• توجه: در صورتی که از کاربران قدیمی ایران انجمن هستید و امکان ورود به سایت را ندارید، میتوانید با آیدی altin_admin@ در تلگرام تماس حاصل نمایید.

نامه های عاشقانه نادرابراهیمی به همسرش

B a R a N

مدير ارشد تالار
نامه اول

آن روز ها که تازه تمرین خطاطی را شروع کرده بودم ، حدود سالهای ۶۳-۶۵ ، به هنگام نوشتن، در تنهایی در فضایی که بوی تلخ مرکب ایرانی در آن می پیچید و صدای سنتی قلم نی، تسکین دهنده خاطرم می شد که گرد ملالی چون غبار بسیار نرم بر کل آن نشسته بود غالبا به یاد همسرم می افتادم که او نیز همچون من و شاید نه همچون من اما به شکلی، گهگاه و بیش از گهگاه، دلگرفتگی قلبش را خاکستری می کرد و می کوشیدم که با جستجو به امید رسیدن به ریشه های گیاه بالنده و سر سخت اندوه، و دانستن اینکه این روینده ی بی پروا از چه چیزها تغذیه می کند و شناختن شرایط رشد و دوامش را نه آنکه نابود کنم بل زیر سلطه و در اختیار بگیرم.
پس یکی از خوبترین راه های رسیدن به این مقصود را در این دیدم که متن تمرین های خطاطی ام را تا آنجا که مقدور باشد اختصاص دهم به نامه های کوتاهی برای همسرم و در این نامه ها بپردازم تا سرحد ممکن به تک تک مسایلی که محتمل بود ما را و قلب هایمان را آزرده کند؛ و دست رد به سینه ی زورآوری های ناحقی بزنم که نمی بایست بر زندگی خوب ما تسلطی مستبدانه بیابد و دائما بیازاردمان.
رفته رفته عادتم شد که تمرین نستعلیق را از روی سرمشق استادم بنویسم و شکسته را به میل خودم خطاب به همسرم، در باب خرده و کلان مسایلی که زندگی مان داشت و گمان می کنم که هر زندگی سالمی در شرایطی می تواند داشته باشد.
و این شد که تدریجا تعداد این نامه ها که نگاهی هم داشتند به جریان های عادی زندگی رو به فزونی نهاد تا آنجا که فکر کردم این مجموعه شاید فقط نامه های من به همسرم نباشد، بل سخنان بسیاری از همسران به همسرانشان باشد و به همین دلیل به فکر باز نویسی و چاپ و انتشار آنها افتادم.
در سال شصت وشش، عمده ی توانم را برای تنظیم و ترتیب این نامه ها به کار گرفتم؛ و اینک این هدیه ی راستین ماست – من و همسرم – به همه ی کسانی که این نامه ها می تواند از زبان ایشان نیز بوده باشد لااقل گهگاه، اگرنه همیشه و مشکل گشای ایشان به همین گونه.و شاید در لحظه هایی به ضرورت غم را عقب بنشاند، آنقدر که امکان به آسودگی نفس کشیدن پدید آید.


نامه اول
ای عزیز!
راست می گویم.
من هرگز یک قدم جلوتر از آنجا که هستم را ندیده ام.
قلمم را دیده ام چنان که گویی بخشی از دست راست من است ؛ و کاغذ را.
من هرگز یک قدم جلوتر از آنجا که هستم را ندیده ام.
من اینجا «من» را دیده ام که اسیر زندان بزرگ نوشتن بوده است، همیشه ی خدا، که زندان را پذیرفته باور کرده، اصل بودن پنداشته، به آن معتاد شده، و به تنها پنجره اش که بسیار بالاست دل خوش کرده…
و آن پنجره تویی ای عزیز!
آن پنجره ، آن در، آن میله ها، و جمیع صداهایی که از دور دستها می آیند تا لحظه ای، پروانه وش، بر بوته ی ذهن من بنشینند، تویی…
این ، می دانم که مدح مطلوبی نیست.
اما عین حقیقت است که تو مهربان ترین زندانبان تاریخی.
و آنقدر که تو گرفتار زندانی خویشتنی این زندانی، اسیر تو نیست که ای کاش بود در خدمت تو، مرید تو، بنده ی تو و این همه در بند نوشتن نبود.
اما چه می توان کرد؟
تو تیماردار مردی هستی که هرگز نتوانست از خویشتن، بیرون بیاید.
و این، برای خوب ترین و صبور ترین زن جهان نیز آسان نیست.
می دانم.
اینک این نامه ها شاید باعث شود که در هوای تو قدمی بزنم.
در حضور تو زانو بزنم سر در برابرت فرود آورم و بگویم: هر چه هستی همانی که می بایست باشی، و بیش از آنی، و بسیار بیش از آن.

به لیاقت تقسیم نکردند و الا سهم من، در این میان با این قلم و محو نوشتن بودن، سهم بسیار ناچیزی بود: شاید بهترین قلم دنیا؛ اما نه بهترین همسر دنیا…
 

B a R a N

مدير ارشد تالار
نامه دوم

بانوی بزرگوار من!
عطرآگین باد و بماناد فضای امروز خانه مان.
و فضای خانه مان ، همیشه ، در چنین روزی که روز عزیز ولادت پر برکت تو برای خانواده ی کوچک ماست…

(نادراراهیمی نامه دوم را به مناسبت سالروز تولد همسرشان نگاشته. نامه ای بسیار کوتاه اما پر معنی.)

 

B a R a N

مدير ارشد تالار
نامه سوم

بانو!
بانوی بخشنده ی بی نیاز من!
این قناعت تو ، دل مرا عجب می شکند…
این چیزی نخواستنت ، وبا هرچه که هست ساختنت…
این چشم و دست و زبان توقع نداشتنت ، وبه آن سوی پرچین ها نگاه نکردنت…
کاش کاری می فرمودی دشوار و ناممکن ، که من بخاطر تو سهل و ممکنش می کردم…
کاش چیزی میخواستی مطلقا نایاب ، که من به خاطر تو آن را به دنیای یافته ها می آوردم…
کاش می توانستم همچون خوب ترین دلقکان جهان ، تو را سخت و طولانی و عمیق بخندانم…
کاش می توانستم همچون مهربانترین مادران ، رد اشک را از گونه هایت بزدایم…
کاش نامه ای بودم ، حتی یکبار ، با خوب ترین اخبار…
کاش بالشی بودم نرم ، برای لحظه های سنگین خستگی هایت…
کاش ای کاش که اشاره ای داشتی ، امری داشتی ، نیازی داشتی ، رویای دور و درازی داشتی…
آه که این قناعت تو ، این قناعت تو دل مرا عجب می شکند…
 

B a R a N

مدير ارشد تالار
نامه چهارم

همقدم همیشگی من!
مطمئن باش هرگز پیش نخواهد آمد که تو را دانسته بیازارم یا به خشم بیاورم.
هرگز پیش نخواهد آمد.
آنچه در چند روز گذشته تو را رنجیده خاطر و دل آزرده کرده است
مرا، بسیار بیش از تو به افسردگی کشانده است.
و مطمئن باش چنان می روم که بدانم – به دقت – که چه چیز ها این زمان تو را زخم می زند.
تا از این پس، حتی نا دانسته نیز تو را نیازارم.
ما باید درست بشویم.
ما باید تغییر کنیم…
 

B a R a N

مدير ارشد تالار
نامه پنچم

همقدم همیشگی من!
مطمئن باش هرگز پیش نخواهد آمد که
تو را دانسته بیازارم یا به خشم بیاورم.
هرگز پیش نخواهد آمد.
آنچه در چند روز گذشته تو را
رنجیده خاطر و دل آزرده کرده است
مرا، بسیار بیش از تو به افسردگی کشانده است.
و مطمئن باش چنان
می روم که بدانم – به دقت – که چه چیز ها این زمان تو را زخم می زند.
تا از این پس، حتی نا دانسته نیز تو را نیازارم.
ما باید درست بشویم.
ما باید تغییر کنیم…
 

B a R a N

مدير ارشد تالار
نامه ششم

همراه همدل من!
در زندگی لحظه های سختی وجود دارد.
لحظه های بسیار سخت و طاقت سوزی که عبور از درون این لحظه ها بدون ضربه زدن به حرمت و قداست زندگی مشترک ، به نظر امری ناممکن میرسد…
ما کوشیده ایم -خدا را شکر- که از قلب این لحظه ها ، بارها و بارها بگذریم و چیزی را که به معنای حیات ماست، و رویای ما به مخاطره نیندازیم.
ما به دلیل بافت پیچیده زندگی مان، هزرا بار مجبور شدیم کوچه ای تنگ و طولانی و زر ورقی را بپیماییم ، بی آنکه تنمان دیوار این کوچه را بشکافد یا حتی لمس کند.
ما در این کوچه بسیار آشنا ، حتی بارها مجبور به دویدن شدیم و چه خوب و ماهرانه دویدیم.
انگار کن بر پل صراط…
 

B a R a N

مدير ارشد تالار
نامه هفتم

عزیز من!
مدتی ست می خواهم از تو خواهش کنم بپذیری که بعض شبهای مهتابی ، علیرغم جمیع مشکلات و مشقات، قدری پیاده راه برویم – دوش به دوش هم -شبگردی…
بی شک بخش های فرسوده ی روح را نوسازی می کند و تن را برای تحمل دشواری ها پر توان.
از این گذشته به هنگام گزمه رفتن های شبانه ، ما فرصت حرف زدن درباره ی بسیاری چیزها را پیدا خواهیم کرد.
نترس بانوی من!
هیچ کس از ما نخواهد پرسید که با هم چه نسبتی داریم و چرا تنگاتنگ هم در خلوت، زیر نور بدر قدم می زنیم.هیچ کس نخواهد پرسید؛ و تنها کسانی خواهند گفت: « این کارها برازنده ی جوانان است» که روح شان پیر شده باشد؛ و چیزی غم انگیز تر از پیری روح وجود ندارد.از مرگ هم صد بار بد تر است.
راستی، طلب فروشگاه محله را تمام و کمال دادم. حالا می توانی با خاطر آسوده از جلوی فروشگاه رد شوی. هیچ نگاهی دیگر نگاه سرزنش بار طلب کاری نخواهد بود. مطمئن باش!
ضمنا همه چیزهایی را هم که فهرست کرده بودی ، تمام وکمال خریدم: برنج، آرد نخود چی، آرد سه صفر، ماکارونی، فلفل سیاه، زرد چوبه، آبغوره، نبات، برگ بو،صابون، مایع ظرفشویی، و دارچین (که چه عطر قدیمی دل انگیزی دارد)…
می بینی که چقدر خوب، من بی حافظه، نام تک تک چیزهایی را که خواسته بودی به خاطر سپرده ام؟
خب…دیگر می توانی قدری آسوده باشی و شبی از همین شبها، پیشنهاد یک پیاده روی کوتاه را به ما بدهی. ما با این که خیلی کار داریم پیشنهاد شما را خواهیم پذیرفت.
عزیز من!
ما هرگز آنقدر بدهکار نخواهیم شد که نتوانیم از پس بدهی هایمان بر آییم، و هرگز آنقدر پیر نخواهیم شد که نتوانیم دوباره متولد شویم.
ما از زمانه عقب نخواهیم ماند، زمانه را به دنبال خود خواهیم کشید.
فقط کافی ست که قدری دیگر هم از نفس نیفتیم…
 

B a R a N

مدير ارشد تالار
نامه هشتم


عزیز من!
بی پروا به تو می گویم که دوست داشتنی خالصانه ، همیشگی و رو به تزاید، دوست داشتنی ست بسیار دشوار – تا مرزهای ناممکن – اما من نسبت به تو از پس این مهم دشوار به آسانی بر آمده ام ؛ چرا که خوبی تو، خوبی خالصانه، همیشگی و رو به تزایدی ست که امر دشوار را بر من آسان کرده است و جمیع مرزهای ناممکن را فرو ریخته.
امروز که روز تولد توست و حق است خانه را به مبارکی چنین روزی گل باران کنم، اگر تنها یک غنچه ی فروبسته ی گل سرخ به همراه این نامه کرده ام دلیلش این است که گمان می کنم عصر ، بچه ها ، و شاید برخی از دوستان و خویشان، با گلهایشان از راه برسند. و این البته، شرط ادب و مهمان نوازی نیست که ما، همه ی گلدانها را اشغال کرده باشیم.
گلدان ، خانه ی محبت دوستان ماست.
 

B a R a N

مدير ارشد تالار
نامه نهم

عزیز من!
روزگاری ست که حتی جوان های عاشق نیز قدر مهتاب را نمی دانند. این ما هستیم که در چنین روزگار دشواری باید نگهبان اعتبار شفاف و پر شکوه ، کهکشان شیری، و شهاب های فرو ریزنده باشیم…
شاید بگویی :« در زمانه ای چنین ، چگونه می توان به گزمه رفتن در پرتو ماهِ پُر اندیشید؟ » و شاید نگویی؛ چرا که پاسخ این پرسش را بارها و بارها از من شنیده ای و باز خواهی شنید.
« آنکه هرگز نان به اندوه نخورد
و شب را به زاری سپری نساخت
شما را ای نیروهای آسمانی
هرگز، هرگز، نخواهد شناخت»
گوته
اگر فرصتی پیش بیاید – که البته باید بیاید – و باز هم شبی مثل آن شبهای عطر آگین رودبارک که سرشار است از موسیقی ابدی و پر خروش سرداب رود ، در جاده های خلوت خاکی قدم بزنیم ، دست در دست هم ، دوش به دوش هم، باز هم به تو خواهم گفت: گوش کن ! گوش کن بانوی من! در آن ارتفاع، کسی هست که ما را صدا می زند…
و تو می گویی : این فقط موسیقی نامیرای افلاک است…
ما هرگز کهنه نخواهیم شد.
 

B a R a N

مدير ارشد تالار
نامه دهم



عزیز من !
دیروز به دلیلی چه بسا برحق، از من رنجیده بودی. دیشب که در باب فروش چیزی برای دادن اجاره ی خانه، با مهرمندی آغاز سخن کردی، ناگهان دلم دریچه ای گشوده شد و شادی بی حسابی به قلبم ریخت؛ چرا که دیدم، ما رنجیدگی های حاصل از روزگار را ، چون موج های غران بی تاب، چه خوب از سر می گذرانیم و باز بالا می پریم و بالاتر و فریاد می کشیم:
الا ای موج ! بیا بیتاب بگذر!

راستش من گاهی فکر می کنم این کاری عظیم و بسیار عظیم بوده است که ما در طول بیست سال زندگی مشترک سرشار از دشواری و ناهمواری، هرگز به هیچ صورت و بهانه آشکار و پنهان، هیچگونه قهری نداشته ایم؛ اما بعد می بینم که سالیان سال است این کار، جمیع دشواری های خود را از دست داده است و به طبیعتی بسیار ساده تبدیل شده – چنان که امروز حتی تصور چنین حادثه ی مضحکی نیز تا حد زیادی می تواند خجالت آور باشد.
من گمان می کنم همه ی صعوبت و سنگینی مسأله بستگی به پیمان های صمیمانه ی روزهای اول و نگهداشت آن پیمانها در همان یکی دو سال نخستین داشته باشد.
وقتی حریمی ساختیم به ضرورت ، و آن را پذیرفتیم شکستن این حریم بسیار دشوارتر از پاس داشتن و بر پا نگه داشتن آن است. ویران کردن یک دیوار سنگی استوار، مسلما
مشکل تر از باقی گذاشتن آن است.
دیده ام زنان و مردانی را که از «لحظه های فورانی خشم» سخن می گویند و ناتوانی در برابر این لحظه ها.
من چنین چیزی را در حد شکستن حریم حرمت یک زندگی، باور نمی کنم، و هرگز نخواهم کرد.
خشم! آری؛ اما آیا تو می پذیری که من به هنگام خشم ناگهان، به یکی از زبانهایی که نمی دانم و مطلقا نشنیده ام، سخن بگویم؟
خشم آنی نیز در محدوده ی ممکنات حرکت می کند و به همین دلیل است که من، همیشه گفته ام: ما قهر را در زندگی کوچک خود، به ناممکن تبدیل کرده ایم؛ به زبانی که یاد نگرفتیم تا بتوانیم به کار ببریم.
قهر زبانِ استیصال است.
قهر، پرتاب کدورتهاست به ورطه ی سکوت موقت؛ و این کاری ست که به کدورت، ضخامتی آزاردهنده می دهد.
قهر، دو قفله کردن دری ست که به اجبار، زمانی بعد باید گشوده شود و هر چه تعداد قفل ها بیشتر باشد و چفت و بست ها محکمتر، در، ناگزیر با خشونت بیشتر گشوده خواهد شد.
و راستی که چه خاصیت؟
من و تو، شاید از همان آغاز دانستیم که سخن گفتن مداوم – و حتی دردمندانه – در باب یک مشکل، کاری است به مراتب انسانی تر از سکوت درباره ی آن.
به یادت هست که زمانی، زنی در مقابل استدلال های من و تو می گفت: قهر برای من شکستن حرمت زندگی مشترک نیست؛ بلکه برعکس، بند زدن حرمتی ست که به وسیله ی زبان سرشار از بی رحمی و بی حرمتی شوهرم شکسته می شود یا ترک بر می دارد.
این حرف، قبول کنیم که در مواردی می تواند درست باشد.
زبان، بسیار پیش می آید که به یک زندگی خوب، خیانت کند و بی شمار هم کرده است.
اما آیا قهر، تاکنون توانسته ریشه های این خیانت را بسوزاند و خاکستر کند؟نه… به اعتقاد من، آن کس که همسر خود را مورد تهاجم و بی حرمتی قرار می دهد، در لحظه های دردناک هجوم، انسانی ست ذلیل و ضعیف و زبون. در این حال آنچه مجاز نیست سکوت است و گذشتن، و آنچه حق است، آرام آرام، به پای میز گفت وگوی عاقلانه و عاطفی کشاندن مهاجم است، و شرمنده کردن او و نجات دادنش از چنگ بیماری عمیق و کهنه ی بدزبانی – که مرده ریگ محیط کودکی و نوجوانی اوست.
من و تو ، می دانم که هرگز به آن لحظه ی غم انگیز نخواهیم رسید، که قهر، به عنوان یک راه حل، پا به کوچه ی خلوت زندگی مان بگذارد و با عربده ی سکوت ، گوش روحمان را بیازارد…
نه… انکار نمی توان کردکه این واقعا سعادتی ست که ما هیچگاه، در طول تمامی سالهای زندگی مشترکمان ، نیاز به استفاده از حربه ی درماندگان را احساس نکرده ایم؛ و یا با پیمانی پایدار ، این نیاز کاذب را به نابودی کشانده ایم..
 

B a R a N

مدير ارشد تالار
نامه یازدهم


بانوی بالا منزلت ما!
به یاری اراده و ایمانی همچون کوه خوب ترین روزهای زندگی

- فراسوی جملگی صخره های صعب تحمل سوز بر فراز قله های رفیع شادمانی -
در انتظارت باد!
به خاطر چندمین سالگرد تولدت
از سوی این کوهنورد قدیمی…

 

B a R a N

مدير ارشد تالار
نامه دوازدهم


بانوی بزرگوار من!
چرا قضاوت های دیگران در باب رفتار، کردار، و گفتار ما، تو را تا این حد مضطرب و افسرده می کند؟
چرا دائماً نگرانی که مبادا از ما عملی سر بزند که داوری منفی دیگران را از پی بیاورد؟
راستی این « دیگران » که گهگاه این قدر تو را آسیمه سر و دلگیر می کنند ، چه کسانی هستند؟
آیا ایشان را به درستی می شناسی و به دادخواهی و سلامت روح ایشان ایمان داری؟
عیب تو این است که از دشنام کسانی می ترسی که نان از قِبَل تهدید و باج خواهی و هرزه دهانی خویش می خورند و سیه روزگارانند، به ناگزیر…
عجیب است که تو دلت می خواهد نه فقط روشنفکران و مردم عادی، بل شبه روشنفکران و شبه آدمها نیز ما و زندگی ما را تحسین کنند و بر آن هیچ زخم و ضربه ای نزنند…
تو دلت می خواهد که حتی مخالفان راه و نگاه و اندیشه و آرمان ما نیز ما را خالصانه بستایند و دوست بدارند…
این ممکن نیست، نیست، نیست عزیز من؛ این – ممکن – نیست. در شرایطی که امکان وصول به قضاوتی عادلانه برای همه کس وجود ندارد ، این مطلقاً مهم نیست که دیگران ما را چگونه قضاوت می کنند؛ بلکه مهم این است که ما ، در خلوتی سرشار از صداقت، و در نهایت قلب مان، خویشتن را چگونه داوری می کنیم…


عزیز من !
بیا به جای آنکه یک خبر کوتاه در یک روزنامه ی امروز هست و فردا نیست، این گونه بر آشفته ات کند، بیمناک و بر آشفته از آن باش که ما نزد خویشتن خویش، از عملی، حرفی، و حرکتی مختصری خجل باشیم. این را پیش از ما بسیار گفته اند ، باور کن:
هر کس که کاری می کند، هر قدر هم کوچک، در معرض خشم کسانی ست که کاری نمی کنند.
هر کس که چیزی را می سازد – حتی لانه ی فرو ریخته ی یک جفت قمری را – منفور همه ی کسانی ست که اهل ساختن نیستند.
و هر کس که چیزی را تغییر می دهد فقط به قدر جابه جا کردن یک گلدان، که گیاه درون آن ممکن است در سایه بپوسد و بمیرد، باید در انتظار سنگباران همه ی کسانی باشد که عاشق توقف اند و ایستایی و سکون.
…و بیش از اینها انسان، حتی اگر حضور داشته باشد، و بر این حضور مصرّ باشد ناگزیر، تیر تنگ نظری های کسانی که عدم حضور خود را احساس می کنند، و تربیت، ایشان را اسیر رذالت ساخته، به او می خورد…
از قدیم گفته اند و خوب هم، که: عظیم ترین دروازه های اَبر شهر های جهان را می توان بست ؛ اما دهان حقیر آن موجودی را که نتوانسته نیروهایش را در راستای تولید مفید یا در خدمت به ملت، میهن، فرهنگ، جامعه، و آرمان به کار گیرد، حتی برای لحظه ای نمی توان بست.
آیا می دانی با ساز همگان رقصیدن و آنگونه پای کوبیدن و گل افشاندن که همگان را خوش آید و تحسین همگان را بر انگیزد، از ما چه خواهد ساخت؟ عمیقاً یک دلقک؛ یک دلقک درباری دردمند دل آزرده که بر دار رفتار خویشتن آونگ است – تا آخرین لحظه های حیات.


عزیز من !
یادت باشد اضطراب تو همه ی چیزی ست که تنگ نظران آرزومند آنند. آنها چیزی جز این نمی خواهند که ظل کینه و نفرت شان بر دیوار کوتاه کلبه ی روشن ما بیفتد و رنگ همه چیز را مختصری کدر کند.
رهایشان کن عزیز من، به خدا بسپارشان، و به طبیعت…
تو خوب می دانی که اضطراب و دل نگرانی ات چگونه لرزشی به زانوان من می اندازد، و چگونه مرا از درافتادن با هر آنچه که من و تو ، هر دو نادرستش می دانیم ، باز می دارد.


بانوی من!
دمی به یاد آن دلاوران خط شکنی باش که در برابر خود، رو در روی خود، فقط چند قدم جلوتر ، بدکینه ترین دشمنان را دارند. آیا آنها حق است که از قضاوت دشمنان خود بترسند؟
بگو: « ما تا زمانی که می کوشیم خود را خالصانه و عادلانه قضاوت کنیم، از قضاوت دیگران نخواهیم ترسید و نخواهیم رنجید»…

 

B a R a N

مدير ارشد تالار
سیزدهم


عزیز من!
زندگی مشترک را نمی توان یک بار به خطر انداخت، و باز انتظار داشت که شکل و محتوایی همچون روزگاران قبل از خطر داشته باشد.
چیزی ، قطعاً خراب خواهد شد
چیزی فرو خواهد ریخت
چیزی دگرگون خواهد شد
چیزی – به عظمت حرمت - که بازسازی و ترمیم آن بسی دشوارتر از ساختن چیزی تازه است…
کاسه ی بلور را نمی توان یک بار از دست رها کرد، بر زمین انداخت، لگدمال کرد، و باز انتظار داشت که همان کاسه ی بلورین روز اول باشد.
من ممنون آنم که تو هرگز، در سخت ترین شرایط و دشوارترین مسیر، این کاسه ی نازک تن زودشکن بلورین را از دستهای خویش جدا نکردی…
 

B a R a N

مدير ارشد تالار
نامه چهاردهم


عزیز من!
باور کن که هیچ چیز به قدر صدای خنده ی آرام و شادمانه ی تو، بر قدرت کارکردن و سرسختانه کار کردن من نمی افزاید، و هیچ چیز همچون افسردگی و در خود فروریختگی تو مرا تحلیل نمی برد، ضعیف نمی کند، و از پا نمی اندازد.
البته من بسیار خجلت زده خواهم شد اگر تصور کنی که این « من » من است که می خواهد به قیمت نشاط صنعتی و کاذب تو، بر قدرت کار خود بیفزاید، و مردسالارانه - همچون بسیاری از مردان بیمار خودپرستی ها – حتی شادی تو را به خاطر خویش بخواهد. نه… هرگز چنین تصوری نخواهی داشت. راهی که تا اینجا ، در کنار هم، آمده ایم، خیلی چیزها را یقیناً بر من و تو معلوم کرده است. اما این نیز، ناگزیر، معلوم است که برای تو – مثل من – انگیزه ای جدی تر و قوی تر از کاری که می کنم – نوشتن و باز هم نوشتن – وجود ندارد ، و دعوت از تو در راه رد غم، با چنین مستمسکی ، البته دعوتی ست موجه؛ مگر آنکه تو این انگیزه را نپذیری…
پس باز می گویم: این بزرگترین و پردوام ترین خواهش من از توست: مگذار غم، سراسر سرزمین روحت را به تصرف خویش در آورد و جای کوچکی برای من مگذارد. من به شادی محتاجم، و به شادی تو، بی شک بیش از شادمانی خودم. حتی اگر این سخن قدری طعم تلخ خودخواهی دارد، این مقدار تلخی را ، در چنین زمانه ای ببخش – بانوی من، بانوی بخشنده ی من!
به خدایم قسم که می دانم چه دلایل استواری برای افسرده بودن وجود دارد؛ اما این را نیز به خدایم قسم می دانم که زندگی، در روزگار ما، در افتادنی ست خیره سرانه و لجوجانه با دلایل استواری که غم در رکاب خود دارد.
غم بسیار مدلّل، دشمن تا بن دندان مسلح ماست.
اگر به خاطر تزکیه ی روح ، قدری غمگین باید بود – که البته باید بود – ضرورت است که چنین غمی ، انتخاب شده باشد نه تحمیل شده.
غصه منطق خود را دارد. نه؟ علیه منطق غصه حتی اگر منطقی ترین منطق هاست، آستین هایت را بالا بزن!
غم، محصول نوع روابطی ست که در جامعه ی شهری ما و در جهان ما وجود دارد. نه؟ علیه محصول، علیه طبیعت، و علیه هر چیز که غم را سلطه گرانه و مستبدانه به پیش می راند، بر پا باش!
زمانی که اندوه به عنوان یک مهاجم بدقصد سخت جان می آید نه یک شاعر تلطیف کننده ی روان، حق است که چنین مهاجمی را به رگبار خنده ببندی…

عزیز من!
قایق کوچک دل به دست دریای پهناور اندوه مسپار! لااقل بادبانی بر افراز! پارویی بزن، و بر خلاف جهت باد، تقلایی کن!
سخت ترین توفان، مهمان دریاست نه صاحبخانه ی آن.
توفان را بگذران
و بدان که تن سپاری تو به افسردگی ، به زیان بچه های ماست
و به زیان همه ی بچه های دنیا.
آخر آنها شادی صادقانه را باید ببینند تا بشناسند…
 

B a R a N

مدير ارشد تالار
نامه پانزدهم


بانوی من!
دیروز عصر که دیدم رنجیده و بر افروخته درباره ی ارزشهای انقلاب با دوستی سخن می گویی ؛ اما رنجیدگی و بر افروختگی را به بیان خود منتقل نمیکنی ، شلاقی و درد آور، زهر آلود و زخم زننده سخن نمی گویی، و نمی کوشی که به دلیل به خشم آمدنت، او را به خشم بیاوری، احساس کردم که چه تفاوت عظیمی میان شیوه های ما – تو و من – در ارسال پیام های شفاهی و طرح مسائل سیاسی و اجتماعی در مباحثات روزمره وجود دارد.
در روزگار ما که بسیاری از مردان صاحب سواد و اکثر زنان به هنگام بحث، گرفتار عدم تعادل می شوند، فریاد می کشند، دشنام می دهند، متل می گویند، تهمت می زنند، دروغ می بافند، شایعه می سازند، و جملگی ارزشهای اخلاقی و انسانی، و حتی علل یک گفت و گوی سیاسی و اجتماعی را زیر پاهای هیجان زدگی غیر عادلانه ی خود له می کنند، و هدفی برایشان نمی ماند جز مغلوب کردن و خرد کردن بی رحمانه و لحظه ای حریف، چقدر خوب بود اگر زنانی با خلق و خوی اجتماعی آرام، وارد میدان سیاست می شدند و به خاطر مسائلی که در آرامش و وقار مدافع آنها هستند، رسماً و جداً به مبارزه می پرداختند. چقدر خوب بود.
در زمانه ی ما – و شاید هر زمانه ای پس از این – چه زیبا و پرشکوه است که زنان و دختران ما معقول و منطقی، نه هیجان زده ، نا منصف و شایعه سازانه، در متن سیاست باشند: معتقدانه، نه مقلدانه؛ واقعی، نه نمایشی؛ صمیمانه، نه متظاهرانه؛ و به خاطر آینده ی همه ی بچه ها، نه به خاطر خود نمایی و به علت خودخواهی.
باور کن بانوی من!
ما تا زمانی که یک نهضت سیاسی جدی و عظیم زنان با ایمان نداشته باشیم، نهضتی شریف و مؤ منانه – محصول انتخاب و تفکر آزاد – گمان نمی برم که بتوانیم به درستی معتقداتمان و آرمان هایمان را به درستی و به تمامی ، حتی بشناسیم…
وقتی تو از مسائل سیاسی حرف می زنی، آنقدر متین و صبورانه، دیده ام که بد دهان ترین مخالفان نیز شرمنده می شوند.
به یادم هست که چندی پیش، سه شنبه ای بود که تو از این نبرد بزرگ تاریخی و مردان دلاوری که می جنگند دفاع می کردی – آنقدر باوقار و خالصانه – که مخاطب تو، ناگهان خلع سلاح شد، و وامانده گفت: من منکر شهامت، شجاعت و خلوص این بچه ها که نیستم…من فقط می گویم…
بانوی من!
زمانی زیباتر و مناسب تر از این، برای ورود به میدان سیاست وجود ندارد. آستین هایت را بالا بزن و با همان قدرت بیانی که شاگردان کلاسهایت را به سکوت و احترام می کشانی ، از جانب بخشی از زنان دردمند جامعه ی خود سخن بگو!
البته از نظر من، این ابداً مهم نیست که در کدام جبهه حضور داشته باشی؛ مهم حضور است و بس. و گمان هم نمی برم آن کس که خوب می جنگد بتواند در جبهه ی بد، خوب بجنگد.
قاعدتاً باید حقی وجود داشته باشد تا تو بتوانی به خاطر آن، تا پای جان، با قدرت و ایمان بجنگی…

بانو!
آیا وصیت نامه آلنی برای مارال را که در کتاب چهارم آمده خوانده ای؟ من اما اگر نتوانستم آلنی اوجایِ دلاور باشم آرزومند آنم که تو همچون مارال در قلب یک جهاد سیاسی بزرگ، حضوری مؤ ثر داشته باشی. این حضور، در سرنوشت فرزندان ما و فرزندانِ فرزندان ما اثری عمیق و تعیین کننده خواهد داشت…
عصر ما عصری ست که عاشق ترین مردم، عاشقانه ترین آوازهایشان را در سنگر سیاست می خوانند…
عصر ما عصر زیبایی ست که بچه های هنوز راه نیفتاده ی زبان باز نکرده، بر دوش و از دوش پدرانشان به جهان خروشان سیاست نگاه می کنند، و از همانجاست که ناگزیر باید راه آینده شان را ببینند و انتخاب کنند…
در چنین عصری که کودکان و عاشقان، خواه ناخواه، در میدان سیاست اند، اگر زنان با ایمان و متقی دست بالا نکنند، چه بسا که کودکان و عاشقان به تسلیمی سوک انجام، سُرانده شوند…
در این باره بیندیش!
 
بالا