• توجه: در صورتی که از کاربران قدیمی ایران انجمن هستید و امکان ورود به سایت را ندارید، میتوانید با آیدی altin_admin@ در تلگرام تماس حاصل نمایید.

گزیــده ی اشــعار | حســین منــزوی

baroon

متخصص بخش ادبیات




عشق رازی است که خورشید به بارانش گفت
نیز رمزی که شقایق به گلستانش گفت

روزی این راز خود از پرده برون شد که هزار
در چمن با گل صد رنگ به دستانش گفت

فاش شد نکته ی پوشیده همان روز که گل
با خوش آمد به سحر خوانی مرغانش گفت

ای که ایمان به کسی داری و چیزی بی شک
عشق بود آنچه دلت با همه ایمانش گفت

نیست جز جلوه ی ناگفتنی عشق، آن چه
حافظش مهر کنایت زده و آنش گفت

کاروان گم شد و از آتش خاموش شده
باد بس قصه که با خار مغیلانش گفت

راز آشفتن و از جوش نهانی گفتن
داستانی است که دریاچه به طوفانش گفت

من بر آنم که همه نکته ی رازآلودی است
آن چه زلف تو به دلهای پریشانش گفت

آه از آن قصه که غربت به نیستان دم زد
وای از آن قصه که غم در نی چوپانش گفت

نیست جز نکته ی صیرورت ایام آنچه
قصر نو ساخته با کلبه ی ویرانش گفت

یک شب آن پنجره بگشای به شب تا شنوی
آنچه را شعر به گوش دل عرفانش گفت
 
آخرین ویرایش:

baroon

متخصص بخش ادبیات


تا صبحدم به یاد تو شب را قدم زدم
آتش گرفتم از تو و در صبحدم زدم

با آسمان مفاخره كردیم تا سحر
او از ستاره دم زد و من از تو دم زدم

او با شهاب بر شب تب كرده خط كشید
من برق چشم ملتهبت را رقم زدم

تا كور سوی اختركان بشكند همه
از نام تو به بام افق ها علم زدم

با وامی از نگاه تو خورشید های شب
نظم قدیم شام و سحر را به هم زدم

هر نامه را به نام و به عنوان هر كه بود
تنها به شوق از تو نوشتن قلم زدم

تا عشق چون نسیم به خاكسترم وزد
شك از تو وام كردم و در باورم زدم

از شادی ام مپرس كه من نیز در ازل
همراه خواجه قرعه ی قسمت به غم زدم
 

baroon

متخصص بخش ادبیات



چیزی بگو بگذار تا همصحبت باشم
لختی حریف لحظه های غربتت باشم

ای سهمت از بار امانت هر چه سنگین تر
بگذار تا من هم شریک قسمتت باشم

تاب آوری تا آسمان روی دوشت را
من هم ستونی در كنار قامتت باشم

از گوشه ای راهی نشان من بده بگذر
تا رخنه ای در قلعه بند فترتت باشم

سنگی شوم در بركه ی آرام اندوهت
با شعله واری در خمود خلوتت باشم

زخم عمیق انزوایت دیر پاییده است
وقت است تا پایان فصل عزلتت باشم

صورتگر چشمان غمگین تو خواهم بود
بگذار همچون آینه در خدمتت باشم

در خوابی و هنگام را از دست خواهی داد
معشوق من! بگذار زنگ ساعتت باشم
 

baroon

متخصص بخش ادبیات



من خود نمی روم دگری می برد مرا
نابرده باز سوی تو می آورد مرا

كالای زنده ام كه به سودای ننگ و نام
این می فروشد آن دگری می خرد مرا

یك بار هم كه گردنه امن و امان نبود
گرگی به گله می زند و می درد مرا

در این مراقبت چه فریبی است ای تبر
هیزم شكن برای چه می پرورد مرا؟

عمری است پایمال غمم تا كه زندگی
این بار زیر پای كه می گسترد مرا

شرمنده نیستیم ز هم در گرفت و داد
چندانكه می خورم غم تو می خورد مرا

قسمت كنیم آنچه كه پرتاب می شود
شاخه گل قبول تو را، سنگ رد مرا
 

baroon

متخصص بخش ادبیات





نقش های كهنه ام چقدر تلخ و خسته و خزانی اند
نقش غربت جوانه ها رنگ حسرت جوانی اند

روغن جلا نخورده اند رنگهای من كه در مثل
رنگ آب راكد اند اگر آبی اند و آسمانی اند

از كف و كفن گرفته اند رنگ های من سفید را
رنگ خون مرده اند اگر قرمز اند و ارغوانی اند

رنگ های واپسین فروغ از دم غروب یک نبوغ
مثل نقش های آخرین روزهای عمر مانی اند

طرح تازه ای كشیده ام از حضور دوست، مرتعی
كه در آن دو میش مهربان در چرای بی شبانی اند

مرتعی كه روز آفتابی اش یک نگاه روشن است و باز
قوس های با شكوه آن جفتی ابروی كمانی اند

طرح تازه ای كه صاحبش فكر می كند كه رنگ هاش
مثل مصدر و مثالشان بی زوال و جاودانی اند

رنگ های طرح تازه ام رنگ های ذات نیستند
ذات رنگ های معنی اند ذات رنگی معانی اند

نقش تازه ای كشیده ام از دو چشم مهربان دوست
كه تمام رنگ ها در آن وامدار مهربانی اند
 

baroon

متخصص بخش ادبیات




امشب ستاره های مرا آب برده است
خورشیدواره های مرا خواب خورده است

نام شهاب های شهید شبانه را
آفاق مه گرفته هم از یاد برده است

از آسمان بپرس كه جز چاه و گردباد
از چالش زمین چه به خاطر سپرده است

دیگر به داد گمشدگان كس نمی رسد
آن سبز جاودانه هم انگار مرده است

ماه جبین شكسته ی در خون نشسته را
از چارچوب منظره دستی سترده است

عشق، آتشی كه در دلمان شعله می كشید
از سورت هزار زمستان فسرده است

ای آسمان كه سایه ی ابر سیاه تو
چون پنجه ای بزرگ گلویم فشرده است

باری به روی دوش زمین تو نیستم
من اطلسم كه بار جهانم به گرده است
 

baroon

متخصص بخش ادبیات



مرا آتش صدا كن تا بسوزانم سراپایت
مرا باران صلا ده تا ببارم بر عطش هایت

مرا اندوه بشناس و كمک كن تا بیامیزم
مثال سرنوشتم با سرشت چشم زیبایت

مرا رودی بدان و یاری ام كن تا درآویزم
به شوق جذبه وارت تا فرو ریزم به دریایت

كمک كن یك شبح باشم مه آلود و گم اندرگم
كنار سایه ی قندیل ها در غار رؤیایت

خیالی، وعده ای،‌ وهمی، امیدی،‌ مژده ای،‌ یادی
به هر نامه كه خوش داری تو بارم ده به دنیایت

اگر باید زنی همچون زنان قصه ها باشی
نه عذرا را دوست دارم نه شیرین و نه لیلایت

كه من با پاكبازی های ویس و شور رودابه
خوشت می دارم و دیوانگی های زلیخایت

اگر در من هنوز آلایشی از مار می بینی
كمک كن تا از این پیروزتر باشم در اغوایت

كمک كن مثل ابلیسی كه آتشوار می تازد
شبیخون آورم یک روز یا یک شب به پروایت

كمک كن تا به دستی سیب و دستی خوشه ی گندم
رسیدن را و چیدن را بیاموزم به حوّایت

مرا آن نیمه ی دیگر بدان آن روح سرگردان
كه كامل می شود با نیمه ی خود روح تنهایت
 

baroon

متخصص بخش ادبیات




عجب لبی! شكرستان كه گفته اند اینست
چه بوسه! قند فراوان كه گفته اند اینست

به بوسه حكم وصال مرا موشح كن
كه آن نگین سلیمان كه گفته اند اینست

تو رمز حسنی و می گنجی ام به حس اما
نگنجی ام به بیان آن كه گفته اند اینست

مرا به كشمكش خیره با غم تو چه كار؟
كه تخته پاره و توفان كه گفته اند اینست

كجاست بالش امنی كه با تو سر بنهم
كه حسرت سر و سامان كه گفته اینست

نسیمت آمد و رؤیای دفترم آشفت
نه شعر، خواب پریشان كه گفته اند اینست

غم غروب و غم غربت وطن بی تو
نماز شام غریبان كه گفته اند اینست
 

baroon

متخصص بخش ادبیات



ریشه در خون دلم برده درختی كه من است
من كه صد زخمم از این دست و تبرها به تن است

ای غریبان سفر كرده! كدامین غربت
بدتر از غربت مردان وطن در وطن است؟

چاه دیگر نه همان محرم اسرار علی
چاه مرگی است كه پنهان به ره تهمتن است

این نه آب است روان پای درختان دیگر
جو به جو خون شهیدان چمن در چمن است

و آنچه در جنگل از اطلال و دمن می بینی
مدفن آن همه جان بر كف خونین كفن است

بی نیازند ز غسل و كفن اینان را غسل
همه از خون و كفن ها همه از پیرهن است
 

baroon

متخصص بخش ادبیات


نگفت و گفت چرا چشم هایت آن دو كبود
بدل شده است بدین بركه های خون آلود؟

درنگ كرد و نكرد آنچنانكه چلچله ای
پری به آب زد و نانشسته بال گشود

نگاه كرد و نكرد انچنان به گوشه ی چشم
كه هم درود در آن خفته بود و هم بدرود

اگر چه هیچ نپرسید آن نگاه عجیب
تمام بهت و تحیر، تمام پرسش بود

در این دو سال چه زخمی زدی به خود؟ پرسید
گرفته پاسخ خود هم بدون گفت و شنود

چه زخم؟ آه! چه زخمی است زخم خنجر خویش
كشنده زخم به تدریج زخم بی بهبود
 

baroon

متخصص بخش ادبیات




از زیستن بی تو مگو زیستن این نیست
ورهست به زعم تو به تعبیر من این نیست

از بویش اگر چشم دلم را نگشاید
یکباره کفن باد به تنم پیرهن این نیست

یک چشم به گردابت و یک چشم به ساحل
گیرم که دل این است به دریا زدن این نیست

تو یک تن و من یک تن از این رابطه چیزی
عشق است ولی قصه ی یک جان دو تن این نیست

عطری است در این سفره ی نگشوده هم اما
چون دل آهوی ختا و ختن این نیست

سخت است که بر کوه زند تیشه هم اما
بر سر نزند تیشه اگر کوهکن این نیست

یک پرتو از آن تافته در چشم تو اما
خورشید من -آن یکتنه صد شب شکن- این نیست

زن اسوه ی عشق است و خطر پیشه چنان ویس
لیلای هراسنده! نه، تمثیل زن این نیست




 

fatemeh

متخصص بخش ادبیات و دینی




در دست گلی دارم ، این بار که می آیم

کانرا به تو بسپارم ، این بار که می آیم

در بسته نخواهد ماند ، بگذار کلیدش را
در دست تو بسپارم ، این بار که می آیم

هم هر کس و هم هر چیز ، جز عشق تو پالوده است
از صفحه ی پندارم ، این بار که می آیم

خواهی که اگر سنجی ، می سنج که جز مهرت
از هر چه سبکبارم ، این بار که می آیم

سقفم ندهی باری ، جایی بسپار، آری
در سایه ی دیوارم ، این بار که می آیم

باور کن از آن تصویر آن خستگی ، آن تخدیر
بیزارم و بیزارم ، این بار که می آیم

دیروز بهل جانا! با تو همه از فردا
یک سینه سخن دارم ، این بار که می آیم

 

baroon

متخصص بخش ادبیات




به سر افکنده مرا سایه ای از تنهایی
چتر نیلوفر این باغچه ی بودایی

بین تنهایی و من راز بزرگی ست بزرگ
هم از آن گونه که در بین تو و زیبایی

بارش از غیر و خودی هر چه سبکتر خوشتر
تا به ساحل برسد رهسپر دریایی

آفتابا! تو و آن کهنه درنگت در روز
من شهابم، من و این شیوه ی شب پیمایی

بوسه ای دادی و تا بوسه ی دیگر هستم
کس شرابی نچشیده ست بدین گیرایی

تا تو برگردی و از نو غزلی بنویسم
می گذارم که قلم پر شود از شیدایی
 

baroon

متخصص بخش ادبیات



خالی ام چون باغ بودا، خالي از نيلوفرانش
خالی ام چون آسمان شب زده بی اخترانش

خلق، بی جان، شهر گورستان و ما در غار پنهان
ياس و تنهايی و من، مانند لوط و دخترانش

پاره پاره مغربم، با من نه خورشيدی، نه صبحی
نيمی از آفاقم اما ، نيمه ی بی خاورانش

سرزمين مرگم اينک برکه های ديدگانم
وين دل توفانی ام، دريای خون بيکرانش

پيش چشمم شهر را بر سر سيه چادر کشيده
روسری های عزا از داغديده مادرانش

عيب از آنان نيست من دلمرده ام کز هيچ سويی
در نمی گيرد مرا، افسون شهر و دلبرانش

جنگجويی خسته ام، بعد از نبردی نابرابر
پيش رويش پشته ای از کشته ی همسنگرانش

دعوی ام عشق است و معجز شعر و پاسخ طعن و تهمت
راست چون پيغمبری رو در روی ناباورانش
 

baroon

متخصص بخش ادبیات




ای دوست عشق را مشكن حیف از اوست، دوست

این شیشه را به سنگ مزن عمر من در اوست

بار نخست نیست كه با بار شیشه ی عشق
از سنگلاخ می گذرد، پس چه های و هوست؟

تاری ز طره دادی امانت مرا شبی
یعنی طناب دار تو زین رشته های موست

یک گام دور گشتی و نزدیک تر شدی
عشق است و هیچ سوی غریبش هزار سوست

سرگشته چون من و تو در آیا و كاشكی
صد پی خجسته گمشده ی این هزار توست

ماهی شدن به هیچ نیرزد نهنگ باش
بگریز از این حقارت آرامشی كه جوست

با گردباد باش كه تا آسمان روی
بالا پسند نیست نسیمی كه هرزه پوست

مرداب و صلح كاذب او، غیر مرگ نیست
خیزاب زندگی است همه گرچه تندخوست

با دیرو دوری از سفرش دل نمی كند
مرغی كه آستانه ی سیمرغش آرزوست

تا همدم كسی نشود دم نمی زند
نی، كش هزار زمزمه پرداز در گلوست



 

baroon

متخصص بخش ادبیات



مثل سیب سرخ قصه ها


عشق را

از میان

دو نیمه می کنیم


نیمه‌ای از آن برای تو

نیمه‌ی دگر برای من



بعد...

نیمه ها هم از میان

دو پاره می شوند

پاره‌ ای از آن برای روح

پاره‌ی دگر

برای تن
 

baroon

متخصص بخش ادبیات



به همین سادگی

که کلاغ سالخورده

با نخستین سوت قطار

سقف واگن متروک را

ترک می گوید

دل؛

دیگر

در جای خود نیست

به همین سادگی!




 

fatemeh

متخصص بخش ادبیات و دینی
و كلمه بود و جهان در مسیر تكوین بود
و دوست داشتن آن كلمه ی نخستین بود

و عشق، روشنی کائنات بود و هنوز
چراغ های کواکب، تمام پایین بود


خدا امانت خود را به آدمی بخشید
که بار عشق برای فرشته سنگین بود

و زندگانی و مرگ آمدند و گفته نشد
كزین دو، حادثه ی اولی، كدامین بود؟

اگر نبود، به جز پیش پا نمی دیدیم
همیشه عشق، همان دیده ی جهان بین بود

به عشق از غم و شادی كسی نمی گیرد
كه هر چه كرد، پسندیده و به آیین بود

اگر كه عشق نمی بود، داستان حیات
چگونه قابل توجیه و شرح و تبیین بود؟

و آمدیم كه عاشق شویم و درگذریم
كه راز زندگی و مرگ آدمی، این بود
306204_228209420563649_4430314_n.jpg

 

fatemeh

متخصص بخش ادبیات و دینی
تقدیم به پیشگاه پیامبر رحمت ومهربانی حضرت خاتم
301377_368345949909175_1434576169_n.jpg


مولای مهربان غزل های من سلام!
سمت زلال اشک من، آقای من سلام!

نامت بلند و اوج نگاهت همیشه سبز؛

آبی ترین بهانه دنیای من سلام!

قلبی شکسته دارم و شعری شکسته تر،
اما نشسته در تب غوغای من سلام!

ما بی حضور چشم تو این جا غریبه ایم …
دستی، سری تکان بده، مولای من؛ سلام!

تقدیم چشمهای تو این شعر نا تمام
زیباترین افق به تماشای من سلام!
 

baroon

متخصص بخش ادبیات


چه سرنوشت غم انگیزی!
که کرم کوچک ابریشم
تمام عمر
قفس می بافت

ولی به فکر پریدن بود!

حسین منزوی

 
بالا