مادربزرگا ، پدربزرگا دوستتون داریم

در اطرافمان هر روز آدم های بسیاری را می بینیم که ورق تقویم ها، حسابی از سروصورتشان رد شده است.
گویا چهره خسته شان را با خط هایی عمیق نقاشی کرده اند.
اینان که از زمستان های زندگی، برفی همیشگی بر سر دارند، نمایندگان کهن سال یک نسلند؛
نسلی که از روزها و سال ها، خاطرات زیادی را در کوله بار عمرشان انبار کرده اند.
ما به این نسل و به سپیدی ها و تجربه هایشان سخت محتاجیم و وظیفه داریم حرمتشان را حفظ کنیم.
ما به آنها که این طور ما را به این زندگی و زندگی را این گونه به ما تحویل داده اند، مدیونیم.

درکتاب آسمانی آیه23 سوره اسراء خداوند می فرماید:
«به پدر و مادر نیکی کنید. هرگاه یکی از آن دو، یا هر دو آنها نزد تو به سن پیری رسند،
کمترین اهانتی به آنها روا مدار و بر آنها فریاد مزن و گفتار لطیف و سنجیده و بزرگوارانه به آنها بگو.»

پند پیران
« پیران مایه خیر و برکت زندگی بوده و وجودشان در میان جمع و خانواده همچون پیامبری در میان امت است.»
(حضرت رسول اکرم صلی الله علیه و آله)
پیران سخن به تجربه گویند، گفتمت هان ای پسر که پیر شوی، پند گوش کن پند پیران، گران بهاست؛ چرا که با خاطره تجربه ها درآمیخته و در گذر روزگار به مرز پختگی و گران باری رسیده است.
گویا پیر در پنهان هر رخداد، نکته ها می بیند که دیده دیگران به دیدن آن نابیناست.
آنچه اندر آینه بیند جوان پیر اندر خشت بیند بیش از آن در فرهنگ ایرانی، هم نشینی با پیران، وارد شدن در وادی صلاح و هدایت است:
جوان را صحبت پیران حصار عافیت باشد به خاک و خون نشیند تیر، چون دور از کمان گردد از این رو، جوانان به پند آموختن از پیران توصیه شده اند:
جوانا سر متاب از پند پیران که رأی پیر از بخت جوان به


مدال لیاقت خدا
نشان لیاقت خدا، مدالی نیست که بر گردنت بیاویزی.
نشان لیاقت خدا، تنها چند خط ساده است؛ خط های ساده ای که بر پیشانی ات می کشد.
هر تقویم که تمام می شود، خطی بر خطوط پیشانی ات اضافه می گردد و روزی می رسد که پیشانی ات پر از دست خط خدا می شود.
آیینه ها می گویند آن کس زیباتر است که خطی بر چهره ندارد؛ آیینه ها اما دروغ می گویند.
دست خط خدا بر هر صفحه ای که بنشیند، زیبایش می کند.
جوانی، بهایی است که در ازای دست خط خدا می دهیم.
دست خط خدا اما پیش از اینها می ارزد. کیست که جوانی اش را به دست خط خدا نفروشد؟

این سطرهای چین که ز پیری به روی ماست هر یک جدا جدا خط معزولی قواست ز روزگار جوانی، خبر چه می پرسی؟ چو برق آمد و چون ابر نوبهار گذشت مخند ای نوجوان زنهار بر موی سپید من که این برف پریشان بر سر هر بام می بارد گرفتم سال را پنهان کنی، با مو چه می سازی؟ گرفتم موی را کردی سیه، با رو چه می سازی؟
صائب تبریزی

چند داستانک
می خواهد، ولی نمی تواند
یادش آمد بچه که بود، چه قدر خوب ادای راه رفتن پدربزرگ را درمی آورد؛ دست به عصا، کمر خمیده، قدم های لزران و آهسته، درست مثل پدربزرگ. حالا دیگر سال ها از آن زمان گذشته، دیگر نمی خواهد ادای پدربزرگ را در بیاورد، اما نمی تواند.
بازی روزگار
بچه که بودم، یه بار از طرف مدرسه به دیدن خانه سالمندان رفتم. اون روز کنار اون همه پدربزرگ و مادربزرگ مهربون خیلی بهم خوش گذشت، اما حالا که پیر شده ام و بچه هام منو آوردن اینجا، نمی دونم چرا اصلاً بهم خوش نمی گذره.
جای خالی او
پیرمرد هر روز صبح زود در حالی که یک بسته کوچک گندم در دست داشت، خودش را به پارک نزدیک خانه اش می رساند و در چند نقطه از پارک، گندم ها را خالی می کرد و بعد روی نیمکت همیشگی می نشست. تا ظهر با دوستانش از گذشته و جوانی و روزگار می گفت. اما آن روز، کبوترها گرسنه ماندند. جای او در نیمکت خالی بود و دوستان سیاه پوشش هیچ حرفی نمی زدند.
چراغ ها خاموش شد
هر دو پیرزن، خسته و غم زده مثل عادت شب های گذشته از پنجره اتاق به مردم و خیابان نگاه می کردند. یکی از آنها گفت: اون خانومی که با تلفن همراهش صحبت می کنه، چه قدر شبیه دختر منه. سه ساله ندیدمش. دلم خیلی براش تنگ شده. دومی گفت: اون آقایی که کنار ماشین سفید ایستاده، درست مثل سیبیه که با پسر من نصف کردند. اولی گفت: تو هم که هر روز قیافه های جدیدی را به جای پسرت نشان می دی. به نظرم از بس که به دیدنت نیومده، چهره شو کاملاً فراموش کردی!
مستخدم خانه سالمندان رو به آنها کرد و گفت: برای امشب کافیه، وقت خوابه.
چراغ ها خاموش شد.
شرمنده
مادربزرگ، نای راه رفتن نداشت.همه با او دعوا می کردند و مادربزرگ خجالت می کشید. آن روز که نوه اش او را به پارک برد، مادربزرگ موقع برگشتن دوباره پایش درد گرفت و نمی توانست راه بیاید. نوه، شرمنده نگاهش می کرد. وقتی او بچه بود و پاهایش خسته می شد، مادربزرگ او را بغل می کرد، اما الآن نوه نمی دانست چه باید بکند.
نگاه نگران
بچه که بود، با دیدن مادربزرگ که همیشه موقع نشستن یا برخاستن از زمین، آه و ناله می کرد و هنگام راه رفتن، پاهایش را کج می گذاشت یا با کمر خمیده راه می رفت، حرص می خورد و در دلش می گفت: نمی دانم چرا این پیرزن ها، این قدر خودشان را لوس می کنند و درست راه نمی روند.
حالا که خودش در مرز هفتاد سالگی است، وقتی می خواهد از جایش برخیزد و به اتاقش برود، با نگرانی، نگاه های نوه هفت ساله اش را دنبال می کند.
