانده تا سینی ما پر شود از صحبت سنبوسه و عید.
در هوایی که نه افزایش یک ساقه طنینی دارد
و نه آواز پری می رسد از روزن منظومه ی برف
تشنه ی زمزمه ام.
مانده تا مرغ سر چینه ی هذیانی اسفند صدا بردارد.
پس چه باید بکنم
من که در لخت ترین موسم بی چهچه سال
تشنه ی زمزمه ام؟

بهتر آن است که برخیزم
رنگ را بردارم
روی تنهایی خود نقشه ی مرغی بکشم.

"سهراب سپهری"
 

fatemeh

متخصص بخش ادبیات و دینی
زندگی ، وزن نگاهی است که در خاطره ها می ماند
شاید این حسرت بیهوده که بر دل داری شعله گرمی امید تو را، خواهد کشت
زندگی درک همین اکنون است
زندگی شوق رسیدن به همان فردایی است، که نخواهد آمد
تو نه در دیروزی، و نه در فردایی
ظرف امروز، پر از بودن توست

"زندگی از نگاه سهراب سپهری"
 
آخرین ویرایش:

fatemeh

متخصص بخش ادبیات و دینی
هرکجا هستم باشم،آسمان مال من است.
پنجره فکر هوا عشق زمین مال من است .
چه اهمیت دارد گاه اگر می روید قارچهای غربت!!!
 

fatemeh

متخصص بخش ادبیات و دینی
و نترسیم از مرگ
مرگ پایان کبوتر نیست
مرگ در آب و هوای خوش اندیشه نشیمن دارد
مرگ در ذات شب دهکده، از صبح سخن می گوید.
گاه در سایه نشسته است، به ما می نگرد و همه می دانیم ریه های لذت، پر اکسیژن مرگ است.

 

majnooneleyli

کاربر ويژه
می تراوید آفتاب از بوته ها.

دیدمش در دشت های نم زده

مست اندوه تماشا ، یار باد،

مویش افشان ،

گونه اش شبنم زده.

لاله ای دیدیم ، لبخندی به دشت

پرتویی در آب روشن ریخته

او صدا را در شیار باد ریخت:

جلوه اش با بوی خنک آمیخته

رود، تابان بود و او موج صدا:

خیره شد چشمان ما در رود وهم

پرده روشن بود ، او تاریک خواند:

طرح ها در دست دارد دود وهم

چشم من بر پیکرش افتاد ، گفت:

آفت پژمردگی نزدیک او

دشت: دریای تپش، آهنگ ، نور

سایه می زد خنده تاریک او.
:زبون:
 
بالا