در قیر شب
دیر گاهی است که در این تنهایی
رنگ خاموشی در طرح لب است
بانگی از دور مرا می خواند .
لیک پاهایم در قیر شب است .
رخنه ای نیست در این تاریکی
در و دیوار به هم پیوسته
سایه ای لغزد اگر روی زمین
نقش وهمی است زبندی رسته
نفس آدم ها سر به سر افسرده است .
روزگاری است در این گوشه پژمرده هوا
هر نشاطی مرده است دست جادویی شب در به روی من و غم می بندد
می کنم هر چه تلاش او به من می خندد .
نقش هایی که کشیدم در روز ،
شب ز راه آمد و با دود اندود .
طرح هایی که فکندم در شب ،
روز پیدا شد و با پنبه زدود .
دیرگاهی است که چون من همه را
رنگ خاموشی در طرح لب است .
جنبشی نیست در این خاموشی
دست ها ، پاها در قیر شب است .
__________________
آخرین ویرایش توسط مدیر: