• توجه: در صورتی که از کاربران قدیمی ایران انجمن هستید و امکان ورود به سایت را ندارید، میتوانید با آیدی altin_admin@ در تلگرام تماس حاصل نمایید.

حرف های تکراری

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Tasnim

New member
برای تو
برای دلی که آرام
بی هوا
بی دلیل
دل بست
می نویسم

برای تو
برای نگاهی که
لحظه ای
نقطه ای
به نگاهی رسید
می نویسم

برای تو
برای دل
برای نگاه

اما برای هوایم
چه کسی خواهد نوشت؟
وقتی صدای باران
ترانه ی برگریزان درختان
سکوت شب
و ماه
...
هوایی ام می کند

تو
برای هوای من
می نویسی؟...
 

Tasnim

New member
تو
در دیرگاه شب
به خواب هایی آمده ای
که من مدت هاست
به انتظارت
بیدارشان کرده ام ...!!!
 

Tasnim

New member
ماه که تمام می شود​
به تو میرسم وصدایت میکنم​
نه به نام کوچکت​
به نام تمام پنجره هایی که تو را زیسته اند​
انقدر دوستت دارم​
که گاه میخواهم​
تنها درون یک قاب عکس با تو زندگی کنم...
 

Tasnim

New member
شبي كه آسمونمو گرفتي
نه آسمون، كه جونمو گرفتي
شبي كه دست رفتن تو رو شد
شبي كه ديدنت يه آرزو شد
تازه شروع شد غم بيشمارم
تازه دونستم كه كجاي كارم
اگه شكستم اگه نا ندارم
اگه كسي رو جز خدا ندارم
مهم چشاتن كه يه وقت نشن خيس
مهم تويي درداي من مهم نيس
بر نميگردي حتي توي "اي كاش "
داري ميري مواظب خودت باش...
 

Tasnim

New member
بوی اشک می آید
مي خواستم بي خيال شوم اما مگر ميشد؟

سرم را هر طرف بر مي گرداندم همه چيز با دست تو را نشانم ميداد!

عجب خيال بيهوده اي!

تو کجا....اينجا کجا؟!

راستش را بگو! اگر نيستي اين همه بوي قاصدک از کجا آمده که مرا مدهوش خود مي کند؟

يکي نيست بگويد: " دختر! باز هم که خيالاتي شدي...ول نميکني! "

فکر و خيال که ماليات ندارد!

مي خواهم تا صبح خيال کنم اينجايي...

تا صبح خيال کنم هوا بوي قاصدک مي دهد...

تا صبح دعا کنم هيچ وقت خورشيد نيايد که تو از خلوتم هجرت کني!

بگذار عود بسوزانم!

هوا خفه است....زيادي بوي اشک مي دهد... .

تو هم شمع روشن کن...

چه شاعرانه!شمع!

گل که تو باشي...

من هم مي شوم پروانه....!

با نگاهي که از شرم سکوتمان گر گرفته مي گويم:

نکند اين اتاق کوچک همان بهشتي است که وعده داده اند؟!

لبخند مي زني....نگاهت را مي دوزي به شمعي که افروخته اي...رد نگاهت را مي گيرم و خيره
خيره شعله لرزان شمع را نگاه مي کنم... !انگار هزار و يک حرف ناگفته مان باهم تلاقي مي کنند!

آنوقت سرم را بر مي گردانم تا يواشکي نگاه نجيبت را بدزدم...که مي بينم نيستي!

باز هم رفته اي!

چه زود...چه نا فرجام!

هيچ وقت ندانستم چرا براي رفتن اين همه شتاب مي کني؟

دلم را به زانو در آورده اي!

چقدر هوا خفه است...

انگار بوي اشک تازه مي آيد !
 
وضعیت
موضوع بسته شده است.
بالا