baroon
متخصص بخش ادبیات
مردی هر روز در بازار گدايی می کرد و مردم هم حماقت او را دست می انداختند. دو سکه به او نشان می دادند که يکی از طلا بود و يکی از نقره؛ اما مرد گدا هميشه سکه نقره را انتخاب می کرد.
اين داستان در تمام منطقه پخش شد. هر روز گروهی زن و مرد می آمدند و دو سکه به او نشان می دادند و مرد گدا هميشه سکه نقره را انتخاب می کرد.
تا اينکه مرد مهربانی از راه رسيد و از اينکه مرد گدا را آنطور دست می انداختند٬ ناراحت شد.
در گوشه ميدان به سراغش رفت و گفت: هر وقت دو سکه به تو نشان دادند٬ سکه طلا را بردار. به این ترتیب هم پول بيشتری گيرت می آيد و هم ديگر دستت نمی اندازند.
مرد پاسخ داد: حق با شماست٬ اما اگر سکه طلا را بردارم٬ ديگر مردم به من پول نمی دهند تا ثابت کنند که من از آنها احمق ترم! شما نمی دانيد تا حالا با اين کلک چقدر پول گير آورده ام.
:نیش:
نتیجه ی قشنگگگ : اگه کاری که می کنی٬ هوشمندانه باشه٬ هيچ اشکالی نداره تو رو احمق فرض کنن! :نیش: