• توجه: در صورتی که از کاربران قدیمی ایران انجمن هستید و امکان ورود به سایت را ندارید، میتوانید با آیدی altin_admin@ در تلگرام تماس حاصل نمایید.

برگزیده ای از اشعار فروغ فرخزاد

سنجاقي

متخصص بخش گفتگوی آزاد
گناه



گنه كردم گناهي پر ز لذت

كنار پيكري لرزان و مدهوش

خداوندا چه مي دانم چه كردم

در آن خلوتگه تاريك و خاموش



در آن خلوتگه تاريك و خاموش

نگه كردم بچشم پر ز رازش

دلم در سينه بي تابانه لرزيد

ز خواهش هاي چشم پر نيازش



در آن خلوتگه تاريك و خاموش

پريشان در كنار او نشستم

لبش بر روي لب هايم هوس ريخت

زاندوه دل ديوانه رستم



فرو خواندم بگوشش قصه عشق:

ترا مي خواهم اي جانانه من

ترا مي خواهم اي آغوش جانبخش

ترا اي عاشق ديوانه من



هوس در ديدگانش شعله افروخت

شراب سرخ در پيمانه رقصيد

تن من در ميان بستر نرم

بروي سينه اش مستانه لرزيد



گنه كردم گناهي پر ز لذت

در آغوشي كه گرم و آتشين بود

گنه كردم ميان بازواني

كه داغ و كينه جوي و آهنين بود
 

سنجاقي

متخصص بخش گفتگوی آزاد
رؤيا



با اميدي گرم و شادي بخش

با نگاهي مست و رؤيائي

دخترك افسانه مي خواند

نيمه شب در كنج تنهائي:



بي گمان روزي ز راهي دور

مي رسد شهزاده اي مغرور

مي خورد بر سنگفرش كوچه هاي شهر

ضربه سم ستور بادپيمايش



مي درخشد شعله خورشيد

بر فراز تاج زيبايش

تار و پود جامه اش از زر

سينه اش پنهان به زير رشته هائي از در و گوهر



مي كشاند هر زمان همراه خود سوئي

باد ... پرهاي كلاهش را

يا بر آن پيشاني روشن

حلقه موي سياهش را



مردمان در گوش هم آهسته مي گويند،

«آه . . . او با اين غرور و شوكت و نيرو»

«در جهان يكتاست»

«بي گمان شهزاده اي والاست»



دختران سر مي كشند از پشت روزن ها

گونه هاشان آتشين از شرم اين ديدار

سينه ها لرزان و پرغوغا

در طپش از شوق يك پندار



«شايد او خواهان من باشد.»



ليك گوئي ديده شهزاده زيبا

ديده مشتاق آنان را نمي بيند

او از اين گلزار عطرآگين

برگ سبزي هم نمي چيند



همچنان آرام و بي تشويش

مي رود شادان براه خويش

مي خورد بر سنگفرش كوچه هاي شهر

ضربه سم ستور بادپيمايش



مقصد او خانه دلدار زيبايش

مردمان از يكديگر آهسته مي پرسند

«كيست پس اين دختر خوشبخت؟»



ناگهان در خانه مي پيچد صداي در

سوي در گوئي ز شادي مي گشايم پر

اوست . . . آري . . . اوست



«آه، اي شهزاده، اي محبوب رؤيائي

نيمه شب ها خواب مي ديدم كه مي آئي.»



زير لب چون كودكي آهسته مي خندد

با نگاهي گرم و شوق آلود

بر نگاهم راه مي بندد



«اي دو چشمانت رهي روشن بسوي شهر زيبائي

اي نگاهت باده ئي در جام مينائي

آه، بشتاب اي لبت همرنگ خون لاله خوشرنگ صحرائي

ره بسي دور است

ليك در پايان اين ره . . . قصر پر نور است.»



مي نهم پا بر ركاب مركبش خاموش

مي خزم در سايه آن سينه و آغوش

مي شوم مدهوش.



باز هم آرام و بي تشويش

مي خورد بر سنگفرش كوچه هاي شهر

ضربه سم ستور بادپيمايش

مي درخشد شعله خورشيد

برفراز تاج زيبايش.



مي كشم همراه او زين شهر غمگين رخت.

مردمان با ديده حيران

زير لب آهسته مي گويند

«دختر خوشبخت! . . .»
 

سنجاقي

متخصص بخش گفتگوی آزاد
نغمه درد



در مني و اينهمه زمن جدا

با مني و ديده ات بسوي غير

بهر من نمانده راه گفتگو

تو نشسته گرم گفتگوي غير



غرق غم دلم بسينه مي طپد

با تو بي قرار و بي تو بي قرار

واي از آن دمي كه بي خبر زمن

بركشي تو رخت خويش ازين ديار



سايه توام بهر كجا روي

سر نهاده ام به زير پاي تو

چون تو در جهان نجسته ام هنوز

تا كه بر گزينمش بجاي تو



شادي و غم مني بحيرتم

خواهم از تو ... در تو آورم پناه

موج وحشيم كه بي خبر ز خويش

گشته ام اسير جذبه هاي ماه



گفتي از تو بگسلم ... دريغ و درد

رشته وفا مگر گسستني است؟

بگسلم ز خويش و از تو نگسلم

عهد عاشقان مگر شكستني است؟



ديدمت شبي بخواب و سرخوشم

وه ... مگر بخواب ها به بينمت

غنچه نيستي كه مست اشتياق

خيزم وز شاخه ها بچينمت



شعله مي كشد به ظلمت شبم

آتش كبود ديدگان تو

ره مبند ... بلكه ره برم بشوق.

در سراچه غم نهان تو
 

سنجاقي

متخصص بخش گفتگوی آزاد
گمشده



بعد از آن ديوانگي ها اي دريغ

باورم نايد كه عاشق گشته ام

گوئيا «او» مرده در من كاينچنين

خسته و خاموش و باطل گشته ام



هر دم از آئينه مي پرسم ملول

چيستم ديگر، بچشمت چيستم؟

ليك در آئينه مي بينم كه، واي

سايه اي هم زانچه بودم نيستم



همچو آن رقاصه هندو به ناز

پاي مي كوبم ولي بر گور خويش

وه كه با صد حسرت اين ويرانه را

روشني بخشيده ام از نور خويش



ره نمي جويم بسوي شهر روز

بي گمان در قعر گوري خفته ام

گوهري دارم ولي او را ز بيم

در دل مرداب ها بنهفته ام



مي روم ... اما نمي پرسم ز خويش

ره كجا ... ؟ منزل كجا ... ؟ مقصود چيست؟

بوسه مي بخشم ولي خود غافلم

كاين دل ديوانه را معبود كيست



«او» چو در من مرد، ناگه هر چه بود

در نگاهم حالتي ديگر گرفت

گوئيا شب با دو دست سرد خويش

روح بي تاب مرا در بر گرفت



آه ... آري... اين منم ... اما چه سود

«او» كه در من بود، ديگر، نيست، نيست

مي خروشم زير لب ديوانه وار

«او» كه در من بود، آخر كيست، كيست؟
 

سنجاقي

متخصص بخش گفتگوی آزاد
اندوه پرست



كاش چون پائيز بودم ... كاش چون پائيز بودم

كاش چون پائيز خاموش و ملال انگيز بودم

برگ هاي آرزوهايم يكايك زرد مي شد

آفتاب ديدگانم سرد مي شد

آسمان سينه ام پر درد مي شد

ناگهان توفان اندوهي به جانم چنگ مي زد

اشگ هايم همچو باران

دامنم را رنگ مي زد

وه ... چه زيبا بود اگر پائيز بودم

وحشي و پر شور و رنگ آميز بودم

شاعري در چشم من مي خواند ... شعري آسماني

در كنارم قلب عاشق شعله مي زد

در شرار آتش دردي نهاني

نغمه من ...

همچو آواي نسيم پر شكسته

عطر غم مي ريخت بر دل هاي خسته

پيش رويم:

چهره تلخ زمستان جواني

پشت سر:

آشوب تابستان عشقي ناگهاني

سينه ام:

منزلگه اندوه و درد و بدگماني

كاش چون پائيز بودم ... كاش چون پائيز بودم
 

سنجاقي

متخصص بخش گفتگوی آزاد
قرباني



امشب بر آستان جلال تو

آشفته ام ز وسوسه الهام

جانم از اين تلاش به تنگ آمد

اي شعر ... اي الهه خون آشام



ديريست كان سرود خدائي را

در گوش من به مهر نمي خواني

دانم كه باز تشنه خون هستي

اما ... بس است اينهمه قرباني



خوش غافلي كه از سر خودخواهي

با بنده ات به قهر چها كردي

چون مهر خويش در دلش افكندي

او را ز هر چه داشت جدا كردي



دردا كه تا بروي تو خنديدم

در رنج من نشستي و كوشيدي

اشكم چون رنگ خون شقايق شد

آنرا بجام كردي و نوشيدي



چون نام خود بپاي تو افكندم

افكنديم به دامن دام ننگ

آه ... اي الهه كيست كه مي كوبد



آئينه اميد مرا بر سنگ؟

در عطر بوسه هاي گناه آلود

رؤياي آتشين ترا ديدم

همراه با نواي غمي شيرين



در معبد سكوت تو رقصيدم

اما ... دريغ و درد كه جز حسرت

هرگز نبوده باده به جام من

افسوس ... اي اميد خزان ديده



كو تاج پر شكوفه نام من؟

از من جز اين دو ديده اشگ آلود

آخر بگو ... چه مانده كه بستاني؟

اي شعر ... اي الهه خون آشام

ديگر بس است ... اينهمه قرباني!
 

سنجاقي

متخصص بخش گفتگوی آزاد
آرزو



كاش بر ساحل رودي خاموش

عطر مرموز گياهي بودم

چو بر آنجا گذرت مي افتاد

بسراپاي تو لب مي سودم



كاش چون ناي شبان مي خواندم

بنواي دل ديوانه تو

خفته بر هودج مواج نسيم

مي گذشتم ز در خانه تو



...



كاش چون ياد دل انگيز زني

مي خزيدم به دلت پر تشويش

ناگهان چشم ترا مي ديدم

خيره بر جلوه زيبائي خويش



كاش در بستر تنهائي تو

پيكرم شمع گنه مي افروخت

ريشه زهد تو و حسرت من

زين گنه كاري شيرين مي سوخت



كاش از شاخه سرسبز حيات

گل اندوه مرا مي چيدي

كاش در شعر من اي مايه عمر

شعله راز مرا مي ديدي
 

سنجاقي

متخصص بخش گفتگوی آزاد
آبتني



لخت شدم تا در آن هواي دل انگيز

پيكر خود را به آب چشمه بشويم

وسوسه مي ريخت بر دلم شب خاموش

تا غم دل را بگوش چشمه بگويم



آب خنك بود و موج هاي درخشان

ناله كنان گرد من به شوق خزيدند

گوئي با دست هاي نرم و بلورين

جان و تنم را بسوي خويش كشيدند



بادي از آن دورها وزيد و شتابان

دامني از گل بروي گيسوي من ريخت

عطر دلاويز و تند پونه وحشي

از نفس باد در مشام من آويخت



چشم فرو بستم و خموش و سبكروح

تن به علف هاي نرم و تازه فشردم

همچو زني كاو غنوده در بر معشوق

يكسره خود را به دست چشمه سپردم



روي دو ساقم لبان مرتعش آب

بوسه زن و بي قرار و تشنه و تبدار

ناگه در هم خزيد ... راضي و سرمست

جسم من و روح چشمه سار گنه كار
 

سنجاقي

متخصص بخش گفتگوی آزاد
بر گور ليلي



آخر گشوده شد ز هم آن پرده هاي راز

آخر مرا شناختي اي چشم آشنا

چون سايه ديگر از چه گريزان شوم ز تو

من هستم آن عروس خيالات ديرپا



چشم منست اينكه در او خيره مانده اي

ليلي كه بود؟ قصه چشم سياه چيست؟

در فكر اين مباش كه چشمان من چرا

چون چشم هاي وحشي ليلي سياه نيست



در چشم هاي ليلي اگر شب شكفته بود

در چشم من شكفته گل آتشين عشق

لغزيده بر شكوفه لب هاي خامشم

بس قصه ها ز پيچ و خم دلنشين عشق



در بند نقش هاي سرابي و غافلي

برگرد ... اين لبان من، اين جام بوسه ها

از دام بوسه راه گريزي اگر كه بود

ما خود نمي شديم چنين رام بوسه ها!
 

سنجاقي

متخصص بخش گفتگوی آزاد
اعتراف



تا نهان سازم از تو بار دگر

راز اين خاطر پريشان را

مي كشم بر نگاه ناز آلود

نرم و سنگين حجاب مژگان را



دل گرفتار خواهش جانسوز

از خدا راه چاره مي جويم

پارساوار در برابر تو

سخن از زهد و توبه مي گويم



آه ... هرگز گمان مبر كه دلم

با زبانم رفيق و همراهست

هر چه گفتم دروغ بود، دروغ

كي ترا گفتم آنچه دلخواهست



تو برايم ترانه مي خواني

سخنت جذبه اي نهان دارد

گوئيا خوابم و ترانه تو

از جهاني دگر نشان دارد



شايد اينرا شنيده اي كه زنان

در دل «آري» و «نه» به لب دارند

ضعف خود را عيان نمي سازند

رازدار و خموش و مكارند



آه، من هم زنم، زني كه دلش

در هواي تو مي زند پر و بال

دوستت دارم اي خيال لطيف

دوستت دارم اي اميد محال
 

سنجاقي

متخصص بخش گفتگوی آزاد
ياد يكروز



خفته بوديم و شعاع آفتاب

بر سراپامان بنرمي مي خزيد

روي كاشي هاي ايوان دست نور

سايه هامان را شتابان مي كشيد



موج رنگين افق پايان نداشت

آسمان از عطر روز آكنده بود

گرد ما گوئي حرير ابرها

پرده اي نيلوفري افكنده بود



«دوستت دارم» خموش و خسته جان

باز هم لغزيد بر لب هاي من

ليك گوئي در سكوت نيمروز

گم شد از بي حاصلي آواي من



ناله كردم: آفتاب ... اي آفتاب

بر گل خشكيده اي ديگر متاب

تشنه لب بوديم و او ما را فريفت

در كوير زندگاني چون سراب



در خطوط چهره اش ناگه خزيد

سايه هاي حسرت پنهان او

چنگ زد خورشيد بر گيسوي من

آسمان لغزيد در چشمان او



آه ... كاش آن لحظه پاياني نداشت

در غم هم محو و رسوا مي شديم

كاش با خورشيد مي آميختيم

كاش همرنگ افق ها مي شديم
 

سنجاقي

متخصص بخش گفتگوی آزاد
موج



تو در چشم من همچو موجي

خروشنده و سركش و ناشكيبا

كه هر لحظه ات مي كشاند بسوئي

نسيم هزار آرزوي فريبا



تو موجي

تو موجي و درياي حسرت مكانت

پريشان رنگين افق هاي فردا

نگاه مه آلوده ديدگانت



تو دائم بخود در ستيزي

تو هرگز نداري سكوني

تو دائم ز خود مي گريزي

تو آن ابر آشفته نيلگوني



چه مي شد خدايا ...

چه مي شد اگر ساحلي دور بودم؟

شبي با دو بازوي بگشوده خود

ترا مي ربودم ... ترا مي ربودم
 

سنجاقي

متخصص بخش گفتگوی آزاد
اندوه تنهايي



پشت شيشه برف مي بارد

پشت شيشه برف مي بارد

در سكوت سينه ام دستي

دانه اندوه مي كارد



مو سپيد آخر شدي اي برف

تا سرانجامم چنين ديدي

در دلم باريد ... اي افسوس

بر سر گورم نباريدي



چون نهالي سست مي لرزد

روحم از سرماي تنهائي

مي خزد در ظلمت قلبم

وحشت دنياي تنهائي



ديگرم گرمي نمي بخشي

عشق، اي خورشيد يخ بسته

سينه ام صحراي نوميديست

خسته ام، از عشق هم خسته



غنچه شوق تو هم خشكيد

شعر، اي شيطان افسونكار

عاقبت زين خواب دردآلود

جان من بيدار شد، بيدار



بعد از او بر هر چه رو كردم

ديدم افسون سرابي بود

آنچه مي گشتم به دنبالش
 

سنجاقي

متخصص بخش گفتگوی آزاد
قصه اي در شب



چون نگهباني كه در كف مشعلي دارد

مي خرامد شب ميان شهر خواب آلود

خانه ها با روشنائي هاي رؤيايي

يك به يك درگيرودار بوسه بدرود



ناودان ها ناله ها سر داده در ظلمت

در خروش از ضربه هاي دلكش باران

مي خزد بر سنگفرش كوچه هاي دور

نور محوي از پي فانوس شبگردان



دست زيبائي دري را مي گشايد نرم

مي دود در كوچه برق چشم تبداري

كوچه خاموشست و در ظلمت نمي پيچد

بانگ پاي رهروي از پشت ديواري



باد از ره مي رسد عريان و عطر آلود

خيس، باران مي كشد تن بر تن دهليز

در سكوت خانه مي پيچد نفس هاشان

ناله هاي شوقشان لرزان و وهم انگيز



چشم ها در ظلمت شب خيره بر راهست

جوي مي نالد كه «آيا كيست دلدارش؟»

شاخه ها نجوا كنان در گوش يكديگر

«اي دريغا ... در كنارش نيست دلدارش»



كوچه خاموشست و در ظلمت نمي پيچد

بانگ پاي رهروي از پشت ديوار

مي خزد در آسمان خاطري غمگين

نرم نرمك ابر دودآلود پنداري



بر كه مي خندد فسون چشمش اي افسوس؟

وز كدامين لب لبانش بوسه مي جويد؟

پنجه اش در حلقه موي كه مي لغزد؟

با كه در خلوت بمستي قصه مي گويد؟



تيرگي ها را بدنبال چه مي كاوم؟

پس چرا در انتظارش باز بيدارم؟

در دل مردان كدامين مهر جاويد است؟

نه ... دگر هرگز نمي آيد بديدارم



پيكري گم مي شود در ظلمت دهليز

باد در را با صدائي خشك مي بندد

مرده اي گوئي درون حفره گوري

بر اميدي سست و بي بنياد مي خندد
 

سنجاقي

متخصص بخش گفتگوی آزاد
شكست نياز



آتشي بود و فسرد

رشته اي بود و گسست

دل چو از بند تو رست

جام جادوئي اندوه شكست



آمدم تا بتو آويزم

ليك ديدم كه تو آن شاخه بي برگي

ليك ديدم كه تو به چهره اميدم

خنده مرگي



وه چه شيرينست

بر سر گور تو اي عشق نيازآلود

پاي كوبيدن

وه چه شيرينست

از تو اي بوسه سوزنده مرگ آور

چشم پوشيدن



وه چه شيرينست

از تو بگسستن و با غير تو پيوستن

در بروي غم دل بستن

كه بهشت اينجاست

بخدا سايه ابر و لب كشت اينجاست



تو همان به كه نينديشي

بمن و درد روانسوزم

كه من از درد نياسايم

كه من از شعله نيفروزم
 

سنجاقي

متخصص بخش گفتگوی آزاد
پاسخ



بر روي ما نگاه خدا خنده مي زند.

هر چند ره به ساحل لطفش نبرده ايم

زيرا چو زاهدان سيه كار خرقه پوش

پنهان ز ديدگان خدا مي نخورده ايم



پيشاني ار ز داغ گناهي سيه شود

بهتر ز داغ مهر نماز از سر ريا

نام خدا نبردن از آن به كه زير لب

بهر فريب خلق بگوئي خدا خدا



ما را چه غم كه شيخ شبي در ميان جمع

بر رويمان ببست به شادي در بهشت

او مي گشايد ... او كه به لطف و صفاي خويش

گوئي كه خاك طينت ما را ز غم سرشت



توفان طعنه خنده ما را ز لب نشست

كوهيم و در ميانه دريا نشسته ايم

چون سينه جاي گوهر يكتاي راستيست

زين رو بموج حادثه تنها نشسته ايم



مائيم ... ما كه طعنه زاهد شنيده ايم

مائيم ... ما كه جامه تقوي دريده ايم

زيرا درون جامه بجز پيكر فريب

زين هاديان راه حقيقت نديده ايم!



آن آتشي كه در دل ما شعله مي كشيد

گر در ميان دامن شيخ اوفتاده بود

ديگر بما كه سوخته ايم از شرار عشق

نام گناهكاره رسوا! نداده بود



بگذار تا به طعنه بگويند مردمان

در گوش هم حكايت عشق مدام! ما

«هرگز نميرد آنكه دلش زنده شد بعشق

ثبت است در جريده عالم دوام ما»
 

سنجاقي

متخصص بخش گفتگوی آزاد
شكوفه اندوه



شادم كه در شرار تو مي سوزم

شادم كه در خيال تو مي گريم

شادم كه بعد وصل تو باز اينسان

در عشق بي زوال تو مي گريم



پنداشتي كه چون ز تو بگسستم

ديگر مرا خيال تو در سر نيست

اما چه گويمت كه جز اين آتش

بر جان من شراره ديگر نيست



شب ها چو در كناره نخلستان

كارون ز رنج خود به خروش آيد

فريادهاي حسرت من گوئي

از موج هاي خسته به گوش آيد



شب لحظه اي بساحل او بنشين

تا رنج آشكار مرا بيني

شب لحظه اي به سايه خود بنگر

تا روح بي قرار مرا بيني



من با لبان سرد نسيم صبح

سر مي كنم ترانه براي تو

من آن ستاره ام كه درخشانم

هر شب در آسمان سراي تو



غم نيست گر كشيده حصاري سخت

بين من و تو پيكر صحراها

من آن كبوترم كه به تنهائي

پر مي كشم به پهنه درياها



شادم كه همچو شاخه خشكي باز

در شعله هاي قهر تو مي سوزم

گوئي هنوز آن تن تبدارم

كز آفتاب شهر تو مي سوزم



در دل چگونه ياد تو مي ميرد

ياد تو ياد عشق نخستين است

ياد تو آن خزان دل انگيزيست

كاو را هزار جلوه رنگين است



بگذار زاهدان سيه دامن

رسوا ز كوي و انجمنم خوانند

نام مرا به ننگ بيالايند

اينان كه آفريده شيطانند



اما من آن شكوفه اندوهم

كز شاخه هاي ياد تو مي رويم

شب ها ترا بگوشه تنهائي

در ياد آشناي تو مي جويم
 

سنجاقي

متخصص بخش گفتگوی آزاد
ديوار



در گذشت پر شتاب لحظه هاي سرد

چشم هاي وحشي تو در سكوت خويش

گرد من ديوار مي سازد

مي گريزم از تو در بيراه هاي راه





تا ببينم دشت ها را در غبار ماه

تا بشويم تن به آب چشمه هاي نور

در مه رنگين صبح گرم تابستان

پر كنم دامان ز سوسن هاي صحرائي

بشنوم بانگ خروسان را ز بام كلبه دهقان





مي گريزم از تو تا در دامن صحرا

سخت بفشارم بروي سبزه ها پا را

يا بنوشم شبنم سرد علف ها را





مي گريزم از تو تا در ساحلي متروك

از فراز صخره هاي گمشده در ابر تاريكي

بنگرم رقص دوار انگيز توفان هاي دريا را





در غروبي دور

چون كبوترهاي وحشي زير پر گيرم

دشت ها را، كوه ها را، آسمان ها را

بشنوم از لابلاي بوته هاي خشك

نغمه هاي شادي مرغان صحرا را





مي گريزم از تو تا دور از تو بگشايم

راه شهر آرزوها را

و درون شهر ...

قفل سنگين طلائي قصر رؤيا را



ليك چشمان تو با فرياد خاموشش

راه ها را در نگاهم تار مي سازد

همچنان در ظلمت رازش

گرد من ديوار مي سازد



عاقبت يكروز ...

مي گريزم از فسون ديده ترديد

مي تراوم همچو عطري از گل رنگين رؤياها

مي خزم در موج گيسوي نسيم شب

مي روم تا ساحل خورشيد

در جهاني خفته در آرامشي جاويد



نرم مي لغزم درون بستر ابري طلائي رنگ

پنجه هاي نور مي ريزد بروي آسمان شاد

طرح بس آهنگ



من از آنجا سر خوش و آزاد

ديده مي دوزم به دنيائي كه چشم پر فسون تو

راه هايش را به چشمم تار مي سازد

ديده مي دوزم بدنيائي كه چشم پر فسون تو

همچنان در ظلمت رازش

گرد آن ديوار مي سازد
 

سنجاقي

متخصص بخش گفتگوی آزاد
ستيزه



شب چو ماه آسمان پر راز

گرد خود آهسته مي پيچد حرير راز

او چو مرغي خسته از پرواز

مي نشيند بر درخت خشك پندارم

شاخه ها از شوق مي لرزند



در رگ خاموششان آهسته مي جوشد

خون يادي دور

زندگي سر مي شكد چون لاله اي وحشي

از شكاف گور

از زمين دست نسيمي سرد

برگ هاي خشك را با خشم مي روبد



آه ... بر ديوار سخت سينه ام گوئي

ناشناسي مشت مي كوبد

«باز كن در ... اوست

باز كن در ... اوست»



من به خود آهسته مي گويم:

باز هم رؤيا

آنهم اينسان تيره و درهم

بايد از داروي تلخ خواب

عاقبت بر زخم بيداري نهم مرهم

مي فشارم پلك هاي خسته را بر هم

ليك بر ديوار سخت سينه ام با خشم

ناشناسي مشت مي كوبد

«باز كن در ... اوست

باز كن در ... اوست»

دامن از آن سرزمين دور برچيده

ناشكيبا دشت ها را نورديده

روزها در آتش خورشيد رقصيده

نيمه شب ها چون گلي خاموش

در سكوت ساحل مهتاب روئيده

«باز كن در ... اوست»

آسمان ها را به دنبال تو گرديده

در ره خود خسته و بي تاب

ياسمن ها را به بوي عشق بوئيده

بال هاي خسته اش را در تلاشي گرم

هر نسيم رهگذر با مهر بوسيده

«باز كن در ... اوست

باز كن در ... اوست»

اشك حسرت مي نشيند بر نگاه من

رنگ ظلمت مي دود در رنگ آه من



ليك من با خشم مي گويم:

باز هم رؤيا

آنهم اينسان تيره و درهم

بايد از داروي تلخ خواب

عاقبت بر زخم بيداري نهم مرهم

مي فشارم پلك هاي خسته را بر هم
 

سنجاقي

متخصص بخش گفتگوی آزاد
قهر



نگه دگر بسوي من چه مي كني؟

چو در بر رقيب من نشسته اي

به حيرتم كه بعد از آن فريب ها

تو هم پي فريب من نشسته اي



به چشم خويش ديدم آن شب اي خدا

كه جام خود به جام ديگري زدي

چو فال حافظ آن ميانه باز شد

تو فال خود به نام ديگري زدي



برو ... برو ... بسوي او، مرا چه غم

تو آفتابي ... او زمين ... من آسمان

بر او بتاب زآنكه من نشسته ام

به ناز روي شانه ستارگان



بر او بتاب زآنكه گريه مي كند

در اين ميانه قلب من به حال او

كمال عشق باشد اين گذشت ها

دل تو مال من، تن تو مال او



تو كه مرا به پرده ها كشيده اي

چگونه ره نبرده اي به راز من؟

گذشتم از تن تو زانكه در جهان

تني نبود مقصد نياز من



اگر بسويت اين چنين دويده ام

به عشق عاشقم نه بر وصال تو

به ظلمت شبان بي فروغ من

خيال عشق خوشتر از خيال تو



كنون كه در كنار او نشسته اي

تو و شراب و دولت وصال او!

گذشته رفت و آن فسانه كهنه شد

تن تو ماند و عشق بي زوال او!
 
بالا