baroon
متخصص بخش ادبیات
عشق رازی است که خورشید به بارانش گفت
نیز رمزی که شقایق به گلستانش گفت
روزی این راز خود از پرده برون شد که هزار
در چمن با گل صد رنگ به دستانش گفت
فاش شد نکته ی پوشیده همان روز که گل
با خوش آمد به سحر خوانی مرغانش گفت
ای که ایمان به کسی داری و چیزی بی شک
عشق بود آنچه دلت با همه ایمانش گفت
نیست جز جلوه ی ناگفتنی عشق، آن چه
حافظش مهر کنایت زده و آنش گفت
کاروان گم شد و از آتش خاموش شده
باد بس قصه که با خار مغیلانش گفت
راز آشفتن و از جوش نهانی گفتن
داستانی است که دریاچه به طوفانش گفت
من بر آنم که همه نکته ی رازآلودی است
آن چه زلف تو به دلهای پریشانش گفت
آه از آن قصه که غربت به نیستان دم زد
وای از آن قصه که غم در نی چوپانش گفت
نیست جز نکته ی صیرورت ایام آنچه
قصر نو ساخته با کلبه ی ویرانش گفت
یک شب آن پنجره بگشای به شب تا شنوی
آنچه را شعر به گوش دل عرفانش گفت
آخرین ویرایش: