Maryam
متخصص بخش ادبیات
ترجمه توسط دکتر غلامرضا ابری اختصاصی سایت گونش آنلاین – ۷ مهر ۱۳۸۹
دکتر ” فینیس ولچ ” دانشمند مشهور گفت: بله، البته. من می توانم ارواح مردگان را احضار کنم.
اسکات رابرتسون، آموزگار جوان زبان انگلیسی با لبخندی پرسید؟ واقعا !
و دانشمند در حالیکه دور و برش را می پایید با صدای آهسته ای جواب داد: در واقع می خواهم بگویم نه تنها روح ها را بلکه خود جسمها را هم می توانم حاضر کنم؟
معلم ناباورانه گفت: من فکر نمی کنم چنین چیزی امکان پذیر باشد.
- چرا امکان نداشته باشد؟ این فقط یک روال عادی است.
- یعنی مسافرتی در زمان؟ ولی اینکار کمی …
- البته نه برای کسی مثل من که می داند چگونه این کار را بکند.
- خوب دکتر بفرمایید چگونه؟
- دانشمند گفت: نمی توانم آن را برایتان شرح دهم. همین قدر بدانید که من تا حالا چندتایی از بزرگان و سرشناسان قدیمی را به زمان حال برگردانده ام مثل ارشمیدس، گالیله، نیوتون. ولی بیچاره ها …
- معلم با هیجانی خاص پرسید: حتما این کار خیلی هیجان داشته، فکر کنم آنها از علم و دانش امروزی ذوق شده باشند.
- اما نه چندان زیاد، آنها نتوانستند خود را با زندگی امروزی ما وفق دهند و مجبور شدم آنها را به تاریخ برگردانم!
- حیف، خیلی بد شد.
- دانشمند گفت: اینطوره، آنها مغزهای بزرگی بودند اما مغزهایی خشک و انعطاف ناپذیر داشتند و ذهنشان جهانشمول نبود، برای همین من به سراغ شکسپیر رفتم!
رابرتسون داد زد: چی؟ کی؟
ولیچ گفت: هیس!
- گفتید ششش … شکسپیر را به این زمان آوردید؟
- بله، برای اینکه کسی را از دوران دور تاریخ به این زمان بکشی باید کسی باشد با فکر باز و جهانشمول که آینده ها را درک کند و من شکسپیر را انتخاب کردم حتی برای یادگاری از او امضا هم گرفتم!
- الان آنرا دارید می توونم آنرا ببینم؟
- البته، همین جاست. و پس از وارسی تمام جیبهایش گفت : خودش است اینجاست.
و بعد تکه کاغذی را به او نشان داد که در آن اسم و امضای شکسپیر در آن نوشته شده بود.
معلم پرسید: چه قیافه ای داشت؟
- سری طاس با ریشی زشت! البته من به ظاهر او رسیدم و به او گفتم که ما چه ارزش زیادی برای نمایشنامه ها و داستانهای او قائلیم و گفتم که ادبیان و مفسران زیادی بر روی کتابهای او کار کرده اند نمایشنامه های او تبدیل به چند فیلم و نمایشنامه بزرگ شده و از کتابخانه چند تا از کتابهایی که در مورد او بود را امانت گرفتم و به او دادم بیچاره در مقابله با اصطلاحات و رویدادهای بعد از سال ۱۶۰۰ به بعد با مشکل مواجه شد اما فکر نمی کرد اینقدر کارهایش مورد توجه قرار بگیرد. مرتب تکرار می کرد: خدا ما را بیامرزاد! رحمت خداوند بر ما!
بعد از مکثی به وی گفتم که در کالجها و دانشگاهها حتی دوره های آموزشی شکسپیرشناسی و بررسی آثار شکسپیر را گذاشته ایم.
- معلم ذوق زده گفت: بله، البته خود من یکی از این دوره ها را شبانه تدریش می کنم.
- دکتر گفت: می دانم و به همین خاطر او را در کلاس شما ثبت نام کردم تا بداند دیگران در مورد او چه فکر می کنند البته او را با نام غیر واقعی و ظاهری غیر از آنچه شما فکر می کنید ثبت نام کردم.
- معلم شگفت زده گفت: ی ی ی … یعنی او یکی از شاگردان من بود؟
- دکتر جواب داد: بله، اما این کار یه اشتباه بزرگ بود. وقتی به یادش می افتم بیچاره ویلیام!
- معلم پرسید: چرا اشتباه بود؟
- دکتر ولچ در حالیکه سرش را به نشانه تاسف تکان می داد، به دورها خیره شد و گفت: می خواستی چه بشود؟ مجبور شدم او را به زمان خودش برگردانم. بعد از افسردگی که نصیب او شد. رسوایی بدتر از این نمی شد. خیلی خفت بار بود.
- معلم با ابروهای در هم گره خورده و کمی اخم آلود گفت: آخر چرا؟ چه رسوایی؟ چه خفتی ؟
- و اینجا بود که دانشمند با عصبانیت به چشمهای آموزگار خیره شد و گفت : کدام رسوایی؟ دوست جوان من ! آخر تو در امتحان آخر ترم او را رفوزه کردی!
دکتر ” فینیس ولچ ” دانشمند مشهور گفت: بله، البته. من می توانم ارواح مردگان را احضار کنم.
اسکات رابرتسون، آموزگار جوان زبان انگلیسی با لبخندی پرسید؟ واقعا !
و دانشمند در حالیکه دور و برش را می پایید با صدای آهسته ای جواب داد: در واقع می خواهم بگویم نه تنها روح ها را بلکه خود جسمها را هم می توانم حاضر کنم؟
معلم ناباورانه گفت: من فکر نمی کنم چنین چیزی امکان پذیر باشد.
- چرا امکان نداشته باشد؟ این فقط یک روال عادی است.
- یعنی مسافرتی در زمان؟ ولی اینکار کمی …
- البته نه برای کسی مثل من که می داند چگونه این کار را بکند.
- خوب دکتر بفرمایید چگونه؟
- دانشمند گفت: نمی توانم آن را برایتان شرح دهم. همین قدر بدانید که من تا حالا چندتایی از بزرگان و سرشناسان قدیمی را به زمان حال برگردانده ام مثل ارشمیدس، گالیله، نیوتون. ولی بیچاره ها …
- معلم با هیجانی خاص پرسید: حتما این کار خیلی هیجان داشته، فکر کنم آنها از علم و دانش امروزی ذوق شده باشند.
- اما نه چندان زیاد، آنها نتوانستند خود را با زندگی امروزی ما وفق دهند و مجبور شدم آنها را به تاریخ برگردانم!
- حیف، خیلی بد شد.
- دانشمند گفت: اینطوره، آنها مغزهای بزرگی بودند اما مغزهایی خشک و انعطاف ناپذیر داشتند و ذهنشان جهانشمول نبود، برای همین من به سراغ شکسپیر رفتم!
رابرتسون داد زد: چی؟ کی؟
ولیچ گفت: هیس!
- گفتید ششش … شکسپیر را به این زمان آوردید؟
- بله، برای اینکه کسی را از دوران دور تاریخ به این زمان بکشی باید کسی باشد با فکر باز و جهانشمول که آینده ها را درک کند و من شکسپیر را انتخاب کردم حتی برای یادگاری از او امضا هم گرفتم!
- الان آنرا دارید می توونم آنرا ببینم؟
- البته، همین جاست. و پس از وارسی تمام جیبهایش گفت : خودش است اینجاست.
و بعد تکه کاغذی را به او نشان داد که در آن اسم و امضای شکسپیر در آن نوشته شده بود.
معلم پرسید: چه قیافه ای داشت؟
- سری طاس با ریشی زشت! البته من به ظاهر او رسیدم و به او گفتم که ما چه ارزش زیادی برای نمایشنامه ها و داستانهای او قائلیم و گفتم که ادبیان و مفسران زیادی بر روی کتابهای او کار کرده اند نمایشنامه های او تبدیل به چند فیلم و نمایشنامه بزرگ شده و از کتابخانه چند تا از کتابهایی که در مورد او بود را امانت گرفتم و به او دادم بیچاره در مقابله با اصطلاحات و رویدادهای بعد از سال ۱۶۰۰ به بعد با مشکل مواجه شد اما فکر نمی کرد اینقدر کارهایش مورد توجه قرار بگیرد. مرتب تکرار می کرد: خدا ما را بیامرزاد! رحمت خداوند بر ما!
بعد از مکثی به وی گفتم که در کالجها و دانشگاهها حتی دوره های آموزشی شکسپیرشناسی و بررسی آثار شکسپیر را گذاشته ایم.
- معلم ذوق زده گفت: بله، البته خود من یکی از این دوره ها را شبانه تدریش می کنم.
- دکتر گفت: می دانم و به همین خاطر او را در کلاس شما ثبت نام کردم تا بداند دیگران در مورد او چه فکر می کنند البته او را با نام غیر واقعی و ظاهری غیر از آنچه شما فکر می کنید ثبت نام کردم.
- معلم شگفت زده گفت: ی ی ی … یعنی او یکی از شاگردان من بود؟
- دکتر جواب داد: بله، اما این کار یه اشتباه بزرگ بود. وقتی به یادش می افتم بیچاره ویلیام!
- معلم پرسید: چرا اشتباه بود؟
- دکتر ولچ در حالیکه سرش را به نشانه تاسف تکان می داد، به دورها خیره شد و گفت: می خواستی چه بشود؟ مجبور شدم او را به زمان خودش برگردانم. بعد از افسردگی که نصیب او شد. رسوایی بدتر از این نمی شد. خیلی خفت بار بود.
- معلم با ابروهای در هم گره خورده و کمی اخم آلود گفت: آخر چرا؟ چه رسوایی؟ چه خفتی ؟
- و اینجا بود که دانشمند با عصبانیت به چشمهای آموزگار خیره شد و گفت : کدام رسوایی؟ دوست جوان من ! آخر تو در امتحان آخر ترم او را رفوزه کردی!