• توجه: در صورتی که از کاربران قدیمی ایران انجمن هستید و امکان ورود به سایت را ندارید، میتوانید با آیدی altin_admin@ در تلگرام تماس حاصل نمایید.

نوشته های دلنشین عرفان نظر آهاری

Maryam

متخصص بخش ادبیات
picture.php





از
بهشت كه بيرون آمد، دارايي‌اش فقط يك سيب بود. سيبي كه به وسوسه آن را چيده بود. و مكافات اين وسوسه هبوط بود.فرشته‌ها گفتند: تو بي ‌بهشت مي‌ميري. زمين جاي تو نيست. زمين همه ظلم است و فساد. و انسان گفت: اما من به خودم ظلم كرده‌ام. زمين تاوان ظلم من است. اگر خدا چنين مي‌خواهد، پس زمين ازبهشت بهتر است.
خدا گفت: برو و بدان جاده‌اي كه تو را دوباره به بهشت مي‌رساند واز زمين مي‌گذرد؛ زميني آكنده از شروخير، آكنده از حق و از باطل، از خطا و از صواب؛و اگر خير و حق و صواب پيروز شد تو باز خواهي گشت وگرنه...
و فرشته‌ها همه گريستند. اما انسان نرفت. انسان نمي‌توانست برود. انسان بردرگاه بهشت وامانده بود. مي‌ترسيد و مردد بود.
و آن وقت خدا چيزي به انسان داد. چيزي كه هستي را مبهوت كرد و كائنات را به غبطه واداشت.
انسان دستهايش را گشود و خدا به او «اختيار»داد.
خدا گفت: حال انتخاب كن زيرا كه. تو براي انتخاب كردن آفريده ‌شدي. برو وبهترين را برگزين كه بهشت پاداش به‌ گزيدن توست.
عقل و دل و هزاران پيامبر نيز باتو خواهند آمد، تا توبهترين را برگزيني. و آنگاه انسان زمين را انتخاب كرد. رنج ونبرد و صبوري را. و اين آغاز انسان بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Maryam

متخصص بخش ادبیات

با چراغ گرد شهر


از دیو و درد ملول بود و با چراغ گرد شهری می گشت.در جست و جوی انسان بود.گفتند:نگرد که ما گشته ایم و آنچه می جویی یافت نمی شود.گفت :می گردم زیرا گشتن از یافتن زیباتر است و گفت:قحطی است نه قحطی آب و نان که قحطی انسان
.
بر آشفتند و به کینه بر خاستند و هزار تیر ملامت روانه اش کردند که ما را مگر نمی بیینی که منکر انسانی.چشم باز کن تا انکارت از میانه بر خیزد.
خنده زنان گفت:پیشتر که چشم هایم بسته بود هیاهو می شنیدم.گمانم این بود که صدای انسان است چشم که باز کردم اما همه چیز دیدم جز انسان!!
خنجر کشیدند و کمر به قتلش بستند و گفتند:حال که ما نه انسانیم تو بگو که این انسان کیست که ما نمیشناسیمش.
گفت:آنکه دریا دریا می نوشد و هنوز تشنه است.آنکه کوه را بر دوشش می گذارد و خم به ابرو نمی آورد.آنکه نه او از غم که غم از او می گریزد.آنکه در رزمگاه دنیا جز با خود نمی جنگد و از هر طرف که می رود جز او را نمی بیند .آنکه با قلبی شرحه شرحه تا بهشت می رقصد.آنکه خونش عشق است و قولش عشق.
آنکه سرمایه اش حیرت است و ثروتش بی نیازی.آنکه سرش را می دهد آزادگی اش را اما نه.آنکه در زمین نمی گنجد.در آسمان نیز.آن که خدا را.........
او هنوز می گفت که چراغش را شکستند و با هزار دشنه پهلویش را دریدند..
فردا اما باز کسی خواهد آمد کس یکه از دیو و درد ملول است و انسانش آرزوست.



عرفان نظر آهاری

 

Maryam

متخصص بخش ادبیات
در آغاز هیچ نبود ...



در آغاز هيچ نبود و کلمه بود و کلمه نزد خدا بود.خداوند اما کلمه هايش را به آدمی
بخشيد و جهان پر از کلمه شد
.
من اما از تمام کلمه های دنيا تنها يک کلمه رابرگزيده ام و همه جمله هايم را با همان يک کلمه می سازم.با همان يک کلمه حرف میزنم،شعر می گويم و می نويسم.آن يک کلمه هم فعل است و هم فاعل،هم صفت است و همموصوف.احتياجی به حرف اضافه ندارد.متمم نمی خواهد.هيچ قيدی هم ندارد.آن يک کلمهخودش همه چيز است.

و من با همان يک کلمه است که می بينم و راه می روم و نفسمی کشم.با همان يک کلمه عشق می ورزم و زندگی می کنم.
آن يک کلمه غذای روح مناست،بی او گرسنه خواهم ماند.خانه من است،بی او آواره خواهم شد.بی او بی کس میشوم،غريب و تنها.اين کلمه همه دارايی من است و اگر روزی شيطان آن را از من بدزدد،آنقدر فقير می شوم که خواهم مُرد.
من با همين کلمه با درخت ها حرف می زنم.آنهامنظورم را می فهمند و برگهايشان را برای من تکان می دهند.اين کلمه را به گنجشک هاکه می گويم،در آسمان حياطمان جشن می گيرندو با هم ترانه می خوانند.به نسيم میگويم،آن قدر ذوق می کند که شهر به شهر می چرخد و ميگرددو می رقصد.و به ابر ها که میگويم،چنان خوشحال می شوند که يک عالم نقل و نبات برف و باران روی سرم میپاشند.
اين کلمه،اين کلمه عزيز و دوست داشتنی،حرف رمز من با همه چيز است. اما بهآدم ها که می گويم ...
بگذريم،دلم گرفته،من زبان شما را بلد نيستم.من توی اينشهر غريبم.کسی منظورم را نمی فهمد،کسی جوابم را نمی دهد...اما تو فرق می کنی.تو ازجنس آفتاب و درخت و پرندهای.تو آن کلمه را بلدی و سالهاست که آن راگوشه قلبت نگهداشته ای.پس من آن رمز را به تو خواهم گفت.آن کلمه کوچک اسم بزرگ خداوند است.
 

Maryam

متخصص بخش ادبیات
بالا رفتن از سربالایی آسمان

كوچك بود و دنیایش تاریك. هیچ خورشیدی نداشت. نه آسمان می خواست، نه بی تاب كوه بود و درخت و دریا بود. چشم هایش بسته، دست هایشگره كرده، در خود خزیده بود. خون می خورد و جنینی خود را پاس می داشت. بزرگتر شد ودیگر آن جهان كوچك را تاب نیاورد. نفس می خواست و آسمان و نوازش و لبخند. شیرشدادند، زیرا آنكه آسمان و لبخند
و نوازش را می فهمد، هرگز خون نخواهد خورد
 

Maryam

متخصص بخش ادبیات


عموی من زنجیرباف بود. او همه زمستان برف ها را به هم بافت و سرما را به سرما، گره زد و یخ را به یخ دوخت. و هی درختان را به زنجیر کشید و پرنده ها را به بند و آدم ها را اسیر کرد. جهان را غل و زنجیر و بند و طناب اوگرفت.


ما گفتیم: ای عموی زنجیرباف! زنجیرهایت را پاره کن که زنجیر، سزاواردیوان است، نه آدمیان که آزادی، سرود فرشتگان است و رهایی، آرزوی انسان.
او نمیشنید، زیرا گرفتار بندهای خود بود و هیچ زنجیربافی نیست که خود در زنجیرنباشد.
فصلی گذشت و سرانجام او دانست تنها آنکه سرود رهایی دیگران را سر می دهد،خود نیز طعم رهایی را خواهد چشید. پس زنجیرهای خود را پاره کرد و زنجیرهای دیگران را هم. و آنها را پشت کوه های دور انداخت.
پرنده آزاد شد و درخت آزاد شد و باباآمد، با صدای بابونه و باران با صدای جویبار و قناری. و با خود شکوفه آورد ولبخند.


***

عموی زنجیرباف، زنجیرهای پوسیده و خودِ کهنه اش را دور انداخت؛ واز جهان نام تازه ای طلب کرد و از آن پس ما او را نوروز صدا کردیم.
 

Maryam

متخصص بخش ادبیات
ليلي نام تمام دختران زمين است


خدا گفت :زمين سردش است.چه كسي ميتواند زمين را گرم كند؟
ليلي گفت:من.
خدا شعله اي به او داد.ليلي شعله را توي سينه اش گذاشت.
سينه اش آتش گرفت.خدا لبخند زد.ليلي هم.
خدا گفت: شعله را خرج كن .زمينم را به آتش بكش.
ليلي خودش را به آتش كشيد .خدا سوختنش را تماشا كرد.
ليلي گرمي گرفت.خدا حظ ميكرد.
ليلي ميترسيد. ميترسيد آتش اش تمام شود.
ليلي چيزي از خدا خواست.خدا اجابت كرد.
مجنون سررسيد.مجنون هيزم آتش ليلي شدآتش زبانه كشيد.آتش ماند.زمين گرم شد.
خدا گفت:اگر ليلي نبود ،زمين من هميشه سردش بود.

عرفان نظر آهاری


 

Maryam

متخصص بخش ادبیات

ليلي گفت :امانتي ات زيادي داغ است.زيادي تند است.
خاكستر ليلي هم دارد ميسوزد، امانتي ات را پس مي گيري؟
خدا گفت: خاكسترت را دوست دارم ،خاكسترت را پس مي گيرم.
ليلي گفت :كاش مادر مي شدم، مجنون بچه اش را بغل مي كرد.
خدا گفت: مادري بهانه عشق است ،بهانه سوختن، تو بي بهانه عاشقي ،تو بي بهانه مي سوزي.
ليلي گفت:دلم زندگي ميخواهد ،ساده، بي تاب،بي تب.
خدا گفت:اما من تب وتابم ، بي من مي ميري.....
ليلي گفت: پايان قصه ام زيادي غم انگيز است ، مرگ من ،مرگ مجنون ،پايان قصه ام را عوض ميكني؟
خدا گفت :پايان قصه ات اشك است .اشك درياست،دريا تشنگي است ومن تشنگي ام ،تشنگي وآب.پاياني از اين قشنگتر بلدي؟
ليلي گريه كرد.ليلي تشنه تر شد
خدا خنديد.



 

Maryam

متخصص بخش ادبیات

ليلي زير درخت انار نشست.
درخت انار عاشق شد ، گل سرخ داد،سرخ سرخ.
گلها انار شد، داغ داغ. هر اناري هزار تا دانه داشت.
دانه ها عاشق بودند ،دانه ها توي انار جا نمي شدند.
انار كوچك بود. دانه ها تركيدند.انار ترك برداشت.خون انار روي دست ليلي چكيد.
ليلي انار ترك خورده را از شاخه چيد. مجنون به ليلي اش رسيد.
خدا گفت:راز رسيدن فقط همين بود.
كافي است انار دلت ترك بخورد.

عرفان نظر آهاری



 

Maryam

متخصص بخش ادبیات

خدا مشتي خاك را برگرفت. ميخواست ليلي را بسازد،
از خود در او دميد.و ليلي پيش از آنكه با خبر شود ،عاشق شد.
سالياني ست كه ليلي عشق مي ورزد.ليلي بايد عاشق باشد.
زيرا خدا در او دميده است وهر كه خدا در او بدمد ،عاشق ميشود.
ليلي نام تمام دختران زمين است،نام ديگر انسان.
خدا گفت:به دنيايتان مي آورم تا عاشق شويد.
آزمونتان تنها همين است،عشق.وهر كه عاشق تر آمد ،نزديكتر است.پس نزديكتر آييد،نزديكتر.
عشق ،كمند من است.كمندي كه شما را پيش من مي آورد .كمندم را بگيريد.
وليلي كمند خدا را گرفت.
خدا گفت،عشق ،فرصت گفتگو است.گفتگو بامن.
بامن گفتگو كنيد.
وليلي تمام كلمه هايش را به خدا داد. ليلي هم صحبت خدا شد.
خدا گفت:عشق ،همان نام من است كه مشتي خاك را بدل به نور مي كند.وليلي مشتي نور شد در دستان خداوند.

عرفان نظر آهاری

 

Maryam

متخصص بخش ادبیات
شيطان از انتشار ليلي ميترسد



خدا به شيطان گفت:ليلي را سجده كن. شيطان غرور داشت، سجده نكرد.
گفت:من از آتشم وليلي گل است.
خدا گفت:سجده كن،زيرا كه من چنين مي خواهم.
شيطان سجده نكرد.سركشي كرد و رانده شد،وكينه ليلي را به دل گرفت.
شيطان قسم خورد كه ليلي را بي آبرو كند وتا واپسين روز حيات ،فرصت خواست.خدا مهلتش داد.
اما گفت:نمي تواني ،هرگز نمي تواني. ليلي دردانه من است. قلبش چراغ من است ودستش در دست من. گمراهي اش را نمي تواني حتي تا واپسين روز حيات.
شيطان مي داند ليلي همان است كه از فرشته بالاتر ميرود.
ومي كوشد بال ليلي را زخمي كند .عمريست شيطان گرداگرد ليلي مي گردد.
دستهايش پر از حقارت و وسوسه است.
او بدنامي ليلي را مي خواهد. بهانه بودنش تنها همين است.
مي خواهد قصه ليلي را به بي راهه كشد.
نام ليلي ،رنج شيطان است. شيطان از انتشار ليلي ميترسد.
ليلي عشق است وشيطان از عشق واهمه دارد.


عرفان نظر آهاری

 

Maryam

متخصص بخش ادبیات
خدا گفت:ليلي يك ماجراست،ماجرايي آكنده از من.
ماجرايي كه بايد بسازيش.
شيطان گفت:تنها يك اتفاق است. بنشين تا بيفتد.
آنان كه حرف شيطان را باور كردند،نشستند وليلي هيچ گاه اتفاق نيفتاد.
مجنون اما بلند شد،رفت تا ليلي را بسازد.
خدا گفت :ليلي درد است .درد زادني نو. تولدي به دست خويشتن.
شيطان گفت:آسودگي ست. خيالي ست خوش.
خدا گفت:ليلي ،رفتن است.عبور است و رد شدن.
شيطان گفت:ماندن است. فرو رفتن در خود.
خدا گفت:ليلي جستجوست.ليلي نرسيدن است وبخشيدن.
شيطان گفت:خواستن است.گرفتن وتملك.
خدا گفت:ليلي سخت است.دير است ودور از دست.
شيطان گفت:ساده است.همين جايي ودم دست.

ودنيا پرشد از ليلي هاي زود.ليلي هاي ساده اينجايي.
ليلي هاي نزديك لحظه اي.
خدا گفت:ليلي زندگي ست.زيستني از نوعي ديگر.
ليلي جاودانگي شدوشيطان ديگر نبود.
مجنون ،زيستني از نوعي ديگر را برگزيد ومي دانست كه ليلي تا ابد طول مي كشد.


عرفان نظر آهاری


 

Maryam

متخصص بخش ادبیات
ليلي ،نام ديگر آزادي


دنيا كه شروع شد زنجير نداشت،خدا دنيا را بي زنجير آفريد.آدم بود كه زنجير را ساخت،شيطان كمكش كرد.
دل، زنجيرشد، زن، زنجيرشد. دنيا پراز زنجيرشد وآدم ها همه ديوانه زنجيري!
خدا دنيا را بي زنجير مي خواست.نام دنياي بي زنجير اما بهشت است.
امتحان آدم همين جا بود.دستهاي شيطان از زنجير پر بود.
خدا گفت :زنجيرهايتان را پاره كنيد. شايد نام زنجير شما عشق است.
يك نفر زنجيرهايش را پاره كرد. نامش را مجنون گذاشتند.
مجنون اما نه ديوانه بود ونه زنجيري. اين نام را شيطان بر او گذاشت.
شيطان آدم را در زنجير ميخواست.
ليلي ،مجنون را بي زنجير مي خواست.
ليلي ميدانست خدا چه مي خواهد.
ليلي كمك كرد تا مجنون زنجيرش را پاره كند.
ليلي زنجير نبود.ليلي نميخواست زنجير باشد.
ليلي ماند. زيرا ليلي نام ديگر آزادي است.


عرفان نظر آهاری

 

Maryam

متخصص بخش ادبیات
ليلي، پروانه خدا



شمع بود،اما كوچك بود.نور هم داشت اما كم بود.

شمعي كه كوچك بود وكم ،براي سوختن پروانه بس بود.
مردم گفتند،شمع عشق است وپروانه عاشق.
وزمين پر از شمع وپروانه شد.
پروانه ها سوختند وشمع ها تمام شدند .
خدا گفت:شمعي بايد دور،شمعي كه نسوزد،شمعي كه بماند.
پروانه اي كه به شمع نزديك ميسوزد،عاشق نيست.
شب بود،خدا شمع روشن كرد.شمع خدا ماه بود.شمع خدا دور بود.
شمع خدا پروانه مي خواست. ليلي ،پروانه اش شد.
بال پروانه هاي كوچك زود ميسوزد، زيرا شمع ها، زيادي نزديكند.
بال ليلي هرگز نمي سوزد.ليلي پروانه شمع خداست.
شمع خدا ماه است . ماه روشن است،اما نمي سوزاند.
ليلي تا ابد زير خنكاي شمع خدا مي رقصد.


عرفان نظر آهاری

 

Maryam

متخصص بخش ادبیات
حق نام ديگر من بود




پیش از آنکه انسان پا بر زمین بگذارد ،خدا تکه ای خورشید و پاره ای ابر به او داد و فرمود :آی ، ای انسان زندگی کن و بدان که در آزمون زندگی این ابر و این خورشید فراوان به کارت می آید....


انسان نفهمید که خدا چه می گوید ،پس از خدا خواست تا گره ندانستنش را قدری باز کند.

خداوند گفت : این ابر و این خورشید ابزار کفر و ایمان توست.

زمین من آکنده از حق باطل است، اما اگر حق را دیدی، خورشیدت را به در کش، تا آشکارش کنی؛ آنگاه مومن خواهی بود. اما اگر حق را بپوشانی، نامت در زمره ی کافران در خواهد آمد.

انسان گفت : من جز برای روشنگری به زمین نمی روم و می دانم این ابر هیچ گاه به کار من نخواهد آمد.

انسان به دنیا آمد، اما هرگاه حق را پیش روی خود دید، چنان هراسید که خورشید از دستش افتاد. حقحق

تلخ بود، دشوار بود و ناگوار. حق سخت و سنگین بود. انسان حق را تاب نیاورد.

پس هر بار که با حقی رویا رو شد، آن را پوشاند، تا زیستنش را آسان کند.

فرشته ها می گریستند و می گفتند : حق را نپوشان، حق را نپوشان، این کفر است.

اما انسان هزاران سال بود که صدای هیچ فرشته ای را نمی شنید. انسان کفران کرد و کفر ورزید و جهان را ابر های کفر او پوشاند.

انسان به نزد خدا بازخواهد گشت. اما روز واپسین او « یوم الحسره » نام دارد. و خدا خواهد گفت: قسم به زمان که زیان کردی.

حق نام دیگر من بود



عرفان نظر آهاری




 
آخرین ویرایش:

Maryam

متخصص بخش ادبیات
فرشته ها حتما می آیند


فرشته ها آمده اند پایین. همه جا پر از فرشته است.از کنارت که رد می شوند،می فهمی؟
اسمت را که صدا می زنند، می شنوی؟ دستشان را که روی شانه ات می گذارند ،حس می کنی؟
راستی حیاط خلوت دلت را آب و جارو کرده ای؟دعاهایت را آماده گذاشته ای؟ آرزوهایت را مرور کرده ای؟
می دانی که امشب به تو هم سر می زنند؟ می آیند و برایت سوغات می آورند، پیراهن تازه ات را.

***

خدا کند یک هوا بزرگ شده باشی . می آیند و چهار گوشه دلت را نور و گلاب می پاشند.
می آیند و توی دستشان دعای مستجاب شده و عشق است.
مبادا بیایند و تو نباشی .مبادا در دلت را بسته باشی.
مبادا در بزنند و تو نفهمی. مبادا ...
کوچه دلت را چراغانی کن. دم در بنشین و منتظر باش.
فرشته ها می آیند. فرشته ها حتما می آیند.
خدا آنسوتر منتظر است.مبادا که فرشته هایت دست خالی برگردند.



عرفان نظر آهاری
 

Maryam

متخصص بخش ادبیات
قصه آدم، قصه یک دل است و یک نردبان. قصه بالا رفتن، قصه پله پله تا خدا.
قصه آدم، قصه هزار راه است و یک نشانی. قصه جست وجو. قصه از هر کجا تا او.
قصه آدم، قصه پیله است و پروانه، قصه تنیدن و پاره کردن. قصه به درآمدن، قصه پرواز...


من اما هنوز اول قصه ام؛ قصه همان دلی که روی اولین پله مانده است، دلی که از بالا بلندی واهمه دارد، از افتادن.
پایین پای نردبانت چقدر دل افتاده است!
دست دلم را می گیری؟ مواظبی که نیفتد؟


003.jpg


من هنوز اول قصه ام؛ قصه هزار راه و یک نشانی.
نشانی ات را اما گم کرده ام. باد وزید و نشانی ات را برد.
نشانی ات را دوباره به من می دهی؟ با یک چراغ و یک ستاره قطبی؟




من هنوز اول قصه ام. قصه پیله و پروانه، کسی پیله بافتن را یادم نداده است. به من می گویی پیله ام را چطوری ببافم؟
پروانگی را یادم می دهی؟
دو بال ناتمام و یک آسمان...
من هنوز اول قصه ام. قصه...


001.jpg




عرفان نظر آهاری
 

Maryam

متخصص بخش ادبیات
مثل نامه ای ولی
توی هیچ پاکتی
جا نمی شوی

جعبه جواهری
قفل نیستی ولی
وا نمی شوی

مثل میوه خواستم بچینمت
میوه نیستی ستاره ای
از درخت آسمان جدا نمی شوی

من تلاش می کنم بگیرمت
طعمه می شوم ولی
تو نهنگ می شوی
مثل کرم کوچکی مرا
تند و تیز می خوری
تور می شوم
ماهی زرنگ حوض می شوی
لیز می خوری

آفتاب را نمی شود
توی کیسه ای
جمع کرد و برد

ابر را نمی شود
مثل کهنه ای
توی مشت خود فشرد
آفتاب
توی آسمان
آفتاب می شود
ابرهم بدون آسمان فقط
چند قطره آب می شود

پس تو ابر باش و آفتاب
قول می دهم که آسمان شوم
یک کمی ستاره روی صورتم بپاش
سعی می کنم شبیه کهکشان شوم

شکل نوری و شبیه باد
توی هیچ چیز جا نمی شوی
تو کنار من کنار او ولی
تو تویی و هیچ وقت
ما نمی شوی



عرفان نظرآهاری
 

نیکا

متخصص بخش معماری
روی ماه و لای ستاره ها

یک نفر دنبال خدا می گشت،شنیده بود خدا آن بالاست و عمری دیده بود که دستها رو به آسمان قد می کشد.پس هر شب از پله های آسمان بالا می رفت،ابرها را کنار می زد،چادر شب آسمان را می تکاند،ماه را بو می کرد و ستاره ها را زیر و رو.

اومی گفت:"خدا حتما یک جایی همین جاهاست."و دنبال تخت بزرگی می گشت به نام عرش؛که کسی بر آن تکیه زده باشد.او همه آسمان را گشت اما نه تختی بودو نه کسی.نه رد پایی روی ماه بود و نه نشانه ای لای ستاره ها.

از آسمان دست کشید، از جستجوی آن آبی بزرگ هم.

آن وقت نگاهش به زمین زیر پایش افتاد.پهناور بود و عمیق.پس جا داشت که خدا را در خود پنهان کند.

زمین را کند،ذره ذره و لایه لایه و هر روز فروتر رفت و فروتر.

خاک سرد بود و تاریک و نهایت آن جز یک سیاهی بزرگ چیز دیگری نبود.

نه پایین ونه بالا،نه زمین و نه آسمان.خدا را پیدا نکرد.اما هنوز کوهها ماند بود.دریاها و دشتها هم.پس گشت و گشت و گشت.پشت کوهها و قعر دریا را،وجب به وجب دشت را. زیر تک تک همه ریگ ها را.لای همه قلوه سنگها و قطره قطره آب ها را. اما خبری نبود،از خدا خبری نبود.

نا امید شد از هر چه گشتن بود و هر چه جست و جو.

آن وقت نسیمی وزیدن گرفت.شاید نسیم فرشته بود که می گفت خسته نباش که خستگی مرگ است.هنوز مانده است،وسیع ترین و زیباترین و عجیب ترین سرزمین هنوز مانده است.سرزمین گمشده ای که نشانی اش روی هیچ نقشه ای نیست.

نسیم دور او گشت و گفت:"اینجا مانده است،اینجا که نامش تویی." و تازه او خودش را دید،سرزمین گمشده را دید.نسیم دریچه ی کوچکی را گشود،راه ورود تنها همین بود. و او پا بر دلش گذاشت و وارد شد.خدا آن جا بود. بر عرش تکیه زده بود و او تازه دانست عرشی که در پی اش بود.همین جاست.

سالها بعد وقتی که او به چشمهای خود برگشت، خدا همه جا بود؛هم در آسمان و هم در زمین. هم زیر ریگ های دشت و هم پشت قلوه سنگهای کوه،هم لای ستاره ها و هم روی ماه

عرفان نظر آهاری




439936_Po0DWdkM.jpg
 
آخرین ویرایش:

Maryam

متخصص بخش ادبیات
خلقت انسان


سالها پیش از این
زیر یک سنگ گوشه ای از زمین
من فقط یک کمی خاک بودم همین
یک کمی خاک که دعایش
پر زدن آن سوی پرده آسمان بود
آرزویش همیشه
دیدن آخرین قله کهکشان بود
خاک هر شب دعا کرد
از ته دل خدا را صدا کرد
یک شب آخر دهایش اثر کرد
یک فرشته تمام زمین را خبر کرد
و خدا تکه ای خاک برداشت
آسمان را در آن کاشت
خاک را
توی دست خود ورز داد
روح خود را به او قرض داد
خاک توی دست خدا نور شد
پر گرفت از زمین دور شد
راستی
من همان خاک خوشبخت
من همان نور هستم
پس چرا گاهی اوقات

این همه از خدا دور هستم؟!
 

Maryam

متخصص بخش ادبیات
من‌ آن‌ خاكم‌ كه‌ عاشق‌ مي‌شود

سر تا پاي‌ خودم‌ را كه‌ خلاصه‌ مي‌كنم، مي‌شوم‌ قد يك‌ كف‌ دست‌ خاك‌ كه‌ ممكن‌ بود يك‌ تكه‌ آجر باشد توي‌ ديوار يك‌ خانه، يا يك‌ قلوه‌ سنگ‌ روي‌ شانه‌ يك‌ كوه، يا مشتي‌ سنگ‌ريزه، ته‌ته‌ اقيانوس؛ يا حتي‌ خاك‌ يك‌ گلدان‌ باشد؛ خاك‌ همين‌ گلدان‌ پشت‌ پنجره.

يك‌ كف‌ دست‌ خاك‌ ممكن‌ است‌ هيچ‌ وقت، هيچ‌ اسمي‌ نداشته‌ باشد و تا هميشه، خاك‌ باقي‌ بماند، فقط‌ خاك.
اما حالا يك‌ كف‌ دست‌ خاك‌ وجود دارد كه‌ خدا به‌ او اجازه‌ داده‌ نفس‌ بكشد، ببيند، بشنود، بفهمد، جان‌ داشته‌ باشد. يك‌ مشت‌ خاك‌ كه‌ اجازه‌ دارد عاشق‌ بشود، انتخاب‌ كند، عوض‌ بشود، تغيير كند.
واي، خداي‌ بزرگ! من‌ چقدر خوشبختم. من‌ همان‌ خاك‌ انتخاب‌ شده‌ هستم. همان‌ خاكي‌ كه‌ با بقيه‌ خاك‌ها فرق‌ مي‌كند. من‌ آن‌ خاكي‌ هستم‌ كه‌ توي‌ دست‌هاي‌ خدا ورزيده‌ شده‌ام‌ و خدا از نفسش‌ در آن‌ دميده. من‌ آن‌ خاك‌ قيمتي‌ام. حالا مي‌فهمم‌ چرا فرشته‌ها آن‌قدر حسودي شان‌ شد.
اما اگر اين‌ خاك، اين‌ خاك‌ برگزيده، خاكي‌ كه‌ اسم‌ دارد، قشنگ‌ترين‌ اسم‌ دنيا را، خاكي‌ كه‌ نور چشمي‌ و عزيز دُردانه‌ خداست. اگر نتواند تغيير كند، اگر عوض‌ نشود، اگر انتخاب‌ نكند، اگر همين‌ طور خاك‌ باقي‌ بماند، اگر آن‌ آخر كه‌ قرار است‌ برگردد و خود جديدش‌ را تحويل‌ خدا بدهد، سرش‌ را بيندازد پايين‌ و بگويد: يا لَيتَني‌ كُنت‌ تُراباً. بگويد: اي‌ كاش‌ خاك‌ بودم...
اين‌ وحشتناك‌ترين‌ جمله‌اي‌ است‌ كه‌ يك‌ آدم‌ مي‌تواند بگويد. يعني‌ اين‌ كه‌ حتي‌ نتوانسته‌ خاك‌ باشد، چه‌ برسد به‌ آدم! يعني‌ اين‌ كه...
خدايا دستمان‌ را بگير و نياور آن‌ روزي‌ را كه‌ هيچ‌ آدمي‌ چنين‌ بگويد.
 
بالا