
رهرو روشندلی از «بایزید»*
کرد پرسش کای مراد هر مرید!
بازگو آخر کجا بشتافتی
کاین همه گنج سعادت یافتی؟
گفت از یک قطره اشک مادرم
شاهد مقصود آمد در برم
گنج ها در دیده نمناک اوست
این گهرها اشکهای پاک اوست
شام ها چون باز خفتی مادرم
بود در پایین پایش بسترم
تا دل شب داشت با من رازها
گفتگو ها قصه ها آوازها
قصه ها شیرین تر از شهد و شکر
نغمه ها جان بخش از باد سحر
ناگهان شامی هوا بس تیره شد
برف بر شهر و ده ما چیره شد
خون به تن از شدت سرما فسرد
شعله از دم سردی ایام مرد
نیمه شب شد مادرم از خواب خاست
از من افسرده جام آب خواست
تا گرفتم لرز لرزان جام آب
مادرم را بار دیگر برد خواب
من ستادم خشک بر جا از ادب
چشم بر ره، جام بر کف، جان به لب
آب را از فرط سردی بست یخ
جام را با دست من پیوست یخ
صبح شد چون بارگاه فیض باز
مادرم برخاست از بهر نماز
دید سوی من که لرزانم چو بید
گشته ام چون برف سر تا پا سپید
گفت ای فرزند بر کف جام چیست
راست گو این لرزه بر اندام چیست
از چه رو این جام را نگذاشتی
خویش را در رنج و محنت داشتی
گفتم ای مادر خطا بود اینکه من
می نهادم جام بهر خویشتن
تو ز من گر آب می کردی طلب
خفته می دیدی مرا دور از ادب
مادر از گفتار من بیتاب شد
دل میان سینۀ وی آب شد
سر زد آهی از دل غمدیده اش
قطره ی اشکی چکید از دیده اش
اشک مادر گنج گوهر زا شود
مرد از آن یک قطره چون دریا شود
خلیل الله خلیلی
*بایزید بسطامی: از عارفان بنام