• توجه: در صورتی که از کاربران قدیمی ایران انجمن هستید و امکان ورود به سایت را ندارید، میتوانید با آیدی altin_admin@ در تلگرام تماس حاصل نمایید.

گزیده ی اشعار | رهی معیری

eliza

متخصص بخش
راز شب

شب چو بوسيدم لب گلگون او
گشت لرزان قامت موزون او
زير گيسو كرد پنهان روي خويش
ماه را پئشيد با گيسوي خويش
گفتمش : اي روي تو صبح اميد
در دل شب بوسه ما را كه ديد ؟
قصه پردازي در اين صحرا نبود
چشم غمازي به سوي ما نبود
غنچه خاموش او چون گ ل شكفت
بر من از حيرت نگاهي كرد و گفت
با خبر از راز ما گرديد شب
بوسه اي داديم و آن را ديد شب
بوسه را شب ديد و با مهتاب گفت
ماه خنديد و به موج آب گفت
موج دريا جانب پارو شتافت
راز ما گفت و به ديگر سو شتافت
قصه را پارو به قايق باز گفت
داستان دلكشي ز آن راز گفت
گفت قايق هم به قايق بان خويش
مانده بود اين راز اگر در پيش او
دل نبود آشفته از تشويش او
ليك درد اينجاست كان ناپخته مرد
با زني آن راز را ابراز كرد
گفت با زن مرد غافل راز را
آن تهي طبل بلند آواز را
لا جرم فردا از آن راز نهفت
قصه گويان قصه ها خواهند گفت
زن به غمازي دهان وا مي كند
راز را چون روز افشا مي كند .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

eliza

متخصص بخش
آغوش صحرا

عيبجو دلدادگان را سرزنش ها ميكند
واي اگر با او كند دل آنچه با ما ميكند
با غم جانسوز مي سازد دل مسكين من
مصلحت بين است و با دشمن مدارا مي كند
عكس او در اشك من نقشي خيال انگيز داشت
ماه سيمين جلوه ها در موج دريا مي كند
از طربناكي به رقص آيد سحر كه چون نسيم
هر كه چون گل خواب در اغوش صحرا ميكند
خاك پاك آن تهي دستم كه چون ابر بهار
بر سر عالم فشاند هر چه پيدا مي كند
ديده آزاد مردان سوي دنياي دل است
سفله باشد آنكه روي دل به دنيا مي كند
عشق و مستي را از اين عالم بدان عالم بريم
در نماند هر كه امشب فكر فردا مي كند
همچو آن طفلي كه در وحشت سرايي مانده است
دل درون سينه ام بي طاقتي ها مي كند
هر كه تاب منت گردون ندارد چون رهي
دولت جاويد را از خود تمنا ميكند
 

eliza

متخصص بخش
سرنوشت

اعرابئي به دجله كنار از قضاي چرخ
روزي به نيستاني شد ره سپر همي
نا گه كينه توزي گردون گرگ خوي
شيري گرسنه گشت بدو حمله ور همي
مسكين ز هول شير هراسان و بيمناك
شد بر قراز نخلي آسيمه سر همي
چون بر فراز نخل كهن بنگريست مرد
ماري غنوده ديد در آن برگ و بر همي
گيتي سياه گشت به چشمش كه شير سرخ
بودش به زير و مار سيه بر زبر همي
نه پاي آنكه آيد ز آن جايگه فرود
نه جاي آن كه ماند بر شاخ همي
خود را درون دجله فكند از فراز نخل
كز مار گرزه وارهد و شير نر همي
بر شط فر نيامده آمد به سوي او
بگشاده كام جانوري جان شكر همي
بيچاره مرد ز آن دو بلا گرچه برد جان
درماند عاقبت به بلاي دگر همي
از چنگ شير رست و ز چنگ قضا نرست
القصه گشت طعمه آن جانور همي
جادوي چرخ چون كند آهنگ جان تو
زايد بلا و حادثه از بحر و بر همي
كام اجل فراخ و تو نخجير پاي بند
دام قضا وسيع و تو بي بال و پر همي
ور ز آنكه بر شوي به فلك همچو آفتاب
صيدت كند كمند قضا و قدر همي
__________________
 

eliza

متخصص بخش
نيروي اشك

عزم وداع كرد جواني بروستاي
در تيره شامي از بر خورشيد طلعتي
طبع هوا دژم بد و چرخ از فراز ابر
همچون حباب در دل درياي ظلمتي
زن گفت با جوان كه از اين ابر فتنه زاي
ترسم رسد به گلبن حسن تو آفتي
در اين شب سيه كه فرو مرده شمع ماه
اي مه چراغ كلبه من باش ساعتي
ليكن جوان ز جنبش طوفان نداشت باك
دريادلان ز وج ندارند دهشتي
برخاست تا برون بنهد جوان استوار ديد
افراخت قامتي كه عيان شد قيامتي
بر چهر يار دوخت به حسرت دو چشم خويش
چون مفلس گرسنه بخوان ضيافتي
با يك نگاه كرد بيان شرح اشتياق
بي آنكه از بان بكشد بار منتي
چون گوهري كه غلطد بر صفحه اي ز سيم
غلطان به سيمگون رخ وي اشك حسرتي
ز آن قطره سرشك فروماند پاي مرد
بكسر ز دست رفت گرش بود طاقتي
آتش فتاد در دلش از آب چشم دوست
گفتي ميان آتش و آب است نسبتي
اين طرفه بين كه سيل خروشان در او نداشت
چندان اثر كه قطره اشك محبتي
 

eliza

متخصص بخش
پاداش نيكي

من نگويم ترك آيين مروت كن ولي
اين فضيلت با تو خلق سفله را دشمن كند
تار وپودش را ز كين توزي همي خواهند سوخت
هر كه همچون شمع بزم ديگران روشن كند
گفت با صاحبدلي مردي كه به همام در نهفت
قصد دارد تا به تيغت سر جدا از تن كند
نيكمردش گفت باور نايدم اين گفته ز آنك
من باو نيكي نكردم تا بدي با من كند
ميكنند از دشمني نا دوستان با دوستان
آنچه آتش با گياه و برق با خرمن كند
دور شو زين مردم نا اهل دور از مردمي
ديو گردد هر كه آميزش به اهريمن كند
منزلت خواهي مكان در كنج تنهايي گزين
گنج گوهر بين كه در ويرانه ها مسكن كند
__________________
 

eliza

متخصص بخش
دشمن و دوست

ديگران از صدمه اعدا همي نالند و من
از جفاي دوستان گريم چو ابر بهمني
سست عهد و سرد مهرند اين رفيقان همچو گل
ضايف آن عمري كه با اين سست عهدان سر كني
دوستان را مي نپايد الفت و ياري ولي
دشمنان را همچنان بر جاست كيد و ريمني
كاش بودند به گيتي استوار ديرپاي
دوستان در دوستي چون دشمنان در دشمني
 

eliza

متخصص بخش
نابينا و ستمگر

فقير كوي با گيتي آفرين مي گفت
كه اي ز وصف تو الكن زبان تسحينم
به نعمتي كه مرا داده اي هزاران شكر
كه من نه در خور لطف و عطاي چندينم
خسي گرفت گريبان كور و با وي گفت
كه تا جواب نگويي ز پاي ننشينم
من ار سپاس جهان آفرين كنم نه شگفت
كه تيز بين و قوي پنجه تر ز شاهينم
ولي تو كوري و نا تندرست و حاجتمند
نه چون مني كه خداوند جاه و تمكينم
چه نعمتي است ترا تا به شكر آن كوشي ؟
به حيرت اندر از كار چو تو مسكينم
بگفت كور كزين به چه نعمتي خواهي ؟
كه روي چون تو فرومايه اي نمي بينم
__________________
 

eliza

متخصص بخش
بايد خريدارم شوي

بايد خريدارم شوي تا من خريدارت شو م
وزجان و دل يارم شوي تا عاشق زارت شوم
من نيستم چون ديگران بازيچه بازيگران
اول به دام آرم ترا و آنگه گرفتارت شوم

راز نهفته

زدرد عشق تو با كس حكايتي كه نكردم
چرا جفاي تو كم شد ؟ شكايتي كه نكردم
چه شد كه پاي دلم را ز دام خويش رهاندي
از آن اسير بلاكش حمايتي كه نكردم

نيش و نوش

كس بهره از آن تازه بر و دوش ندارد
كاين شاخه گل طاقت آغوش ندارد
از عشق نرنجيم و گر مايه رنج است
با نيش بسازيم اگر نوش ندارد

تلخكامي

داغ حسرت سوخت جان آرزومند مرا
آسمان با اشك غم آميخت لبخند مرا
در هواي دوستداران دشمن خويشم رهي
در همه عالم نخواهي يافت مانند مرا
 

eliza

متخصص بخش
خيال انگيز

خيال انگيز و جان پرور ، چو بوي گل سراپائي
نداري غير از اين عيبي ، كه مي داني كه زيبائي

من از دلبستگي هاي تو با آئينه ، دانستم
كه بر ديدار طاقت سوز خود، عاشق تر ازمائي

بشمع وماه ، حاجت نيست بزم عاشقانت را
تو شمع مجلس افروزي ، تو ماه مجلس ارائي

منم ابرو توئي گلبن ، كه مخندي چو مي خندي
توئي مهر ومن اختر، كه ميميرم چو ميآيي

مراد ما بخوئي ، ورنه رندان هوس جو را
بهار شادي انگيزي ، حريف باده پيمايي

مه روشن ، ميان اختران پنها ن نمي ماند
ميان شاخه هاي گل ، مشو پنهان كه پيدايي

كسي كه از داغ و درد من نپرسد تا نپرسي تو
دلي برحال زار من نبخشد تا نبخشاني

مراگفتي كه از پير خرد پرسم علاج خود
خردمنع من از عشق تو فرمايد، چه فرمائي

من آزرده دل را ، كس گره از كار نگشايد
مگر اي اشك غم امشب تو از دل عقده بگشائي

رهي ، تا وارهي از رنج هستي ترك هستي كن
كه با اين ناتواني ها ، بتر ك جان توانائي
 

eliza

متخصص بخش
نفشه سخنگوی
بنفشه زلف من ای سر و قد نسرین تن
که نیست چون سر زلف بنفشه و سوسن
بنفشه زی تو فرستادم و خجل ماندم
که گل کسی نفرستد بهدیه زی گلشن
بنفشه گرچه دلاویز و عنبر آمیز است
خجل شود بر آن زلف همچو مشک ختن
چو گیسوی تو ندارد بنفشه حلقه و تاب
چو طره تو ندارد بنفشه چین و شکن
گل و بنفشه چو زلف و رخت به رنگ و به بوی
کجاست ای رخ و زلفت گل و بنفشه من
به جعد آن نکند کاروان دل منزل
به شاخ این نکند شاهباز جان مسکن
بنفشه در بر مویت فکنده سر درجیب
گل از نظاره رویت دریده پیراهن
که عارض تو بود از شکوفه یک خروار
که طره تو بود از بنفشه یک خرمن
بنفشه سایه ز خورشید افکند بر خک
بنفشه تو به خورشید گشته سایه فکن
ترا به حسن و طراوت جز این نیارم گفت
که از زمانه بهاری و از بهار چمن
نهفته آهن در سنگ خاره است ترا
درون سینه چونگل دلی است از آهن
اگر چه پیش دو زلفت بنفشه بی قدراست
بسان قطره به دریا و سبزه در گلشن
بنفشه های مرا قدر دان که بوده شبی
بیاد موی تو مهمان آب دیده من
بنفشه های من از من ترا پیام آرند
تو گوش باش چو گل تا کند بنفشه سخن
که ای شکسته بهای بنفشه از سر زلف
دل رهی را چون زلف خویشتن مشکن
 

eliza

متخصص بخش
سایه گیسو
ای مشک سوده گیسوی آن سیمگون تنی ؟
یا خرمن عنبری یا بار سوسنی ؟
سون نه ای که بر سر خورشید افسری
گیسو نه ای که بر تن گلبرگ جوشنی
زنجیر حلقه حلقه آن فتنه گستری
شمشاد سایه گستر آن تازه گلشنی
بستی به شب ره من مانا که شبروی
بردی ز ره دل من مانا که رهزنی
گه در پناه عارض آن مشتری رخی
گه در کنار ساعد آن پرنیان تنی
گر ماه و زهره شب به جهان سایه افکنند
تو روز و شب به زهره و مه سایه افکنی
دلخواه و دلفریبی دلبند و دلبری
پرتاب و پر شکنجی پر مکر و پر فنی
دامی تو یا کمند ؟ ندانم براستی
دانم همی که آفت جان و دل منی
از فتنه ات سیاه بود صبح روشنم
ای تیره شب که فتنه بر آن ماه روشنی
همرنگ روزگار منی ای سیاه فام
مانند روزگار مرا نیز دشمنی
ای خرمن بنفشه و ای توده عبیر
ما را به جان گدازی چون برق خرمن ی
ابر سیه نه ای ز چه پوشی عذار ماه ؟
دست رهی نه ای ز چه او را بگردنی ؟
 

eliza

متخصص بخش
ماه قدح پوش
هوشم ربوده ماه قدح نوشی
خورشید روی زهره بناگوشی
زنجیر دل ز جعد سیه سازی
گلبرگ تر به مشک سیه پوشی
از غم بسان سوزن زرینم
در آرزوی سیم بر و دوشی
خون جگر به ساغر من کرده
ساغر ز دست مدعیان نوشی
بینم بلا ز نرگس بیماری
دارم فغان ز غنچه خاموشی
دردا که نیست ز آن بت نوشین لب
ما را نه بوسه ای و نه آغوشی
بالای او به سرو سهی ماند
مژگان او بخت رهی ماند
ای مشکبو نسیم صبحگاهی
از من بگو بدان مه خرگاهی
آه و فغان من به قلک برشد
سنگین دلت نیافته آگاهی
با آهنین دل تو چه داند کرد ؟
آه شب و فغان سحرگاهی
ای همنشین بیهوده گو تا چند
جان مرا به خیره همی کاهی ؟
راحت ز جان خسته چه می جویی ؟
طاقت ز مرغ بسته چه میخواهی ؟
بینی گر آن دو برگ شقایق را
دانی بلای خاطر عاشق را
 

eliza

متخصص بخش
باده فروش
بنگر آن ماه روی باده فروش
غیرت آفتاب و غارت هوش
جام سیمین نهاده بر کف دست
زلف زرین فکنده بر سر دوش
غمزه اش راه دل زند که بیا
نرگسش جام می دهد که بنوش
غیر آن نوش لب که مستان را
جان و دل پرورده ز چشمه نوش
دیده ای آفتاب ما به دست
دیده ای ماه آفتاب فروش
__________________
 

eliza

متخصص بخش
سوگند
لاله رویی بر گل سرخی نگاشت
کز سیه چشمان نگیرم دلبری
از لب من کس نیابد بوسه ای
وز کف من کس ننوشد ساغری
تا نیفتد پایش اندر بند ها
یاد کرد آن تازه گل سوگند ها
ناگهان باد صبا دامن کشان
سوی سرو و لاله شمشاد رفت
فارغ از پیمان نگشته نازنین
کز نسیمی برگ گل بر باد رفت
خنده زد گل بر رخ دلبند او
کآن چنان بر باد شد سوگند او
 

fatemeh

متخصص بخش ادبیات و دینی
همچو نی می نالم از سودای دل
آتشی در سینه دارم جای دل

من که با هر داغ پیدا ساختم
سوختم از داغ نا پیدای دل

همچو موجم یک نفس آرام نیست
بس که طوفان زا بود دریای دل

دل اگر از من گریزد وای من
غم اگر از دل گریزد وای دل

ما ز رسوایی بلند آوازه ایم
نامور شد هر که شد رسوای دل

خانه ی مور است و منزلگاه بوم
آسمان با همت والای دل

گنج منعم خرمن سیم و زر است
گنج عاشق گوهر یکتای دل

در میان اشک نومیدی «رهی»
خندم از امیدواری های دل



bw15.jpg;jsessionid=0a0014481f433f424acf7cba4ce0ad25e869ad5d0631.e3eTaxiNaN0Te34Pa38Ta38Paxb0
 

fatemeh

متخصص بخش ادبیات و دینی
تــا قــیــامــت مــی دهـد گـرمـی بـه دنـیـا آتـشـم
آفــتــاب روشــنــم نــســبــت مــکــن بــا آتـشـم

شـعـلـه خـیـزد از دل بـحـر خـروشـان جـای موج
گــر بــگــیـرد یـک نـفـس در هـفـت دریـا آتـشـم

چــیـسـت عـالـم آتـشـی بـا آب و خـاک آمـیـخـتـه
مــن نــه از خــاکــم نــه از آبـم کـه تـنـهـا آتـشـم

شــمــع لــرزان وجــودم را شــبــی آرام نـیـسـت
روزهــا افــســرده ام چــون آب و شـبـهـا آتـشـم

اشـک جـانـسـوزم اثـر هـا چـون شـرر بـاشـد مرا
قـــطـــره آبـــم بــه چــشــم خــلــق امــا آتــشــم

در رگ و در ریشه من این همه گرمی ز چیست؟
شــور عــشــقـم یـا شـراب کـهـنـه ام یـا آتـشـم؟

از حـــریـــم خـــواجــه شــیــراز مــی آیــم رهــی
پــای تــا ســرمــســتــی و شــورم ســراپـا آتـشـم

 

fatemeh

متخصص بخش ادبیات و دینی
آیینه روشن




ز کینه دور بود، سینه ای که من دارم
غبار نیست بر آیینه ای که من دارم

ز چشم پر گهرم اختران عجب دارند
که غافلند ز گنجینه ای که من دارم

به هجر و وصل مرا تاب آرمیدن نیست
یکی ست شنبه و آدینه ای که من دارم

سیاهی از رخ شب می رود ولی از دل
نمی رود غم دیرینه ای که من دارم

تو اهل درد نه ای ورنه آتشی جانسوز
زبانه می کشد از سینه ای که من دارم

رهی ز چشمه ی خورشید تابناک تر است
به روشنی دل بی کینه ای که من دارم







321539_300553206635759_545734886_n.jpg

 

fatemeh

متخصص بخش ادبیات و دینی
بس که جفا ز خار و گل دید دل رمیده‌ام
همچو نسیم از این چمن پای برون کشیده‌ام

شمع طرب ز بخت ما آتش خانه‌سوز شد
گشت بلای جان من عشق به جان خریده‌ام

حاصل دور زندگی صحبت آشنا بود
تا تو ز من بریده‌ای من ز جهان بریده‌ام

تا به کنار بودیَم بود به جا قرار دل
رفتی و رفت راحت از خاطر آرمیده‌ام

تا تو مراد من دهی کشته مرا فراق تو
تا تو به داد من رسی من به خدا رسیده‌ام

چون به بهار سر کند لاله ز خاک من برون
ای گل تازه یاد کن از دل داغ دیده‌ام

یا ز ره وفا بیا یا ز دل رهی برو
سوخت در انتظار تو جان به لب رسیده‌ام

 

fatemeh

متخصص بخش ادبیات و دینی
دل مــــــــن ز تابناکی به شـــراب ناب ماند
نکند ســـــــــــــیاهکاری که به آفتـــــاب ماند

نه ز پای می نشــــــــیند نه قــرار می پذیرد
دل آتشـــین مــن بین که به مـــــوج آب ماند

ز شـــب سیه چه نالم که فروغ صبح رویـت

به ســـیپیده ســحرگاه و به مــاهتاب مــــــاند

نـــفس حیات بخشـــت ، بــــه هوای بامدادی
لب مسـتی آفرینت ، به شــراب نــاب مـــاند

نـه عجـب اگر بــه عالم اثری نمــاند از مــا
کـه بر آسـمان نبـینی اثــر از شــهاب مـانــد

رهــی از امیـد بـاطل ، ره آرزو چه پویی ؟
که سراب زندگانی ، به خیال و خواب ماند

543650_356800457728641_1254747632_n.jpg

 

fatemeh

متخصص بخش ادبیات و دینی
خاطر بی آرزو از رنج یار آسوده است
خار خشک از منت ابر بهار آسوده است

گر به دست عشق نسپاری عنان اختیار
خاطرت از گریه بی اختیار آسوده است

هرزه گردان از هوای نفس خود سرگشته اند

گر نخیزد باد غوغاگر غبار آسوده است

پای در دامن کشیدن فتنه از خود راندن است
گر زمین را سیل گیرد کوهسار آسوده است

کج نهادی پیشه کن تا وارهی از دست خلق
غنچه را صد گونه آسیب است و خار آسوده است

هر که دارد شیوه نامردمی چون روزگار
از جفای مردمان در روزگار آسوده است

تا بود اشک روان از آتش غم باک نیست
برق اگر سوزد چمن را جویبار آسوده است

شب سرآمد یک دم آخر دیده بر هم نه رهی
صبحگاهان اختر شب زنده دار آسوده است
 
بالا