• توجه: در صورتی که از کاربران قدیمی ایران انجمن هستید و امکان ورود به سایت را ندارید، میتوانید با آیدی altin_admin@ در تلگرام تماس حاصل نمایید.

اشعار حافظ (غزلیات)

parisa

متخصص بخش
غزل ۳۹۶

صبح است ساقیا قدحی پرشراب کن
دور فلک درنگ ندارد شتاب کن
زان پیشتر که عالم فانی شود خراب
ما را ز جام باده گلگون خراب کن
خورشید می ز مشرق ساغر طلوع کرد
گر برگ عیش می طلبی ترک خواب کن
روزی که چرخ از گل ما کوزه ها کند
زنهار کاسه سر ما پرشراب کن
ما مرد زهد و توبه و طامات نیستیم

با ما به جام باده صافی خطاب کن

کار صواب باده پرستیست حافظا
برخیز و عزم جزم به کار صواب کن

 

parisa

متخصص بخش
غزل ۳۹۷


ز در درآ و شبستان ما منور کن

هوای مجلس روحانیان معطر کن

اگر فقیه نصیحت کند که عشق مباز

پیاله ای بدهش گو دماغ را تر کن

به چشم و ابروی جانان سپرد هام دل و جان

بیا بیا و تماشای طاق و منظر کن

ستاره شب هجران نمی فشاند نور

به بام قصر برآ و چراغ مه برکن

بگو به خازن جنت که خاک اين مجلس

به تحفه بر سوی فردوس و عود مجمر کن

از اين مزوجه و خرقه نیک در تنگم

به يک کرشمه صوفی وشم قلندر کن

چو شاهدان چمن زيردست حسن تواند

کرشمه بر سمن و جلوه بر صنوبر کن

فضول نفس حکايت بسی کند ساقی

تو کار خود مده از دست و می به ساغر کن

حجاب ديده ادراک شد شعاع جمال

بیا و خرگه خورشید را منور کن

طمع به قند وصال تو حد ما نبود


حوالتم به لب لعل همچو شکر کن

لب پیاله ببوس آنگهی به مستان ده

بدين دقیقه دماغ معاشران تر کن

پس از ملزمت عیش و عشق مه رويان
ز کارها که کنی شعر حافظ از بر کن

 

parisa

متخصص بخش
غزل ۳۹۸
ای نور چشم من سخنی هست گوش کن
چون ساغرت پر است بنوشان و نوش کن
در راه عشق وسوسه اهرمن بسیست
پیش آی و گوش دل به پیام سروش کن
برگ نوا تبه شد و ساز طرب نماند
ای چنگ ناله برکش و ای دف خروش کن
تسبیح و خرقه لذت مستی نبخشدت
همت در اين عمل طلب از می فروش کن
پیران سخن ز تجربه گويند گفتمت
هان ای پسر که پیر شوی پند گوش کن
بر هوشمند سلسله ننهاد دست عشق
خواهی که زلف يار کشی ترک هوش کن
با دوستان مضايقه در عمر و مال نیست
صد جان فدای يار نصیحت نیوش کن
ساقی که جامت از می صافی تهی مباد
چشم عنايتی به من دردنوش کن
سرمست در قبای زرافشان چو بگذری
يک بوسه نذر حافظ پشمینه پوش کن

 

parisa

متخصص بخش
غزل ۳۹۹
کرشمه ای کن و بازار ساحری بشکن
به غمزه رونق و ناموس سامری بشکن
به باد ده سر و دستار عالمی يعنی
کله گوشه به آيین سروری بشکن
به زلف گوی که آيین دلبری بگذار
به غمزه گوی که قلب ستمگری بشکن
برون خرام و ببر گوی خوبی از همه کس
سزای حور بده رونق پری بشکن
به آهوان نظر شیر آفتاب بگیر
به ابروان دوتا قوس مشتری بشکن
چو عطرسای شود زلف سنبل از دم باد
تو قیمتش به سر زلف عنبری بشکن
چو عندلیب فصاحت فروشد ای حافظ
تو قدر او به سخن گفتن دری بشکن

 

parisa

متخصص بخش
غزل ۴۰۰
بالبلند عشوه گر نقش باز من
کوتاه کرد قصه زهد دراز من
ديدی دل که آخر پیری و زهد و علم
با من چه کرد ديده معشوقه باز من
می ترسم از خرابی ايمان که می برد
محراب ابروی تو حضور نماز من
گفتم به دلق زرق بپوشم نشان عشق
غماز بود اشک و عیان کرد راز من
مست است يار و ياد حريفان نمی کند
ذکرش به خیر ساقی مسکین نواز من
يا رب کی آن صبا بوزد کز نسیم آن
گردد شمامه کرمش کارساز من
نقشی بر آب می زنم از گريه حالیا
تا کی شود قرين حقیقت مجاز من
بر خود چو شمع خنده زنان گريه می کنم
تا با تو سنگ دل چه کند سوز و ساز من
زاهد چو از نماز تو کاری نمی رود
هم مستی شبانه و راز و نیاز من
حافظ ز گريه سوخت بگو حالش ای صبا
با شاه دوست پرور دشمن گداز من

 

parisa

متخصص بخش
غزل ۴۰۱
چون شوم خاک رهش دامن بیفشاند ز من
ور بگويم دل بگردان رو بگرداند ز من
روی رنگین را به هر کس می نمايد همچو گل
ور بگويم بازپوشان بازپوشاند ز من
چشم خود را گفتم آخر يک نظر سیرش ببین
گفت می خواهی مگر تا جوی خون راند ز من
او به خونم تشنه و من بر لبش تا چون شود
کام بستانم از او يا داد بستاند ز من
گر چو فرهادم به تلخی جان برآيد باک نیست
بس حکايت های شیرين باز می ماند ز من
گر چو شمعش پیش میرم بر غمم خندان شود
ور برنجم خاطر نازک برنجاند ز من
دوستان جان داد هام بهر دهانش بنگريد
کو به چیزی مختصر چون با زمی ماند ز من
صبر کن حافظ که گر زين دست باشد درس غم
عشق در هر گوشه ای اف ا سنه ای خواند ز من

 

parisa

متخصص بخش
غزل ۴۰۲
نکته ای دلکش بگويم خال آن مه رو ببین
عقل و جان را بسته زنجیر آن گیسو ببین
عیب دل کردم که وحشی وضع و هرجايی مباش
گفت چشم شیرگیر و غنج آن آهو ببین
حلقه زلفش تماشاخانه باد صباست
جان صد صاحب دل آن جا بسته يک مو ببین
عابدان آفتاب از دلبر ما غافلند
ای ملمتگو خدا را رو مبین آن رو ببین
زلف دل دزدش صبا را بند بر گردن نهاد
با هواداران ره رو حیله هندو ببین
اين که من در جست و جوی او ز خود فارغ شدم
کس نديده ست و نبیند مثلش از هر سو ببین
حافظ ار در گوشه محراب می نالد رواست
ای نصیحتگو خدا را آن خم ابرو ببین
از مراد شاه منصور ای فلک سر برمتاب
تیزی شمشیر بنگر قوت بازو ببین

 

parisa

متخصص بخش
غزل ۴۰۳
شراب لعل کش و روی مه جبینان بین
خلف مذهب آنان جمال اينان بین
به زير دلق ملمع کمندها دارند
درازدستی اين کوته آستینان بین
به خرمن دو جهان سر فرو نمی آرند
دماغ و کبر گدايان و خوشه چینان بین
بهای نیم کرشمه هزار جان طلبند
نیاز اهل دل و ناز نازنینان بین
حقوق صحبت ما را به باد داد و برفت
وفای صحبت ياران و همنشینان بین
اسیر عشق شدن چاره خلص من است
ضمیر عاقبت انديش پیش بینان بین
کدورت از دل حافظ ببرد صحبت دوست
صفای همت پاکان و پاکدينان بین

 

parisa

متخصص بخش
غزل ۴۰۴
می فکن بر صف رندان نظری بهتر از اين
بر در میکده می کن گذری بهتر از اين
در حق من لبت اين لطف که می فرمايد
سخت خوب است ولیکن قدری بهتر از اين
آن که فکرش گره از کار جهان بگشايد
گو در اين کار بفرما نظری بهتر از اين
ناصحم گفت که جز غم چه هنر دارد عشق
برو ای خواجه عاقل هنری بهتر از اين
دل بدان رود گرامی چه کنم گر ندهم
مادر دهر ندارد پسری بهتر از اين
من چو گويم که قدح نوش و لب ساقی بوس
بشنو از من که نگويد دگری بهتر از اين
کلک حافظ شکرين میوه نباتیست به چین
که در اين باغ نبینی ثمری بهتر از اين

 

parisa

متخصص بخش
غزل ۴۰۵
به جان پیر خرابات و حق صحبت او
که نیست در سر من جز هوای خدمت او
بهشت اگر چه نه جای گناهکاران است
بیار باده که مستظهرم به همت او
چراغ صاعقه آن سحاب روشن باد
که زد به خرمن ما آتش محبت او
بر آستانه میخانه گر سری بینی
مزن به پای که معلوم نیست نیت او
بیا که دوش به مستی سروش عالم غیب
نويد داد که عام است فیض رحمت او
مکن به چشم حقارت نگاه در من مست
که نیست معصیت و زهد بی مشیت او
نمی کند دل من میل زهد و توبه ولی
به نام خواجه بکوشیم و فر دولت او
مدام خرقه حافظ به باده در گرو است
مگر ز خاک خرابات بود فطرت او

 

parisa

متخصص بخش
غزل ۴۰۶
گفتا برون شدی به تماشای ماه نو
از ماه ابروان منت شرم باد رو
عمريست تا دلت ز اسیران زلف ماست
غافل ز حفظ جانب ياران خود مشو
مفروش عطر عقل به هندوی زلف ما
کان جا هزار نافه مشکین به نیم جو
تخم وفا و مهر در اين کهنه کشته زار
آن گه عیان شود که بود موسم درو
ساقی بیار باده که رمزی بگويمت
از سر اختران کهن سیر و ماه نو
شکل هلل هر سر مه می دهد نشان
از افسر سیامک و ترک کله زو
حافظ جناب پیر مغان مامن وفاست
درس حديث عشق بر او خوان و ز او شنو

 

parisa

متخصص بخش
غزل ۴۰۷
مزرع سبز فلک ديدم و داس مه نو
يادم از کشته خويش آمد و هنگام درو
گفتم ای بخت بخفتیدی و خورشید دمید
گفت با اين همه از سابقه نومید مشو
گر روی پاک و مجرد چو مسیحا به فلک
از چراغ تو به خورشید رسد صد پرتو
تکیه بر اختر شب دزد مکن کاين عیار
تاج کاووس ببرد و کمر کیخسرو
گوشوار زر و لعل ار چه گران دارد گوش
دور خوبی گذران است نصیحت بشنو
چشم بد دور ز خال تو که در عرصه حسن
بیدقی راند که برد از مه و خورشید گرو
آسمان گو مفروش اين عظمت کاندر عشق
خرمن مه به جوی خوشه پروين به دو جو
آتش زهد و ريا خرمن دين خواهد سوخت
حافظ اين خرقه پشمینه بینداز و برو

 

parisa

متخصص بخش
غزل ۴۰۸
ای آفتاب آينه دار جمال تو
مشک سیاه مجمره گردان خال تو
صحن سرای ديده بشستم ولی چه سود
کاين گوشه نیست درخور خیل خیال تو
در اوج ناز و نعمتی ای پادشاه حسن
يا رب مباد تا به قیامت زوال تو
مطبوعتر ز نقش تو صورت نبست باز
طغرانويس ابروی مشکین مثال تو
در چین زلفش ای دل مسکین چگونه ای
کشفته گفت باد صبا شرح حال تو
برخاست بوی گل ز در آشتی درآی
ای نوبهار ما رخ فرخنده فال تو
تا آسمان ز حلقه به گوشان ما شود
کو عشو های ز ابروی همچون هلل تو
تا پیش بخت بازروم تهنیت کنان
کو مژده ای ز مقدم عید وصال تو
اين نقطه سیاه که آمد مدار نور
عکسیست در حديقه بینش ز خال تو
در پیش شاه عرض کدامین جفا کنم
شرح نیازمندی خود يا ملل تو
حافظ در اين کمند سر سرکشان بسیست
سودای کج مپز که نباشد مجال ت

 

parisa

متخصص بخش
غزل ۴۰۹
ای خونبهای نافه چین خاک راه تو
خورشید سايه پرور طرف کله تو
نرگس کرشمه می برد از حد برون خرام
ای من فدای شیوه چشم سیاه تو
خونم بخور که هیچ ملک با چنان جمال
از دل نیايدش که نويسد گناه تو
آرام و خواب خلق جهان را سبب تويی
زان شد کنار ديده و دل تکیه گاه تو
با هر ستار های سر و کار است هر شبم
از حسرت فروغ رخ همچو ماه تو
ياران همنشین همه از هم جدا شدند
مايیم و آستانه دولت پناه تو
حافظ طمع مبر ز عنايت که عاقبت
آتش زند به خرمن غم دود آه تو

 

parisa

متخصص بخش
غزل ۴۱۰
ای قبای پادشاهی راست بر بالی تو
زينت تاج و نگین از گوهر والی تو
آفتاب فتح را هر دم طلوعی می دهد
از کله خسروی رخسار مه سیمای تو
جلوه گاه طاير اقبال باشد هر کجا
سايه اندازد همای چتر گردون سای تو
از رسوم شرع و حکمت با هزاران اختلف
نکته ای هرگز نشد فوت از دل دانای تو
آب حیوانش ز منقار بلغت می چکد
طوطی خوش لهجه يعنی کلک شکرخای تو
گر چه خورشید فلک چشم و چراغ عالم است
روشنايی بخش چشم اوست خاک پای تو
آن چه اسکندر طلب کرد و ندادش روزگار
جرعه ای بود از زلل جام جان افزای تو
عرض حاجت در حريم حضرتت محتاج نیست
راز کس مخفی نماند با فروغ رای تو
خسروا پیرانه سر حافظ جوانی می کند
بر امید عفو جان بخش گنه فرسای تو

 

parisa

متخصص بخش
غزل ۴۱۱
تاب بنفشه می دهد طره مشک سای تو
پرده غنچه می درد خنده دلگشای تو
ای گل خوش نسیم من بلبل خويش را مسوز
کز سر صدق می کند شب همه شب دعای تو
من که ملول گشتمی از نفس فرشتگان
قال و مقال عالمی می کشم از برای تو
دولت عشق بین که چون از سر فقر و افتخار
گوشه تاج سلطنت می شکند گدای تو
خرقه زهد و جام می گر چه نه درخور همند
اين همه نقش می زنم از جهت رضای تو
شور شراب عشق تو آن نفسم رود ز سر
کاين سر پرهوس شود خاک در سرای تو
شاهنشین چشم من تکیه گه خیال توست
جای دعاست شاه من بی تو مباد جای تو
خوش چمنیست عارضت خاصه که در بهار حسن
حافظ خوش کلم شد مرغ سخنسرای تو

 

parisa

متخصص بخش
غزل ۴۱۲
مرا چشمیست خون افشان ز دست آن کمان ابرو
جهان بس فتنه خواهد ديد از آن چشم و از آن ابرو
غلم چشم آن ترکم که در خواب خوش مستی
نگارين گلشنش روی است و مشکین سايبان ابرو
هللی شد تنم زين غم که با طغرای ابرويش
که باشد مه که بنمايد ز طاق آسمان ابرو
رقیبان غافل و ما را از آن چشم و جبین هر دم
هزاران گونه پیغام است و حاجب در میان ابرو
روان گوشه گیران را جبینش طرفه گلزاريست
که بر طرف سمن زارش همی گردد چمان ابرو
دگر حور و پری را کس نگويد با چنین حسنی
که اين را اين چنین چشم است و آن را آن چنان ابرو
تو کافردل نمی بندی نقاب زلف و می ترسم
که محرابم بگرداند خم آن دلستان ابرو
اگر چه مرغ زيرک بود حافظ در هواداری
به تیر غمزه صیدش کرد چشم آن کمان ابرو

 

parisa

متخصص بخش
غزل ۴۱۳
خط عذار يار که بگرفت ماه از او
خوش حلقه ايست لیک به در نیست راه از او
ابروی دوست گوشه محراب دولت است
آن جا بمال چهره و حاجت بخواه از او
ای جرعه نوش مجلس جم سینه پاک دار
کیینه ايست جام جهان بین که آه از او
کردار اهل صومعه ام کرد می پرست
اين دود بین که نامه من شد سیاه از او
سلطان غم هر آن چه تواند بگو بکن
من برده ام به باده فروشان پناه از او
ساقی چراغ می به ره آفتاب دار
گو برفروز مشعله صبحگاه از او
آبی به روزنامه اعمال ما فشان
باشد توان سترد حروف گناه از او
حافظ که ساز مطرب عشاق ساز کرد
خالی مباد عرصه اين بزمگاه از او
آيا در اين خیال که دارد گدای شهر
روزی بود که ياد کند پادشاه از او

 

parisa

متخصص بخش
غزل ۴۱۴
گلبن عیش می دمد ساقی گلعذار کو
باد بها رمی وزد باده خوشگوار کو
هر گل نو ز گلرخی ياد همی کند ولی
گوش سخن شنو کجا ديده اعتبار کو
مجلس بزم عیش را غالیه مراد نیست
ای دم صبح خوش نفس نافه زلف يار کو
حسن فروشی گلم نیست تحمل ای صبا
دست زدم به خون دل بهر خدا نگار کو
شمع سحرگهی اگر لف ز عارض تو زد
خصم زبان دراز شد خنجر آبدار کو
گفت مگر ز لعل من بوسه نداری آرزو
مردم از اين هوس ولی قدرت و اختیار کو
حافظ اگر چه در سخن خازن گنج حکمت است
از غم روزگار دون طبع سخن گزار کو

 

parisa

متخصص بخش
غزل ۴۱۵
ای پیک راستان خبر يار ما بگو
احوال گل به بلبل دستان سرا بگو
ما محرمان خلوت انسیم غم مخور
با يار آشنا سخن آشنا بگو
برهم چو می زد آن سر زلفین مشکبار
با ما سر چه داشت ز بهر خدا بگو
هر کس که گفت خاک در دوست توتیاست
گو اين سخن معاينه در چشم ما بگو
آن کس که منع ما ز خرابات می کند
گو در حضور پیر من اين ماجرا بگو
گر ديگرت بر آن در دولت گذر بود
بعد از ادای خدمت و عرض دعا بگو
هر چند ما بديم تو ما را بدان مگیر
شاهانه ماجرای گناه گدا بگو
بر اين فقیر نامه آن محتشم بخوان
با اين گدا حکايت آن پادشا بگو
جا نها ز دام زلف چو بر خاک می فشاند
بر آن غريب ما چه گذشت ای صبا بگو
جان پرور است قصه ارباب معرفت
رمزی برو بپرس حديثی بیا بگو
حافظ گرت به مجلس او راه می دهند
می نوش و ترک زرق ز بهر خدا ب
 
بالا