• توجه: در صورتی که از کاربران قدیمی ایران انجمن هستید و امکان ورود به سایت را ندارید، میتوانید با آیدی altin_admin@ در تلگرام تماس حاصل نمایید.

محمد حسين شهريار

melika

متخصص بخش زبان انگلیسی
بـیو گـرافـی
به قـلم جـناب آقای زاهـدی دوست استاد
اصولاً شرح حال و خاطرات زندگی شهـریار در خلال اشعـارش خوانده می شود و هـر نوع تـفسیر و تعـبـیـری کـه در آن اشعـار بـشود به افسانه زندگی او نزدیک است و حقـیـقـتاً حیف است که آن خاطرات از پـرده رؤیا و افسانه خارج شود.
گو اینکه اگـر شأن نزول و عـلت پـیـدایش هـر یک از اشعـار شهـریار نوشـته شود در نظر خیلی از مردم ارزش هـر قـطعـه شاید ده برابر بالا برود، ولی با وجود این دلالت شعـر را نـباید محـدود کرد.
شهـریار یک عشق اولی آتـشین دارد که خود آن را عشق مجاز نامیده. در این کوره است که شهـریار گـداخـته و تصـویه می شود. غالـب غـزلهـای سوزناک او، که به ذائـقـه عـمـوم خوش آیـنـد است، یادگـار این دوره است. این عـشـق مـجاز اسـت کـه در قـصـیـده ( زفاف شاعر ) کـه شب عـروسی معـشوقه هـم هـست، با یک قوس صعـودی اوج گـرفـتـه، به عـشق عـرفانی و الهـی تـبدیل می شود. ولی به قـول خودش مـدتی این عـشق مجاز به حال سکـرات بوده و حسن طبـیـعـت هـم مـدتهـا به هـمان صورت اولی برای او تجـلی کرده و شهـریار هـم با زبان اولی با او صحـبت کرده است.
بعـد از عـشق اولی، شهـریار با هـمان دل سوخـته و دم آتـشین به تمام مظاهـر طبـیعـت عـشق می ورزیده و می توان گـفت که در این مراحل مثـل مولانا، که شمس تـبریزی و صلاح الدین و حسام الدین را مظهـر حسن ازل قـرار داده، با دوستـان با ذوق و هـنرمـنـد خود نـرد عـشق می بازد. بـیـشتر هـمین دوستان هـستـند که مخاطب شعـر و انگـیزهًَ احساسات او واقع می شوند. از دوستان شهـریار می تـوان مرحوم شهـیار، مرحوم استاد صبا، استاد نـیما، فـیروزکوهـی، تـفـضـلی، سایه و نگـارنده و چـند نـفر دیگـر را اسم بـرد.
شرح عـشق طولانی و آتـشین شهـریار در غـزلهـای ماه سفر کرده، توشهً سفـر، پـروانه در آتـش، غـوغای غـروب و بوی پـیراهـن مشـروح است و زمان سخـتی آن عـشق در قـصیده پـرتـو پـایـنده بـیان شده است و غـزلهـای یار قـدیم، خـمار شـباب، ناله ناکامی، شاهـد پـنداری، شکـرین پـسته خاموش، تـوبـمان و دگـران و نالـه نومیـدی و غـروب نـیـشابور حالات شاعـر را در جـریان مخـتـلف آن عـشق حکـایت می کـند و غـزلهـا یا اشعـار دیگـری شهـریار در دیوان خود از خاطرات آن عـشق دارد از قـبـیل حالا چـرا، دستم به دامانـت و غـیره که مطالعـهً آنهـا به خوانندگـان عـزیز نـشاط می دهـد.
عـشقهـای عارفانه شهـریار را می توان در خلال غـزلهـای انتـظار، جمع و تـفریق، وحشی شکـار، یوسف گـمگـشته، مسافرهـمدان، حراج عـشق، ساز صبا، و نای شـبان و اشگ مریم، دو مرغ بـهـشتی و غـزلهـای ملال محـبت، نسخه جادو، شاعـر افسانه و خیلی آثـار دیگـر مشاهـده کرد. برای آن که سینمای عـشقی شهـریار را تـماشا کـنید، کافی است که فـیلمهای عـشقی او را که از دل پاک او تـراوش کرده در صفحات دیوان بـیابـید و جلوی نور دقـیق چـشم و روشـنی دل بگـذاریـد هـرچـه ملاحـضه کردید هـمان است که شهـریار می خواسته است. زبان شعـر شهـریار خـیلی ساده است.
محـرومیت و ناکامی های شهـریار در غـزلهـای گوهـر فروش، ناکامی ها، جرس کاروان، ناله روح، مثـنوی شعـر، حکـمت، زفاف شاعـر و سرنوشت عـشق به زبان شهـریار بـیان شده است و محـتاج به بـیان من نـیست.
خیلی از خاطرات تـلخ و شیروین شهـریار از کودکی تا امروز در هـذیان دل، حیدر بابا، مومیایی و افسانهً شب به نـظر می رسد و با مطالعـه آنهـاخاطرات مزبور مشاهـده می شود.
شهـریار روشن بـین است و از اول زندگی به وسیله رویأ هـدایت می شده است. دو خواب او که در بچـگی و اوایل جـوانی دیده، معـروف است و دیگـران هـم نوشته اند.
اولی خوابی است که در سیزده سالگی موقعـی که با قـافله از تـبریز به سوی تهـران حرکت کرده بود، در اولین منزل بـین راه - قـریه باسمنج - دیده است؛ و شرح آن این است که شهـریار در خواب می بـیـند که بر روی قـلل کوهـها طبل بزرگی را می کوبـند و صدای آن طبل در اطراف و جـوانب می پـیچـد و به قدری صدای آن رعـد آساست که خودش نـیز وحشت می کـند. این خواب شهـریار را می توان به شهـرتی که پـیدا کرده و بعـدها هـم بـیشتر خواهـد شد تعـبـیر کرد.
خواب دوم را شهـریار در 19 سالگـی می بـیـند، و آن زمانی است که عـشق اولی شهـریار دوران آخری خود را طی می کـند و شرح خواب مجملا آن است که شهـریار مـشاهـده می کـند در استـخر بهـجت آباد ( قـریه یی واقع در شمال تهـران که سابقاً آباد و با صفا و محـل گـردش اهـالی تهـران بود و در حال حاضر جزو شهـر شده است) با معـشوقعهً خود مشغـول شـنا است و غـفلتاً معـشوقه را می بـیـند که به زیر آب می رود، و شهـریار هـم بدنبال او به زیر آب رفـته، هـر چـه جسـتجو می کـند، اثـری از معـشوقه نمی یابد؛ و در قعـر استخر سنگی به دست شهـریار می افـتد که چـون روی آب می آید ملاحضه می کـند که آن سنگ، گوهـر درخشانی است که دنـیا را چـون آفتاب روشن می کند و می شنود که از اطراف می گویند گوهـر شب چـراغ را یافته است. این خواب شهـریار هـم بـدین گـونه تعـبـیر شد که معـشوقـه در مـدت نـزدیکی از کف شهـریار رفت و در منظومهً ( زفاف شاعر ) شرح آن به زبان شهـریار به شعـر گـفـته شده است و در هـمان بهـجت آباد تحـول عـارفانه ای برای شهـریار دست می دهـد که گـوهـر عـشق و عـرفان معـنوی را در نـتـیجه آن تحـول می یابد.
شعـر خواندن شهـریار طرز مخصوصی دارد - در موقع خواندن اشعـار قافـیه و ژست و آهـنگ صدا هـمراه موضوعـات تـغـیـیر می کـند و در مـواقـع حسـاس شعـری بغـض گـلوی او را گـرفـته و چـشـمانـش پـر از اشک می شود و شـنونده را کاملا منـقـلب مـی کـند.
شهـریار در موقعـی که شعـر می گـوید به قـدری در تـخـیل و اندیشه آن حالت فرو می رود که از موقعـیت و جا و حال خود بی خـبر می شود. شرح زیر نمونهً یکی از آن حالات است که نگـارنـده مشاهـده کرده است:
هـنـگـامی که شهـریار با هـیچ کـس معـاشرت نمی کرد و در را به روی آشنا و بـیگـانه بـسته و در اطاقـش تـنـها به تخـیلات شاعـرانه خود سرگـرم بود، روزی سر زده بر او وارد شدم، دیـدم چـشـمهـا را بـسـته و دسـتـهـا را روی سر گـذارده و با حـالـتی آشـفـته مرتـباً به حـضرت عـلی عـلیه السلام مـتوسل می شود. او را تـکانی دادم و پـرسیدم این چـه حال است که داری؟ شهـریار نفـسی عـمیـق کشیده، با اضهـار قـدردانی گـفت مرا از غرق شدن و خـفگـی نجات دادی. گـفـتم مگـر دیوانه شده ای؟ انسان که در توی اطاق خشک و بی آب و غـرق و خفـه نمی شود. شهـریار کاغـذی را از جـلوی خود برداشتـه به دست من داد. دیدم اشعـاری سروده است که جـزو افسانهً شب به نام سـنفونی دریا ملاحضه می کـنـید.
شهـریار بجـز الهـام شعـر نمی گوید. اغـلب اتـفاق می افـتد که مـدتـهـا می گـذرد، و هـر چـه سعـی می کـند حتی یک بـیت شعـر هـم نمی تـواند بگـوید. ولی اتـفاق افـتاده که در یک شب که موهـبت الهـی به او روی آورده، اثـر زیـبا و مفصلی ساخته است. هـمین شاهـکار تخـت جـمشید، کـه یکی از بزرگـترین آثار شهـریار است و با اینکه در حدود چـهـارصد بـیت شعـر است در دو سه جـلسه ساخـته و پـرداخـته شده است.
شهـریار دارای تـوکـلی غـیرقـابل وصف است، و این حالت را من در او از بدو آشـنایی دیـده ام. در آن موقع که بعـلت بحـرانهـای عـشق از درس و مـدرسه (کـلاس آخر طب) هـم صرف نظر کرده و خرج تحـصیلی او بعـلت نارضایتی، از طرف پـدرش قـطع شده بود، گـاه می شد که شهـریار خـیلی سخت در مضیقه قرار می گـرفت. به من می گـفت که امروز باید خرج ما برسد و راهی را قـبلا تعـیـیـن می کرد. در آن راه که می رفـتـیم، به انـتهـای آن نرسیده وجه خرج چـند روز شاعـر با مراجـعـهً یک یا دو ارباب رجوع می رسید. با آنکه سالهـا است از آن ایام می گـذرد، هـنوز من در حیرت آن پـیش آمدها هـستم. قابل توجه آن بود که ارباب رجوع برای کارهای مخـتـلف به شهـریار مـراجـعـه می کردند که گـاهـی به هـنر و حـرفـهً او هـیچ ارتـباطی نـداشت - شخـصی مراجـعـه می کرد و برای سنگ قـبر پـدرش شعـری می خواست یا دیگـری مراجـعـه می کرد و برای امـر طـبی و عـیادت مـریض از شهـریار استـمداد می جـست، از اینـهـا مهـمـتر مراجـعـهً اشخـاص برای گـرفـتن دعـا بود.
خـدا شـناسی و معـرفـت شهـریار به خـدا و دیـن در غـزلهـای جـلوه جانانه، مناجات، درس محـبت، ابـدیـت، بال هـمت و عـشق، درکـوی حـیرت، قـصیده تـوحـید ،راز و نـیاز و شب و عـلی مـندرج است.
عـلاقـه به آب و خـاک وطن را شهـریار در غـزل عید خون و قصاید مهـمان شهـریور، آذربایـجان، شـیون شهـریور و بالاخره مثـنوی تخـت جـمشـید به زبان شعـر بـیان کرده است. الـبـته با مطالعه این آثـار به مـیزان وطن پـرستی و ایمان عـمیـقـی که شهـریار به آب و خاک ایران و آرزوی تـرقـی و تـعـالی آن دارد پـی بـرده می شود.
تـلخ ترین خاطره ای که از شهـریار دارم، مرگ مادرش است که در روز 31 تـیرماه 1331 اتـفاق افـتاد - هـمان روز در اداره به این جانب مراجعـه کرد و با تاثـر فوق العـاده خـبر شوم را اطلاع داد - به اتـفاق به بـیمارستان هـزار تخـتخوابی مراجـعـه کرده و نعـش مادرش را تحـویل گـرفـته به قـم برده و به خاک سپـردیم. حـالـتی که از آن مـرگ به شهـریار دست داده در منظومه ای وای مادرم نشان داده می شود. تا آنجا که می گوید:
می آمدیم و کـله من گیج و منگ بود
انگـار جـیوه در دل من آب می کـنند
پـیـچـیده صحـنه های زمین و زمان به هـم
خاموش و خوفـناک هـمه می گـریختـند
می گـشت آسمان که بـکوبد به مغـز من
دنیا به پـیش چـشم گـنهـکار من سیاه
یک ناله ضعـیف هـم از پـی دوان دوان
می آمد و به گـوش من آهـسته می خلیـد:
تـنـهـا شـدی پـسـر!
شیرین ترین خاطره برای شهـریار این روزها دست می دهـد و آن وقـتی است که با دخـتر سه ساله اش شهـرزاد مشغـول و سرگـرم ا ست.
شهـریار در مقابل بچـه کوچک مخـصوصاً که زیـبا و خوش بـیان باشد، بی اندازه حساس است؛ خوشبختانه شهـرزادش این روزها همان حالت را دارد که برای شهـریا 51 ساله نعـمت غـیر مترقبه ای است، موقعی که شهـرزاد با لهـجـه آذربایجانی شعـر و تصـنیف فارسی می خواند، شهـریار نمی تواند کـثـرت خوشحالی و شادی خود را مخفی بدارد.
شهـریار نامش سید محـمـد حسین بهـجـت تـبـریـزی است. در اویل شاعـری (بهـجـت) تخـلص می کرد و بعـداً دوباره با فال حافظ تخـلص خواست که دو بـیت زیر شاهـد از دیوان حافظ آمد و خواجه تخـلص او را ( شهـریار ) تعـیـیـن کرد:
که چرخ سکه دولت به نام شهـریاران زد
روم به شهـر خود و شهـریار خود باشم
و شاعـر ما بهـجت را به شهـریار تـبـدیل کرد و به هـمان نام هـم معـروف شد - تاریخ تـولـدش 1285 خورشیدی و نام پـدرش حاجی میرآقا خشگـنابی است که از سادات خشگـناب (قـریه نزدیک قره چـمن) و از وکـلای مبرز دادگـستـری تـبـریز و مردی فاضل و خوش محاوره و از خوش نویسان دوره خود و با ایمان و کریم الطبع بوده است و در سال 1313 مرحوم و در قـم مـدفون شد.
شهـریار تحـصـیلات خود را در مدرسه متحده و فیوضات و متوسطه تـبـریز و دارالفـنون تهـران خوانده و تا کـلاس آخر مـدرسهً طب تحـصیل کرده است و در چـند مریض خانه هـم مدارج اکسترنی و انترنی را گـذرانده است ولی د رسال آخر به عـلل عـشقی و ناراحـتی خیال و پـیش آمدهای دیگر از ادامه تحـصیل محروم شده است و با وجود مجاهـدتهـایی که بعـداً توسط دوستانش به منظور تعـقـیب و تکـمیل این یک سال تحصیل شد، معـهـذا شهـریار رغـبتی نشان نداد و ناچار شد که وارد خـدمت دولتی بـشود؛ چـنـد سالی در اداره ثـبت اسناد نیشابور و مشهـد خـدمت کرد و در سال 1315 به بانک کـشاورزی تهـران داخل شد و تا کـنون هـم در آن دستگـاه خدمت می کند.
شهـرت شهـریار تـقـریـباً بی سابقه است، تمام کشورهای فارسی زبان و ترک زبان، بلکه هـر جا که ترجـمه یک قـطعـه او رفته باشد، هـنر او را می سـتایـند. منظومه (حـیـدر بابا) نـه تـنـهـا تا کوره ده های آذربایجان، بلکه به ترکـیه و قـفـقاز هـم رفـته و در ترکـیه و جـمهـوری آذربایجان چـنـدین بار چاپ شده است، بدون استـثـنا ممکن نیست ترک زبانی منظومه حـیـدربابا را بشنود و منـقـلب نـشود.
شهـریار در تـبـریز با یکی از بـستگـانش ازدواج کرده، که ثـمره این وصلت دخـتری سه ساله به نام شهـرزاد و دخـتری پـنج ماهـه بـه نام مریم است.
شهـریار غـیر از این شرح حال ظاهـری که نوشته شد؛ شرح حال مرموز و اسرار آمیزی هـم دارد که نویسنده بـیوگـرافی را در امر مشکـلی قـرار می دهـد. نگـارنـده در این مورد ناچار بطور خلاصه و سربـسته نکـاتی از آن احوال را شرح دهـم تا اگـر صلاح و مقـدور شد بعـدها مفـصل بـیان شود:
شهـریار در سالهـای 1307 تا 1309 در مجالس احضار ارواح که توسط مرحوم دکـتر ثـقـفی تـشکـیل می شد شرکت می کـرد. شرح آن مجالس سابـقـاً در جراید و مجلات چاپ شده است؛ شهـریار در آن مجالس کـشفـیات زیادی کرده است و آن کـشـفـیات او را به سیر و سلوکاتی می کـشاند. در سال 1310 به خراسان می رود و تا سال 1314 در آن صفحات بوده و دنـباله این افـکار را داشتـه است و در سال 1314 که به تهـران مراجـعـت می کـند، تا سال 1319 این افـکار و اعمال را به شدت بـیـشـتـری تعـقـیت مـی کـند؛ تا اینکه در سال 1319 داخل جرگـه فـقـر و درویشی می شود و سیر و سلوک این مرحـله را به سرعـت طی می کـند و در این طریق به قـدری پـیش می رود که بـر حـسب دسـتور پـیر مرشد قـرار می شود که خـرقـه بگـیرد و جانشین پـیر بـشود. تکـلیف این عـمل شهـریار را مـدتی در فـکـر و اندیشه عـمیـق قـرار می دهـد و چـنـدین ماه در حال تـردید و حـیرت سیر می کـند تا اینکه مـتوجه می شود که پـیـر شدن و احـتمالاً زیر و بال جـمع کـثـیری را به گـردن گـرفـتن برای شهـریار که مـنظورش معـرفـت الهـی است و کـشف حقایق است عـملی دشوار و خارج از درخواست و دلخواه اوست. اینجاست که شهـریار با توسل به ذات احـدیت و راز و نیازهای شبانه و به کشفیاتی عـلوی و معـنوی می رسد و به طوری که خودش می گـوید پـیش آمدی الهـی او را با روح یکی از اولیاء مرتـبط می کـند و آن مقام مقـدس کلیهً مشکلاتی را که شهـریار در راه حقـیقـت و عـرفان داشته حل می کند و موارد مبهـم و مجـهـول برای او کشف می شود.
باری شهـریار پس از درک این فـیض عـظیم بکـلی تـغـیـیر حالت می دهـد. دیگـر از آن موقع به بعـد پـی بـردن به افـکار و حالات شهـریار برای خویشان و دوستان و آشـنایانش حـتی من مـشکـل شده بود؛ حرفهـایی می زد که درک آنهـا به طور عـادی مـقـدور نـبود - اعـمال و رفـتار شهـریار هـم به مـوازات گـفـتارش غـیر قـابل درک و عـجـیب شده بود.
شهـریار در سالهای اخیر اقامت در تهـران خـیلی مـیل داشت که به شـیراز بـرود و در جـوار آرامگـاه استاد حافظ باشد و این خواست خود را در اشعـار (ای شیراز و در بارگـاه سعـدی) منعـکس کرده است ولی بعـدهـا از این فکر منصرف شد و چون در از اقامت در تهـران هـم خسته شده بود، مردد بود کجا برود؛ تا اینکه یک روز به من گـفت که: " مـمکن است سفری از خالق به خلق داشته باشم " و این هـم از حرفهـایی بود که از او شـنـیـدم و عـقـلم قـد نـمی داد - تا این که یک روز بی خـبر از هـمه کـس، حـتی از خانواده اش از تهـران حرکت کرد وخبر او را از تـبریز گـرفـتم.
بالاخره سید محـمد حسین شهـریار در 27 شهـریـور 1367 خورشیـدی در بـیـمارستان مهـر تهـران بدرود حیات گـفت و بـنا به وصیـتـش در زادگـاه خود در مقـبرةالشعـرا سرخاب تـبـریـز با شرکت قاطبه مـلت و احـترام کم نظیر به خاک سپـرده شد. چه نیک فرمود:
برای ما شعـرا نـیـست مـردنی در کـار کـه شعـرا را ابـدیـت نوشـته اند شعـار
 

melika

متخصص بخش زبان انگلیسی
مژه سوزن رفو کن
نخ آن ز تار مو کن
که هنوز زخم این دل
دوسه بخیه کار دارد
(شهریار
 

melika

متخصص بخش زبان انگلیسی
سن یاریمین قاصیدیسن
ای لن سنه چای دئمی شم

خیالینی گوءندریپدی
بس کی من آخ آی دئمی شم
آخ گئجه لر یاتمامیشام
من سنه لای لای دئمیشم
سن یاتالی من گوءزومه
اولدوزلاری سای دئمیشم
هر کس سنه اولدوز دئسه
اوءزوم سنه آی دئمیشم
سندن سونرا حیاته من
شیرین دئسه زای دئمیشم
هر گوءزل دن بیر گول آلیپ
سن گوءزله پای دمیشم
سنین گول تک باتماغیوی
آی باتانا تای دئمیشم
ایندی یایا قیش دئییرم
سابق قیشا یای دئمیشم
گه تویووی یاده سالیپ
من دلی نای نای دئمیشم
سونرا گئنه یاسا باتیپ
آغلایپ های های دئمیشم
عمره سورن من قارا گون
آخ دئمیشم وای دئمیش
 

melika

متخصص بخش زبان انگلیسی
آذربایجان هارایی ...31 اردیبهشت 88 - 18:49
آند اولسون ساوالانا
کونولوم دونوب وولکانا
بو آجیمیش جانیم گه لیبدیر جانا
آی پیس ایتله ر
بو قورد اوغلونون سه سیدیر ها
گه لسه یارالی ائل له ریمین قوچاق نه بیسی هاراییما
قاچان یئرین اولارمی ؟
کوراوغلویام بونو بیل
آتام با به ک داردا
آنام تومروس تانری یا سون یالوارماقیندا
قارداشیم سهند سوروندوروله نده یوخ اولموش یوللاردا
یازیبلار قانلا
داغلاردا
قایالاردا
دوزله رده ده نیزله رده
بوتون اولکه له رده یئرله رده
اوره کله رده
جانلاردا
اوستون دئو اولساندا
پیس باخا بیلمه زسه ن ائلله ریمه
آند اولسون یاساق دیلیمه ...
 

melika

متخصص بخش زبان انگلیسی
شعر شاعر زنده یاد شهریار در مورد تهرانی ها

الا ای داور دانا تو میدانی که ایرانی
چه محنتها کشید از دست این تهران و تهرانی
چه طرفی بست از این جمعیت ایران جز پریشانی
چه داند رهبری سر گشته صحرای نادانی
چرا مردی کند دعوی کسی کو کمتر است از زن
الا تهرانیا انصاف میکن خر تویی یا من

تو ای بیمار نادانی چه هذیان و هدر گفتی
به رشتی کله ماهی خور به طوسی کله خر گفتی
قمی را بد شمردی اصفهانی را بتر گفتی
جوانمردان آذربایجان را ترک خر گفتی
تو را آتش زدند و خود بر آن آتش زدی دامن
الا تهرانیا انصاف میکن خر تویی یا من
تو اهل پایتختی باید اهل معرفت باشی
به فکر آبرو و افتخار مملکت باشی
چرا بیچاره مشدی و بی تربیت باشی
به نقص من چه خندی خود سراپا منقصت باشی
مرا این بس که میدانم تمیز دوست از دشمن
الا تهرانیا انصاف میکن خر تویی یا من
گمان کردم که با من همدل و همدین و همدردی
به مردی با تو پیوستم ندانستم که نامردی
چه گویم بر سرم با ناجوانمردی چه آوردی
اگر میخواستی عیب زبان هم رفع میکردی
ولی ما را ندانستی به خود هم کیش و هم میهن
الا تهرانیا انصاف میکن خر تویی یا من
به شهریور مه پارین که طیارات با تعجیل
فرو میریخت چون طیر ابابیلم به سر سجیل
چه گویم ای همه ساز تو بی قانون و هردمبیل
تو را یک شب نشد ساز و نوا در رادیو تعطیل
ترا تنبور و تنبک بر فلک میشد مرا شیون
الا تهرانیا انصاف میکن خر تویی یا من
بدستم تا سلاحی بود راه دشمنان بستم
عدو را تا که ننشاندم به جای از پای ننشستم
به کام دشمنان آخر گرفتی تیغ از دستم
چنان پیوند بگسستی که پیوستن نیارستم
کنون تنها علی مانده است و حوضش چشم ما روشن!
الا تهرانیا انصاف میکن خر تویی یا من
چو استاد دغل سنگ محک بر سکه ما زد
ترا تنها پذیرفت و مرا از امتحان وا زد
سپس در چشم تو تهران به جای مملکت جا زد
چو تهران نیز تنها دید با جمعی به تنها زد
تو این درس خیانت را روان بودی و من کودن
الا تهرانیا انصاف میکن خر تویی یا من
چو خواهد دشمنی بنیاد قومی را براندازد
نخست آن جمع را از هم پریشان و جدا سازد
چو تنها کرد هریک را به تنهایی بدو تازد
چنان اندازدش از پا که دیگر سر نیفرازد
تو بودی آنکه دشمن را ندانستی فریب و فن
الا تهرانیا انصاف میکن خر تویی یا من
چرا با دوستدارانت عناد و کین و لج باشد
چرا بیچاره آذربایجان عضو فلج باشد
مگر پنداشتی ایران ز تهران تا کرج باشد
هنوز از ماست ایران را اگر روزی فرج باشد
تو گل را خار میبینی و گلشن را همه گلخن
الا تهرانیا انصاف میکن خر تویی یا من
تو را تا ترک آذربایجان بود و خراسان بود
کجا بارت بدین سنگینی و کارت بدینسان بود
چه شد کرد و لر و یاغی کزو هر مشکل آسان بود
کجا شد ایل قشقایی کزو دشمن هراسان بود
کنون ای پهلوان پنبه چونی نه تیر ماند و نی جوشن
الا تهرانیا انصاف میکن خر تویی یا من
کنون گندم نه از سمنان فراز آید نه از زنجان
نه ماهی و برنج از رشت و نی چایی ز لاهیجان
از این قحط و غلا مشکل توانی وارهاندن جان
مگر در قصه ها خوانی حدیث زیره و کرمان
دگر انبانه از گندم تهی شد دیزی از بنشن
الا تهرانیا انصاف میکن خر تویی یا من
 

melika

متخصص بخش زبان انگلیسی
طفل بودم دزدکی پیر و علیلم ساختند / آنچه گردون می کند با ما نهانی می کند
 

melika

متخصص بخش زبان انگلیسی
شهریارا دگر از بخت چه نالی كه برند خوب رویان غزل نغز تو را دست به دست.

**************

اگر كه دل بگشاید زبان به دعوی یاری تو یار من كه نبودی. منم كه یار تو بودم​
 

melika

متخصص بخش زبان انگلیسی
عشق هم دست به تقدیر شد و کار مرا ساخت برو ای عقل که کاری تو به تدبیر نکردی
 

melika

متخصص بخش زبان انگلیسی
یارب مباد کز پا جـــــــــــــــانان من بیفتد درد و بلای او کاش بر جان من بیفتد
من چون ز پا بیفتم درمان درد من اوست درد آن بود که از پا درمان من بیفتد​
 

melika

متخصص بخش زبان انگلیسی
عروس بخت یک شب تا سحر باکس نخوابیده عروسی درجهان افسانه بود ازسوگواران پرس
 

melika

متخصص بخش زبان انگلیسی
استاد شهریار خطاب به ثریا :

یار و همسر نگرفتم که گرو بود ســـرم تو شدی مادر و من با همه پیری پسرم

پدرت گوهر خود تا به زر و سیم فروخت پدر عشق بســــــــــوزد که درآمد پدرم
 

melika

متخصص بخش زبان انگلیسی
در دیاری كه در او نیست كسی یار كسی / كاش یا رب كه نیافتد به كسی كار كسی
 

melika

متخصص بخش زبان انگلیسی
دردین اولموش منه بیر سمیلی خنجر یاراسی
فیکره باتدیقجا یارام گون به گون آرتیق دئشیلیر
 

melika

متخصص بخش زبان انگلیسی
چو دل به زلف تو بستم به خود قرار ندیدم
برو که چون سر زلفت به خود قرار نبینی
نگین حلقه رندان شدی که تا بدرخشد
کنار حلقه چشمم به هر نگاه نگینی
خدای را که دگر آسمان بلا نفرستد
تو خود بدین قد و بالا بلای روی زمینی
 

Reza

متخصص بخش اسکریپت
علي اي هماي رحمت تو چه آيتي خدا را

عاشق نمي‌شوي که ببيني چه مي‌کشم
در وصل هم ز عشق تو اي گل در آتشم


عقلي دريد پرده که ديوانه‌ي تو بود
شمعي فروخت چهره که پروانه‌ي تو بود


خمار آن بهار شوخ و شهر آشوب شمرانم
خراب از باد پائيز خمارانگيز تهرانم


روز ستاره تا سحر تيره به آه کردنست
شب همه بي تو کار من شکوه به ماه کردنست


من اگر روزه بگيرم رطب آيد سر بازار
تا دهن بسته‌ام از نوش لبان ميبرم آزار


کس از دور فلک دستي نبرد از بدبياران پرس
قمار عاشقان بردي ندارد از نداران پرس


نگارين نخل موزوني همايون سرو آزادي
الا اي نوگل رعنا که رشک شاخ شمشادي


سر پيش هم آريم و دو ديوانه بگرييم
نيما غم دل گو که غريبانه بگرييم


مستم از ساغر خون جگر آشاميها
زندگي شد من و يک سلسله ناکاميها


اي ز چشمه‌ي نوشت چشم و دل چراغاني
خلوتم چراغان کن اي چراغ روحاني


جلوه‌ي اوست جهان کز همه سو مي‌بينم
از همه سوي جهان جلوه‌ي او مي‌بينم


از ساکنان فرش فراموش مي‌کني
اي دل به ساز عرش اگر گوش مي‌کني


خلاف خواهش خود تا خدا تواني يافت
سري به سينه‌ي خود تا صفا تواني يافت


به گلخن گر چه گل هم بشکفد گلشن نخواهد شد
رقيبت گر هنر هم دزدد از من، من نخواهد شد


به شوخي مي‌برند از من سيه چشمان شيرازي
دل و جانيکه دربردم من از ترکان قفقازي


اما چه غم غمي که خدا مي‌دهد به دل
از غم جدا مشو که غنا مي‌دهد به دل


سرم آمد به بر سينه، سلام اي شيراز
ديدمت دورنماي در و بام اي شيراز


خوش دار خاطري ز خزان ديده بلبلي
اي گل به شکر آنکه در اين بوستان گلي


همه آفاق پر از نعره‌ي مستانه‌ي تست
پاشو اي مست که دنيا همه ديوانه‌ي تست
 

Reza

متخصص بخش اسکریپت
گر گذاردمان فلک حالي به حال خويشتن
خلوتي داريم و حالي با خيال خويشتن
آخر نه باغبانم؟ شرط است من نباشم
گلچين که آمد اي گل من در چمن نباشم
دوري چنان مکن که به شيون برانمت
گاهي گر از ملال محبت برانمت
که بلکه رام غزل گردي اي غزال رميده
نوشتم اين غزل نغز با سواد دو ديده
تو شدي مادر و من با همه پيري پسرم
يار و همسر نگرفتم که گرو بود سرم
اي کعبه‌ي مراد ببين نامراديم
تا کي چو باد سربدواني به واديم
چه اميري که به عشق تو اسير آمده است
ايرجا سر بدرآور که امير آمده است
جان فروش سر راهم که خريدار من آئي
مايه‌ي حسن ندارم که به بازار من آئي
نجستم زندگاني را و گم کردم جواني را
جواني شمع ره کردم که جويم زندگاني را
از آب رفته هيچ نشاني به جو نبود
اشکش چکيد و ديگرش آن آبرو نبود
تو يکي بپرس از اين غم که به من چه کار دارد
مه من هنوز عشقت دل من فکار دارد
که خيز و سر به در از دخمه کن بهار آمد
صبا به شوق در ايوان شهريار آمد
خانه گوئي به سرم ريخت چو اين قصه شنودم
ماهم آمد به در خانه و در خانه نبودم
شيوه‌ام چشم چراني و قدح پيمائي
رندم و شهره به شوريدگي و شيدائي
از در آشتيم آن مه بي مهر درآيد
گربه پيرانه سرم بخت جواني به سر آيد
لرزان بسان ماه و لغزان بسان ماهي
شاهد شکفته مخمور چون شمع صبحگاهي
يا رب خزان چه بود بهار شکفته را
بيداد رفت لاله‌ي بر باد رفته را
با دل اين قصه نگويم که به دلخواهش نيست
کاروان آمد و دلخواه به همراهش نيست
زلف تو روز روشن مردم سياه کن
اي طلعت توخنده به خورشيد و ماه کن
باز اي سپيده‌ي شب هجران نيامدي
باز امشب اي ستاره‌ي تابان نيامدي
 

Reza

متخصص بخش اسکریپت
تو بمان و دگران واي به حال دگران
ما گذشتيم و گذشت آنچه تو با ما کردي
کاي خفته گنج خلوتيان باز مي‌دهند
شبها به کنج خلوتم آواز مي‌دهند
اين هم از عمر شبي بود که حالي کرديم
امشب از دولت مي دفع ملالي کرديم
وداع جاوداني حسرتا با من جواني کرد
جواني حسرتا با من وداع جاوداني کرد
گه از زمين و گه از آسمان سراغ تو گيرم
دل شبست و به شمران سراغ باغ تو گيرم
چون کواکب به طواف و به درود آمده‌ايم
روي در کعبه‌ي اين کاخ کبود آمده‌ايم
به زندگاني من فرصت جواني نيست
خجل شدم ز جواني که زندگاني نيست
چو درمانم نبخشيدي به درد خويش خو کردم
چو بستي در بروي من به کوي صبر رو کردم
شمع در پرده و پروانه‌ي سر گردانند
روشناني که به تاريکي شب گردانند
بي‌وفا حالا که من افتاده‌ام از پا چرا
آمدي جانم به قربانت ولي حالا چرا
سينه‌ي مريم و سيماي مسيحا داري
اي پريچهره که آهنگ کليسا داري
ياري ز من بجوي که با اين روانيم
ياري ز طبع خواستم اشکم چکيد و گفت
روزي سراغ وقت من آئي که نيستم
تا هستم اي رفيق نداني که کيستم
وان سست عهد جز سري از ماسوا نبود
ياد آن که جز به روي منش ديده وانبود
يا حريفي نشود رام چه خواهد بودن
آسمان گو ندهد کام چه خواهد بودن
چه بلند بختي اي دل که به دوست راه داري
ز دريچه‌هاي چشمم نظري به ماه داري
تا کني عقده‌ي اشک از دل من باز امشب
باز کن نغمه‌ي جانسوزي از آن ساز امشب
مگر به ماتم پروانه سوگوارانند
شبست و چشم من و شمع اشکبارانند
واي بر من تن تنها و غم دنيايي
چند بارد غم دنيا به تن تنهايي
آخر اي ماه تو همدرد من مسکيني
امشب اي ماه به درد دل من تسکيني
 

Reza

متخصص بخش اسکریپت
ماندم به چمن شب شد و مهتاب برآمد
طالع مگو که چشمه‌ي خورشيد خاورست
تا چشم دل به طلعت آن ماه‌منظر است
من هم از آن زلف دارم يادگاري بيقراري
زلف او برده قرار خاطر از من يادگاري
خبر از کوي تو مي‌آوردم باد هنوز
فرخا از تو دلم ساخته با ياد هنوز
به جان کندن وداعت مي کنم حافظ خداحافظ
به توديع توجان ميخواهد از تن شد جدا حافظ
تا طربخانه کني بيت حزن بازرسان
يا رب آن يوسف گم‌گشته به من بازرسان
خوش رويهم آن شب من و مه ريخته بوديم
مهتاب و سرشکي به‌هم آميخته بوديم
دلم در بيقراري چشمه‌ي مهتاب را ماند
لبت تا در شکفتن لاله‌ي سيراب را ماند
چنانکه قول و غزل نيز در پناه منست
منم که شعر و تغزل پناهگاه منست
سپاه شب به هزيمت چو دود بگريزد
چو آفتاب به شمشير شعله برخيزد
يک عمر قناعت نتوان کرد الهي
تا چند کنيم از تو قناعت به نگاهي
شرمنده‌ي جواني از اين زندگانيم
از زندگانيم گله دارد جوانيم
حسرت عهد و وداعم با دل و دلدار باقي
رفتي و در دل هنوزم حسرت ديدار باقي
خدا کند که به سر منزل مرا درسي
اگر بلاکش بيداد را به داد رسي
گر چه او کرد دل از سنگ تو تقصير نکردي
نالم از دست تو اي ناله که تاثير نکردي
آري قمر امشب به خدا تا سحر اينجاست
از کوري چشم فلک امشب قمر اينجاست
طاق ابروي توام قبله‌ي جان خواهد بود
تا که از طارم ميخانه نشان خواهد بود
اي شوخ سنگدل دلم از حال مي‌بري
دستي که گاه خنده بن خال مي‌بري
آن‌چنان سوخم از آتش هجران که مپرس
آتشي زد شب هجرم به دل و جان که مپرس
اي رخت چشمه‌ي خورشيد درخشانيها
طبعم از لعل تو آموخت در افشانيها
 

Reza

متخصص بخش اسکریپت
تا کي در انتظار گذاري به زاريم
داستانها دارم از بيداد پيري با جواني
بار ديگر گر فرود آرد سري با ما جواني
باشد که در کام صدف گوهر شوي يکتا بيا
زين همرهان همراز من تنها توئي تنها بيا
نه مرغ شب از ناله‌ي من خفت و نه ماهي
ماها تو سفر کردي و شب ماند و سياهي
که جانم در جواني سوخت اي جانم به قربانت
نه وصلت ديده بودم کاشکي اي گل نه هجرانت
با جگر حرف ميزند سازت
اي جگر گوشه کيست دمسازت
ز بخت تيره خدايا چه ديدم و چه کشيدم
به تيره بختي خود کس نه ديدم و نه شنيدم
خاري به خود مي‌بندي و ما را ز سر وا ميکني
اي غنچه‌ي خندان چرا خون در دل ما ميکني
فداي اشتباهي کرد او را گاهگاه اينجا
گذار آرد مه من گاهگاه از اشتباه اينجا
مگر اي شاهد گمراه به راه آمده‌اي
راه گم کرده و با رويي چو ماه آمده‌اي
اين مايه‌ي تسلي شب‌هاي تار من
نالد به حال زار من امشب سه‌تار من
کاش يارب که نيفتد به کسي کار کسي
در دياري که در او نيست کسي يار کسي
ما هم از کارگه ديده نهان شد چو پري
آن کبوتر ز لب بام وفا شد سفري
خون کند خاطر من خاطره‌ي عهد قديم
چه شد آن عهد قديم و چه شد آن يار نديم
من بدو ميرسم اما تو که ديدن نتواني
نالدم پاي که چند از پي يارم بدواني
شاهد عشق و شبابم به کنار آمده بود
دوش در خواب من آن لاله عذار آمده بود
جان مژده داده‌ام که چوجان در برارمت
دير آمدي که دست ز دامن ندارمت
جانم از نو به تن آن جان جهان بازآورد
آمد آن شاهد دل برده و جان بازآورد
ز ساز دل چه شنيدي که باز ميگوئي
بزن که سوز دل من به ساز ميگوئي
با لعلت آب حيوان آبي به جو ندارد
با رنگ و بويت اي گل گل رنگ و بو ندارد
 

Reza

متخصص بخش اسکریپت
بي تو با مرگ عجب کشمکشي من کردم
نفسي داشتم و ناله و شيون کردم
چه شد که شيوه‌ي بيگانگي رها کردي
چه شد که بار دگر ياد آشنا کردي
تا مگر پيرانه سر از سر بگيرم نوجواني
ريختم با نوجواني باز طرح زندگاني
خواب را رخت بپيچيم و به سوئي بزنيم
سر برآريد حريفان که سبوئي بزنيم
به عشق زنده شدم تا که جاودان مانم
به مرگ چاره نجستم که در جهان مانم
حيف از آن عمر که در پاي تو من سرکردم
برواي ترک که ترک تو ستمگر کردم
واژگون گشت از سپهر واژگون اقبال من
تيره‌گون شد کوکب بخت همايون‌فال من
سحر چون آفتاب از آشيان من سفرکردي
شبي را با من اي ماه سحرخيزان سحرکردي
به تاج عشق تو من مستحقم و محتاج
شنيده‌ام که به شاهان عشق بخشي تاج
برو که چون من و چشمت به گوشه‌ها بنشيني
چو ابرويت نچميدي به کام گوشه‌نشيني
چه دولتي است به زندانيان خاک نصيب
صداي سوز دل شهريار و ساز حبيب
وليکن پوست خواهد کند ما يک‌لاقبايان را
زمستان پوستين افزود بر تن کدخدايان را
نازم بکش که ناز رقيبان کشيده‌ام
دامن مکش به ناز که هجران کشيده‌ام
نرخ يوسف شکند چون تو به بازار آئي
کار گل زار شود گر تو به گلزار آئي
او بود مرد عشق که کس نيست مرد او
عشقي که درد عشق وطن بود درد او
دلم تحمل بار فراق او نتواند
مسافري که به رخ اشک حسرتم بدواند
يادش بخير گرچه دلم نيست شاد از او
يادم نکرد و شاد حريفي که ياد از او
ستاره چشم و چراغ شب سياهت بس
اگر که شبرو عشقي چراغ ماهت بس
که جز به چشم دلش نشکفد تماشائي
شکفته‌ام به تماشاي چشم شهلائي
که اين دو فتنه بهم مي‌زنند دنيا را
به چشمک اينهمه مژگان به هم مزن يارا
 
بالا