پرده ی توری برف
جلو پنجره آویخته است.
مرد با خاطره ی عشقی دور،
مانده سرگرم در این روز زمستانی سرد
یادها می ریزند
از سر شاخه ی اندیشه ی او
برگ هایی همه زرد.
زن در این سوی اتاق،
مانده تنها با خویش؛
عشق او خاطره ی دوری نیست،
زیر چشم او را، افسوس کنان می نگرد.
بر لبش می گذرد:
"وه چه نزدیک و چه دوری از من!"
مرد، تنها در خویش،
بی صدا می گرید؛
خیره در چشم خیالی که به او می خندد،
می کشد آهی و لب می بندد.
وه چه دوری و چه نزدیک به من.
پرده ی نازک اشک
جلو پنجره ی چشم زن آویخته است.
جلو پنجره آویخته است.
مرد با خاطره ی عشقی دور،
مانده سرگرم در این روز زمستانی سرد
یادها می ریزند
از سر شاخه ی اندیشه ی او
برگ هایی همه زرد.
زن در این سوی اتاق،
مانده تنها با خویش؛
عشق او خاطره ی دوری نیست،
زیر چشم او را، افسوس کنان می نگرد.
بر لبش می گذرد:
"وه چه نزدیک و چه دوری از من!"
مرد، تنها در خویش،
بی صدا می گرید؛
خیره در چشم خیالی که به او می خندد،
می کشد آهی و لب می بندد.
وه چه دوری و چه نزدیک به من.
پرده ی نازک اشک
جلو پنجره ی چشم زن آویخته است.
"میمنت میر صادقی"