• توجه: در صورتی که از کاربران قدیمی ایران انجمن هستید و امکان ورود به سایت را ندارید، میتوانید با آیدی altin_admin@ در تلگرام تماس حاصل نمایید.

مسلخ نشین عشق |کاربر انجمن ma maryam

mamaryam

کاربر ويژه
به نام آنکه قلم را آفرید وبه آن قسم یا د کرد



سلام به همه عزیزانم
احتمالا بعضی ها منو تو این سایت میشناسند واسم منو کمو بیش دیده اند من با اسم مستعار mamaryam(مریم مهریزی )در خدمتتون هستم

تو این داستان من میخواهم به کرامت و شخصیت انسانی ارزش نهاده و بگم در هر حالی میتوان اراده کرد،خواست و به مقصود رسید...شاید که این داستان انگیزه ای باشد برای رسیدن به خواسته ها ....

خوب اینجا باید بگم که من در داستانم به توصیف فضا ،لباس وقیافه افراد زیاد نمیپردازم، دوست دارم خواننده خود با تخیلش اونچه که دوست داره بسازه ....پس هر جا وهر قیافه ای که دوست دارید میتونید جایگزین کنید .

در این داستان تا انجا که توانستم از کنایه وتمثیل پرهیز کردم وداستان را به صورت ساده نوشتم تا برای همه قابل درک وفهم باشه.

این داستان رنج سنی نداره پس با خیال راحت بخونید . ودر ضمن هفته ای یک روز پنج شنبه ها آپ میکنم.

اگر موردی برای گفتن باشه و یا ایرادی در داستان دیدید درصفحه نقد با خوشحالی پاسخ گو هستم .

ما تو این داستان: : خیانت ،دروغ ،کذشت،عشق،فریب،صداقت،مهربانی،وخلاصه همه چی داریم.

در پایان این داستان رابه همه دختران وپسران عزیزم تقدیم میکنم امیدوارم قلمم انقدر گیرا باشه که از خواندنش لذت ببرید .

واما خلاصه داستان :
ترنج دختر ساده و بی تجربه ای تو ی خانواده خوب که بر اثر ی حادثه تو هیجده سالگی به زندان میافته وپنج سال از عمرشو اونجا سپری میکنه و زمانی که ازاد میشه دیگه همون دختر ساده نیست وتمام فکرش تلافی کردنه .......
مسلخ :قربانگاه محل کشتن وسلاخی-مسلخ نشین کسی که در قربانگاه نشسته –مسلخ نشین عشق کسی که برای عشق خود را قربانی میکند .

کپی برداری از رمان با ذکر منبع واجازه نویسنده بلا مانع است

.و حالا مقدمه که خودم نوشتم :
زن ایستاده بر بلندای تاریخ

پر شکوه واستوار

گاه رقم زننده برگ برگ تاریخ وگاه سیاست مداری قابل ،پنهان در پس پرده

زن همچو آب پاک وزلال وشفاف

زن همچو شراب اغواگر وفتنه گر وسکر آور

زن همچو خون دهشتنا ک ومرگ آور تنفر انگیز






من زنم همچو آرمیتیس و ژاندارک غیور و جنگنده
من خواهرم همچو زینب استوارو شجاع
من مادرم همچو هاجر پر گذشت ومهربان
من همسرم همچو خدیجه وزهرا صبور ووفادار وعاشق
من دخترم از تبار کوروش وداریوش همچو ایران دخت ،،ایران با نو،ایرانه،ایران .....ومن ایرانم


اینم لینک نقد حتما سر بزنید و نظرتونو بگین :




مسلخ نشین عشق |کاربر انجمن mamaryam | معرفی ونقد
 
آخرین ویرایش:

mamaryam

کاربر ويژه
سلام دوباره
من این رمان رو دفعه سوم هست که میزارم
دفعه اول که در یه سایت دیگه بود ،روز گذاشتن رمانم تو سایت با روز
ولادت حضرت زهرا مصادف شد
دفعه دوم که در همین سایت بود با روز
ولادت مولای متقیان امام علی یکی شد
و امروز که برای بار سوم هست میزارم با روز
رحلت پیامبر و اما حسن مجتبی،سال نو مسیحی و وفات امام رضا مصادف شده

و هر سه بار هم اتفاقی وبدون برنامه شده ،ومن این رو به فال نیک میگیرم
و امیدوارم خیری در این داستان برای شما ومن باشه انشالا...

تقدیم به همه شما عزیزان دلم
050124_018.gif


اولین پست

نگاهی به در باز روبروم که خیابون از توش پیدا بود کردم .

بعد از گوشه چشم ، به سرباز کنار در که اونو باز کرده بود وداشت با
لبخند محوی منو نگاه میکرد.

لبمو گاز گرفتم ،سرمو پایین انداختم وتند از در رد شدم .....در اخرین لحظه صدای اهستشو شنیدم....

–به سلامت ....ودر پشت سرم بسته شد.

حال غریبی داشتم، لبریز از شوق واضطراب.... تمام بدنم رو لرزش نا محسوسی گرفته بود.

به خیاب
ون روبروم نگاهی کردم.... ساعت حدود سه بعد از ظهر بود... خیابون خلوت وگرما ی تیر ماه نفس گیر....
سرمو به طرف اسمون گرفتم و زیر لب گفتم:

- خدایا شکرت......
بندساک کوچکمو رو دوشم جابجا کردم. چادر رو سرم رو جلو تر ...

نفس عمیقی کشیدم وبه طرف خیابون رفتم ،تا ماشین بگیرم.... گرما بیداد میکرد وافتاب به چشمم میتابید وباعث شده بود اخم غلیظی همراه با عرق رو پیشونیم بیاد ...

اما برام اصلا مهم نبود، شوق دیدار بیتابم کرده بود

ودعامیکردم هرچه زودتر یه ماشین پیدا شه ....

از دور به تاکسی که داشت به سرعت میومد خیره شدم، حدس زدم قصد مسافرسوار کردن نداره.... ولی من عجله داشتم.

وقتی نزدیک شد به سرعت گفتم:

- در بست....
ترمز زد، چند قدم فاصله رو طی کردم و مقصدمو گفتم ،کمی نگام کرد تردیدش تو نگاهش مشخص بود به ارامی گفت :

- بیا بالا....
سریع عقب سوار شدم.... ساکمو کنارم گذاشتم وبدون اینکه تکیه بدم لبه های چادرمو کمی تکون دادم تا کمی خنک بشم.

هر چند با مقنعه روی سرم چندان تاثیری نداشت .
به خیابون چشم دوختم.
اخرین بار چهار سال پیش بود که شهر رو دیده بودم ...

همون اولین واخرین مرخصی که اومدم... یه مرخصی پنج روزه که برام لبریز از تلخی شد ودیگه نخواستم تا ازادیم بیرون بیام .

با احساس سنگینیه ی نگاه رومو به طرف راننده کردم .....داشت از اینه منو نگاه میکرد.
وقتی دید متوجه شدم لبخند گل وگشادی زد وگفت:

- مرخصی میری یا ازاد شدی؟...
اخمام رفت توهم وجدی خیره شدم بهش.... کم کم لبخندش جمع شد وروشو برگردوند.

منم رومو کردم به خیابون وبا اخم به تماشام ادامه دادم .....
تو این پنج سال زندان یاد گرفتم که گاهی سکوت از جواب دادن اثرش قویتر وبیشتره..
..

یاد نرگس و زیبا افتادم.... چقدر به من تو زندان کمک میکردند و مثل ی مادروخواهر دلسوز منو راهنمایی.... اگه اونا نبودن بدون شک من نمیتونستم تو زندان دوام بیارم.

با صدای راننده به خودم اومدم.
- خانوم رسیدیم، اینجاست...
 

mamaryam

کاربر ويژه

اینم پست دوم



به کوچه ای که سرش نگه داشته بود نگاه کردم وگفتم:
- برو تو کوچه جلو اون خونه...
وبا انگشت خونه کوچیک و حیاط داری رو نشونش دادم، بدون حرف رفت وجلو در نگه داشت.



- ممنون چقدر میشه...
کرایه رو زیاد گفت..... میدونستم زیاد گفته ..... اما برام در اون لحظه مهم نبود.


بدون معطلی پولو دادم وپیاده شدم.... به در روبروم چشم دوختم..... رنگش عوض شده بود... امابرای من پر از اشنایی بود .


صدای تاکسی که دنده عقب از کوچه خارج میشد رو میشنیدم..... به در نزدیک شدم تمام وجودم از اشتیاق میلرزید ، انگشتمو رو زنگ گذاشتم ...


خدایا خونه باشن.... من بی خبر برگشته بودم وفقط تشنه دیدار .......
بعد از چند دقیقه صدای خواب الود خواهرم ترمه که سه سال ازم کوچکتره.تو ایفون پیچید:


- کیه ؟
به شوق اومدم..... سکوت کردم...... دوباره گفت کیه؟
ودر مقابل سکوتم با خشم گفت:


- مگه لالی؟، سر ظهری مردم واز خواب میندازیمردم ازار؟...وایفون و گذاشت..


دوباره زنگ زدم .
لبخند رو لبم اومد ،هنوز همونطور عجول وبی ملاحظه بود.
وقنی برداشت با ملایمت و اروم گفتم:


- وا کن منم ترنج....
صدایی نیومد...... به در فشار اوردم ،نه باز نشده بود.
یه دفعه صدای پاهایی روکه بدون کفش میدویدن رو شنیدم ...ودر ناگهان باز شد....


ترمه با موهای پریشون وقیافه پف کرده از خواب جلوم ایستاده بود وبا دهان باز نگام میکرد.


با لبخند گفتم:
- سلام من برگشتم خونه....

در یه لحظه منو تو بغل گرفت ودر حالی که حرفاش تو گریه نا مفهوم بود گفت:
- کی ازاد شدی؟.... چرا خبر ندادی دیوونه .....
با بغض گفتم:
- میخواستم غافلگیرتون کنم، امروز بهم خبر دادن که ازادم .


کمی منو به خودش فشرد بعد رهام کرد وگفت:
- بیا تو .....
پشت سرم درو بست وهمون جور مشتاق دستمو گرفته بودو منو به طرف پله ها میکشید....



نگاهی به حیاط کوچیکه چهل متریمون انداختم.
چشمام تو باغچه کوچیکمون رو درخت البالویی که پر از البالوهای نیمه رس بود منوقف شد.


وقتی که من رفتم اون ی نهال کوچولو بود.... که بابا تازه کاشته بود.
با صدای کسی که داشت میپرسید:

- چی شده؟.... کی پشت در بو.....
نگام به داخل هال که از رو پله ها تو دید بود برگشت .




مسلخ نشین عشق |کاربر انجمن mamaryam | معرفی ونقد
 
آخرین ویرایش:

mamaryam

کاربر ويژه
سلام عزیزان دلم امیدوارم اوقاتتون خوش وایام به کامتون باشه


شهادت امام حسن عسگری رو به شما تسلیت و اغاز امامت ولی عصر مهدی موعود رو به همه شما تبریک میگم .
من نمیدونم چه حکمتی هست که من هر وقت میخوام پست این داستان رو بزارم با ی مناسبت همراه میشه .نه اینجا هر کجا گذاشتم .
انشالا که در این داستان برای شما ومن
خیری هست.
16_14_16.gif


چی شده؟.... کی پشت در بو.....
نگام به داخل هال که از رو پله ها تو دید بود برگشت .

مامان جلو ورودی راهرو کوچیکمون به هال ایستاده بود..... دستاش سبزیی بود.
ظاهرا داشت سبزی خرد میکرد.
با دیدنم حرف تو دهن مامانم موند ......

لحظه ای مکث کرد وبا بهت به من نگاه کرد،بعد به طرفم دوید....
- ترنجم .....
چادر وساکمو ول کردم وبه طرفش دویدم وبا گریه گفتم:
-مامان .....مامان جونم......

اونم همونطور که گریه میکرد منو تو بغلش گرفت وگفت:
- الهی فدات شم مادر... ترنج خوشگلم.... اومدی قربونت بشم..

محکم مادرمو به خودم فشار دادموبا گریه گفتم:
- آزاد شدم بهم عفو خورده .

صورتمو تو دستای سبزی ایش گرفتو همونطور که تند تند میبوسید گفت:
- الهی شکرت...... خدایا شکرت..... بچم آزاد شد...... بچم خلاص شد..... خدایا صد هزار بار شکرت
بعد تند رو کرد به ترمه وگفت:
- به بابات وداداشت زنگ بزن بگو بیان خونه...... بگوعزیزم برگشته..... زودتر بیان...
ترمه همونطور که اشکاشو پاک میکرد رفت سمت تلفن...

مامانم دوباره منو تو بغلش فشرد وگفت:
- فدات شم چرا خبر ندادی بیایم دنبالت؟

صورتشو با اشتیاق زیاد بوسیدم چقدر دلم برای مهربونیهاش تنگ شده بود گفتم:
- خودم امروز صبح فهمیدم از ذوقم دیگه همه چی یادم رفت ....بعدم گفتم خودم بیام.
ترمه.به سمتمون اومد ...

- به بابا گفتم باورش نشد.. فکر کرد دارم شوخی میکنم... عصبانی شد که این چه شوخیه منم قسم خوردم، گفت گوشیرو بدم بهت میخواد خودش باهات حرف بزنه
به طرف گوشه هال رفتم و گوشیرو برداشتم و با صدایی که از گریه وبغض کمی خش دار شده بود گفتم:
-الو...
لحظه کوتاهی مکث ...
بعد صدای لرزان بابام که با بغض گفت:
- ترنج ،بابا خودتی؟
با بغض گفتم:
- آره بابا خودمم .....من برگشتم ... آزاد شدم.....
صدای خفه تنفس های منقطع که حکایت از کنترل بغضه پشت تلفن بود... میگفت که بابام چقدر دلتنگم بوده.

پس از کمی مکث گفت:
- الان مغازه رو میبندم وبا تورج میایم خونه...
بابام مغازه رنگ فروشی داشت که بعد از اون اتفاق مجبور شد مغازشو به صاحب مغازه بغل دستیش بفروشه
اما صاحب جدید ملک حاضر شد همون جارو دوباره به خود بابام اجاره بده .
بابام هم با کمک تورج برادرم که از من سه سال بزرگتره اونجا رو اداره میکردند .
.با بابام خداحافظی کردم وگوشیرو گذاشتم.
صدای آب از تو آشپز خونه 9 متری که درش به هال باز میشد میگفت که مامان رفته تو آشپز خونه در همین موقع ترمه از یکی از اطاقهای کنار آشپزخونه که مال من وخودش بود بیرون اومد وگفت: چادر وکیفتو گذاشتم تو اطاق ....
لبخندی زدم که یه دفعه به طرفم اومد ...منو چند بارمحکم بوسید وگفت:
- اینقدر از دیدنت شوکه شدم که یادم رفت ببوسمت
منم اونو با خنده بوسیدم وگفتم:
- بسکه هولی همیشه
ادامه دارد

muttertag-02.gif





 
آخرین ویرایش:

mamaryam

کاربر ويژه
این هم پست دوم
yellow-flowers.gif


مامانم همونطور که دستش سینی کوچیکی که توش یه لیوان شربت آلبالو و ظرفی میوه بود از آشپزخونه اومد بیرون وپرسید:


- ناهار خوردی دخترم ؟
با خنده گفتم:
- اونجایی که من بودم مثل پادگان همه چیز نظم وساعت داشت ....اره مامان جون نهار خوردم ....


منو به طرف فسمت پذیرایی بردو گفت:
- بیا مادربیا خستگیتو در کن تا بابات اینا بیان
رفتم تو پذیرایی... نگاهم رنگ غم گرفت،همون مبلها ووسایل پنج سال پیش توی اطاق بودن


رنگو روشون رفته بود،اما تمیز ومرتب نگهداری شده بودن.
رو یه مبل دو نفره نشستم ...مامانم هم کنارم نشست... سینی رو روی میز گذاشت وشربتو که حالالیوانش از خنکی بخار گرفته بودو داد دستم وگفت :

-بخور تا گرم نشده....بعد هم یکی از پیشدستی های رو میز رو پر از میوه کرد وجلوم گذاشت ....
با خجالت لیوانوبه طرف لبهام بردم....وبه صورت خوشحال اما لاغرش نگاه کردم .....اطراف چشماش پر از چروک های ریز شده بود .....

من باعث شدم که اونها نتیجه سالها زحمتشونو از دست بدن واین همه غصه بخورن.
کمی از لیوانم خوردم ....مامانم با عشق مادرانه نگاهم میکرد .
ترمه که رو مبل روبروییم بود گفت:

- خوب چه خبر تو زندان چه جوری....
هنوز حرفش تموم نشده بود که مامانم بهش تشر زد...... ترمه....!!!!
بعدم بدون مکث گفت :

-پاشو کتری رو بزار الان بابات اینا میان چایی میخوان.
ترمه لبشو گزید وبی صدا از جاش پاشد
مانتو ومقنعه امو در اوردم وکنارم گذاشتم ......
مامان دوباره نگام کرد وگفت:

- چقدر بزرگ شدی ....قربونت برم ...عزیز دلم ... دلم برات خیلی تنگ شده بود واشک دوباره تو چشماش جوشید.
بغلش کردم وبوسیدمش وگفتم:

- منم دلم براتون تنگ شده بود...
با گریه گفت:
- پس چرا نمیزاشتی دیدنت بیایم ؟ چرا باهامون لج کرده بودی؟ چهار ساله ندیدمت .
آروم گفتم:

- لج نکردم با خودم عهد کردم..... تورج که بهتون گفت.....
با غم گفت:
- آخه اینم شد دلیل که من باعث این بدبختی شدم ،باید جبران کنم، با ندیدن جبران میکردی؟

- نمیخواستم با مرتب دیدنم عذابتون بیشتر بشه ....من حالم اونجا خوب بود ..... تو کارگاه خیاطی زندان کار یاد گرفتم و.....

مامان خواست چیزی بگه که صدای در حیاط وپشت سرش صدای بابا که داشت منو صدا میزد اومد از جام پا شدم، تا به در برسم بابام اومد تو...


یه لحظه هنگ کردم این بابای من بود؟ این مرد با موهای تقریبا یکدست سفید وصورت پر چروک پدرم بود؟ بابای من که هنوز سنی نداشت!!... هنوز به شصتم نمیرسید!! اما این مرد....



گریه ام گرفت...... بابامم داشت منو نگاه میکرد..... حتما اونم از دیدنم جا خورده بود...... حتما منم برای اون عوض شده بودم.

خودمو تو بغلش انداختم .....بی مهابا اشک میریختم وبوی بدنشو با نفسام به درون میکشیدم.
آغوشش امن ترین جای دنیا برام بود.... پر از امنیت وآرامش..... حالا که بغلش بودم میفهمیدم که چقدر دلم برای بابام تنگ شده بود.
سرمو بالا آوردم ورو گونش بوسه ای زدم .


صورتموچند بار بوسید وبه سرم دست کشید ودوباره سرمو بوسید وتو بغلش گرفت.
انگار میترسید دوباره از دستم بده.... به آرامی وبا بغض مرتب میگفت:


- خوش اومدی عزیز دل بابا..... دختر نازم ..... جگر گوشم .....نفس بابا....
یه دفعه صدای خنده بلندی باعث شد از هم جدا بشیم .


بابا به ما هم مهلت بدین....... اخه ما هم دل داریم ....بابا جون این خواهر ما هم هستا.... دل ما هم براش تنگ شده .




ادامه دارد

muttertag-02.gif
 

mamaryam

کاربر ويژه
پست سوم
yellow-flowers.gif


نگاهی به پشت سر بابام میندازم..... تورج وایساده،قیافش مردونه تر شده ، بدنش عضله گرفته وپرتر شده ،با دیدنم میاد جلو .....منو میگیره تو بغلش وپیشونیمو می بوسه ....با خنده میگه آبجی کوچیکه بالاخره اومدی ؟
تو چشماش نگاه می کنم نم اشک براقش کرده...... به روش با غم می خندم و اشکهام بی مهابا می ریزه ....

تورج بلا فاصله متوجه حالم میشه با خنده میگه:

- ترسیدم تا تو بیای و با مامان واسم آستین بالا بزنی پیر شم.
مامان با ناراحتی گفت :
- وا... خدا نکنه.....حالا چرا همه اینجا وایسادین بیاین بشینین .
تورج گفت :
- آخ گفتی......... امروز پدرم در اومد بس که دوییدم .... وبلا فاصله رو یکی از مبلا ولو شد. بابا هم در حالی که دستش دور شونم بود روی مبل کنار هم نشستیم و مامان رو مبل کناری من ....

ترمه که رفته بود شربت بیاره با سینی وارد شد .
-چرا مگه دو ماراتون شرکت کرده بودی؟
- کاش دو بود لااقل جایزه آخرشو شاید میبردم.

یکی از دوستام می خواد ازدواج کنه....
گفت برم خونش رو ببینم چه رنگی وطرحی به خونه میاد .
منم تو رودروایستی رفتم ....حالا خونه کجاس ؟..... یکی از محله های پرت وخلوت اطراف تهران.... به بدبختی باماشین خودش رفتیم.....

برگشتنی تو راه..... خیلی نیومده بودیم که ماشینش بنزین تموم کرد..... حالا نه کسی هست که ما بنزین بگیریم، نه میشه ماشینو بزاریم ....هیچی اون موند پیش ماشین ....منو فرستاد دنبال بنزین

.....خلاصه.... منم کلی پیاده اومدم تا یه پیر مردی رو دیدم که دستش یه پلاستیک نون بود.

کلی فک زدم، بهش موضوعو گفتم... بعد میگم کجا میشه کمک بگیرم؟

یه جمله ترکی گفت که من نفهمیدم
میگم چی گفتی فارسی بگو، من ترکی بلد نیستم!!
تازه با اشاره میگه من نمیفهمم چی میگی .

میگم خوب پدر آمرزیده از اول بگو ....داشتم با اشاره بهش حالی میکردم که رفیقم زنگ زده بهم میگه برگرد من رفتم از خونه بنزین آوردم.
میگم مگه خونت بنزین داشتی؟...
میگه آره بابا چون به شهر دورم یه دو ....سه لیتری همیشه دارم .... میگم پس چرا منو فرستادی؟....

میگه آخه این واسه روز مبادا هستش....
کفرم در اومد گفتم میشه بگی روز مبادا چه روزیه؟ ....
هیچی دیگه ...دوباره برگشتم .

ترمه گفت:
- خوب چرا برگشتی ؟ وای می ایستادی اون بیاد ......
-:برای اینکه من تو یه فرعی مسیرو عوضی رفته بودم ... همین دیگه کلی حرص خوردم .

همه خندیدیم .
نگام به پدرم افتاد که داشت منو نگاه میکرد ،
خجالت کشیدم و سرمو انداختم پایین
با لبخند گفت:
- چه بی خبر اومدی بابا ،چرا نگفتی بیایم دنبالت؟

لبخند خجولانه ای زدم وگفتم :
-امروز صبح بهم خبر دادن ....به خاطر حسن رفتار وکم سنی بهم عفو خورد ......البته گفته بودن ممکنه بهم عفو بخوره....
ولی چون حتمی نبود نخواستم امیدوار بشم.

وقتی گفتن آزادی از ذوقم یادم رفت به شما خبر بدم ...... دیگه تا کارای آزاد شدنم انجام بشه ظهر شد، منم گفتم خودم بیام.
-خوشحالم، خیلی خوشحالم که اینقدر زنده موندم که دوباره تورو آزاد ببینم .

مامانم با اعتراض گفت:
- ِااِاِاِ ......آقا این چه حرفیه واشک تو چشماش حلقه بست..... ما هنوز عروسی هیچکدومو نگرفتیم حالا حالا ها کار داریم من ارزو دارم نوه هامو ببینم.الانم که ترنج برگشته دیگه باید همه خوشحال باشیم .

بابام با مهربونی لبخندی به مامانم زدو گفت ایشالا....
شربتمو که کمی ازش خورده بودمو برداشتم وگفتم:

- چه شربت خوشمزه ای.....
ترمه بلافاصله گفت:
- مامان خودش درست کرده مال درخت تو حیاطه.....
با تعجب نیگاش کردم... واقعا !!!!

با لبخندگفت:
- سه سالی هست بار میده ....

تورج لبخند شیطونی زدو گفت:
- آره قرار شربت عروسی منم ترمه از آلبالوهای همین درست کنه.....ترمه اخماشو کرد تو همو گفت:
- به من چه خودت درست کن تو میخوای زن بگیری ...
تورج مشتشو اورد جلو دهنشو گفت:

- ا..ِاِا..ا.از حالا خواهر شوهر گری در میاری!!!!
مامان گفت تو زن بگیر من خودم درست میکنم.

واضح بود که میخواستن حرفی از زندان به میون نیاد تا من احساس ناراحتی نکنم ومن چقدر به خاطر این کار ازشون ممنون بودم ودوستشون داشتم .


ادامه دارد

muttertag-02.gif

 

mamaryam

کاربر ويژه
اینم پست اخر امروز
yellow-flowers.gif



اما من باید میگفتم..... نگفته های این چند سالو..... تا مرهمی بر دل ریش اونا ودرد خودم بشه.
صدامو صاف کردمو گفتم:

- نه مامان ...اگه خدا بخواد خودم درست میکنم داداشی ...
-تورج قهقه ای زد وگفت دستت درد نکنه آبجی بازم تو که بفکرمی اینکه فقط به فکر سود وزیان خودشه ....

لبخندی بهش زدم و رو کردم به بابا نفس عمیقی کشیدم وبی مقدمه گفتم:
-من تو زندان کار میکردم
اخمای بابام رفت تو هم..... ونگاه بقیه روم ثابت شد.....

-چه کاری میکردی؟ من که مرتب پول به حسابت تو زندان واریز میکردم...... نکنه بیگاری میکشیدن؟
-نه ....من تو کارگاه زندان خیاطی میکردم .......زندانیهایی که مدت طولانی اونجا هستن میتونن کار کنن ودستمزد بگیرن.

بابا با ناراحتی ولحن پر از گلایه ای گفت:
- خوب اگه پولی که میفرستادم کم بود چرا نگفتی؟
احساسشو میفهمیدم... فکر میکرد کوتاهی کرده...

اما من باید براش روشن میکردم .....با کلافگی لیوان خالی دستمو رو میز گذاشتم.... ترمه فورا گفت بده به من مامان هم اشاره به مانتوم کرد وگفت:
- بده ترمه ببره تو اطاق بزاره .....حتما خسته ای میخوای استراحت کنی؟

میدونستم دارن از حرفام طفره میرن ..... فکر میکردن مثل چند سال پیش از اینکه زندان افتادم ناراحتم.....ناراحت بودم ولی برای چیز دیگه ای ..... من باید از اشتباه درشون میاوردم.
من عوض شده بودم واونا باید اینو میدونستن...

با مهربونی به مامانم نگاه کردم و گفتم :
- نه خسته نیستم اینا هم باشه خودم بعدا میبرم .....الان باید با همتون حرف بزنم ....بعد رو به بابا کردم و گفتم:

- بابا جان پولی که شما میفرستادی کم نبودو بابتش از شما بی نهایت سپاسگذارم.....اما چون من به اون احتیاجی نداشتم ،همش تو حسابم مونده.... بابا با تعجب گفت:
-چرا ؟واسه چی؟

چشمامو لحظه ای بستم نفس عمیقی کشیدم وگفتم:
- فکر کنم چهار سال پیش که به مرخصی اومدم به شما گفتم .....تو همون زمان به تورج هم گفتم تا برای شما ومامان توضیح بده.

من میدونم چقدر به شما لطمه زدم.... میدونم چقدر باعث ناراحتی وپسرفت شما شدم .....همون چهار سال پیش که اومدم آشفتگی شما ومامانو دیدم.....

اگه موهای شما ومامان تو این مدت سفید شده وصورتتون اینقدر شکسته .....علتش حماقتی هست که من کردم وبه خاطرش هیچوقت خودمو نمیبخشم .
تورج بلا فاصله گفت:

- اما تو تاوانشو دادی....زیادتر هم دادی وبه ناحق.... پنج سال تو زندان واسه یه دختر جوون کم چیزی نیست.
غمگین بهش نگاه کردم.
- اما من باعث مرگ یه جوون هیجده ساله وقطع نخاع یه زن بیست و پنج ساله حامله که بچه تو شکمش هم مرد شدم. که اگه الان اون جوون بود شاید دانشگاه میرفت ،و اون بچه دست در دست مادرش میرفت مهد.... نه تورج این هرگز از یادم نمیره که چند زندگی به خاطر ندونم کاری من از بین رفت ومن خودمو تو زجری که اون خانواده تا آخر عمر میکشه سهیم میدونم .

همینطور تو مشکلاتی که برای همه شما بوجود اوردم ....من کار میکردم به چند دلیل.... اول اینکه بتونم این دردو تحمل کنم وکمتر فرصت فکرو خیال پیدا کنم.....

دوم اینکه از وقتم درست استفاده بکنم وبه بطالت نگذرونم.....سوم اینکه حرفه ای یاد بگیرم که فردا بدردم بخوره...... چهارم اینکه کمی از باری که به شما تحمیل کردم کم کنم......

مامانم وسط حرفم پرید

- اما ما وظیفمون هست که تورو تامین کنیم تو .... دستمو به صورت توجیه بالا اوردم و با ناراحتی گفتم:
- خواهش میکنم مامان این مال زمانیه که من تو این خونه و مثل بقیه باشم....
بابام گفت:- تو فرقی با بقیه نداری....


با غم نگاهش کردم وگفتم امامن فرق دارم ....خیلی هم فرق دارم ....
بابام کلافه و عصبی گفت:
- بسه نمیخواد برام توضیح بدی تو چشمای مهربونش نگاه کردم
- نه بابا من واسه همیشه اومدم... پس بزار حرفامو همین اول .....همین امروز وهمین جا برای یک بار کامل بگم ...بگم تا بتونم خودمو خالی کنم..... قانع کنم که اگه هستم..... اگه هنوز دوستم دارید..... به خاطر مهربونیتونه ...ومن باید قدر بدونم......

پنج ساله دارم زجر میکشم... وزجر میدم ....باید ثابت کنم که میتونم.... حد اقل به خودم ثابت کنم که توان جبران کمی از اون زجرایی که به شما واون خانواده وارد کردمو دارم ....



بابا !....من بزرگ شدم...... بیشتر از بیست و سه سالِ سنم ،بزرگ شدم ..... من جایی بودم که واسه خودش یه شهره .....یه شهر که کسی نقاب نداره..... همه شناخته شدن ،میدونی طرفت کیه؟... چیه؟ ...وچیکار کرده،تو فکرش چه خبره، چه شخصیتی داره با چه فرهنگی رشد کرده.....


من اونجا با دزد وخلافکار ومعلم ودکتر وهزار جور آدمه دیگه هم کلام بودم .....میدیدم..... تجربه میکردم وبه خاطر میسپردم.
شاید خیابونا رو نشناسم .....شاید شهروندیدم...ولی آدمارو بدون پوشش فریبنده اشون ....بدون نقاب ظاهری دیدم .....

کلاه بردار اونجا همون کلاهبردار بود وقاچاقچی همون قاچاقچی .... البته بودن کسایی هم که مثل من دست تقدر به اونجا کشونده بودشون.گاهی یکی میومد وگاهی یکی میرفت یکی با خودش غم میورد ویکی با رفتنش خوشحالی ....

فکر کنم تنها جایی که کسی به خاطر رفتن وجدا شدن از رفیقش خوشحال میشه همونجاست ..مگه در موارد استثنائی ..با وجود این همه تفاوت تو فرهنگ و طبقه حتی دین..... اما باز همه با هم یک رنگ بودن وهمه یه خواسته داشتن.... آزادی از اون مکان ....



اوایل خیلی عذاب میکشیدم.
تنها بودم ..... ترسیده بودم......از بقیه وحشت داشتم .....غریب بودم.... بعضیها آزارم میدادن...
اما من با زیبا ونرگس آشنا شدم و این بزرگترین شانسی بود که من تو اونجا اوردم زیبا یه دکتر زنان وزایمان بود ونرگس ی ارایشگر که هر دو به خاطر کار وحرفه شون واخلاق خوبشون تو زندان و بین زندانیها و بعضی زندانبانها از احترام زیادی برخوردار بودن مخصوصا زیبا که زن عاقل وبا کمالاتی بود .

اوناشدن حامی من ، خیلی کمک وراهنماییم کردن.

من دختر شمام ....مهربون وخونگرم ،والبته سازگار وفداکار،با همه زود دوست شدم.....

عده ای قبولم نمیکردن..... اما کم کم شناختنم .....دیدن اهل بدجنسی نیستم ....باهام خوب شدن...

لبخند زدم:
چهار سال پیش که حکم نه سال زندانم بعد یک سال دوندگی وکشمکش در اومد باورم نشد که یه اشتباه.... یه ندونم کاری.... منو به کجا رسونده بود.....حالم بد شده بوداز زندگی ناامید شده بودم.... خودمو باخته بودم..... وقتی شماهارو تو اطاق ملاقات میدیدم حالم بدتر میشد.


فکر میکردم چند دفعه دیگه میبینمتون.... تا اینکه شما وآقای غدیری وکیلم گفتید که حکمو برای تجدید نظر به دیوان عالی کیفری فرستادید وبه هفت سال تقلیل دادید ....خوشحال شدم وکمی امیدوار... البته حرفهای زیبا و نرگس هم بی تاثیر نبود...


وقتی دادگاه حکم زندانمو داد که بنا بر قوانین کشوری باید طی میکردم، وگاهی هم میتونستم به مرخصی بیام .... به خودم گفتم دیگه میتونم تازمان آزادی خانوادمو راحت ببینم وتحمل این وضع برام راحت تره.


اولین مرخصی که اومدم تازه فهمیدم که نه تنها خودم ،که خونوادم هم باید تاوان حماقت منو بدن ....
بغض کردم اشک تو چشمام جمع شد.... نفس عمیقی کشیدم که بتونم حرف بزنم ....بعد به آرومی گفتم:
-من حرفای اون شب شما با مامان وتورج و شنیدم .....همون شب آخر مرخصیم....

مکث کردم،ی نفس عمیق کشیدم .... سخت بود برام که بگم.



میدونم داستان عیب ها وایرادهای املایی ونگارشی زیاد داره وقت ویرایش نداشتم
امیدوارم ب بزرگی خودتون ببخشید
لطفا به موضوع بیشتر توجه کنید



خوب عزیزان من تا هفته دیگه مواظب خودتون باشید

مسلخ نشین عشق |کاربر انجمن mamaryam | معرفی ونقد


16_14_9.gif
16_14_9.gif
16_14_9.gif
16_14_9.gif
16_14_9.gif
16_14_9.gif
16_14_9.gif
16_14_9.gif
16_14_9.gif
16_14_9.gif

 
بالا