• توجه: در صورتی که از کاربران قدیمی ایران انجمن هستید و امکان ورود به سایت را ندارید، میتوانید با آیدی altin_admin@ در تلگرام تماس حاصل نمایید.

مجموعه ی اشعار | سیّـــدعلی صالحی

baroon

متخصص بخش ادبیات


سمفونی سپيده دم


تاريخ چاپ: ۱۳۸۶
ناشر: انتشارات نگاه
تعداد صفحات: ۲۰۸ صفحه




****************





يوماآنادا
فاخته بايد بخواند، مهم نيست که نصف شب است


تاريخ چاپ: ۱۳۸۴
ناشر: انتشارات ناهيد
تعداد صفحات: ۱۷۷ صفحه




****************




از آوازهای کوليان اهوازی

تاريخ چاپ: ۱۳۸۲
ناشر: انتشارات رامانيوش
تعداد صفحات: ۱۲۳ صفحه




****************




چيدن محبوبه های شب را
تنها به باد ياد خواهد داد


تاريخ چاپ: ۱۳۸۰
ناشر: انتشارات ابتکار نو
تعداد صفحات: ۲۲۸ صفحه






***************



دريغا ملا عمر ...

تاريخ چاپ: ۱۳۸۰
ناشر: انتشارات آرويج
تعداد صفحات: ۴۷ صفحه




***************




دعای زنی در راه که تنها می رفت

تاريخ چاپ: ۱۳۸۰
ناشر: انتشارات ابتکارنو
تعداد صفحات: ۹۹ صفحه




*****************




آسمانی ها

تاريخ چاپ: ۱۳۷۶
ناشر: انتشارات تهران
تعداد صفحات: ۹۶ صفحه





****************








روياهای قاصدک غمگينی که از جنوب آمده بود



تاريخ چاپ: چاپ اول - ۱۳۷۶
ناشر: انتشارات تهران
تعداد صفحات: ۵۶ صفحه




****************




آخرين عاشقانه های ری را

تاريخ چاپ: ۱۳۷۸
ناشر: انتشارات تهران
تعداد صفحات: ۳۶۴ صفحه





****************




سفر بخير مسافر غمگين پاييز پنجاه و هشت

تاريخ چاپ: ۱۳۷۶
ناشر: انتشارات محيط
تعداد صفحات: ۱۵۲ صفحه





****************






ساده بودم، تو نبودی، باران بود

تاريخ چاپ: ۱۳۸۰
ناشر: دارينوش
تعداد صفحات: ۱۷۴





*****************




نشانی ها

تاريخ چاپ: ۱۳۷۴
ناشر: انتشارات دارينوش
تعداد صفحات: ۴۸ صفحه




****************



ديرآمدی ری را! باد آمد و همه روياها را با خود برد
نامه ها


تاريخ چاپ: ۱۳۸۰
ناشر: انتشارات دارينوش
تعداد صفحات: ۱۶۰ صفحه





***************




عاشق شدن در دی ماه
مُردن به وقت شهريور


تاريخ چاپ: ۱۳۷۵
ناشر: انتشارات دارينوش
تعداد صفحات: ۱۳۶ صفحه




****************



پيشگو و پياده شطرنج

تاريخ چاپ: ۱۳۶۷
ناشر: انتشارات محيط
تعداد صفحات: ۳۲




کلیه ی مطالب این تاپیک از سایت رسمی سیّد علی صالحی به نشانی www.seyedali salehi.com گردآوری شده است.



 
آخرین ویرایش:

baroon

متخصص بخش ادبیات


شناسنامه کتاب

نام: سمفونی سپيده دم
شاعر: سيد علی صالحی
تاريخ چاپ: چاپ اول - ۱۳۸۶
شمارگان: ۳۰۰۰ نسخه
تعداد صفحات: ۲۰۸ صفحه
شابک: ۸-۳۴۰-۳۵۱-۹۶۴
ناشر: انتشارات نگاه
ليتوگرافی: طيفنگار
چاپ: نوبهار








فهرست:


حلقه ی اول: کيميا و سّرِ غيب

بيد، هلو، پروانه
طُرفه ی سه گانه ی ماهور
ليلاج
دو داستان بلند از مادرم ماه زری
پراکنده پراکنده
از سوی صالحی خطاب به نرودا
ترجمه
بلبل کوهی
حوصله ی نوشتن اش در من نيست
منظور خاصی ندارم، باور کنيد!
نوميدیِ گرامیِ من
اهواز، حوالیِ جُندی شاپور
عضوِ کوچکِ گروهِ سيب
مخفی کاری نکنيد!
پشتِ پَرده ی نی
رساله ی عشق
راهی نيست، بايد برويم
بعضی چيزهای قابلِ ملاحظه
جمله ی لای پرانتز، معترضه است.
شبی، حوالیِ آمل
همين است و جز اين هرگز نبوده است
آيا باز هم به ميهمانیِ گرگ خواهد رفت؟
يواش ... شَکی!
بابِ هفتم، شب سی ودوم، داستانِ گندمِ زن
زوايا و حضور
در سوماترا
هجرتِ هفتم
داستانی کوتاه برای کودکانِ خيابانی
ری را
باورهای هزاره ی لبنان
اينجا
راه
سِرّ غيب و حرفِ آخرِ کيميا




حلقه ی دوم: در غيابِ زن، پياله، و گُلِ سرخ
سينه به سينه
دارد يک چيزی يادم می آيد
صندوقِ پستیِ پايين کوچه
در کتابِ مَزمورات آمده است
بیحيا
دعوای عصرِ ديروز
دوازده گانه ی سين
خداوندِ پَرده پوشِ خنياگران پا درميانی خواهد کرد
راه بَلَدِ ما يک زن بود
دلداریهای پيشِ پا افتاده ی مخاطبی که دوستش می دارم
در گورستان فضل ابن يحيی برمکی
هی لولیِ بَربَطزن!
علت دارد
دليل
تابلويی قديمی در آرايشگاهِ محله ی ما
يا کاشف الکلام!
در بارشِ اورادِ جِن
زَنانا
لمس اش کن، همين کافیست
قبلا اتفاق افتاده است
از صاحبش بپرس!
سفر به گویِ قرينه
شناسنامه
دلتنگِ توام پشتِ پرچينِ اردیبهشت منتظرت می مانم
شب ادامه دارد، بايد بزنم بيرون!
چمدان




حلقه ی سوم: زمزمه ی دعایِ آزادی

چنين گفت اولادِ واژه های بامدادی
عرضِ کوتاهی داشتم آقا!
اوايل دهه ی شصت
جنوب شرقیِ شهر
قصيده ی غزل گريزِ مدارا
نُچ
وجه مشترک
زمزمه در داد،گاه
آميگو خورخه باواريا
آزادشان کنيد!
گورستانِ دورِ کرج
بند هفتم از پرده ی آخر
تابوت ها
شاعر
در حياطِ خانه ی ما
بازی در تعويضِ حلقه ها
بقایِ بی دليلِ چرخه ی اتفاق
کفايتِ مذاکرات
راهِ خوانایِ بعضی حروف
آخرين صحافِ پيرِ کوچه ی فروردين
خطبه ی تدفين
معمایِ واو
کتاب اسامیِ بعضی به يادماندگانِ من
هارا ...!
در اين بن بستِ بی بامداد
فَا
خيلی ... مدتهاست حالا
تا
اشتباه در تلفظِ نی
از اين جهان هرگز، هيچ سهمی نداشته ام
آخرين روزهای اسکندر مقدونی
پراکنده ی نزديک به هم
تابلو: کارگران مشغولِ تخليه ی الکل و تازيانه اند!
تکرار و فراموشی
داستان قلع و قمع شده ی کاووس پيشدادی پسر ابوجرير وُشْمگير




حلقه ی چهارم: پنج بَرنوشته از الواحِ بابِلی
رودروری ديکتاتور
آدمی و گرگ
گفت وگویِ شبانه ی کارگرانِ موسمی
شبِ شمال و خوابِ جنوب
بَعْلِ زَبوب و خليفه ی بغداد



 
آخرین ویرایش:

baroon

متخصص بخش ادبیات



بيد، هلو، پروانه



بيدِ بالایِ پونه زار
پُر از شکوفه ی هلو شده بود
چشمه بوی ماده گرگِ دره ی ماه می داد
بوی کُندُر سوخته می آمد
نگاه کردم
از قوسِ طاقیِ آبنوس
بارش بی پايانِ پروانه پيدا بود
عبداله بالای رنگين کمانِ بزرگ
پیِ ***انِ باران می دويد
هوا جورِ عجيبی خوش بود
و چيزهای ديگری حتی ...!
يادم نمانده است
مادرم داشت بر درگاهِ گريه
دعا میکرد
برای شفایِ کاملِ من و خواهر کوچکترم
دعا می کرد

تب، تب حصبه
برادرم عبداله را کشته بود


 
آخرین ویرایش:

baroon

متخصص بخش ادبیات



طُرفه ی سه گانه ی ماهور


شبِ اول:
عروسکش را هم با خودش بُرده بود
دخترِ کم سن و سالِ حجله ی مجبور

شب دوم:
بيوه ی بازمانده از هجرتِ هفتم
درگاهِ خانه را محکم
کلون میکند
وقتِ غروب
رَدِ پایِ مردی بر برف ديده بود

شب سوم:
سه ماه و دو روز است
نوه ی کوچکش را نديده است مادربزرگ
دوباره به حضرتِ حافظ نگاه میکند
راهِ خراسان خيلی دور است



 

baroon

متخصص بخش ادبیات



ليلاج


گفت برمی گردم
و رفت
و همه ی پُل های پشتِ سرش را ويران کرد

همه می دانستند ديگر باز نمی گردد
اما بازگشت
بی هيچ پُلی در راه
او مسيرِ مخفیِ بادها را می دانست

قصه گوی پروانه ها
برای ما از فهمِ فيل وُ
صبوریِ شتر سخن میگفت
چيزها ديده بود به راه وُ
چيزها شنيده بود به خواب

او گفت:
اشتباه میکنند بعضی ها
که اشتباه نمیکنند!
بايد راه افتاد
مثل رودها که بعضی به دريا می رسند
بعضی هم به دريا نمی رسند
رفتن، هيچ ربطی به رسيدن ندارد!
او گفت:
تنها شغال می داند
شهريور فصلِ رسيدنِ انگور است.

ما با هم بوديم
تا ساعتِ يک و سی و دو دقيقه ی بامداد
با هم بوديم
بلند شد، دست آورد، شنلِ مرا گرفت و گفت:
کوروش پسرِ ماندانا و کمبوجيه
پيشاپيشِ چهارصدهزار سربازِ پارسی
به سوی سَدِ سيوَند راه افتاده است
بايد بروم
فقط من مسيرِ مخفیِ بادها را بَلَدم



 

baroon

متخصص بخش ادبیات



دو داستان بلند از مادرم ماه زری


۲
اول، زمين تنها بود
زمين تنها بود تا شبی
که خواب ديد
يک نفر دارد آوازش می دهد
زمين همان موقع فهميد
اسمش زمين است
آدمی بود او
که خواهرِ خود را آواز داده بود به اسم

۱
دوم، در آغازِ آفرينش
روزها، شب بود و شبها، شب!
يک شب که ماه رفته بود سَفَر
خورشيد تب کرد و سوخت و سوخت
تا شب، روز شد وُ
روز را به تاريکی گذاشت
از همان زمان
عده ای گفتند حق با زن است
مَردها خيلی سَفَر میروند





 

baroon

متخصص بخش ادبیات



پراکنده پراکنده


برو!
فعلا دارم به همين سنجاقکِ خفته
بر چينِ پرده نگاه می کنم

برو!
تو را نخواهم نوشت
دست از سَرَم بردار، برو!

خرداد هم تمام شد
بچه ها دارند از آخرين امتحانِ سال
به خانه برمی گردند

پايينِ کوچه
زيرِ خنکایِ درختِ پير
خوابِ دوچرخه و بستنی می بيند
کودکِ فالفروش

حالا هی بگو پرده
بگو سنجاقک
بگو کيميا
بگو کلمه!



 

baroon

متخصص بخش ادبیات



از سوی صالحی خطاب به نرودا


"روزی، جايی، سرانجام
به هم خواهيم رسيد"

سلسله جبالِ ماچوپيچو
به بلندی های دماوند
چنين نوشته بود

دماوند غمگين بود
دماوند به ماچوپيچو نوشت:
"دير است ديگر، دوستِ من!"

و دماوند
رو به روستایِ پايينِ دره راه افتاد
هق هقِ يتيمِ کتک خورده ای شنيده بود




 

baroon

متخصص بخش ادبیات


ترجمه



مادرم می گويد:
آن سال ها هر وقت آب می خواستی
می گفتی: ماه!
هر وقت ماه می خواستی
می گفتی: آب!

آب
استعاره ی نخستينِ خواب های من بود
و ماه
که هنوز هم گاهی
کلماتِ عجيبی از اندوهِ آدمی را
به يادم می آورد

حالا
اين سال ها
فقط پير، فقط خسته، فقط بی خواب
فقط لحنِ آرمِ آموزگاری را به ياد می آورم
که دارد از بلندگویِ دبستانِ سعدی آوازم می دهد:
سيدعلی صالحی، کلاسِ اولِ الف!

يادت بخير پيامبرِ گمنامِ نان و کتاب!
پيش بينیِ عجيبِ تو درست درآمد:
من شاعر شدم!



 

baroon

متخصص بخش ادبیات



بلبل کوهی


تنها بوديم
رو به جنگلِ بی پايان
پياده می رفتيم
من و همان بيوه ی بی نظيرِ باران پوش

آورده بود رهايش کند
میگفت: پیِ جُفت است
خيلی وقت است ديگر نمی خواند

مِه مانده بود به کوه
من داشتم حرف می زدم
داشتم پُشتِ سر شاعری بزرگ
غيبت می کردم:
بزرگ است، بی نظير است، جادوگر است
من حسودی ام میشود گاهی
احوال عجيبی دارد اين آدم
اهل اينجا نيست
از دوستانِ شيرازیِ ماست
گاهی هست، گاهی نيست
گاهی می رود، گاهی می آيد سر به سرم می گذارد
شبِ پيش آمد خوابم، يک مشت سکه ی ساسانی برايم آورده بود
با عطرِ خوش باغی روشن
و چند حبه نبات
و کلماتی ساده، کلماتی آرام، کلماتی ...
از همين کلماتِ معمولیِ دلنشين
گفت برای تو آورده ام
گفت خاتَمِ خالص است
خاتمِ فيروزه ی بواسحاقی ...!

به جنگل رسيده بوديم
پرنده رفته بود بالای صخره ی خيس
می خواست بخواند انگار
اما چيزی يادش نمی آمد
قفس خالی بود روی خزه ها
و دنيا خلوت بود
و خنکا، خنکایِ خوشِ علف
و ظريف بود او
به اندازه و دُرُست
ولرم، تشنه، واژه پَرَست
تسليم و ترانه خواه
رودی
که از دو تپه ی قرينه آغاز می شد
می آمد به گردابِ عسل می رسيد
پايين تر
شکافِ گندم و پروانه ی بخواه

تازه داشت سپيده سرمی زد،
بلبل، هی بلبلِ کوهی ...!




 

baroon

متخصص بخش ادبیات



حوصله ی نوشتن اش در من نيست


خانه ام، در خانه نشسته ام
کتری کهنه
روی اجاق است هنوز، روشن!
دستِ راستم روی ديوار
راهیست انگار
به ديوارِ بی دليلِ بعدی نمی رسد

چراغ مطالعه، چند مطلبِ مهيا،
مداد، کبريت، و کلماتی رها شده روی ميز.
ساعت،
پنج و نيمِ بامداد است،
هنوز بيدارم،
چيزی دارد دور و بَرِ سَرَم
سايه می آورد
روشنايی می بَرَد
کاری دارد حتما،
هوایِ حرفِ تازه ای شايد
شهودِ نوشتنِ چيزی شايد
تولدِ بیگاهِ ترانه ای شايد

نگاه میکنم
خير است پرنده ای
که آمده روی بندِ رختِ همسايه نشسته است
حوصله ی برخاستن و دَم کردنِ چای در من نيست
از خودم می پرسم:
پس کی خسته خواهی شد؟
اينجا
لابه لایِ شب و روزِ اين همه مثلِ هم
چه میک نی، چه می خواهی، چه می گويی؟
وَهم، وَهمِ واژه، واژه، واژه ...
بس است ديگر!

زنجير از پیِ زنجير اگر بوده
بسيار گسسته ای،
حرف از پیِ حرف اگر بوده
بسيار شنيده ای،
درد از پیِ درد اگر بوده،
بسيار کشيده ای
ديگر چه می خواهی از چند و چون چيزی
که گاه هست و گاه نيست

همين جا خوب است
همين کُنجِ بی پيدايی که نشسته ای خوب است
نگاه کن،
روی بندِ رختِ همسايه
زيرپوشِ زنانه ای جای پرنده را گرفته است




 

baroon

متخصص بخش ادبیات



منظور خاصی ندارم، باور کنيد!


دويدنِ بی پايانِ يکی نقطه بر قوسِ دايره
تا کی؟

باز بايد بيدار شوم، بشنوم، ببينم، باور کنم
باز بايد برای ادامه ی بی دليلِ دانايی
تمرينِ استعاره کنم

همه برای رسيدن به همين دايره
از پیِ دايره می دوند

هی نقطه ی مجهول!
مرارتِ مسخره!
مضمونِ بی دليل!
تا کی؟

ميز کارم غبار گرفته است
رَخت های روی هم ريخته را نَشُسته ام
روياهای بی موردِ آب و ماه و ستاره به جايی نمی رسند
شب همان شب وُ
روز همان روز وُ
هنوز هم همان هنوز ...!

من بدهکارِ هزار ساله ی بارانم،
آيا کسی ليوانِ آبی دستِ من خواهد داد؟



 

baroon

متخصص بخش ادبیات



نوميدیِ گرامیِ من



نوميد، کلافه، سرگردان
جهان را به جست وجویِ دليلی ساده
دشنام می دهم
آيا هزار سال زيستن
از پیِ تنها يکی پرسشِ ساده کافی نيست؟

نوميد، کلافه، سرگردان
همه، همه ی ما
در وحشتِ واژه ها زاده می شويم
و در ترسِ بی سرانجامِ مُدارا می ميريم

جدا متاسفم!




 

baroon

متخصص بخش ادبیات


اهواز، حوالیِ جُندی شاپور



نعلِ باژگون در آتش،
اسبِ مُرده بر آخور

پيرمردِ درشکه چی
در بازارِ مسگران
پی کسی به اسم يعقوب می گشت
می گفت از راهِ دوری آمده ام
می گفت اهلِ زَرَنجِ سيستانم

بازار بسته شد
مردم رفتند
شب بود ديگر

پيرمرد گفت:
توفانِ بزرگ آغاز خواهد شد
نی بزن پسرم!
بگذار آتشِ اين اجاق
خاکستر خود را فراموش کند

اسب، مُرده
نعل، باژگون
توفان، در راه ...!



 

baroon

متخصص بخش ادبیات



عضوِ کوچکِ گروهِ سيب


هفت جوجه
در يکی آشيانه ی مشترک
چهارتاشان چلچله
دوتاشان بلبل
يکيشان کلاغ

بَم، باران، ستاره،
هفتمِ دی ماهِ يکی از همين سال های زلزله
من و فريبرز و سه دوستِ ديگر
زير چادر نشسته ايم

نگاه می کنم
چيزی گوشه ی گليمِ کهنه می درخشد
جامه ها، پرده ها و پيراهن های بسيار دوخته است
اما خود هنوز برهنه، برهنه ی کامل است:
سوزنِ بازمانده از کارِ شبانه ی زن

می روم ببينم جوجه ها خوابيده اند يا نه؟



 

baroon

متخصص بخش ادبیات



مخفی کاری نکنيد!


پاسبان خواب است
گنجشک های بالای باغ
برای عقابِ مُرده
عَزا گرفته اند

گوش کن دوستِ من!
او که شمشيرش به اَبر می رسد،
در زندگی هرگز هيچ گُل سرخی نبوييده است

بگذار بخوابد،
برای شکارِ ماه آمده است
فردا صبح
با پوتين های پاره
به خانه باز خواهد گشت
گنجشک ها
ماه را دوست می دارند

فردا صبح
از هر کدامِ شما پرسيد چه خبر؟
بگوييد
روز آمد و ماه را با خود بُرد




 

baroon

متخصص بخش ادبیات



پشتِ پَرده ی نی


تنها پيراهنِ تو می داند
آنجا
چه رازی از لذتِ ليمو خواب است

آيا دخترانِ پرتقال چين می دانند
سه پنجشنبه مانده به آخرِ پاييز
عروسی باغ است؟!

زير درختِ سپيدار
خواب می ديد
معلمِ جوانِ دهکده

آن سو تر
انبوهِ زائران
به جانبِ فانوسِ روشنِ بالای کوه می رفتند

دختری ميانِ دخترانِ پرتقال چين
برای معلمِ جوان
نان و سرشير و پتو آورده بود




 

baroon

متخصص بخش ادبیات



رساله ی عشق


لابه لای هزار جفت کفشِ ميهمان
يک جفت دمپايیِ پُرگو
داشتند از بازگشتِ سندباد بحری
قصه می گفتند

خانه پُر از همهمه بود:
حرف، حرف، حرف ...!

آن شب
آخرين کشتی قاهره
برای بُردنِ سقراط آمده بود.
کرايتون گفت
ممکن است بين راه باران بيايد

روزنامه ها نوشته بودند
عده ای در بندرِ بنارس
هنوز هم
شربتِ شوکران می فروشند
سقراط گفت:
حيرتا ... مردمانی که من ديده ام،
ديروز با گرگ گفت وگو می کردند
امروز با چوپان!
پس چراگاهِ بزرگِ پَرديسان کجاست؟

دمپايی ها داشتند برای خودشان قصه می گفتند
دمپايی پای راست گفت:
امشب ماه خيلی غمگين است
به همين دليل
آب از آب تکان نخواهد خورد
دمپايی پای چپ گفت:
آرام تر حرف بزن دوستِ من
من به اين کفش های واکس زده مشکوکم!




 

baroon

متخصص بخش ادبیات



راهی نيست، بايد برويم


به چه می خندی پسته ی پاييزی؟
به زودی آن خبر سهمگين
به باغ بی آفتاب اين ناحيه خواهد رسيد

خيلی وقت است
که نطفه ی نی را
به زهدانِ بيشه کُشته اند

باورت اگر نمی شود
نگاه کن
دُرناها دارند بی خواب و بی درخت
رو به مزارِ ماه می گريزند

اينجا ماندنِ ما بی فايده است
من فانوس را برمی دارم
تو هم کبريت را فراموش نکن!




 

baroon

متخصص بخش ادبیات



بعضی چيزهای قابلِ ملاحظه


دشنام می شنود چنارِ پير
باد، بادِ بازيگوش می آيد و می گذرد

چرا چنار پير دشنام شنيده است؟
چنار پير از چه کسی دشنام شنيده است؟

خارپشتِ خسته می گويد:
من می دانم
اما به کسی نخواهم گفت

آيا چلچله ی کور می داند
که فقط سپيده دم وقتِ خواندن است؟

پاره هيزمِ پير
کنارِ شومينه
از کبريتِ سوخته می پرسد:
پس کی بهار خواهد شد؟

خارپُشتِ خسته ... خَم شد
رخسار خود را در آب ديد
و به ياد آورد که نام کوچکش
هرگز گُلِ نرگس نبوده است




 
بالا