• توجه: در صورتی که از کاربران قدیمی ایران انجمن هستید و امکان ورود به سایت را ندارید، میتوانید با آیدی altin_admin@ در تلگرام تماس حاصل نمایید.

گزیده اشعار | مهدی سهیلی

baroon

متخصص بخش ادبیات

مهدی سهیلی شاعر و نویسنده ایرانی درهفتم تیر ماه سال ۱۳۰۳ در تهران متولد شد. نیای مادرش اصفهانی و نیای پدرش تهرانی بود. در ۱۹۵۷ چند اثر از وی را در در مسکو به چاپ رساندند. او سال ها در رادیو ایران برنامه اجرا کرد. او در زمینه نمایش نامه نویسی نیز فعالیت داشته است. وی در ۱۸ مرداد ۱۳۶۶ در سن ۶۳ سالگی در گذشت .




گنهكاري در محراب

سر به محراب تو سايد شرمگين مردي گنه آلود

اي خدا بشنو نواي بنده اي آلوده دامان را

غمگسارا! سينه ام از غم گرانبارست

مهربانا! خلوتم از گريه لبريزست

اي خدا! تنها تو مي بيني به جانم اشك پنهان را

پاك يزدانا! با همه آلوده داماني

روح من پاكست و ذوق بندگي دارم

گر زيانمندم به عمري از گنهكاري

در كفم سرمايه شرمندگي دارم

اي چراغ شام تار بينوايان!

در كوير تيرگي ها رهنوردي پير و رنجورم

ديده ام هر جا كه مي چرخد نشان از كورسوئي نيست

سينه مالان ميخزم بر خار و خاراسنگ اين وادي

ميزنم فرياد، اما ضجّه ام را بازگوئي نيست

ايزدا! پاك آفرينا! بي همانندا!

جان پاكم سوي تو پر ميكشد چون مرغ دست آموز

آنكه مي پيچد بپاي جان من ابليس ناداني ست

راز پوشا! من سيه رویی پشيمانم

هر سر موي سياهم آيه شام سيه رویي ست

رشته موي سپيدم پرتو صبح پشيماني ست

زندگي بخشا! هر زمان از مرگ ياد آرم

بند بند استخوانم مي كشد فرياد از وحشت

ز آنكه جز آلودگي ره توشه اي در عمق جانم نيست

واي اگر با اين تهيدستي بدرگاه تو روي آرم!

گر تهيدست و گنهكارم، پشيمانم

جز زبان اشك خجلت، ترجمانم نيست

روز و شب دست دعا بر آسمان دارم

تا بباري بر كوير جان من باران رحمت را

من تو راميخواهم ازتو اي همه خوبي!

عشق خود را در دلم بيدار كن نه شوق جنّت را

اي خداي كهكشانها!

تا ببينم در سكوتي سرد و سنگين آسمانت را

نيمه شبها ديده ميدوزم به اخترهاي نوراني

تاديار كهكشان ها مي پرم با بال انديشه

ليك من ميمانم و انديشه و اقليم حيراني

در درون جان من باغي ز توحيد است، امّا حيف

گلبنانش از غبار معصيت ها سخت پژمرده ست

وز سموم بس گنه، اين باغ، افسرده ست

تا بشويد گرد را از چهره اين باغ

بر سرم گسترده كن اي مهربان! ابر هدايت را

تا يخشكد بوستان جان من در آتش غفلت

برمگير از پهن دشت خاطرم چتر عنايت را

كردگارا!

گفتگوي با تو، عطر آگين كند موج نفس ها را

آنچه خرم ميكند گلزار دل را،گفتگو با توست

نيمه شبها دوست ميدارم به درگاهت نيايش را

ندبه من مي دواند بررخم باران اشك شرم

تا بدين باران شكوفاتر كند باغ ستايش را

اي سخن را زندگي از تو!

من به جام شعر خود ريزم شراب واژه ها را، گرم

تا ببخشم مستي پاكي بجان بندگان تو

بي نيازا! شرمگين مردي تهي دستم

آنچه دارم در خور تقديم،شعر واشك خود بر آستان تو؟

سر به محراب تو سايد شرمگين مردي گنه آلود

اي خدا! بشنو نواي بندهاي آلوده دامان را

غمگسارا! سينه ام از غم گرانبارست

مهربانا! خلوتم ازگريه لبريزست

اي خدا! تنها تو مي بيني بجانم اشك پنهان را



 

baroon

متخصص بخش ادبیات



من و پائيز

تو هم، همرنگ و همدرد مني اي باغ پائيزي!

تو بي برگي و من هم چون تو بي برگم

چو مي پيچد ميان شاخه هايت هوی هوی باد

به گوشم از درختان های های گريه مي آيد

مرا هم گريه مي بايد

مرا هم گريه مي شايد

كلاغي چون ميان شاخه های خشك تو فرياد بردارد

به خود گويم كلاغك در عزاي باغ عريان تعزيت خوان ست

و در سوگ بزرگ باغ، گريان ست

به هنگام غروب تلخ و دلگيرت

كه انگشتان خشك نارون را دختر خورشيد مي بوسد

و باغ زرد را بدرود ميگويد

دود در خاطرم يادی سيه چون دود

بياد آرم كه: با مادر، مرا وقتي وداع جاوداني بود

و همراه نگاه ما

غمين اشك جدایی بود و رنج بوسه بدرود

تو هم، همرنگ و همدرد مني اي باغ پائيزي!

دل هر گلبنت از سبزه و گلها تهي مانده

و دست بينوای شاخه هايت خالي از برگ است

تنت در پنجه مرگ ست

مرا هم برگ و باري نيست

ز هر عشقي تهي ماندم

نگاهم در نگاه گرم ياري نيست

تو از اين باد پائيزي دلت سرد است

و طفل برگها را پيش چشمت تير باران ميكند پائيز

كه از هر سو چو پولكه اي زرد از شاخه مي ريزند

تو مي ماني و عرياني، تو مي ماني و حيراني!

الا اي باغ پائيزي

دل من هم دلي سرد است

و طفل برگ هاي آرزويم را

دست نااميدي تير باران ميكند پائيز

ولي پائيز من پائيز اندوه ست

دلم لبريز اندوه ست

چنان زرينه پولكه اي تو كز جنبش هر باد مي بارد

مرا برگ نشاط از شاخه مي ريزد

نگاه جان پناهي نيست

كه از لب های من لبخند پيروزی برانگيزد

خطا گفتم، خطا گفتم

تو كی همرنگ و همدرد مني ای باغ پائيزی؟!

ترا در پي بهاري هست

اميد برگ و باري هست

همين فردا

رخت را مادر ابر بهاري گرم ميشويد

نسيم باد نوروزي

تنت را در حرير ياس مي پيچد

بهارين آفتاب ناز فروردين

بر اندامت لباس برگ مي پوشد

هنرور زرگر ارديبهشت از نو

بر انگشت درختانت نگين غنچه می كارد

و پروانه، مي شبنم ز جام لاله مي نوشد

دوباره گل به هر سو ميزند لبخند

و دست باغبان گلبوته ها را مي دهد پيوند

در اين هنگامه ها ابري به شوق اين زناشویی

به بزم گل، تگرگ ريز، جاي نقل مي پاشد

و ابري سكه باران به بزم باغ مي ريزد

درختان جشن مي گيرند

ز رنگارنگ گل ها ميشود بزمت چراغاني

وزين شادي لبان غنچه ها در خنده مي آيد

بهاري پشت سر داري

تو را دل شادمان بايد

الا اي باغ پائيزي !

غمت عزم سفر دارد

همين فردا دلت شاد است

ز رنج بهمن و اسفند آزاد است

تو را در پي بهاري هست

اميد برگ و باري هست

ولي در من بهاري نيست

اميد برگ و باري نيست

تو را گر آفتاب بخت نوروزي

لباس برگ مي پوشد

مرا هرگز اميد آفتابي نيست

دلم سرد است و در جان التهابي نيست

تو را گر شادمانه ميكند باران فروردين

مرا باران به غير از ديده تر نيست

تو را گر مادر ابر بهاري هست

مرا نقشي ز مادر نيست

تو كي همرنگ و همدرد مني اي باغ پائيزي ؟!

تو بزمت مي شود از تابش گلها چراغاني

ولي در كلبه تاريك جان من

نشان از كور سویی نيست

نسيم آرزوئي نيست

گل خوش رنگ و بویی نيست

اگر در خاطرم ابري ست، ابر گريه تلخ ست

كه گل هاي غمم را آبياري ميكند شب ها

اگر بر چهره ام لبخند مي بيني

مرا لبخند اندوه است بر لبها

تو كي همرنگ و همدرد مني اي باغ پائيزي!!!





 

baroon

متخصص بخش ادبیات


واپسين نگاه


واي ... صد واي ... اختر بختم

پدرم، آن صفاي جانم مرد

مرگ آن مرد، ناتوانم كرد

چه كنم؟ بعد از او توانم مرد

هر پدر، تكيه گاه فرزندست

ناله، بي او چگونه سر نكنم؟

او به من شوق زندگاني داد

نيست شد تا مرا توان بخشيد

پير شد، تا به من جواني داد

او خداوند ديگر من بود

پدرم لحظه هاي آخر عمر

نگه خويش در نگاهم دوخت

به من آن ديدگان مرگ زده

به يكي لحظه، صد سخن آموخت

نگهش مات بود و گويا بود

واپسين لحظه، با نگاهي گفت:

واي، عفريت مرگ، پيدا شد

آه ... بدرود، اي پسر، بدرود !

دور، دور جدائي ما شد

اي پسر جان! پدر ز دست تو رفت

نگه بي فروغ او ميگفت:

نور چشمان من، خداحافظ !

واپسين لحظه های ديدارست

پسرم! جان من - خداحافظ

تو بمان، زندگي براي تو باد

آفتاب من ست بر لب بام

شمع عمرم رود به خاموشي

قصه تلخ زندگاني من

می رود در دل فراموشي

تو، پدر را ز یاد خويش مبر

چون پدر را به خاك بسپاري

پا نهي بي اميد در خانه

نيست بابا، وليك ميشنوي

بانگ او را به صحن كاشانه

من چگونه دل از تو برگيرم؟

باد باد آن زمان كه شب، همه شب

از برايت فسانه مي خواندم

همره لاي لاي مادر تو

تا بخوابي، ترانه مي خواندم

واي ! آن عهد ها گذشت، گذشت

در جهاني كه بس تماشا داشت

شد تمام اين زمان سياحت من

زندگاني بجز ملال نبود

مرگ، آرد پيام راحت من

زندگاني ما پس از مرگ است

همره ناله هاي آرامم

خستگي از تنم فرو ريزد

واپسين ناله هاي خسته ي من

بانگ شادي ست كز جگر خيزد

پسرم! اشك غم چه ميريزي؟

پسرم، اشك گرم را بگذار

در دل كلبه هاي سرد، فشان

از رخ كودكان خاك نشين

با همين سيل اشك، گرد فشان

حق پرستي به خدمت خلق است

پسرم! دوستدار مادر باش

او براي تو يادگار من ست

همچو جان پدر عزيزش دار

كو چراغ شبان تار من ست

غافل از حال او مباش، مباش

مادرت گوهري گرانقدرست

بانگ بر او مزن، گهر مشكن

دل من بشكند ز آزارش

جان بابا، دل پدر مشكن

هيچكس نازنين چو مادر نيست.

زندگي پاي تا سر افسانه ست

مادر دهر، قصه پردازست

عمر ما و تو قصّه اي تلخ ست

تلخ انجام و تلخ آغازست

قصه ای ناشنيدنش خوشتر

بسته شد دفتر حيات پدر

ديگر اين داستان بسر آمد

قصّه ما بسر رسيد و كنون

نوبت قصّه ي پسر آمد

قصّه ي عمر تو بسر نرسد !



 

baroon

متخصص بخش ادبیات

سنگي به نام زندگي
تنهاي تنها

غمناك غمناک

پا مي نهم در كوچه هاي آشنایی

از برگ برگ هر درخت كوچه ي پير

مي پيچدم در گوش، فرياد جدایی

اين كوچه روزي سرزمين عشق من بود

عشقي كه چون خورشيد، چون ماه

برصبح من اميد مي ريخت

بر شام من لبخند ميزد

اين كوچه روزي زادگاه شاعري بود

اما زمانه

او را كنون در هاله ي ماتم نشانده

آن شاعر تنها كه در هر قطره اشكش

دست جدايي ها نگين غم نشانده

درسالها دور....

گلبانگ شاد كودكي غافل ز تقدير

همچون شباويز

در پيكر اين كوچه ها آهنگ مي ريخت

وز تندباد خنده هايش

از باغ لبهایش

هرلحظه در هر جا گل صدرنگ مي ريخت

اندوه، اندوه

آن كودك ديرين كنون مردي غمين ست

گلبانگ او، آهنگ او، ازياد رفته ست

لبخند او بر روي لبهايش فسرده ست

گلبوته هاي خنده اش بر باد رفته ست

ديوار وبام كوچه هم تلخ و عبوسند

گویی تمام خانه ها در خواب مرگ ست

هرجا درختي بود سرسبز

امروز، هيمه ست

بي بار و برگ ست

. . . . . . . . . . .

. . . . . . . . . . .

اي واي،اي واي




 

baroon

متخصص بخش ادبیات

اشک مهتاب

به چه مانند کنم موی پریشان تو را؟

به دل تیره شب؟

به یکی هاله دود؟

یا به یک ابر سیاه

که پریشان شده و ریخته بر چهره ماه؟

به نوازشگر جان؟

یا به لطفی که نهد گرم نوازی در سیم ؟

یا بدان شعله شمعی که بلرزد به نسیم؟

به چه مانند کنم حالت چشمان تو را؟

به یکی نغمه جادویی از پنجه ی گرم؟

به یکی اختر رخشنده به دامان سپهر؟

یا به الماس سیاهی که بشویندش در جام شراب؟

به غزل های نوازشگر حافظ در شب؟

یا به سرمستی طغیان گر دوران شباب؟

به چه مانند کنم سرخی لبهای تو را؟

به یکی لاله شاداب که بنشسته به کوه؟

به شرابی که نمایان بود از جام بلور؟

به صفای گل سرخی که بخندد در باغ؟

به شقایق که بود جلوه گر بزم چمن؟

یا به یاقوت درخشانی در نور چراغ؟

مرمر صاف تنت را به چه مانند کنم؟

به بلوری رخشان؟

یا به پاکی و دل انگیزی برف؟

به یکی ابر سفید؟

یا به یک مخمل خوشرنگ نوازشگر نرم؟

به یکی چشمه نور؟

یا به سیمای گل انداخته از دولت شرم؟

به پرندی که کند جلوه گری در مهتاب؟

به گل یاس که پاشیده بر آن پرتو ماه؟

یا به قویی که رود نرم و سبک در دل آب؟

به چه مانند کنم؟

من ندانم

به نگاهی تو بگو

به چه مانند کنم...؟!





 

baroon

متخصص بخش ادبیات


آي انسان

آي ... انسان!

اي سوار سركش مغرور!

اي شتابان رهرو گمراه!

اي به غفلت مانده ي خودخواه!

هان! عنان بركش سمند باد پايت را

نيك بنگر گوشه اي از بيكران ملك خدايت را

لحظه اي با چشم بينش كهكشان ها را تماشا كن

چشم سر بربند

چشم دل بگشاي

روشنان بيشمار آسمان ها را تماشا كن

هر چه بالاتر پري اين آسمان را انتهايي نيست

بيكران آفرينش رابجز جان آفرين فرمانروايي نيست

جاده هاي كهكشان تا بي نشان جز رد پايي نيست

زير سقف آفرينش

صد هزاران جرم رخشان است كز چشم تو پنهان است

اين همه نقش عجب را نقشبندي هست بي مانند

كوردل آنكس كه پندارد خدايي نيست

آي... انسان!

اي سوار سركش مغرور!

گر به زير پا در آري ماه و مريخ و ثريا را

كي توان با جسم خاكي رفت تا عرش خداوندي؟

بارگاه حق تعالی را به جز يكتا پرستي رهنمايي نيست

هر ستاره در دل شب مي زند فرياد:

اين جهان آفرينش را خدايي هست

در پس اين قدرت بي انتها قدرت نمايي هست

بال خاكي بشكن و بال خدايي ساز كن اي رهرو گمراه

تا بپيمايي فضاي بيكران كبريايي را

ديو شهوت را بكش، پاي هوس بربند

بنده شو اي سركش خودخواه!

تا به مرغ جان تو بخشند پرواز خدايي را

خويش را گر نيك بشناسي

مي زني بر كهكشان ها خيمه گاه پادشايي را

آي... انسان!

اينكه پنداري به اقبال طلا جاويد خواهي ماند

گوش دل بر خاك نه تا بشنوي فرياد قارون را

آن نگونبختي كه پردكرد از طلا صحرا وهامون را

اينك اينك ميزند فرياد:

جاي زر، صندوق چشمم خانه مار است

سينه ام از خاك گورستان گرانبار است

اي به غفلت مانده ي خودخواه!

آيد آن روزي كه بيني بار و برگت نيست

چاره جز تسليم در چنگال مرگت نيست

آن زمان فرياد برداري:

كاين طلاها غارتي از رنگ زرد دردمندانست

اين همه ياقوت آتش رنگ

آيتي از خون دلهاي پريشانست

توده ي سيمين مرواريد

يادگار صد هزاران چشم گريانست

آي... انسان!

اي طلاها را خدا خوانده!

اي به زر دلبسته، وز راه خدا مانده!

روزگاري مي رسد كز خاك بر خيزي

از ره درماندگي خاك قيامت را به سر ريزي

تا كه چشمت بر عذاب جاودان افتد

چون گراز زخم خورده، مضطرب هر سوي بگريزي

بنگري چون پيش چشمت راست، صحراي قيامت را

بركشي از بيم كيفر، تلخ فرياد ندامت را:

كاي خدا راه رهايي كو؟

از چنين سوزنده آتش ها

سايبان از رحمت و لطف خدايي كو؟

ناگهان آيد سروش از غيب:

اي سيه روز سيه كردار!

زرپرستان و ستمكاران بد آئين وبدخو را

دربساط عدل ما آسوده جاني نيست

كيفر غولان مردم خوار

جز عذاب جاوداني نيست

آي... انسان!

اي بسا شب مست خفتي در كنار كيسه هاي زر

ليك دانستي ندانم يا ندانستي

سفره ي همسايه ي بيمار، بي نان بود

جاي نان در پيش چشم كودكاني خرد

ناله بود و درد بود و چشم گريان بود

آي... انسان! سركشي بس كن

عقربك هاي زمان در صد هزاران سال

بر شمرده تك نفس هاي بسي فرعون و قارون را

چشم ماه و ديده ي خورشيد

ديده بيرون از شماره، بازي گردنده گردون را

مي برد شطّ زمان مارا

مهلت ديدار بيش از پنج روزي نيست

دل منه بر شوكت دنيا

اين عروس دلربا غير از عجوزي نيست

اين طلايي را كه تو معبود ميخواني

جز بلاي خانه سوزي نيست

روز و شب شطّ زمان جاريست

آنچه ميماند از اين شطّ خروشان نيك كرداريست

خاطري را شاد بايد كرد

جاي سيم و زر، دلي بايد بدست آورد

آزمندي ها زبيماريست

زرپرستي آتش اندوزيست

رستگاري در سبكباريست



 

baroon

متخصص بخش ادبیات




زبانم را نمی فهمی، نگاهم را نمی بینی
ز اشکم بی خبر ماندی و آهم را نمی بینی

سخن ها خفته در چشمم، نگاهم صد زبان دارد
سیه چشما! مگر طرز نگاهم را نمی بینی

سیه مژگان من! موی سپیدم را نگاهی کن
سپید اندام من! روز سیاهم را نمی بینی

پریشانم، دل حسرت نصیبم را نمی جویی
پشیمانم، نگاه عذر خواهم را نمی بینی

گناهم چیست جز عشق تو، روی از من چه میپوشی؟
مگر ای ماه! چشم بی گناهم را نمی بینی؟





 

baroon

متخصص بخش ادبیات



گرداب



غوغاي توفاني كه كار مرگ مي كرد

انگيخت در گرداب دريائي بلائي

كشتي شكست و باد بان را باد بر كند

آشفته شد چون موج دريا ،نا خدائي



او بود و فرزندان رنگ از رخ پريده

او بود و دريا بود و توفان و بلا بود

بيچاره، در چنگال توفاني بلا خيز

چشمش به فرزندان و دستش بر خدا بود



او چون حبابي بود در گرداب مانده

دستي نبودش تا كه با دريا ستيزد

درمانده اي پا بند فرزندان خود بود

پايي نبودش تا كه از دريا گريزد



او سرنوشت تلخ فرزندان خود را

در دست توفان، در دل گرداب مي ديد

در چنگ موج بي امان زندگي سوز


بنياد عمر خويش را بر آب مي ديد



من نا خداي كشتي بي بادبانم

گرداب من، اين موج خيز زندگاني

من پاسبان جان فرزندان خويشم

اما نمي آید ز دستم پاسباني



من، آن حبابم در دل گرداب مانده

دستي ندارم تا كه با دريا ستيزم

در مانده اي پا بند فرزندان خويشم

پايي ندارم تا كه از دريا گريزم







 
آخرین ویرایش:

baroon

متخصص بخش ادبیات



دختر زشت


خدایا بشکن این آیینه ها را
که من از دیدن آیینه سیرم
مرا روی خوشی از زندگی نیست
ولی از زنده ماندن ناگزیرم

از آن روزی که دانستم سخن چیست
همه گفتند این دختر چه زشت است
کدامین مرد او را می پسندد
دریغا دختری بی سرنوشت است

چو در آیینه بینم روی خود را
در آید از درم غم با سپاهی
سیه روزی نصیبم کردی اما
نبخشیدی مرا چشم سیاهی

به هر جا پا نهم از شومی بخت
نگاه دلنوازی سوی من نیست
از این دلها که بخشیدی به مردم
یکی در حلقه گیسوی من نیست

مرا دل هست اما دلبری نیست
تنم دادی ولی جانم ندادی
به من حال پریشان دادی اما
سر زلف پریشانی ندادی

به هر جا ماهرویان رخ نمودند
نبردم توشه ای جز شرمساری
خزیدم گوشه ای سر در گریبان
به درگاه تو نالیدم به زاری

چو رخ پوشم ز بزم خوبرویان
همه گویند او مردم گریز است
نمی دانند زین درد گرانبار
فضای سینه من ناله خیز است

به هرجا هم گنانم حلقه بستند
نگینش دختری ناز آفرین بود
ز شرم روی نا زیبا در آ جمع
سر من لحظه ها بر آستین بود

چو مادر بیندم در خلوت غم
ز راه مهربانی می نوازد
ولی چشم غم آلودش گواه است
که در اندوه دختر می گدازد

به بام آفرینش جغد کورم
که در ویرانه هم نا آشنایم
نه آهنگی مرا تا نغمه خوانم
نه روشن دیده ای تا پر گشایم

خدایا بشکن این آیینه ها را
که من از دیدن آیینه سیرم
مرا روی خوشی از زندگی نیست
ولی از زنده ماندن ناگزیرم

خداوندا خطا گفتم ببخشای
تو بر من سینه ای بی کینه دادی
مرا همراه رویی ناخوشایند
دلی روشن تر از آیینه دادی

مرا صورت پرستان خوار دارند
ولی سیرت پرستان می ستایند
به بزم پاک جانان چون نهم پای
در دل را به رویم می گشایند

میان سیرت و صورت خدایا
دل زیبا به از رخسار زیباست
به پاس سیرت زیبا کریما
دلم بر زشتی صورت شکیباست



 

baroon

متخصص بخش ادبیات



همه جا پائيز است


من درختي بودم

پاي تا سر همه سبز

همه سر سبز اميد

همه سرمست بهار

كه به هر شاخه ي من نغمه ي فروردين بود

و به امداد سبكپويه نسيمي ناگاه

برگ برگم همه را مشگر صحرا بودند

بزم ما رنگين بود



در شبان مهتاب

در دل حجله ي دشت

بوسه مي زد به لبم دختر ماه

مست مي كرد مرا نغمه ي رود

موج مي زد به دلم شوق گناه



دختر پاك نسيم

پاي تا سر همه لطف

با تني عطر آگين

بود هنگام سحر گرم هم اغوشي من

مي شد از لذت آن كام، سرا پاي وجودم فرياد

بند بندم همه شوق

برگ برگم همه شاد



واي،اندوه اندوه

آن درختم امروز

كه به صحراي وجود

دست يغماگر طوفان زمان

جامه ي سبز مرا غارت كرد

و آنچه مانده است براي تن من عريانيست

منم و تف زده دشتي كه كوير است كوير

نه در آن نغمه روديست نه آبادانيست



آن درختم،اما

نيستم مست بهار

يا كه سر سبز اميد

ديگر اي دامن دشت

برگ برگ تنم، قاصد فروردين نيست

بزم ما رنگين نيست



ديرگاهيست كه روشن نكند دختر ماه

دشت تاريك مرا

همه جا خاموشي است

واي تاريكي و تنهائي، دردانگيز است

چه شد آن شور بهار؟

چه شد آن گرمي عشق؟

همه جا پائيز است

كوه تا كوه به گرد سر من اندوه است

دشت تا دشت به پيش نگهم نوميديست

سينه ام از غم بي عشقي و بي همنفسي لبريز است



دختر پاك نسيمي كه هم آغوشم بود

در دل دشت گريخت

برگ هایي كه مرا برگ اميدي بودند

دانه دانه همه ريخت



اينك اينك منم و دامن دشتي خاموش

اينك اينك منم و هيزم خشكي بي سود

شاخه هايم همه چون دست دعا سوي خداست

كاي خدا آتش سوزنده و ويرانگر تو

در همه دشت،كجاست؟





 

baroon

متخصص بخش ادبیات





ماهيگير



در روزگاران خوشايند جواني

اين زندگي در چشم من درياچه اي بود

درياچه اي آرام و روشن

درياچه اي پيروزه گون و آسمان رنگ

درياچه اي با رقص خوش آهنگ قوها

آكنده بود آغوش اين درياچه سبز

از ماهيان سرخ رنگ آرزوها



من آن زمان صياد نيرومند بودم

هر روز و هر شب چون عقابي تيزپرواز

با دام خود دنبال ماهي ها دويدم

چون مرغكان دنبال ماهي پر كشيدم

تا قعر دريا پيش ماهي ها رسيدم

اما به يكبار

حتي به يكبار

در تور تصويري هم از ماهي نديدم



يك عمر بگذشت

از چشم من بگريخت خورشيد جواني

بي باده شد پيمانه هاي زندگاني

مهتاب پيري گرد سيمين بر سرم ريخت

آمد به ديدارم زمان ناتواني



امروز هم اين زندگي در ديده من

درياست ـ دريا

اما چه دريائيست ؟ دريائي كف آلود

درياي ابر اندود و پر طوفان و پر موج

دانم كه ماهي هاي سرخ آرزوها

صدها هزاران در دل درياچه خفته است

دانم كه در هر گوشه درياي پر موج

دور از نگاه من، بسي ماهي نهفته است



اما چه حاصل ؟

امروز، من صياد پيرم

در چنگ نيرومند پيري ها اسيرم

من پير ماهيگير بي تاب و توانم

با دست لرزان

با پاي خسته

امروز، آن صياد نيرومند ديروز

از پا نشسته

نيروي ديدن ها ز چشمم رخت بسته

از هر نسيم و موج، مي لغزم بسختي

بس تار‌ها از تور صيد من گسسته

در دست هايم قوت پارو زدن نيست

از سوي ديگر

بس تخته ها از قايق عمرم شكسته

با خويش ميگويم كه افسوس !

صياد نيرومند ديروز

امروز پير است

درياي من درياي پر موج و شرير است

با اينچنين دريا و اين فرتوتي من

ديگر شكار ماهيان آرزوها

بسيار دير است

بسيار دير است






 

baroon

متخصص بخش ادبیات



همه گویند بهار آمده است

و به هنگام بهار

باز می رقصد و می رقصد و می رقصد برگ

باز می تابد و می تابد گل همچو چراغ

باز می گرید ابر

باز می خندد باغ

همه گویند بهار آمده است

و به هنگام بهار

باز می جوشد و می جوشد صد چشمه ز سنگ

جوی را می فشرد لاله در آغوشش تنگ

باز می ساید و می ساید قو سینه به موج

باز از رود خروشان شنوی بس آهنگ

باز می پوید و می غلتد بر سبزه نسیم

تا برآرد ز دل شاخه گل رنگارنگ

باز می لغزد و می لغزد شبنم بر گل

زان سپس همچو بلوری شود از گل آونگ

همه گویند بهار آمده است ...
 

baroon

متخصص بخش ادبیات




تو آن ابری که پایانی ندارد
من آن خاکم که سر تا سر کویرم

تو آن راهی که پایانی ندارد
منم آن راه پیمایی که پیرم

تو آن باغی که در کام خزان است
منم آن باغبانی _
که باید رخت بربندم از این باغ
دلم اینجاست ، اما ناگزیرم

منم برق شهاب تند پرواز
که می خندم ولی باید بمیرم

فسونگر!
فرو شو عشق دیرین را ز دفتر
مرا در کام تنهایی رها کن

برو با یار دیگر
مرا بگذار و بگذر

مخوان بیهوده بر من قصه ی عشق
که ما این نامه را خواندیم و بستیم

برو، زین راه برگشتن محال است
که ما در پشت سر، پل را شکستیم

تو ای عشقت به جانم سایه گستر!
دگر آن قصه های عاشقی را

بیاد من میاور
مرا بگذار و بگذر

گلی دیگر نمی روید از این دشت
که باغ عشق دیرین شوره زاریست

گل اشکی که در چشم من و توست
گلی پز مرده بر سنگ مزاریست

در این دیدار دیگر
پیام دستها نیست
به لبها بوسه پژمرد
طلوع خنده ها رفت
شکوه عشق ما مرد

به شوق انتظارت
دگر یک لحظه چشمم نیست بر در
که من جسمم سراپای
که من سنگم سراسر

من و تنهایی خویش
تو و یاران بهتر

مرا بگذار و بگذر
مرا بگذار و بگذر




 

baroon

متخصص بخش ادبیات



زندگی زیباست کو چشمی که زیبایی ببیند؟
کو دل آگاهی که در هستی دلارایی ببیند؟

صبح ها تاج طلا را بر ستیغ کوه یابد
شب گل الماس را بر سقف مینایی ببیند

ریخت ساقی باده های گونه گون در جام هستی
غافل آنکو سکر را در باده پیمایی ببیند

شکوه ها در بخت دارد بی خدا در بی کسی ها
شادمان آن کو خدا را در وقت تنهایی ببیند

زشت بینان را بگو در دیده ی خود عیب جویند
زندگی زیباست کو چشمی که زیبایی ببیند؟



 

baroon

متخصص بخش ادبیات



غم آبادی به نام زندگانی ساختم بی تو
ز بیم شام تنهایی به غم پرداختم بی تو

به زیر ران ما اسب جوانی بود و شادی ها
رمیدی از من و تنهای تنها تاختم بی تو

عزیزت خواستم تا یوسف كنعان من باشی
ز جان بگذشتم و خود را به چاه انداختم بی تو

پس از آن دوستی ها عاشقی ها آشنایی ها
برای خود در این غمخانه زندان ساختم بی تو

چنان در خویش می گریم كه مژگان هم نمی داند
به لب هایت قسم لبخند را نشناختم بی تو

میان پاكبازان سرافرازم زانكه این هستی
قماری بود و یكسر هستی ام را باختم بی تو
 

baroon

متخصص بخش ادبیات



با لب خندان ز دنیا می روم
با امید دوست تنها می روم

دیگر از شهر شما دل كنده ام
چون نسیمی سوی صحرا می روم

ذره ام لیكن به خورشیدی رسم
قطره ام اما به دریا می روم

دوستان در مردن من زندگیست
چون به دیدار مسیحا می روم

برگشایم نغمه زن تا باغ دوست
لحظه ای بنگر چه زیبا می روم

چون كه فرمان در رسد تا كوه طور
با ید بیضا چو موسی می روم

دیده ام در خواب خوش فردوس را
از پی تعبیر رویا می روم

تا نپنداری اسیری خاكی ام
چون ملک تا آسمان ها می روم
 

baroon

متخصص بخش ادبیات



نگاهت را نمی خوانم نه با مایی نه بی مایی
ز کارت حیرتی دارم نه با جمعی نه تنهایی

گهی از خنده گلریزی مگر ای غنچه گلزاری؟
گهی از گریه لبریزی مگر ای ماه دریایی؟

چه می کوشی به طنازی که بر ابرو گره بندی
به هر حالت که بنشینی میان جمع زیبایی

درون پیرهن داری تنی از آرزو خوشتر
چرا پنهان کنی ای جان؟ بهشت آرزوهایی

گهی با من هم آغوشی گهی از ما گریزانی
بدین افسونگری در خاطرم چون نقش رویایی

لبت گر پی سخن باشد نگاهت صد زبان دارد
بدین مستانه دیدن ها نه خاموشی نه گویایی

گهی از دیده پنهانی پریزادی پریرویی
گهی در جان هویدایی فرح بخشی فریبایی

به رخ گیسو فروریزی که دل ها را برانگیزی
از این بازیگری بگذر به هر صورت دلارایی

چرا زلف ساهت را حجاب چهره می سازی؟
تو ماهی در دل شب ها نه پنهانی که پیدایی

زبانت را نمی دانم نه بی شوقی نه مشتاقی
نگاهت را نمی خوانم نه با مایی نه بی مایی
 

baroon

متخصص بخش ادبیات





زندگی دفتری از خاطره هاست
خاطراتی شیرین
خاطراتی مغشوش
خاطراتی که ز تلخی رگ جان میگسلند
ما ز اقلیمی پاک
که بهشتش نامند
به چنین رهگذری آمده ایم
گذری دنیا نام
که ز نامش پیداست
مایه پستی هاست
ما ز اقلیم ازل
ناشناسانه به این دیر کهن آمده ایم
چو یکی تشنه به دیدار سراب آمده ایم
ما در آن روز نخست
تک و تنها بودیم
خبری از زن و معشوقه و فرزند نبود
سخنی از پدر و مادر دلبند نبود
یک زمان دانستیم
پدر و مادر و معشوقه و فرزندی هست
خواهر و همسر دلبندی هست
ما همه همسفریم

کاروان می رود و می رود آهسته به راه
مقصدش سوی خداست
همه از سوی خدا آمده ایم
باز هم ره سپر کوی خداییم همه
ما همه همسفریم

لیک در راه سفر
غم و شادی به هم است
ساعتی در ره این دشت غریب
می رسد راهروی خسته به خرمکده ای
لحظه ای در دل این وادی پیر
می رسد همسفر شاد، به ماتمکده ای

یک نفر در شب کام
یک نفر در دل خاک
یک نفر همدم خوشبختی هاست
یک نفر همسفر سختی هاست
چشم تا باز کنیم
عمرمان می گذرد
وز سر تخت مراد
پای بر تخته تابوت گذاریم همه
ما همه همسفریم

پدر خسته به راه
مادر بخت سیاه
عاشقانی که ز هم دور شدند
دخترانی که چو گل پژمردند
کودکانی که به غربت زدگی
خفته در گور شدند
همگی همسفریم

تا ببینیم کجا، باز کجا
چشممان بار دگر
سوی هم باز شود
در جهانی که در آن راه ندارد اندوه
زندگی با همه معنی خویش
از نو آغاز شود

زندگی دفتری از خاطره هاست
خاطراتی شیرین
خاطراتی مغشوش
 

زینب

کاربر ويژه
به چه مانند کنم موی پریشان تو را؟
به دل تیره شب؟
به یکی هاله دود؟
یا به یک ابر سیاه-
که پریشان شده و ریخته بر چهره ماه؟
به نوازشگر جان؟
یا به لطفی که نهد گرم نوازی در سیم ؟
یا بدان شهله شمعی که بلرزد به نسیم؟

به چه مانند کنم حالت چشمان تو را؟
به یکی نغمه جادویی از پنجه ی گرم؟
به یکی اختر رخشنده به دامان سپهر؟
یا به الماس سیاهی که بشویندش در جام شراب؟
به غزل های نوازشگر حافظ در شب؟
یا به سرمستی طغیان گر دوران شباب؟

به چه مانند کنم سرخی لبهای تو را؟
به یکی لاله شاداب که بنشسته به کوه؟
به شرابی که نمایان بود از جام بلور؟
به صفای گل سرخی که بخندد در باغ؟
به شقایق که بود جلوه گر بزم چمن؟
یا به یاقوت درخشانی در نور چراغ؟

مرمر صاف تنت را به چه مانند کنم؟
به بلوری رخشان؟
یا به پاکی و دل انگیزی برف؟
به یکی ابر سفید؟
یا به یک مخمل خوشرنگ نوازشگر نرم؟
به یکی چشمه نور؟
یا به سیمای گل انداخته از دولت شرم؟
به پرندی که کند جلوه گری در مهتاب؟
به گل یاس که پاشیده بر آن پرتو ماه؟
یا به قویی که رود نرم و سبک در دل آب؟

به چه مانند کنم؟
من ندانم
به نگاهی تو بگو-
به چه مانند کنم...؟
 

زینب

کاربر ويژه
تو ای حلقه زرد رنگ طلایی
که باز آمدی امشب از پیش یارم
تو دانی که از دوری لاله رویی
رخی زعفرانی به رنگ تو دارم

تو امشب چو از پیش او بازگشتی
در رنج ها را به رویم گشودی
ز بخت بد من تو هم خوار ماندی
قبولت نکردندو قابل نبودی

تو بنشین و امشب به چشمم نگه کن
که تا بامدادان گهر می فشانم
مخور غم اگر بی نگینی که از اشک
به روی تو صدها نگین می نشانم

به روی تو از قطره روشن اشک
نشانم نگین ها ز الماس و گوهر
ز خون دلم همچو گوهر تراشان
گذارم به فرق تو یاقوت احمر

ولی باز بخت تو پیروز تر بود
که چندی دلت شاد شد از وصالش
تو هم گریه کن بر سیه بختی من
که می سوزم از سوز تب با خیالش

تو بودی در انگشت او چند ماهی
نبودت خبر کز غمش بی قرارم
تو دیدی وصال و من دل شکسته
به قدر تو هم پیشش ارزش ندارم
 
بالا