• توجه: در صورتی که از کاربران قدیمی ایران انجمن هستید و امکان ورود به سایت را ندارید، میتوانید با آیدی altin_admin@ در تلگرام تماس حاصل نمایید.

ملک‌الشعرای بهار » قصاید

B a R a N

مدير ارشد تالار
[h=2] شمارهٔ ۱ - شکوه از حسود

bahar.gif

ملک‌الشعرای بهار » قصاید

ز شعر قدر و بها یافتند اگر شعرا

منم که شعر ز من یافته است قدر و بها


به پیش نادان گر قدر من بود پنهان

به پیش دانا باشد مقام من پیدا


همی نشایدگفتن که تیره شد خورشید

اگر نیاید روشنی به دیدهٔ اعمی


شگفت نیست گرم آفتاب سجده برد

به پیش طبع سخن گوی و خاطر دانا


ولی دریغ که بر من ز شاعری نرسید

مگر فزونی خصم و تطاول اعدا


چه حیله سازم با دشمنان بی‌آزرم

چه گوی بازم با روزگار بی‌پروا


وفا ندیدم زین روزگار عهدگسل

کدام مرد بدیدست ازین عجوز وفا


به‌ پتک جور سپهرا سرم‌ به خیره مکوب

به سنک کینه جهانا تنم به خیره مسا


به بند خویش بسی ماندی این تن رنجور

کنون نمودی در بند دشمنانش رها



جلیس من به مه وسال‌، جسم محنت‌کش

ندیم من به شب وروز، چشم خون‌پالا


به بردباری آن یک چو سد اسکندر

به خونفشانی این یک چو پهلوی دارا


برون زحد و حصا رنج بینم اندر دهر

که هست خصم وحسودم برون‌زحد وحصا


حسود چیره شود هرکرا فزود کمال

مگس پذیره شود هرکجا بود حلوا



 

B a R a N

مدير ارشد تالار
[h=2] شمارهٔ ۲ - لابه حکیم

bahar.gif

ملک‌الشعرای بهار » قصاید

فریاد از این جهان و از این دنیا

وین رسم ناستوده ی نازببا


برباد رفته قاعدهٔ موسی

و از یاد رفته توصیهٔ عیسی


توراهٔ گشته توریهٔ بدعت

انجیل گشته واسطهٔ دعوا


خُلق محمدی شده مستنکر

دستور ایزدی شده مستثنی


هامون به خود نبیند جزکوشش

دریا به خود نبیند جز غوغا


گرد قتال خیزد از این هامون

طوفان مرگ خیزد از این دربا


بر ماهتاب‌، تیر زند کتان

بر آفتاب‌، تیغ کشد حربا


خون می‌چکد زکلک سیاسیون

جان می‌طپد ز رای ذوی‌الارا


جور و فساد سرزده درگیتی

صلح و سدادگم شده از دنیا


قومی پلنگ خوی ز هرگوشه

درهم فتاده‌اند پلنگ‌آسا


گرگان آدمی رخ و آدم‌خوار

دیوان آهنین دل و آهن‌خا


آن خون این مکد ز ره پلتیک

این جان آن کند به ره یاسا


ملک خدای گشته دو صدپاره

هر ملک را گروهی گنج‌آرا


وآنکه به خیره بر زبر هرگنج

میران نشسته‌اند چو اژدرها


هریک به دل گرفته بسی امید

هریک به سر نهفته بسی سودا


هر ساعتی به آرزوی این قوم

صد جوی خون روان شد ازصحرا


اوکام دل نیافته وز هر سوی

بینی نشسته با دل خون پالا


چندین هزار مادر بی‌فرزند

چندین هزار بچهٔ بی‌بابا


ای خود بر نهاده پی پرخاش

وی تیغ برکشیده پی هیجا


این خون پاک ملت یزدان است

چندین چنین چه‌پزی بی‌پروا


این باغ ایزد است و درختانش

با دست حق دمیده چنین زیبا


ای خیره باغ را چه زنی آتش

وی خر درخت را چه‌خوری بی‌جا


مشکن درخت یزدان را مشکن

منما تهی گلستان را، منما


*‌

*‌


هان ای حکیم چندکنی لابه

هان ای ادیب چند کنی غوغا


لابه به پیش کور نیارد مرد

غوغا به پیش کر نکند دانا


مردم کرند نیمی و نیمی کور

ازکور وکر، چه خواهی جز حاشا


آنکو شنید، باد بر او نفرین

گر خود شنید وکارنبست آن را



وانکو بدید، باد بر او توبیخ

گر زانکه دید و بار نبست آنجا



 

B a R a N

مدير ارشد تالار
[h=2] شمارهٔ ۳ - فخریه

bahar.gif

ملک‌الشعرای بهار » قصاید

دگر باره خیاط باد صبا

بر اندام گل دوخت رنگین قبا


بسی حله آورد و ببرید و دوخت

به نوروز، خیاط باد صبا


یکی را به بر ارغوانی سلب

یکی را به تن خسروانی ردا


ز اصحاب بستان که یکسر بدند

برهنه تن و مفلس و بینوا


به دست یکی بست زیبا نگار

به پای یکی بست رنگین حنا


بیاراست بر پیکر سروبن

یکی سبزکسوت زسرتا به پا


برافکند بر دوش بید نگون

ز پیروزه درّاعه‌ای پربها


بسی ساخت بازبچه و پخش کرد

به اطفال باغ ازگل و ازگیا


به دست یکی پیکری خوب‌چهر

به چنگ یکی لعبتی خوش‌لقا


یکی‌بسته شکلی‌به‌رخ بلعجب

یکی هشته تاجی به سر خوشنما


یکی را به بر طرفه‌ای مشگ‌بیز

یکی را به کف حلقه‌ای عطرسا


پس آنگه بسی عقد گوهر ز هم

گسست و پراکندشان بر هوا


درخت شکوفه ده انگشت خویش

فراپیش کرد و ربود آن عطا


سیه ابر توفنده کز جیش دی

جدا مانده در کوه جفت عنا


بر آن شد که آید به یغمای باغ

بتاراجد آن ایزدی حله‌ها


برآمد خروشنده از کوهسار

بپیچید از خشم چون اژدها


که ناگاه باد صبا دررسید

زدش چند سیلی همی برقفا


بنالید از آن درد ابر سیاه

شد آفاق از ناله‌اش پرصدا


تو گفتی سیه بنده‌ای کرده جرم

دهد خواجه اکنون مر او را جزا


ببارد ز مژگان سرشک آنچنان

کزان تر شود باغ و صحن سرا


گه از خشم دندان نماید همی

بتابد ز دندانش نور و ضیا


ببالد چمن زان خروش و غریو

بخندد سمن زان فغان و بکا


جنان کز خروشیدن کوس رزم

بخندد همی لشکر پادشا


نگه کن به ایران ز ده سال پیش

ز آشوب و غوغا و قحط و غلا


خزینه تهی‌تر ز مغز وزیر

ذخیره تهی‌تر از آن هر دوتا


ادارات‌، ویرانه و بی‌حقوق

سپاهی‌، برهنه تن و بینوا


سر ماه‌، دولت به دریوزگی

شده بر در اجنبی چون گدا


روان هر طرف جیش بیگانگان

به یغمای این ملک داده صلا


به هرگوشه‌ای ظالمی مقتدر

به هر دسته‌ای مفسدی مقتدا


شنیده خردمند هر بامداد

ز نابخردان تهمت و ناسزا


ز مردم کشان خون مردم هدر

ز غارتگران مال ملت هبا


شده ملک گیلان و مازندران

به تاراج بیگانه و آشنا


به هر برزن وکوی گرد آمده

پی مفسدت لشگری زاشقیا


به‌شهر ری اندر به هریک دو ماه

شده چند بیچاره فرمانروا


وطن‌دوستان‌سر ز خجلت به زیر

ولی سفگان گرم چون و چرا


درین حالت زار ناگه ز غیب

برآمد یکی دست زورآزما


نجنبید از هیبتش آب از آب

لهیب فتن سرد شد جابجا


تو بودی که‌ در جنگ‌ خونین ‌رشت

سپر ساختی تن به تیر بلا


تو بودی که کردی به رزم جنوب

به دربا و صحرا تن خود فدا


تو بودی که گرگان ز نیروی تو

تهی شد ز یک گله گرگ دغا


توبودی کز آن پست و تیره مغاک

رساندی وطن را به اوج علا


همیدون به شرح هنرهای تو

زبان رهی قاصر است از ثنا


مگر وام خواهم ز تیمورتاش

زبانی فصیح و بیانی رسا


هم ازکلک او مایه خواهم همی

مگر کلک او مایه بخشد مرا


پس آنگه زصد دفتر مدح تو

توانم مگر کرد سطری ادا


دریغا جدا ماندم از مهر شاه

ز بس گفت دشمن بدم در قفا


چو من نیکخواهی کم آید به‌دست

سخن گستر و ثابت و باوفا


نروبیده اندر دلش بیخ آز

نخشکیده در چشمش آب حیا


وطنخواه و بیدار و باتجربت

نوبسنده و ناطق و پارسا


به کار سیاست صدیق و دلیر

گریزان ز زرق و فریب و ربا


برون‌ ز اختصاصی که دارم به شعر

ببستم زهر علم طرفی جدا


ز اصل لغات و ز اصل خطوط

ز اصل ملل کامدند ازکجا


ز پیدایش خاک و استارگان

ز حیوان و انسان و آب و گیا


زگفتار داروبن و سر حیواه

ز تبدیل و از نشو و از ارتقا


ز تصنیف‌ الحان‌ و از صرف و نحو

ز تشریح و تاریخ و جغرافیا


فزون زین هنرها که از هر یکش

مرا خاست خصمی پلید و دغا


مرا این هنرها ز درگاه تو

جداساخت‌ای شاه کشورگشا


چه غم گر بمیرم به کام حسود

که ماند پس از من ز من شعرها


همه پخته مانند سیم رده

همه سخته مانند زر طلا


گر از شعر شاید که پوشش کنند

بپوشد زمانه ز شعرم کسا


حسودان ما هم بمیرند نیز

منزه شود دستگاه قضا


قضاوت ز روی عدالت شود

نه از روی بیداد وبخل و جفا


سخن‌های‌ ما خود ز دل‌ خاسته‌ است

در آن نیست یک‌ذره ریو و ریا


به نیک و بدکار ما پی برند

پس از ما، چو خوانند اشعار ما


بر آنم که شعرم نگوید دروغ

وگر چندگوبد سخن در قفا


بوبژه که در شعرم اغراق نیست

صریح است و پاکیزه و جانفزا


به لفظ ار به کس اقتفا کرده‌ام

به معنی نکردم به کس اقتفا


تنحل نکردم به شعر اندرون

نسازد به دریوزه اهل غنا


تتبع بسی کرده‌ام لاجرم

توارد اگر شد تفضل نما


بلای توارد بلایی است صعب

به یزدان گریزم من از این بلا


ببین دفتر فرخی و سروش

که مصراع‌ها نیست از هم جدا


من اینسان توارد ندارم به شعر

که نبود مرا حافظه بی‌وفا


مرا عیب کردند در سبک نظم

که این باستانی سخن تاکجا


همم عیب کردند درکار نثر

که این شیوه ی تازه باری چرا


ندانند کان باستانی سخن

کلیدی‌است‌درفضل ،‌مشگل گشا


زبان را نگه دارد از انحطاط

سخن را نگه دارد از انحنا


ولی نثر پیشین چنان ابتر است

که مقصود را کرد نتوان ادا


همان‌نظم،‌ خاص ‌است و نثر است عام

نداند کس ار شعر، باشد روا


ولی نثر را گر ندانند خلق

ابا معرفت کی شوند آشنا


در ایران به تازی نبشتند نثر

که در نثر تازی فراخ است جا


به نثر اعتنایی نبوده است پیش

که بوده است افزون به شعر اعتنا


بود سخت‌، بنیان نظم دری

ز آرایش و لون و برگ و نوا


ولی نثر تازی ز نثر دگر

بسی بیش دارد جمال و بها


بجز چند دفتر ز پیشینیان

که تقلید از آنان بود نابجا


نشان ده اگر هست نثری تمام

که ‌بر جای پایش توان هشت پا


ازبرا به نثر نوبن تاختم

کز آن حاجت قوم گردد روا


گر این طرز تحریر بودی گزاف

نراندی بر آن هرکسی مرحبا


نکردی به هر مغز چون مل اثر

ندادی به هر بزم چون گل صفا


هرآن چیز کان را پسندند خلق

سراسر صوابست و جز آن، خطا


دربغا که‌ خیره است ‌چشم حسود

نبیند به جز عیب خلق خدا


گرت صد هنر باشد و عیب یک

صدت عیب گیرد حسود دغا


حسودان به پیغمبر هاشمی

ببستند از اینگونه بس افترا


که شعر است‌قرآن و بی‌معنیست

الف لام میم و الف لام را


چو گرک حسد مصطفی را گزید

تو گوبی که آهو نگیرد مرا؟‌!


الا تا گلستان به فصل بهار

چو روی نکو‌بان شود دل گشا


سرت سبز باد و تنت زورمند


تو را دولت و دولتت را بقا


وطن باد در سایهٔ عدل تو

برومند و بالنده و باصفا



 

B a R a N

مدير ارشد تالار
[h=2] شمارهٔ ۴ - گلستان

ملک‌الشعرای بهار » قصاید

نوبهار آمد و شدگیتی دیگرگونا

باغ رنگین شد از خیری و آذریونا


رده بستند به باغ اندرکل‌های جوان

جامه‌ها رنگین چون لشگر ناپلیونا


سرخ گل خنده زد و مرغ شباوبزگریست

از لب کارون تا ساحل آبسگونا


برگ سبزآورد آن زرد شده شاخ درخت

کودک نوزاد آن پیر شده عرجونا


گل طاوسی ما نا صنم سامری است

عرعر وناژو چون موسی وچون هارونا


ارغوان هست یکی خیمهٔ نورنگ شده

کامده بیرون از خم بقم اکنونا


پیچک لاغر آویخته در دامن سرو

مثلی باشد از لیلی و از مجنونا


دشت قرمز شد یکپارچه از لالهٔ سرخ

ربخته گویی در دشت فراوان خونا


یا برون‌آمده از خاک و پراکنده شده است

با یکی زلزله‌، گنج کهن قارونا


قطرهٔ باران آویخته از برگ شقیق

چون زگوش بت دوشیزه در مکنونا


از پس نرگس آمدگل شب‌بوی سفید

وز پس شب‌بو بشگفت گل میمونا


گونه گون از بریک مرز بنفشه بدمید

وز بر مرز دگر سنبل گوناگونا


دو بنفشه‌است یک‌افرنجی و دیگر طبری

طبری خرد است اما به شمیم افزونا


شب‌بو و اطلسی و میخک و میناگویی

کرده فرش چمن از دیبه سقلاطونا


شمعدانی‌است فروزندهٔ هر باغ که هست

تا مه مهر ز فروردین روزافزونا


بنگر آن‌شب‌بوی صد پر که‌نسیم‌خوش او

به مشام آید از آذر تاکانونا


سوسن و زنبق با داشتن چند زبان

راست چون دانشمندان خمشند اکنونا


لیک با نیم زبان بر گل سوری بلبل

بیت‌ها خواند گه سالم و گه مخبونا اا


گل آزرمی‌ ازشرم سرافکنده به زیر

که چرا غازه کشیده گل آزرگونا


بهرتعلیم شکوفه‌، باد از شاخ درخت

گه الف سازد گه دال کند گه نونا


وان چکاوک به لب جوی پی صید هوام

همچو مارافسا پیوسته کند افسونا


صبحگه‌جمله گلان‌روی به خورشیدکنند

که بر او هستند از روز ازل مفتونا


شد جهان خرم و خرم شد دل‌های حزین

من چنین محزون چونا که بمانم چونا


چون‌ زیم‌ محزون‌ اکنون که‌جان‌ شد چو بهشت

به بهشت اندر یک دل نبود محزونا


خرمی بر ما شایدکه به سالی زین پیش

رخت افکندیم از شهر سوی هامونا


همچو مسعودکه بیرون شد از قلعهٔ نای

عاقبت رفتیم از محبس ری بیرونا


دشت البرزکنون جای فقیرانهٔ ماست

آن کجا بود نشستنگه افریدونا


فلکی دارد روشن‌، افقی دارد نغز

چشم‌اندازی چون دفتر انگلیونا


آفرین باد به البرزکه از عکس وی است

هرچه نقش است به سقف فلک گردونا


ما ز البرز دو فرسنگ به دوریم ولیک

او چنان آید در چشم که هست ایدونا


که بر او پیچند ازپرتو خور زربفتا

که در او بافند از ابر سیه اکسونا


چون سردانا مشحون ز هواهای بلند

قله‌اش سال و مه از برف بود مشحونا


دامنش چون دل عاشق کمرش چون رخ یار

به هوای خون و خوش‌منظرگی مقرونا


چون به تابستان بر برگ درختش نگری

از درخشانی گواکه بود مدهونا


عرب ار دیدی آن خوب فواکه کانجاست

برنخواندی به قسم والتین والزیتونا


باغ در باغ و گل اندر گل و قصر اندر قصر

هریکی قصر یکی جوی به پیرامونا


خاصه آن باغ کجا هست نشستنگه شاه

که بهشتی است فرود آمده از گردونا


کوه اگر حایل آن باغ نبودی بودی


از لب رود ارس تا به لب جیحونا


این چنانست که استاد دقیقی فرمود

«‌مهرگان آمد جشن ملک افریدونا»



 

B a R a N

مدير ارشد تالار
[h=2] شمارهٔ ۵ - طوفان

bahar.gif

ملک‌الشعرای بهار » قصاید

سحابی ‌قیرگون برشد ز دریا

که قیراندود شد زو روی دنیا


خلیج فارس گفتی کز مغاکی

به دوزخ رخنه کرد و ریخت آن‌جا


بناگه چون بخاری تیره و تار

از آن چاه سیه سر زد به بالا


علم زد بر فراز بام اهواز

خروشان قلزمی جوشان‌ و دروا


نهنگان در چه دوزخ فتادند

وز ایشان رعدسان برخاست هرا


هزاران اژدهای کوه پیکر

به گردون تاختند از سطح غبرا


بجست از کام آنان آتش و دود

وزان شد روشن و تاربک صحرا


هزیمت شد سپهر از هول و افتاد

ز جیبش‌ مهرهٔ‌ خورشید رخشا


تو گفتی کز نهان اهریمن زشت

شبیخون زد به یزدان توانا


برون پرید روز از روزن مهر

نهان شد در پس دیوار فردا


شب تاری درآمد لرز لرزان

چو کور بی‌عصا در سخت سرما


ز برق اورا به کف شمعی که‌هردم

فرو مرد از نهیب باد نکبا


خلیج فارس ناگه گشت غربال

ز بالا بر سر آن تیره بیدا


طبیعت خنده زد چون خندهٔ شیر

زمانه نعره زد چون غول کانا


زمین پنهان شد اندر موج باران

که از هر سو درآمد بی‌محابا


خط آهن میان موج گفتی

ره موسی است اندر قعر دریا


خروشان و شتابان رود کارون

درافزوده به بالا و به پهنا


رخ سرخش غبارآلود و تیره

چو روی مرد جنگی روز هیجا


ز هر سو موج‌ها انگیخت چون کوه

که شدکوه از نهیبش زیر و بالا


به تیغ موج‌هایش کف نشسته

چو برف دیمهی بر کوه خارا


نفس در سینه‌ها پیچیده از بیم

که ناگه چتر خسرو شد هویدا


چو کارون دید شه را تیزتر شد

چو مستی کش زنی سیلی بعمدا


جهاز آتشین بر سطح کارون

به ‌رقص افتاد چون می‌ خورده برنا


و یا مانندهٔ نر اشتری مست

کز آهنگ حدی برخیزد از جا


شهنشه بر سر کارون قدم سود

بخفت آن شرزه شیر ناشکیبا


بلی دیوانه چون زنجیر بیند

فرامش گرددش آشوب و غوغا


می حب‌الوطن خوردست خسرو

کی از دیوانه دارد مست پروا؟


پس‌ از شه میر خوزستان گمان برد

که کارون خفت ‌و برگشت از معادا


ز شه شد دور و ناگاهان فروماند

در آن غرقاب هول‌انگیز، تنها


فروبلعیدش آن گود دژآهنگ

چو پشه کافتد اندر کام عنقا


ولیک از بیم شه بیرونش افکند

وز آن کرداب ژرفش کرد پیدا


کشیدندش برون از چنگ کارون

چو بودش بر شه گیتی تولا


ازین غفلت به خود پیچیدکارون

وزین خجلت گرفتش خوی‌ سراپا


پذیرفتار شد کاندر ولایت

نیازد زین سپس دست تعدا


نهنگانش نیازارند مردم

نه طوفانش بیو بارد رعایا


برو سدها ببندد شاه گیتی

وزو جرها گشاید شاه دنیا


نهد گردن به‌بند شهریاری

نماید خاک خوزستان مصفا


بود چونان که بد در عهد شاپور

شود چونان که شد در عهد دارا


بروباند ز اهواز اصل شکر

پدید آرد ز ششتر نسج دیبا


به پیوندد ز فیضش قصر در قصر

ز بند شوشتر تا خور موسی


کند برطرف بهمن شیر و حفار

هزاران قریهٔ آباد انشا


شهنشه عذر کارون درپذیرفت


بدان پذرفت‌کاری‌های زیبا


بود هرچند جرم بندگان بیش

گذشت شاه افزونست از آنها



 

B a R a N

مدير ارشد تالار
[h=2] شمارهٔ ۶ - غوکنامه

bahar.gif

ملک‌الشعرای بهار » قصاید

بس کن از این مکابره ای غوک ژاژخا

خامش‌، گرت هزار عروسیست‌، ور عزا


ای دیو زشتروی‌، رخ زشت را بشوی

ورنه در آب جوی مزن بیش دست و پا


آن غوک سبزپوش برآن برگ پیلگوش

جسته کمین خموش و دو دیده سوی سما


چون زاهدی عنود، به سجادهٔ کبود

برکرده از سجود، سر و روی با خدا


گر بگذرد ز پیشش‌، پروانه‌ای ضعیف

بر وی کمین گشاید، آن زاهد دغا


بی‌رنج گیر و دار بیوباردش به قهر

چونان که آدمی را اوبارد اژدها


غوک کبود چهر، شده خیره بر سپهر

خواهد مگر ز مهر، فلک دوزدش قبا


«‌ای‌ غوک جنگلوک چو پژمرده‌ برگ کوک(‌)»

«‌خواهی که‌چون چگوک بپری سوی‌هوا»


زادی ز مام خود، به یکی رودهٔ دراز

بک بچگان رده شده در آن درازنا


تا باغبان بجنبید، آن روده درگسست

شد خوزهٔ غدیر زکفلیزوان(‌) ملا


زان‌روده برشدی سر وتن گرد و دم نحیف

چون کرمکان بکردی در برکه آشنا


چون یافتی کمالی آن پوست بفکنی

خردک همی برآید برتنت دست وپا


از برکه اندر آیی نرمک میان خوید

وزکوچکی ز خوید نداند کسی ترا


از آفتاب و باد نگهداردت گیاه

وزکرمکان خرد به پیش آیدت غذا


آموزگار، دهر و پرستارت آفتاب

استارگانت یار و شب و روزت اقربا


در هر زمین و آب که آنجا چراکنی

همرنگ آن زمین فتدت رنگ بر قبا


در خاک تیره‌، تیره و در خاک زرد، زرد

در جای سبزه سبز و به جای سیه سیا


این جادویی از آنت بیاموخت روزگا‌ر

کز شرّ دشمنان منافق شوی رها


دیری بنگذرد که جوان و کلان شوی

در جست و خیزآیی ودر نشو و در نما


همزادگانت بیشترین از میان روند

تو لیک چیره‌آیی درکوشش بقا


گیرد فروغ‌، چشمت وگیرد نگار، جلد

گردد قوی رگ وپی وگردد فزون دها


زانپس مراد و بویهٔ جفت آیدت بلی

اشکم چوگشت سیر، دگرگون شود هوا


هر شب سرود نرم سرایی به یاد جفت

تا بشنوی ز سویی، آواز آشنا


چون مه شدی به حلقه غوکان درون شوی

شب چون درافکند به سرآن قیرگون ردا


ازگوشه‌ای درآیی و رانی تحیتی

وز جمع مهتران شنوی بانگ مرحبا


لختی خموش مانی و بینی که بردمید

از هر طرف سری و ز هرسر یکی نوا


آن یک به خصم حاضرگوید: برو، برو

این یک به یار غایت گوید: بیا، بیا


شرم آیدت نخست چو بینی که آن گروه

یکباره کارشان تو بگایست و من بگا


زان پس حسد بری چو به بینی که غوک نر

بر غوک ماده جست و بپیچید و شد جدا


رفتار دوستان به تو باری اثرکند

آری مؤثر است محیط جهان به ما


تدبیرها کنی و به خود شکل‌ها دهی

تاآیدت به چنگ‌ یکی غوک خوش لقا


می‌بینمت که از همگان گوی برده‌ای

کایدون رسد به گوش‌، غریوت چو کرنا


چشمی فراخ داری و حلقی فراخ‌تر

رانی بسی ستبر و بری همچو متکا


چون دشمنی به بینی اندر طپی به آب

کرده بکش دو دست و روان کرده پای‌ها


از تک چو بر سر آیی و سربرکنی ز آب

گیری به دست ساحل و پاها کنی رها


دست از پی گرفتن و پای از پی شدن

این خوی آدمیست تو چون کردی اقتدا؟


نی نی که اقتدا به تو کردست آدمی

کز تو گذشته است در ادوار ارتقا


در قعرآب حبس نفس می کنی‌، ولیک

گر دیر بر سر آیی‌، لاشک شوی فنا


از بام تا به شام‌، تو و همگنان تو

هستید مست عربده و کینه و مرا


من خسته در حظیرهٔ گرم اندرون بتاب

خوابم ز سر پریده از آن حرب و ماجرا


این خانه نیست مصر و من از قبطیان نیم

موسی دعا نکرد، چرا خاست این بلا؟


فرمود بوعلی که چو غوکان فزون شوند

بگریز از آنکه آید اندر پیش وبا


اکنون فزون شد ستید اندر سرای من

وز من ربود خواهید این باغ واین سرا


اندر حدیث‌، کشتن تو نارواست‌، لیک

یک ره بر آن سرم که کنم کار ناروا


آن برکه را تهی کنم از آب و افکنم

چندین هزار غوک لعین را به زبرپا


کاین برکه جایگاه فسادست و نام اوست

بنگاه فسق و جای زنا، مرکز شقا


دار فریب و خانه جور و سرای کفر

بنگاه جهل و حوزهٔ کذب و در ریا


در زندگیت هرگز دردی دوا نشد

لیکن ز کشتهٔ تو شود دردها دوا


آوخ که مرغ و بره اجازت نمی‌دهند

ورنه که گردنت شدی از گرد ران جدا


بیتی ز اوستاد لبیبی‌، بدین نمط


برخواندم و نبشت و بدان کرد اقتفا


آن بیت را من ایدون پیوند ساختم

دریابد آن که دارد در پارسی ذکا



 

B a R a N

مدير ارشد تالار
[h=2] شمارهٔ ۷ - پاسخ به شعاع‌الملک

bahar.gif

ملک‌الشعرای بهار » قصاید

تا تاختند بی‌هنران در مصاف‌ها

زد زنگ‌، تیغ‌های هنر در غلاف‌ها


ناچار تن زند ز مصاف مخنثان

آن کس که‌برشکست به‌مردی ‌مصاف‌ها


تا لافزن نمود زبان هنر دراز

ی‌ت‌باره کرد خوی‌، زبان‌ها به لاف‌ها


تا تیره دُرددن به می صاف چیره گشت

ماندند دُردها و رمیدند صاف‌ها


پرورده شد به طرد حقایق دماغ‌ها

گسترده شد بگرد طبایع گزاف‌ها


بر باد رفت قاعدهٔ اجتماع‌ها

وز هم گسست رابطهٔ ائتلاف‌ها


مردم ز طوف کعبهٔ عزت کرانه کرد

بگرفت گرد خانهٔ عزّی طواف‌ها


مردی به خاک خفت ازین بی‌حمیتان

عفت به باد رفت از این بی‌عفاف‌ها


رفتند خواجگان کریم و نماند نام

زان اصطناع‌ها و از آن انتصاف‌ها


آئین دیرباز دگرگونه گشت و شد

وارون طواف‌ها و دگرگون مطاف‌ها


نامردی زمانه نگر کزین صطبل

بر قصرها شدند فراجاف جاف‌ها


آبستنان حرص چمان پیش صف بار

وز بار حرصشان به زمین سوده‌ناف‌ها


آن یک امیر لشکر و این یک‌ وزیر جنگ

لعنت برین مضاف‌الیه و مضاف‌ها


آزاد جاهلان وگشاده زبان‌، خران

بسته مدرسان و فقیهان به خواف‌ها اا


.............. ..............

............................


اکنون ‌لحاف و بستر‌، سنجاب و خز کنند

آنان که پاره بد به کتفشان لحاف‌ها


وقتست تا میان چمن عاملان دی

بر گلبنان کنند ز نو اعتساف‌ها


تا زاغ‌ها به باغ گشادند حنجره

بستند نای‌، زمزمه خوان زندباف‌ها


خفاش ها شدند از اشکفت‌ها برون

طاووس‌ها شدند نهان در شکاف‌ها


شهبوف‌ها شدند مهاجم به قصرها

سیمرغ‌ها شدندگریزان به قاف‌ها


...........................

....... ... .... ..............


کل را وفاق پیشه بدو بید را خلاف(‌)

پنهان وفاق‌ها شد و عریان خلاف‌ها


زودا که بوستان فضیلت خزان شود

زبن انقلاب کشور و این اختلاف‌ها


کندیم و کافتیم و بهر سو شتافتیم

دیدیم سبع‌های سمان و عجاف‌ها‌


الا سه چار یار پراکنده گرد دهر

چیزی نیافتیم از آن کند و کاف‌ها


هان ای‌ شعاع ملک ز یاران‌ یکی تویی

نزد من از بزرگترین اکتشاف‌ها


پیوسته فحل طبع تو با بکر فکر نغز

دارد درون حجلهٔ دانش زفاف‌ها


بر چامهٔ بدیع تو صدآفرین که داشت

خنگ هنر بهر نقطش انعطاف‌ها


آن حله بود بافته از تار و پود فضل

کانسان نبافتند دگر حله باف‌ها


از کوثر معانی شیرین و لفظ عذب

کرده است ساقی هنرت اغتراف‌ها


قندیست پارسی که‌شکرپاسخان ری

در پر حلاوتیش کنند اعتراف‌ها


تا نیست درکریمی یزدان مخالفت

تا هست در قدیمی گیهان خلاف‌ها


حی قدیمت ازکرم و بخشش عمیم


اندرکنیف لطف کناد اکتناف‌ها


بندد به کارنامهٔ فضلت طرازها

بخشد زکارخانهٔ فیضت کفاف‌ها



 

B a R a N

مدير ارشد تالار
[h=2] شمارهٔ ۸ - نفس انسان

bahar.gif

ملک‌الشعرای بهار » قصاید

ز دانایی بنالد مرد دانا

که دانا را خرد بندی است برپا


ز سیری کرده قی در هند، راجه

گرسنه خفته «‌روسو» در اروپا


فرو ماند به کرباسی کشاورز

مخنث گام بگذارد به دیبا


عزیز بی‌جهت در خز و توزی

یتیم بی‌پدر بر خار و خارا


اگر قسمت‌به‌سعی است و به کوشش

چنان کاندر قران فرمود مولا


چرا پیوسته قومی در تنعم

چرا همواره جمعی در تقلا


چرا یک قوم در زببنده ملبس

چرا یک قوم در چرکینه چوخا


بهٔک‌دم‌روکفلر بی‌زحمت و رنج

ربوده قسمت یک عمر جولا


امیر ناتوان درکوشک خفته

به صف مرده سلحشورتوانا


وگرقسمت به‌نیرنگ‌است‌و تدبیر

در آن سعی و تکاپو نیست پیدا


پس آن پیغمبران و آن حکیمان

پس آن دستورهای نغز و شیوا


ز انجیل آمده تا عهد تورات

ز قرآن آمده تا زند وستا


ز سقراط گزین تا عهد «‌لوتر»

ز زرتشت مهین تا پور سینا


همان آموزگاران خلایق

همان اخلاق‌فرمایان دنیا


همان خون‌ها که خوردند آن بزرگان

نصیحت‌ها که فرمودند بر ما


همه یاوه‌ است و هیچاهیچ و معدوم‌؟

همه ژاژست و پیچاپیچ و بیجا؟


اگر نفس بشر با دد قرین است

چرا دد بر دو دست است و تو بر پا


چرا دد نگذرد از برکهٔ تنگ

تو پرّان بگذری از ژرف دریا


چرا گریی تو و او نیست گریان؟

چرا گویی تو و او نیست گویا


چرا آیی تو از مغرب به مشرق

نیاید آهو از صحرا به صحرا


چرا وحشت کند او در غریبی؟

تو در هر جا درآیی بی‌محابا


دده دندان نیالاید به همجنس

تو ساغرها کشی از خون اعدا


وگر گفتارهای لیل و داروین

چنان باشد که تو گویی همانا


نه‌او در بند تفکیک‌است‌ و ترکیب

نه او در فکر ایجاد است و انشا


دو سه درسی ز بر کرده طبیعی

که میراث آید از احیا به احیا


تو هر دم چیزها یابی به فکرت

که آن نایافته اجداد و آبا


پس این فکرتو میراث پدر نیست

کمال نفس تو است ای پور زببا


کمال نفس ارمانی طبیعی است

درین ارمان تو ممتازی ز اشیا


گیاه و جانور مقهور دهرند

تویی مقهور فکر خویش تنها


کشد نفس تو زی فوق‌الطبیعه

کشد نفس هیون زی سطح غبرا


به تحسین نبات و جنس حیوان

تو چون دهر، دانا و توانا


توانی خاربن را کرد بی‌خار

وز آن بی‌خار بار آورد خرما


برآری از گل شش برگ‌، صد برگ

پدید آری ز پشت زاغ‌، ورقا


به ترکیب از جمادات طبیعت

گرو بردی وگشتی فرد یکتا


برآری از خزف بلور روشن

بسازی با شبه لولوی لالا


تویی بعد از طبیعت فرد ممتاز

به‌ مصنوع‌ طبیعت‌ حکمفرما


بسا دارو که تو پیدا نمودی

که گیتی هیچ گه ننمود پیدا


بسا قانون که تو ابداع کردی

که آن را در طبیعت نیست مبدا


پس این‌ نفس تو نفس گاو و خر نیست

که او در رتبه پست است و تو والا


قوانین طبیعی ره نیابد

در اصل آکل و مأکول‌، اینجا



وگر یابد ز اغفال من و تو است

من وتو اکمهیم‌ا و خصم بینا



 

B a R a N

مدير ارشد تالار
[h=2] شمارهٔ ۹ - جواب بهار به ادیب الممالک فراهانی

bahar.gif

ملک‌الشعرای بهار » قصاید

ایزدت خر خلق کرد ای کودن شاعرنما

رو چراکن تاکی اندرکار حق چون و چرا


می‌برازد بر تو عنوان خریت ای (‌..)

همچو وحدانیت مطلق بذات کبر‌با


ازتو ابله‌تر نجستم نیک جستم بی‌خلاف

از تو ناکس‌تر ندیدم راست گفتم بی‌ر‌یا


مایه‌شاعر برون از لفظ خوش،‌علم است و هوش

مر تو را نی لفظ شیرین است نی علم و ذکا


زان افاداتی که فرمودی به دیوان ادیب

پایگاه دانشت معلوم شد نزدیک ما


وز فراویز نظامی شد مسلم کان جناب

تا چه حد بودست با آداب تحقیق آشنا


باد لعنت بر تو تا بر جان و خشوران درود

باد نفرین بر تو تا در لفظ مسکینان دعا


کوژ بادا همچو پشت خوشه‌چینانت کمر

چاک بادا همچو چرم پاره‌دوزانت قفا


بی‌توقف چار چیزت باد اندر چار چیز

بی‌تعلل هشت چیزت باد اندر هشت جا


در معایت زهر ارقم در سرایت شور و شین

درگلویت ریسمان و بر دهانت متکا


کف به‌لب چوبت به ... تیرت به‌ دل‌تیزت به ریش

غم به‌جان دردت به‌تن تیغت به‌سر بندت به‌پا


چار چیز از چار کس در چار جا بادت نصیب

نبود از این چار چیزت جان و تن یکدم رها


در ملا دشنام مردم در خلا دشنام زن

این جهان قهر اعادی آن جهان قهر خدا


نی در انگشت تو خوش تر تا در انگشتت قلم

بند بر دست تو بهتر تا که در دستت عصا


یادت آید مدتی همچون جعل در ...

گرد می کردی زباله زبن سرای و زان سرا


روز و شب از دود افیون‌دربن ریشت خضاب

سال و مه از لون سرگین درکف دستت حنا


چون گذشتی مهتری لر سوی شهر اصفهان

می‌دویدی پیشبازش با سلام و با ثنا


شعر می‌خواندی به آواز حزین در مدح لر

مثنویاتی ز جنس شعر ملا احمدا


خنده‌آور موکبی تشکیل می‌شد زان که بود

لر ز پیش و تو زپس وندر پیت چندین گدا


ور از آن لر چند غازی می‌ربودی داشتی

با گدایان بر سر تقسیم آن جنگ و مرا


‌گشت ناگه آتش جنگ عمومی شعله‌ور

شد به دوران فتنهٔ آخر زمان فرمانروا


در جهان دجال‌خویان فرصتی خوش یافتند

تا برون آیند از بیغوله‌های اختفا


چون خر دجال بیرون تاختی از ...

شد فضای اصفهان از عر و تیزت پرصدا


هوچیانه آمدی از چاه گمنامی برون

یافتی گنج ملا جان بردی ازکنج خلا


شد الاغ ... لاغ‌باف و لاف‌زن

شعرساز و نثرگستر، چس‌نفس پرمدعا


شعرگوید لیک ناهنجار و سرد و بی‌مزه

سربسر چون سکهٔ مغشوش قلب ناروا


گاه تازد بر بهار وگاه بر پیشاوری

زان که دارد در جگر از صیت هریک داغ‌ها


وان اساتید خراسان و صفاهان و جنوب

نصرت و مسرور و فرخ‌ آن شعاع و آن سنا


وان اساتید ری وگوران و آذربایجان

چون رشید و سرمد و رعدی سلیم و دهخدا


او نه‌ تنها شاعران زنده را دشمن بود

شاعران مرده را نیز از حسد گوید هجا


نیش‌زن‌ چون عقربست و مرکز زهرش زبان

شعرهایش چون رتیلا پشم‌دار و بدنما


چون زمین جی به امساک و ثقیلی مشتهر

چون شبان دی به‌ سردی و درازی مبتلا


نام بهمان ژاژخا بنهد ملقلق‌باف‌، لیک

خود ملقلق‌باف‌تر صد ره ز بهمان ژاژخا


بس که‌ از الفاظ‌ و ترکیبات‌ ناخوش ممتلی‌است

معدهٔ شعرش عفونت یافته است از امتلا


می‌نهد در پیش‌، ده دیوان ز استادان نظم

تا بسازد چامه‌ای خشک و دراز و نابجا


لاجرم‌هرمصرعش دارای‌سبکی‌دیگراست

چون بخوانی چامه‌هایش‌، ز ابتدا تا انتها


می‌برد ترکیب لفظ از شاعران مختلف

چون کمال و چون‌ نظامی‌ چون ظهیر و صائبا


می‌نهد لفظ نظامی پیش لفظ بوشکور

می کند ترکیب صائب جنب سبک بوالعلا


از غریب و وحشی و سوقی درآمیزد بهم

شعرهایی بی‌مزه چون بی‌توابل‌ شوربا


هست از بهر فنای جانت ای عرجون جهل

خامه‌ام‌ در دست‌ چون‌ در دست‌ موسی‌ اژدها


چاک بادا حنجرت ای بوم ناخوش زمزمه

خاک بادا بر سرت ای شوم کافر ماجرا


بر سرت خاکی که شب از کوچه‌های اصفهان

گه به پشت خود کشیدی گه به پشت چاروا



از من ای نادان مشو دلتنگ زیرا گفته‌اند

از وفا خیزد مودت وز جفا زاید جفا



 

B a R a N

مدير ارشد تالار
[h=2] شمارهٔ ۱۰ - منقبت

bahar.gif

ملک‌الشعرای بهار » قصاید

دی دیدم آن نگار سهی قد را

بر رخ شکسته زلف مجعد را


در خوی گرفته عارض گلگون را

در می نهفته ورد مورد را


از جادوئی نهفته بلعل اندر

تابان دو رشته در منضد را


بگشوده بهر بستن کار من

بشکسته زلفکان معقد را


در تاب زلف و ابروی او دیدم

تیغ سلیل و درع مزرد را


گفتم ز دام زلف رهائی بخش

این خاطر پریش مقید را


گفتا دلت رها کنم ارگوئی

از جان و دل مدیح محمد را


سر خیل انبیا که صفات او

حیران نموده عقل مجرد را


حق از ازل به مهر و ولای او

با خلق بسته عهد مؤکد را


پیغمبران به مدرس فضل او

حاضر شوند خواندن ابجد را


با بغض او فریشته گر باشد

گو پذیره نار موقد را


ور زانکه با ولاش بود شیطان

گو کن گذاره خلد مخلد را


قانون نهاد و شرع پدید آورد

و آراست‌ملک و دولت سرمد را


قانون او گرفت همه گیتی

چون تندباد، وادی و فدفد را


وانکس که سر ز طاعت او برتافت

گردن نهاد تیغ مهند را


ایزد از او به خلق نمود امروز


احسان بی‌نهایت و بی‌حد را


فر قدوم فرخ او بشکست

آن کسروی بنای مشید را



 

B a R a N

مدير ارشد تالار
[h=2] شمارهٔ ۱۱ - نمایندگی ترشیز

bahar.gif

ملک‌الشعرای بهار » قصاید

دل زجا برد سحرمرغ سحرخیزمرا

مژده‌ای داد خوش‌آهنگ و دلاوبز مرا


گفت کازادیخواهان دیار کشمر

برگزیدند به تکریم و به تعزیز مرا


از همه ملک به منشان نگه افتاد ز مهر

زانکه بود از بدی و کژی پرهیز مرا


کرد فارغ زترشرویی بجنورد عبوس

انتخاب هنری مردم ترشیز مرا


خان بجنورد ندانست که مردان بزرگ

می‌شناسد به واشنتن و پاربز مرا


بر سر دولت بشکست مرا چندین بار

خواست تا بر سر قانون شکند نیز مرا


تا رود مجری تحدید به تهدید ز شهر

خواست کردن به یکی مفسده تجهیز مرا


تلگرافاتی از سید و آخوند، به قهر

بفرستاد که در کار کند تیز مرا


ظلمی ار بود عمومی بد و او خواست کند

همچو این قافیه وادار به تبعیض مرا


به خیالش که وکیل خود و اقوام ویم

که به هر جنگ فرستاد جلوریز مرا


گرچه من بود مبعوث دموکرات ولی

بی‌سبب منت اوگشت گلاویز مرا


او ندانست که گر اهل خراسان بدرست

نپذیرند، پذیرند به تبریز مرا


نه به کرمان‌ و صفاهان ، که ‌به کرمانشه و یزد

می‌ستایند و به شیراز و به نیریز مرا


خاک فرغانه و قرقیز هم ار زیران بود

می گزیدند ز فرغانه و قرقیز مرا


و گر انسان ز من اعراض کند، بگزیند

بهم آوازی خود مرغ شب‌آویز مرا


وگر او نیز بتابد ز من اندوهی نیست


با یکی طبع چو دریای گهرخیز مرا


تاج زرین نکند خوشدلم‌، او بردگمان

دل کند خوش به یک انگشتر ارزیز مرا



 

B a R a N

مدير ارشد تالار
[h=2] شمارهٔ ۱۲ - شکوه و تفاخر

bahar.gif

ملک‌الشعرای بهار » قصاید

کند از جا عاقبت سیلاب چشم تر مرا

همتی یاران که بگذشته است آب از سر مرا


آتشی سوزنده‌ام‌، وین گیتی آتش‌پرست

هر زمان پنهان کند در زیر خاکستر مرا


از تف سوزنده آهم گرم بگدازد چو موم

گر نهد یاجوج پیش سد اسکندر مرا


گر نکردی جامه وکفش وکله، سنگین تنم

چون گیاه خشک برکندی ز جا صرصر مرا


کاشکی یک روز برکندی ز جا این تندباد

وندر افکندی درون خانهٔ دلبر مرا


از غم نادیدنت اندام من چو موی شد

کس نخواهد دید از بس لاغری‌، دیگر مرا


گر به رحم آیی و خواهی روی بنمایی به من

مشکل ار پیدا کنی با این تن لاغر مرا


خوی با نسرین و سیسنبرگرفتم‌، کاین دو یار

می کنند از روی و از مویت حکایت مر مرا


گر به خانم بگذری بینی به پیش مرز گل

چون گیا پیچیده بر نسرین و سیسنبر مرا


سوی من بود تو باد آورد، زین حسرت رقیب

حیله سازد تا درافتد کار با داور مرا


یافتم گنجی وز آن ترسم که روز داوری

جنگ با داور فتد زین گنج بادآور مرا


بر سر من گر نبودی از خیالت نیتی

اندرین بیغوله جان می‌آمدی بر سر مرا


دوستان رفتند ازین کشور، رقیبان همتی

تا مگر بیرون کند سلطان ازین کشور مرا


گر به مصر و شام باشم یا به بغداد و دین

می‌دهند از قدردانی جا به روی سر مرا


ور به سوی برلن و پاریس و لندن بگذرم

صیت فضلم کیسه پرسازد ز سیم و زر مرا


ور به پاس هم‌زبانی جانب کابل شوم

دوستاران ادب بر سر نهند افسار مرا


وز تخارستان مراگر دور سازد خصم دون

هست نزد ازبک و تاجیک جاه و فر مرا


بر در خوقند و فرغانه است خان و مان مرا

بر لب جیحون و آمو‌یه است آبشخور مرا


دوستانی دارم اندر خطهٔ صقلاب و روم

کز وفا مانند جان گیرند اندر بر مرا


هر کجا گیرم قلم در دست و بگشایم زبان

چون سخن‌، گیرند دانایان ز یکدیگر مرا


درکلام پارسی امروز شخص اولم

وز فنون مختلف باشد بسی زیور مرا


تا زبان پارسی زنده است من هم زنده‌ام

ور به خنجر حاسد دون بر درد حنجر مرا


سابقم در هر هنر چون ابرش تازی‌نژاد

خوار دارد لاجرم این دهر خرپرور مرا


تا گران بد گوهر دانش‌، گرامی داشتند

کارفرمایان دانشمند، چون گوهر مرا


چون ز ناگه شهر واشد سکهٔ بدگوهران

آسمان زد بر زمین چون سکهٔ ابتر مرا


بس که در میدان آزادی کمیتم تند راند

گیتی کج‌رو به زندان می‌دهد کیفر مرا


بس که بدخواهان بدم گفتند نزد شهریار

قیمتم بشکست و کرد از خاک ره کمتر مرا


قرن‌ها باید کجا پیدا شود گوینده‌ای

کو به نظم و نثر بتواند شدن همسر مرا


لیک ازین رفتار ناهنجارگویی مهتران

عضو زاید می‌شمارند اندرین کشور مرا


در حق من مرگ تدریجی مگر قائل شدند

کاین‌ چنین دارند در زندان به غم همبر مرا


مردم از این مرگ تدریجی و طول احتضار

کاش در یکدم شدی پیراهن از خون ترمرا


ای دریغا مرگ آنی‌! کز چنین طول ممات

هرسر مویی همی بر تن زند نشتر مرا


کاش در یک‌دم ز شفقت دشمنان و دوستان

تیر بارند از دو سو بر این تن لاغر مرا


سومین بار است تا در این مغاک هولناک

بود باید با ددان همصحبت و همسر مرا


لعنت حق باد برکین‌توز و غماز و حسود

کاین بلا از این سه تن شد چیره بر پیکر مرا


چون به یاد کودکان از دیده بگشایم سرشک

کودکان اشک درگیرند گرد اندر مرا


ور کشم آهی به یاد دوستان‌، آن دود آه

پیچد و او بارد اندر کام‌، چون اژدر مرا


رنج حبس و دوری یاران و فکر کودکان

با تهی‌دستی و بی‌برگی کند مضطر مرا


حب صیت و جود و استغنا مرا درویش کرد

ورنه بودی کنج‌ها آکنده از گوهر مرا


خانه‌ام خالی شود از فرش و کالا بهر وام


تا بسازد توشهٔ یک‌روزه خالی گر مرا


با چنین دروبشی اکنون سخت خرسندم بهار

اختر کجرو نرنجاند دمادم گر مرا



 

B a R a N

مدير ارشد تالار
[h=2] شمارهٔ ۱۳ - دل بزه کار

bahar.gif

ملک‌الشعرای بهار » قصاید

از من گرفت گیتی یارم را

وز چنگ من ربود نگارم را


وبرانه ساخت یکسره کاخم را

آشفته کرد یکسره کارم را


ز اشک روان و خاک به سرکردن

در پیش دیده کند مزارم را


یک سو سرشک و یک سو داغ دل

پر باغ لاله ساخت کنارم را


گر باغ لاله داد به من پس چون

از من گرفت لاله عذارم را


در خاک کرد عشق و شبابم را

بر باد داد صبر و قرارم را


چون حرف مفت و صحبت بی‌برهان

بر ترهات داد مدارم را


بر گور مرده ریخت شرابم را

در کام سگ فکند شکارم را


جام میم فکند ز کف و آنگاه

اندر سرم شکست خمارم را


بس زار ناله کردم و پاسخ داد

با زهرخند، نالهٔ زارم را


گفتم بهار عشق دمید، اما

گیتی خزان نمود بهارم را


گیتی گنه نکرد و گنه دل کرد

کاین گونه کرد سنگین بارم را


باری بر آن سرم که از این سینه


بیرون کنم دل بزه کارم را



 

B a R a N

مدير ارشد تالار
[h=2] شمارهٔ ۱۴ - به یاد وطن (لزنیه)

bahar.gif

ملک‌الشعرای بهار » قصاید

مه کرد مسخر دره وکوه لزن‌ را

پرکرد ز سیماب روان دشت و چمن را


گیتی به غبار دمه و میغ‌، نهان گشت

گفتی که برفتند به جاروب‌، لزن را


گم شد ز نظرکنگرهٔ کوه جنوبی

پوشید ز نظارگی آن وجه حسن را


آن بیشه که چون جعد عروسان حبش بود

افکند به سر مقنعهٔ برد یمن را


برف آمد و برسلسلهٔ آلپ کفن دوخت

و آمد مه و پوشید به کافور کفن را


کافور برافشاند کز او زنده شود کوه

کافور شنیدی که کند زنده بدن را


من بر ز برکوه نشسته به یکی کاخ

نظاره‌کنان جلوه‌گه سرو و سمن را


ناگاه یکی سیل رسید از دره‌ای ژرف

پوشید سراپای در و دشت و دمن را


هرسیل ز بالا به نشیب آید واین سیل

از زیر به بالا کند آهیخته‌ تن را


گفتی زکمین خاست نهنگی و به‌ناگاه

بلعید لزن را و فروبست دهن را


مرغان دهن از زمزمه بستند، توگویی

بردند در این تیرگی از یاد سخن را


خور تافت چنان کز تک دربا بسر آب

کس درنگرد تابش سیمینه لگن را


تاربک شد آفاق توگفتی که بعمدا

یکباره زدند آتش‌، صد تل جگن را


گفتی که مگرجهل بپوشید رخ علم

یا برد سفه آبروی دانش وفن را


گم شد ز نظر آن همه زیبایی و آثار

وین حال فرا یاد من آورد وطن را


شد داغ دلم تازه که آورد به یادم

تاریکی و بدروزی ایران کهن را


‌*

*‌


آن روز چه شد کایران ز انوار عدالت

چون خلد برین کرد زمین را و زمن را


آن روز که گودرز، پی دفع عدو کرد

گلرنگ ز خون پسران دشت پشن را


وآن روز که پیوست به اروند و به اردن‌

کورش‌، کر و وخش و ترک و مرو و تجن را


و آن روز که کمبوجیه پیوست به ایران

فینیقی و قرطاجنه و مصر و عدن را


زلادبلابلا

برکند ز بن ریشهٔ آشوب و فتن را


افزود به خوارزم و به بلغار، حبش را

پیوست به لیبی و به پنجاب‌، ختن را


زان پس که ز اسکندر و اخلاف لعینش

یک قرن کشیدیم بلایا و محن را


ناگه وزش خشم دهاقین خراسان

از باغ وطن کرد برون زاغ و زغن را


آن روزکز ارمینیه بگذشت تراژان

بگرفت تیسفون‌، صد بیت حزن را


رومی ز سوی مغرب و سگزی ز سوی شرق

بیدار نمودند فرو خفته فتن را


در پیش دو دریای خروشان‌، سپه پارت

سد گشت و دلیرانه نگه داشت وطن را


پرخاشگران ری و گرگان و خراسان

کردند ز تن سنگر و از سینه مجن را


خون در سر من جوش زند از شرف و فخر

چون یاد کنم رزم کراسوس و سورن را


آن روز کجا شدکه ز یک ناوک «‌وهرز»‌

بنهاد نجاشی ز کف اقلیم یمن را


و آن روز که شاپور به پیش سم شبرنگ

افکند به زانوی ادب والرین را


و آن روز کجا رفت که یک حملهٔ بهرام

افکند ز پا ساوه و آن جیش کشن را


آن روزکجا شدکه زپنجاب و زکشمیر

اسلام برون کرد وثن را و شمن را


و آن روزکه شمشیر قزلباش برآشفت

در دیدهٔ رومی‌ به شب تیره وسن را


آن روزکه نادر، صف افغانی و هندی

بشکافت‌، چو شمشیر سحر عقد پرن را


و آن گه به کف آورد به شمشیر مکافات

پیشاور و دهلی و لهاوور و دکن را


و آن ملک ببخشید و بشد سوی بخارا

وز بیم بلرزاند بدخشان و پکن را


و امروز چه کردیم که در صورت و معنی

دادیم زکف تربیت سر و علن را


نیکو نشود روز بد از تربیت بد

درمان نتوان کرد به کافور، عنن را


بالجمله محالست که مشاطهٔ تدبیر

از چهرهٔ این پیر برد چین و شکن را


جز آنکه سراپای جوان کردد و جوید

در وادی اصلاح‌، ره تازه شدن را


ایران بود آن چشمه صافی که بتدریج

بگرفته لجن تا گلو و زیر ذقن را


کو مرد دلیری که به بازوی توانا

بزداید از این چشمه‌، گل و لای و لجن را


هرچندکه پیچیده بهم رشتهٔ تدبیر

آرد سوی چنب رسر گم گشته رسن را


اصلاح ز نامرد مخواهیدکه نبود

یکمرتبه‌، شمشیرزن و دایره‌زن را


من نیک شناسم فن این کهنه‌حریفان

نحوی به عمل نیک شناسد لم و لن را


آن کهنه حریفی که گذارد ز لئیمی

در بیع و شری جمله قوانین و سنن را


طامع نکند مصلحت خویش فراموش

لقمه به مثل گم نکند راه دهن را


جز فرقهٔ مصلح نکند دفع مفاسد

آن فرقه که آزرم ندارد تو و من را


بی‌تربیت‌، آزادی و قانون نتوان داشت

سعفص نتوان خواند، نخوانده کلمن را


امروز امید همه زی مجلس شور است

سر باید کآسوده نگه دارد تن را


گر سر عمل متحد از پیش نگیرد

از مرگ صیانت نتوان کرد بدن را


جز مجلس ملی نزند بیخ ستبداد

افریشتگان قهر کنند اهریمن را


بی‌نیروی قانون نرود کاری از پیش

جز بر سر آهن نتوان برد ترن را


گفتار بهار است وطن را غذی روح

مام از لب کودک نکند منع لبن را


اینگونه سخن گفتن حد همه‌کس نیست


داند شمن آراستن روی وثن را


یارب تو نگهبان دل اهل وطن باش

کامید بدیشان بود ایران کهن را



 

B a R a N

مدير ارشد تالار
[h=2] شمارهٔ ۱۵ - فتح ورشو

bahar.gif

ملک‌الشعرای بهار » قصاید

قیصر گرفت خطهٔ ورشو را

درهم شکست حشمت اسلو را


جیش تزار را یرشش بگسیخت

چون داس باغبان علف خو را


دیری نمانده کز یورشی دیگر

مسکف زکف گذارد مسکو را


روس آنکه در لهستان چنگالش

برتافت دست چندین خسرو را


ورشو که بدعروس لهستان کشت

هم‌خوابه آن یله شده ورزو را


بنگر که خود چگونه ازو گیهان

برتافت چنگ و بستد ورشو را


آنگه که از پروس سوی مغرب

قیصر فکند ولوله و غو را


بلژیک شد به خیره سپر تا آنک

پاریس شده پذیره روا رو را


پاریس از انگلستان یاری جست

حق سیاست کلمانسو را


یکسو به‌ روس گفت که‌ هان بشکن

چون شیر شرزه ساقهٔ این گو را


روس از پروس شرقی پیش آمد

کرده دلیل هی هی و هوهو را


یکسو سپه کشید بریطانی

بگرفت وادی و دره و زو را


زبن سو فرانس کرد بهم جیشی

تا خودکه می‌برد ز میان دو را


یکسر سلاح جنگ به کف دادند

خدمتگر و ذخیره و معفو را


برق تفنگ و توپ به کار آورد

تاب درخش و غرش بختو را


گشت جهان دوباره به یاد آورد

فرفرنگ و جنگ واترلو را


البرت ازین واترلو شد بی‌تخت

در هاور برد تختگه نو را


تخت فرانس نیز به (‌بردو) رفت

عزت فزودگیتی‌، بردو را


قیصر فسون نمود چو مار افسای

کر مارو کفچه و کل بر سو را


وانگه ز غرب تاخت به شرق اندر

وز پیش راند دشمن کجرو را


زد در پروس شرقی بر دشمن

چون اخگری که لطمه زند قو را


بشکست خصم را و به ورشو تاخت

داده نوید، راجی و مرجو را


یکسو مکنزن آن که سرتیغش‌

پهلو دریده دشمن پهلو را


ییشش بخوانده «‌غاصب کالیسی‌»‌

مستد برانه آیت ولّو را‌


در «‌پرزمیشل‌» داده جو اسبان

پس‌داده در «‌پلن‌» دیرین جو را


یک لشکر از جنوب لهستان تفت

پیمود راه «‌رستو» و «‌خارکو» را


وز مشرق «‌پلن‌» سپهی دیگر

بگرفته پیش‌، خطهٔ مسکو را


یکسو سپاه سرکش هندنبرگ

آموخته به خصم تک و دو را


وز بر و بحر مملکت بالتیک

تهدید کرده مرکز اسلو را


آن مرکزی که کرده مصیبت‌گاه

رامشگه گزر سس و خسرو را


خرس بزرگ آن که نه پذرفتی

از صید خسته‌، لابه و مومو را


اینک ز بیم گشته چو خرگوشی

کز دور بنگرد سک «‌ترنو» را


امروز کافتاب جهانگیری

ز ایران دریغ دارد پرتو را


جیش تزار از چه در این کشور


بگرفته خوی مردم شبرو را


دعوت شدند کی زی ایران

حق برکناد داعی و مدعو را



 

B a R a N

مدير ارشد تالار
[h=2] شمارهٔ ۱۶ - در تهنیت عید قربان و مدح والی خراسان
bahar.gif

ملک‌الشعرای بهار » قصاید

عید قربان آمد ای جان جهان قربان تو را

جلوه‌ای کن تا شود جانها فدای جان تو را


من شوم قربان تو را تا زنده مانم جاودان

زنده ماند جاودان آنکو شود قربان تو را


زلف ورخسارت نشان ازکفر و ازایمان دهند

زین قبل فرمان رسد برکفر و بر ایمان تو را


حیله و دستان مکن در دلبری با دوستان

زانکه‌خود بخشند دل‌، بی‌حیله ودستان تو را


گرچه با من عهد و پیمان بستی اندر دوستی

پایداری نیست برآن عهد و آن پیمان تو را


عهد بشکستی و بگشودی در جور و ستم

نیست گوئی بیمی از شاهنشه ایران تو را


انکز آغازشهی باملک خویش‌این وعده‌داد:

آمدم من تا کنم یکباره آبادان تو را


داد رکن‌الدوله را منشور ملک‌شرق وگفت

ای خراسان کردم از این ره قوی ارکان تو را


ای خدیو شرق ای سر خیل ابناء ملوک

وی که شه بگزیده از امثال و از اقران تو را


کس نکوهش کرد نتواند مراگاه سخن

گویم ار خاقان بن خاقان بن خاقان تو را


نیز از من کس نتاند خواست برهان و دلیل

خوانم ار سلطان بن سلطان بن سلطان تو را


از بنی‌الخاقان کنون یزدان تو را برترکشید

باش تا از جمله گیتی برکشد یزدان تو را


مر تو راکس نیست مدحت‌خوان به گیتی چون بهار

گرچه‌اکنون جمله گیتی کشته مدحتخوان تو را


تا همی باشد به گیتی نام از افریدون و جم

باد فر و حشمت افزونتر ازاین و آن تو را


این‌هنوز آغاز فر و حشمت و اجلال تو است


باش تا کیوان ببوسد پایه ی ایوان تو را



 

B a R a N

مدير ارشد تالار
[h=2] شمارهٔ ۱۷ - غدیریه

bahar.gif

ملک‌الشعرای بهار » قصاید

ای که در هر نیکوئی آراسته یزدان تو را

جمله داری خود، چه گویم این تو را یا آن تو را


کرده یزدانت همی انباز با حور بهشت

وانچه‌بخشد حور را بخشیده صدچندان تو را


درکنار خویشتن پرورده رضوانت به ناز

تاکند فرمانروا بر حور و بر غلمان تو را


زلف طرار تو زان‌پس حیله‌ها انگیخته است

تا به افسون و حیل دزدیده از رضوان تو را


تا نیابد مر تو را بار دگر رضوان خلد

هردم اندر بند و چین خود کند پنهان تو را


با همه کوشش نیابد مر تو را رضوان و من

یافتم از فر مدح حجهٔ یزدان تو را


شیر یزدان بوالحسن آنکس چو بنگاری مدیح

نه فلک گردد طراز دفتر و دیوان تو را


ای مهین سلطان ملک هستی ای کاندر غدیر

کرده حق برهر دوگیتی سید و سلطان تو را


مر تو را تشریف امکان داد یزدان از ازل

تاکند زیب و طراز عالم امکان تو را


ذات تو قائم به یزدان‌، ذات ما قائم به تو است

جلوهٔ ذاتند عقل و نفس و جسم و جان تو را


مر مرا باید زبانی دیگر و طبعی دگر

تاشوم چونانکه شایسته است مدحت‌خوان تو را


با زبانی این‌چنین و با بیانی این‌چنین

خودکجا شاید سرودن مدحتی شایان تو را


مدحتی شایان ببایدگفت آنکس راکه او

چون ملک گردن نهد بر حکم و برفرمان تورا


شاه رکن‌الدوله کش روز و شبان گویند خلق

کای ملک بادا به گیتی عمر جاویدان تو را


چهره‌ها خرم نمودی چهره خرم‌تر تو را

خانه‌ها آباد کردی خانه آبادان تو را


حیله و تزویر هر نادان نگیرد در ملوک

از چه گیرد حیله و تزویر هر نادان تو را


یاوه و هذیان روا نبود بر دانش پژوه

به که آید ناروا هر یاوه و هذیان تو را


نک زدم از راستی در دامنت دست امید

فرخ آن کز راستی زد دست در دامان تو را


خواهش یزدان پذیر و داد مظلومان بگیر

زانکه بهر داد، داد این برتری یزدان تو را


نک به‌فرمانت چنان گفتم که خودگفتم ز پیش


«‌عید قربان آمد ای جان جهان قربان تو را»



 

B a R a N

مدير ارشد تالار
[h=2] شمارهٔ ۱۸ - تاجگذاری

bahar.gif

ملک‌الشعرای بهار » قصاید

به سر بنهاد احمدشاه دیهیم کیانی را

ببین با تاج کیکاوس‌، کیکاوس ثانی را


الا ای کاوه خنجرکش‌، سوی ضحاک لشکرکش

فریدون است هان برکش ، درفش کاویانی را


ز تاجش نور پاشیده از او روشن‌دل و دیده

ملک ماهی است پوشیده، قبای خسروانی را


به‌دلش ایزد خرد هشته به گلشن انصاف بسرشته

به پیشانیش بنوشته خط گیتی ستانی را


خدیوی نوجوان آمد، به جسم ملک جان آمد

به ایران کهن گو گیرد از سر نوجوانی را


حیات جاودانی بین‌، غنیمت بشمر ای ملت

پس از مرگ سیاسی این حیات جاودانی را


شه ما یادگار است از ملوک باستان‌، یارب

به او پاینده‌دار این ملک وگنج باستانی را


کیانی تخت‌وتاج‌، این شاه را زیبد، کن ارزانی

به ما و شاه ما این تاج و این تخت کیانی را


رعیت‌پروری خواهیم اگر زین شه عجب‌نبود

که شاید خواستن از پاسبانان‌، پاسبانی را


شهنشاها! شهنشاهی‌، به چرخ معدلت ماهی

به نام ایزد که آگاهی، رموز ملک‌رانی را


تویی آن شاه کیخسرو، که آراید جهان از نو

دلت با یک جهان پرتو، به ما داد این نشانی را


تو ایران را جوان‌سازی وطن راکلستان‌سازی

به فر خود عیان سازی بسی راز نهانی را


توعلم آری‌دراین کشور، توبربندی زغفلت‌در

تو بگشایی به مردم سر، کنوز آسمانی را


کجا صنعتگری بوده‌، ره ملک تو پیموده

ادیبان بر تو بگشوده زبان مدح خوانی را


رعیت را نهی بالش‌، ستمگر را دهی مالش

نه رشتی را ز تو نالش‌، نه آذربایجانی را


درآید ملت از ذلت‌، عیان سازند بر ملت

همه‌، چون نیر دولت‌، رسوم مهربانی را



ثنایش بیش نشمارم دعایش بر زبان آرم

که من خود خوش نمی‌دارم ثناهای زبانی را



 

B a R a N

مدير ارشد تالار
[h=2] شمارهٔ ۱۹ - در وصف تگرگ

bahar.gif

ملک‌الشعرای بهار » قصاید

ز میغ اندر جهد هزمان درخشا

شود میغ از درخشیدنش رخشا


کجا طفلی کشد با دست لرزان

خطی زرین‌، بدان ماند درخشا


دمد تندر بدان قوت که گویی

شودکوه ازنهیبش پخش پخشا


الا زین سنگسار ابر فریاد

کریما کردگارا جرم بخشا


تگرگی آمد از بالا که گفتی

کشد رستم خدنگ از پشت رخشا


ز سنگک اا باغ چون‌ دشت نمک شد

که بود از لاله چون کان بدخشا


دژم شد گونهٔ نسرین روشن

سیه شد چهرهٔ شب‌بوی رخشا


نگه کن تا چه گوید رودکی انک

به‌هر بابش ز حکمت بود بخشا



نباشد زین زمانه بس شگفتی

اگر بر ما ببارد آذرخشا



 

B a R a N

مدير ارشد تالار
[h=2] شمارهٔ ۲۰ - سرود خارکن

bahar.gif

ملک‌الشعرای بهار » قصاید

خوشا بهارا خوشامیا خوشا چمنا

خوشا چمیدن بر ارغوان و یاسمنا


خوشا سرود نوآئین و ساقی سرمست

که ماه موی میان است و سر و سیم تنا


خوشا توان‌گری عاشق و نگویی یار

خوشا جوانی با این دو گشته مقترنا


به فصلی ایدون کز خاربن برآیدگل


نواخت باید برگل سرود خارکنا



 
بالا