• توجه: در صورتی که از کاربران قدیمی ایران انجمن هستید و امکان ورود به سایت را ندارید، میتوانید با آیدی altin_admin@ در تلگرام تماس حاصل نمایید.

جغرافیای دل

baroon

متخصص بخش ادبیات
دلم قلمرو جغرافياى ويرانى است
هواى ناحيه ما هميشه بارانى است

دلم ميان دو درياى سرخ مانده سياه
هميشه برزخ دل تنگه پريشانى است

مهار عقده آتشفشان خاموشم
گدازه هاى دلم دردهاى پنهانى است

صفات بغض مرا فرصت بروز دهيد
درون سينه من انفجار زندانى است

تو فيض يك اقيانوس آب آرامى
سخاوتى، كه دلم خواهشى بيابانى است ...
 

sinareza

متخصص بخش ادبیات
چغرافياي كوچك من بازوان توست

اي كاش تنگ تر شود اين سرزمين به من
 

sinareza

متخصص بخش ادبیات
این دستهای توست
که تمامِ جغرافیای جهان را
نشانم می دهد...
و من همیشه
بی اجازه
به دست هایت سفر می کنم ..
 

sinareza

متخصص بخش ادبیات
تو که از جغرافیای زندگی
بیخبری
چه گونه
پا به زمین دل من می گذاری؟ ...
 

sinareza

متخصص بخش ادبیات
در جست وجوی تو
چشمهایم از نفس افتاد
کجای جغرافیای من
ایستاده ای؟

که اسمانم ابریست.
 

baroon

متخصص بخش ادبیات



در جستجوی تو چشمانم از نفس افتاد؛

در کجای جغرافیای دلت ایستاده ام که خانه ام ابری است؟

همیشه دلتنگ توام...



یادگار از
[FONT=\][FONT=\]پانته آ [FONT=\]:گل:

 

baroon

متخصص بخش ادبیات



اختلاف نداریم!

کمی جغرافیای ما مختلف است!

قلب من شمال شرقی تنم می تپد

قلب تو جنوب مرکزی ات

من دلتنگ ماضی توام که بعید شده!

تو اسیر حالی، فرقی ندارد ساده یا استمراری

فصل مشترکی که نود درجه اختلاف دارد!

رویا های تو، کابوس های من




 

baroon

متخصص بخش ادبیات



از تمامی جهان تنها به اطلس نگاه تو دلخوشم

و رازی که
بوی پونه‌های وحشی را بدهد...

:گل:
 

baroon

متخصص بخش ادبیات


تمام جغرافیای قلبم را می شناسم. کوه های بلندش را، دره های عمیقش را، جنگل های فشرده و تو در تویش را و دریاهای ژرف و آبی اش را…

کوه های بلند مهربانی اش را می شناسم، دره های سیاهش را، رودهای عشقی که به هر سو روان است و جنگل فشرده ی شک را که از انبوه درختان سر به فلک کشیده پرسش های بی پایان بوجود آمده است.
همه را می شناسم…. همه را می بینم…. هر اتفاقی که می افتد آگاهم…

اما خیلی بد است که آدم زمین قلبش را وجب به وجب بشناسد اما نتواند جلوی زمین لرزه را بگیرد! می بینم که ابرهای باران زا می آیند، می بارند و می روند. سیلاب ها را می بینم که بر زمین دلم جاری می شوند… اما راهی نمی شناسم که راه بر سیلاب ها ببندم. وقتی برف محبّت می بارد می دانم که همه جا یخ خواهد زد، منجمد خواهد شد و راه را بر پویایی رودبارهای کوچک خواهد بست.

اما… در بارش این برف، در روان شدن سیلاب، در لرزش زمین…ناچارم ناچار!
این اتفاق ها که می افتد خارج از گستره توانایی من است… آگاهی من آمدنشان را پیش بینی می کند اما جلوی رخ دادنشان را نمی گیرد… این آگاهی تنها رنجم می دهد.
چرا که می دانم…می دانم که چه ها در سرزمین دلم خواهند کرد و من در برابرشان جز “نگریستن” چاره ای ندارم!

در جست و جوی آن نیرو هستم ، آن توان، آن قدرتی که باز می دارد و جلوی ویرانی را می گیرد. چیزی فراتر از بینش… فراتر از دانستن، فراتر از آگاهی…
جغرافیای قلبم را خوب می شناسم… پیر و بلد این راهم!

سپری می خواهم که در برم گیرد و سرزمین قلبم را از گزند “آمدنی های ناگهان” در امان نگه دارد. سرچشمه ای که رویین تنم کند.
این ” نیرو ” را ، این وان را، این سپر را، این سرچشمه را نمی شناسم!

هنوز پس از این همه سال که از فوران آگاهی می گذرد می بینم که بسیار ناتوانم! بسیار بیشتر از بینشی که دارم… بسیار دردناک تر از آگاهی ای که بدان می بالم…
با چشمان جغرافیادانم ناتوانی ام را روشن می بینم. اما درمانش را نمی شناسم. از چه جنس است؟ از کدام سو می آید؟ چگونه می آید؟ می آید؟!
 
آخرین ویرایش:

baroon

متخصص بخش ادبیات

از آبهای جهان
سهم بی کرانگی ام
جزیره‏ای‏ست
که در خود
شناورم کرده است

جزیره ای که
تویی ابتدای اقیانوسش
و انتهای زمینی که
شاعرم کرده است!
:گل:



 

shakira

متخصص بخش پزشکی
عشق بورز،

به تو عشق خواهند ورزید ...

عشق همچون دو بخش یک فرمول جبری،

تعادل ریاضی دارد ...

:گل:
 
بالا