baroon
متخصص بخش ادبیات
مهدی سهیلی شاعر و نویسنده ایرانی درهفتم تیر ماه سال ۱۳۰۳ در تهران متولد شد. نیای مادرش اصفهانی و نیای پدرش تهرانی بود. در ۱۹۵۷ چند اثر از وی را در در مسکو به چاپ رساندند. او سال ها در رادیو ایران برنامه اجرا کرد. او در زمینه نمایش نامه نویسی نیز فعالیت داشته است. وی در ۱۸ مرداد ۱۳۶۶ در سن ۶۳ سالگی در گذشت .
گنهكاري در محراب
سر به محراب تو سايد شرمگين مردي گنه آلود
اي خدا بشنو نواي بنده اي آلوده دامان را
غمگسارا! سينه ام از غم گرانبارست
مهربانا! خلوتم از گريه لبريزست
اي خدا! تنها تو مي بيني به جانم اشك پنهان را
پاك يزدانا! با همه آلوده داماني
روح من پاكست و ذوق بندگي دارم
گر زيانمندم به عمري از گنهكاري
در كفم سرمايه شرمندگي دارم
اي چراغ شام تار بينوايان!
در كوير تيرگي ها رهنوردي پير و رنجورم
ديده ام هر جا كه مي چرخد نشان از كورسوئي نيست
سينه مالان ميخزم بر خار و خاراسنگ اين وادي
ميزنم فرياد، اما ضجّه ام را بازگوئي نيست
ايزدا! پاك آفرينا! بي همانندا!
جان پاكم سوي تو پر ميكشد چون مرغ دست آموز
آنكه مي پيچد بپاي جان من ابليس ناداني ست
راز پوشا! من سيه رویی پشيمانم
هر سر موي سياهم آيه شام سيه رویي ست
رشته موي سپيدم پرتو صبح پشيماني ست
زندگي بخشا! هر زمان از مرگ ياد آرم
بند بند استخوانم مي كشد فرياد از وحشت
ز آنكه جز آلودگي ره توشه اي در عمق جانم نيست
واي اگر با اين تهيدستي بدرگاه تو روي آرم!
گر تهيدست و گنهكارم، پشيمانم
جز زبان اشك خجلت، ترجمانم نيست
روز و شب دست دعا بر آسمان دارم
تا بباري بر كوير جان من باران رحمت را
من تو راميخواهم ازتو اي همه خوبي!
عشق خود را در دلم بيدار كن نه شوق جنّت را
اي خداي كهكشانها!
تا ببينم در سكوتي سرد و سنگين آسمانت را
نيمه شبها ديده ميدوزم به اخترهاي نوراني
تاديار كهكشان ها مي پرم با بال انديشه
ليك من ميمانم و انديشه و اقليم حيراني
در درون جان من باغي ز توحيد است، امّا حيف
گلبنانش از غبار معصيت ها سخت پژمرده ست
وز سموم بس گنه، اين باغ، افسرده ست
تا بشويد گرد را از چهره اين باغ
بر سرم گسترده كن اي مهربان! ابر هدايت را
تا يخشكد بوستان جان من در آتش غفلت
برمگير از پهن دشت خاطرم چتر عنايت را
كردگارا!
گفتگوي با تو، عطر آگين كند موج نفس ها را
آنچه خرم ميكند گلزار دل را،گفتگو با توست
نيمه شبها دوست ميدارم به درگاهت نيايش را
ندبه من مي دواند بررخم باران اشك شرم
تا بدين باران شكوفاتر كند باغ ستايش را
اي سخن را زندگي از تو!
من به جام شعر خود ريزم شراب واژه ها را، گرم
تا ببخشم مستي پاكي بجان بندگان تو
بي نيازا! شرمگين مردي تهي دستم
آنچه دارم در خور تقديم،شعر واشك خود بر آستان تو؟
سر به محراب تو سايد شرمگين مردي گنه آلود
اي خدا! بشنو نواي بندهاي آلوده دامان را
غمگسارا! سينه ام از غم گرانبارست
مهربانا! خلوتم ازگريه لبريزست
اي خدا! تنها تو مي بيني بجانم اشك پنهان را
سر به محراب تو سايد شرمگين مردي گنه آلود
اي خدا بشنو نواي بنده اي آلوده دامان را
غمگسارا! سينه ام از غم گرانبارست
مهربانا! خلوتم از گريه لبريزست
اي خدا! تنها تو مي بيني به جانم اشك پنهان را
پاك يزدانا! با همه آلوده داماني
روح من پاكست و ذوق بندگي دارم
گر زيانمندم به عمري از گنهكاري
در كفم سرمايه شرمندگي دارم
اي چراغ شام تار بينوايان!
در كوير تيرگي ها رهنوردي پير و رنجورم
ديده ام هر جا كه مي چرخد نشان از كورسوئي نيست
سينه مالان ميخزم بر خار و خاراسنگ اين وادي
ميزنم فرياد، اما ضجّه ام را بازگوئي نيست
ايزدا! پاك آفرينا! بي همانندا!
جان پاكم سوي تو پر ميكشد چون مرغ دست آموز
آنكه مي پيچد بپاي جان من ابليس ناداني ست
راز پوشا! من سيه رویی پشيمانم
هر سر موي سياهم آيه شام سيه رویي ست
رشته موي سپيدم پرتو صبح پشيماني ست
زندگي بخشا! هر زمان از مرگ ياد آرم
بند بند استخوانم مي كشد فرياد از وحشت
ز آنكه جز آلودگي ره توشه اي در عمق جانم نيست
واي اگر با اين تهيدستي بدرگاه تو روي آرم!
گر تهيدست و گنهكارم، پشيمانم
جز زبان اشك خجلت، ترجمانم نيست
روز و شب دست دعا بر آسمان دارم
تا بباري بر كوير جان من باران رحمت را
من تو راميخواهم ازتو اي همه خوبي!
عشق خود را در دلم بيدار كن نه شوق جنّت را
اي خداي كهكشانها!
تا ببينم در سكوتي سرد و سنگين آسمانت را
نيمه شبها ديده ميدوزم به اخترهاي نوراني
تاديار كهكشان ها مي پرم با بال انديشه
ليك من ميمانم و انديشه و اقليم حيراني
در درون جان من باغي ز توحيد است، امّا حيف
گلبنانش از غبار معصيت ها سخت پژمرده ست
وز سموم بس گنه، اين باغ، افسرده ست
تا بشويد گرد را از چهره اين باغ
بر سرم گسترده كن اي مهربان! ابر هدايت را
تا يخشكد بوستان جان من در آتش غفلت
برمگير از پهن دشت خاطرم چتر عنايت را
كردگارا!
گفتگوي با تو، عطر آگين كند موج نفس ها را
آنچه خرم ميكند گلزار دل را،گفتگو با توست
نيمه شبها دوست ميدارم به درگاهت نيايش را
ندبه من مي دواند بررخم باران اشك شرم
تا بدين باران شكوفاتر كند باغ ستايش را
اي سخن را زندگي از تو!
من به جام شعر خود ريزم شراب واژه ها را، گرم
تا ببخشم مستي پاكي بجان بندگان تو
بي نيازا! شرمگين مردي تهي دستم
آنچه دارم در خور تقديم،شعر واشك خود بر آستان تو؟
سر به محراب تو سايد شرمگين مردي گنه آلود
اي خدا! بشنو نواي بندهاي آلوده دامان را
غمگسارا! سينه ام از غم گرانبارست
مهربانا! خلوتم ازگريه لبريزست
اي خدا! تنها تو مي بيني بجانم اشك پنهان را