• توجه: در صورتی که از کاربران قدیمی ایران انجمن هستید و امکان ورود به سایت را ندارید، میتوانید با آیدی altin_admin@ در تلگرام تماس حاصل نمایید.

معرفی و نقد فيلم دو نفر در موج | Two in the Wave

Reza Sharifi

مدير ارشد تالار
دو نفر در موج ( به فرانسوی : Deux de la Vague ) فیلمی محصول سال 2010 است . کارگردان این اثر امانوئل لورن است و بازیگرانی چون فرانسوا تروفو، ژانلوک گُدار، ژانپيير لئو، ژانپل بلموند در آن حضور دارد .

220px-TwoInTheWave2010Poster.jpg



داستانِ خانوادگي

همهچيز، شايد، از شورش عليه سنّتها شروع شد. شورش عليه سنّتها، اعتراض به سينماي بابابزرگها بود و همهي چيزهايي که پيرمردها ميگفتند اصولِ اساسي سينماست و سينما بر پايهي همينها به حياتِ خود ادامه ميدهد. شايد اگر موجِ نوييها از نقدِ فيلم شروع نميکردند و پيش از آنکه فيلمسازي را تجربه کنند، دست به تجزيه و تحليلِ فيلمها نميزدند، به صرافتِ شورش عليه سنّتها و اعتراض به سينماي بابابزرگها هم نميافتادند. موجِ نوييها درس و مشقِ سينما نخوانده بودند (اصلاً علاقهاي به درسخواندن نداشتند)؛ کار با دوربينِ فيلمبرداري را بلد نبودند (شابرول گفته بود اينجور چيزها را ميشود يکروزه ياد گرفت و نيازي به تجربهي ساليان ندارد) و خيليچيزهاي ديگر هم بود که نميدانستند و علاقهاي هم به دانستنشان نداشتد.

امّا مسلّحبودنشان به نقد، به تجزيه و تحليل، به عشقِ سينما، انگار، برايشان کافي بود. خوب ميدانستند چه سينمايي را دوست ميدارند و چه سينمايي را دوست نميدارند و طبيعي بود سينماي موردِ علاقهشان، دقيقاً، نقطهي مقابلِ سينمايي باشد که بابابزرگها سالهاي سال تحويلِ مردمِ بيچارهاي ميدادند که چارهاي غيرِ ديدنِ اين فيلمها نداشتند. درواقع، با سلاحِ نقد بود که موجِ نوييها به جنگِ بابابزرگها رفتند؛ بابابزرگهايي که فقط به فکرِ ساختنِ فيلم بودند و خيال نميکردند که براي فيلمساختن بايد به علومِ انساني هم مجهّز بود، با خواندنِ اين تجزيه و تحليلها، اين نشانههاي بارزِ عشقِ به سينما، حيرت کردند که مگر ميشود سينما را اينجور هم ديد؟

همهچيز، شايد، از پيشنهادِ اساسي منتقدهاي جوان شروع شد. اينکه بايد قيدِ اين سينماي فرسوده را زد؛ بايد اين قواعدِ دستوپاگير را کنار گذاشت و هرکسي بايد دستبهکار شود و فيلمِ موردِ علاقهاش را بسازد تا ارزشِ واقعي آن سينماي متّکي بر کيفيتي که بابابزرگها از آن دَم ميزنند، روشن شود. هرکسي حق دارد سينمايي را که دوست ميدارد با ديگران قسمت کند. حرفِ منتقدهاي جوانِ پاريسي براي بابابزرگها ارزشي نداشت. چرا بايد به حرفهاي کسي گوش داد که حتّا دستش به دوربينِ فيلمبرداري نخورده است و نميداند چيزي بهاسمِ منظرهياب هست و بايد همهچيز را از آنتو ديد؟

همهچيز، شايد، از مقالهي «فرانسوا ژيرو» در مجلّهي «اکسپرس» شروع شد. مقالهاي که جوانترهاي سينماي فرانسه را مفتخر کرد به عنوان و لقبي که ساختهي خودش بود: «موجِ نو». «ژيرو» نوشت روزهايي که فرانسه درگيرِ جنگِ جهاني بود و در آتشِ آلمانها ميسوخت، اين جوانترها بچّهمدرسهاي بودند و روزي هم که جنگِ جهاني دوّم تمام شد، هنوز درسومشقشان بهراه بود و دبيرستان را تمام نکرده بودند. امّا حرفِ آخرِ «ژيرو» در مقالهاش، شايد، مهمتر از اين عنوان و لقبي بود که به جوانترها بخشيد. حرفِ آخرش اين بود که اين نسل، اين جوانها، اين موجِ نو، جامعهي فرانسه را سرشار ميکند از ايدههاي جديد، از عقايدِ نو. حق با «ژيرو» بود و آن نسل، آن جوانها و آن موجِ نو در همهي اين سالهاي آبروي فرانسه است. در سالهاي پاياني دههي 1960 بود که «برايان ديپالما» گفت آرزو ميکند «ژانلوک گُدارِ» سينماي امريکا باشد، يا «وودي آلن» و «وس اندرسن» (بهروايتِ ريچارد برودي) گفتهاند تماشاي فيلمهاي «فرانسوا تروفو»، هميشه، تأثيرِ عميقي روي آنها گذاشته است.

همهچيز، شايد، از دو نام شروع شد. «فرانسوا تروفو» و «ژانلوک گُدار». «موج نو»ييها، ظاهراً، در يکدسته جاي ميگيرند، امّا حقيقتاً تفاوتِ بسياري با يکديگر دارند؛ همهي آنها، البته، با نقدِ فيلم شروع کردهاند و شماري از بهترين نقدِ فيلمهاي تاريخِ سينما [مثلاً نقدِ تحريريهي «کايه دو سينما» دربارهي فيلمِ «آقاي لينکُلنِ جوان»، ساختهي جان فورد] نتيجه و محصولِ همين گروه است، امّا منتقدهاي جوانِ پاريسي، وقتي جمهوري خودشان، «موج نو»ي سينماي فرانسه، را به راهانداختند، هريک از راهي رفتند که، بهگمانشان، راهِ درست بود. «موجِ نو» يک نامِ کُلّيست، يک لقب، يک عنوان و همهي آن جوانهاي فرانسوي را در بر ميگيرد که از سالهاي پاياني دههي 1950 به بعد، فيلمهاي ارزانقيمت و سادهاي ساختند که در زمرهي سينماي (بهقولِ بابابزرگها) متّکي بر کيفيت جاي نميگرفتند.

همهچيز، شايد، از ماهِ مه 1973 شروع شد. نامهاي که «گُدار» به «تروفو» نوشت. «ديروز «شبِ امريکايي» را ديدم. کسي، احتمالاً، تا حالا بِهِت نگفته چهقدر آدمِ دروغگويي هستي. من اوّلين کسي هستم که بهت ميگويم چهقدر دروغگويي.» و آخرِ نامهاش را اينجور تمام کرد «حالا اگر حرفي داري بگو. امضا: ژانلوک.» و «تروفو» هم که کلّي حرف داشت در جواب نوشت «نظرت دربارهي «شبِ امريکايي» اصلاً برايم مهم نيست. مايهي تأسّف است که همين امروز هم ميروي تماشاي فيلمهايي که حتّا قبلِ ديدنشان هم ميداني ربطي به دنياي تو و سليقهي سينماييات ندارند.

تو فکر ميکني زندگي و مغزت را از دستِ اين چيزهاي مبتذل نجات دادهاي، پس چرا بيخودي ميروي سينما و اينجور فيلمها را ميبيني و چشمهات را خسته ميکني؟ که بيشتر از اينها تحقيرمان کني و بعد بگويي ايبابا، من که از قبل گفته بودم اين فيلمها چهقدر بيربط و مبتذلاند؟ ادّعا ميکني آدمها با هم برابرند؛ ولي اينچيزها براي تو فقط در حدّ حرف است؛ نظريهي محض. هيچوقت اين ادّعا را واقعاً حس نکردهاي. فکر ميکني اگر اسکناسي پرت کني توي صورتِ کسي، آن آدم را دوست داشتهاي و بهش لطف کردهاي.» و نامهاش را اينجور تمام کرد «اگر بازهم حرفي داري بگو. امضا: فرانسوا.»

همهچيز، شايد، از بهارِ 1978 شروع شد. گفتوگوي «تلهراما» با «گُدار» و حرفهاي تندوتيزي که دربارهي «تروفو» زد. گفته بود «بهنظرم فرانسوا اصلاً فيلمسازي بلد نيست. فقط يک فيلم ساخته که واقعاً تروفوييست. اوّلاش که شروع کرد، آدمِ روراستي بود. اصلاً بلد نيست چيزي درست کند. قوّهي تخيل ندارد. براي همين اقتباس ميکند و حتّا اقتباس را هم بلد نيست.»

«دو نفر در موج»، دربارهي همهي اينچيزهاست؛ دربارهي همهي آن سالها و دربارهي اين دو نفري که «موجِ نو»ي سينماي فرانسه را بنيان گذاشتهاند. يک مستند که، عملاً، متّکيست به تصويرهاي آرشيوي؛ به عکسها و فيلمهاي پراکندهاي که از دو فيلمساز و فيلمهايشان هست. بخشي از خاطرهي مهمترين سالهاي سينماي فرانسه. نکتهي اساسي فيلم، شايد، فيلمنامهايست که «آنتوان دوبک» براي اين مستند نوشته و «دوبک»، قطعاً، يکي از بهترين کسانيست که دربارهي «موجِ نو»ي فرانسه تحقيق کرده. روزگاري عضوِ تحريريهي «کايه دو سينما» بوده و يکي از دو نويسندهي کتابِ «تروفو: يک زندگينامه» است؛ مفصّلترين و ايبسا مهمترين کتابي که دربارهي زندگي «تروفو» به فرانسه و انگليسي منتشر شده است. بااينهمه، «دو نفر در موج» را اگر (مثلاً) با مستندي مقايسه کنيم که، چندسالي پيش از اين، شبکهي تلويزيوني آرته توليد کرد و، صرفاً، دربارهي «تروفو» بود، آنوقت نتيجهي کار مستندي ماندگار بهنظر نخواهد رسيد.

امّا چُنين مستندهايي، انگار، بيش از آنکه به کارِ آشنايي (احتمالي) تماشاگر با «موجِ نو» و البته دو کارگردانِ شاخصِ اين مکتبِ سينمايي بيايد، بيشتر به کارِ آنهايي ميآيد که «موجِ نو» را دوست ميدارند و از ديدنِ هر فيلمِ سياهوسفيدي که «گُدار» و «تروفو» در آن باشند لذّت ميبرند؛ بهخصوص که بعضي از اين فيلمها ضميمهي هيچ ديويدياي نبودهاند و، قاعدتاً، حاصلِ تلاشِ کارگردان و فيلمنامهنويس (يا محقّقِ فيلم؟) هستند. بااينهمه، بعدِ تماشاي اين مستند، آنچه نصيبِ تماشاگرش ميشود، احتمالاً، اين است که ميراثِ موج نو، پنجاهوچند سال بعدِ روزهاي طلايياش، «فيلمسازي آسان»يست که، حالا، بهچشممان عادّي و معمولي ميآيد؛ آن مقالههاي دنبالهداري که حلقهي «موج نو»ييها مينوشتند و نامش را در نهايتِ ذکاوت و رندي گذاشته بودند «خودتان دستبهکار شويد و فيلمِ موردِ علاقهتان را بسازيد»، سالها بعد، حقيقتاً، نتيجه داد و همين است که حالا، هر فيلمسازِ مستقل و خارج از ميداني که فيلمِ خودش را ميسازد و به جرياتِ غالبِ فيلمسازي اعتنا نميکند و مخاطبانِ خود را جستوجو ميکند، مديونِ «موج نو»ييهاي فرانسه است؛ مديونِ «فرانسوا تروفو» و «ژانلوک گُدار»




محسن آزرم
كافه نقد
 
بالا