• توجه: در صورتی که از کاربران قدیمی ایران انجمن هستید و امکان ورود به سایت را ندارید، میتوانید با آیدی altin_admin@ در تلگرام تماس حاصل نمایید.

دقایقی چند با اشعار قیصر امین پور

..::آبی دل::..

متخصص بخش

به نام خداوندگار شاعران !!

left.jpg

زنده یاد قیصر امین پور یکی از محبوب ترین شاعر های من هست !
قصد دارم این جا ویژه ترین اشعارش رو جمع آوری کنم...
پس لطفا همینجوری از کنار تاپیک نگذر دو تا شعر اول رو بخون اگه خوشت اومد همیشه سر بزن اگه نه وقتت رو تلف نکن!
 

..::آبی دل::..

متخصص بخش
..::سفر ايستگاه ::..


قطار می‌رود

تو می‌روی

تمام ایستگاه می‌رود


و من چقدر ساده‌ام

كه سال‌های سال

در انتظار تو

كنار این قطار ِ رفته ایستاده‌ام

و همچنان

به نرده‌های ایستگاهِ رفته

تكیه داده‌ام!
 

..::آبی دل::..

متخصص بخش
..::حسرت همیشگی::..


حرفهای ما هنوز ناتمام...

تا نگاه می کنی:
وقت رفتن است
بازهم همان حکایت همیشگی !

پیش از آنکه با خبر شوی

لحظه ی عظیمت تو ناگزیر می شود

آی...

ناگهان
چقدر زود
دیر می شود!
 

..::آبی دل::..

متخصص بخش
..::تکیه داده ام به باد::..

تكيه‌ داده‌ام‌

‌به‌ باد

با عصاي‌ استوايي‌ام‌

روي‌ ريسمان‌ آسمان‌

‌ايستاده‌ام‌

بر لب‌ دو پرتگاه‌ ناگهان‌

ناگهاني‌ از صدا

ناگهاني‌ از سكوت‌

زير پاي‌ من‌

‌دهان دره ی‌ سقوط‌

‌بازمانده‌ است‌

ناگزير

با صدايي‌ از سكوت‌

تا هميشه‌

روي‌ برزخ‌ دو پرتگاه‌

‌راه‌ مي‌روم‌
 

..::آبی دل::..

متخصص بخش
*.::درد واره ها::.*

دردهای من
جامه نیستند
تا ز تن در آورم
چامه و چکامه نیستند
تا به رشته ی سخن درآورم
نعره نیستند
تا ز نای جان بر آورم

دردهای من نگفتنی
دردهای من نهفتنی است

دردهای من
گرچه مثل دردهای مردم زمانه نیست
درد مردم زمانه است
مردمی که چین پوستینشان
مردمی که رنگ روی آستینشان
مردمی که نامهایشان
جلد کهنه ی شناسنامه هایشان
درد می کند

من ولی تمام استخوان بودنم
لحظه های ساده ی سرودنم
درد می کند

انحنای روح من
شانه های خسته ی غرور من
تکیه گاه بی پناهی دلم شکسته است
کتف گریه های بی بهانه ام
بازوان حس شاعرانه ام
زخم خورده است

دردهای پوستی کجا؟
درد دوستی کجا؟

این سماجت عجیب
پافشاری شگفت دردهاست
دردهای آشنا
دردهای بومی غریب
دردهای خانگی
دردهای کهنه ی لجوج

اولین قلم
حرف حرف درد را
در دلم نوشته است
دست سرنوشت
خون درد را
با گلم سرشته است
پس چگونه سرنوشت ناگزیر خویش را رها کنم؟
درد
رنگ و بوی غنچه ی دل است
پس چگونه من
رنگ و بوی غنچه را ز برگهای تو به توی آن جدا کنم؟

دفتر مرا
دست درد می زند ورق
شعر تازه ی مرا
درد گفته است
درد هم شنفته است
پس در این میانه من
از چه حرف می زنم؟

درد، حرف نیست
درد، نام دیگر من است
من چگونه خویش را صدا کنم؟
 

rahnama

پدر ایران انجمن
دردهای پوستی کجا؟
درد دوستی کجا؟


:دست:
آفرین به شما با این تایپیک عالی​
 

baroon

متخصص بخش ادبیات
چرا عاقلان را نصیحت کنیم؟
بیایید از عشق صحبت کنیم


تمام عبادات ما عادت است
به بی‌عادتی کاش عادت کنیم


چه اشکال دارد پس از هر نماز
دو رکعت گلی را عبادت کنیم؟


به هنگام نیّت برای نماز
به آلاله‌ها قصد قربت کنیم


چه اشکال دارد که در هر قنوت
دمی بشنو از نی حکایت کنیم؟


چه اشکال دارد در آیینه‌ها
جمال خدا را زیارت کنیم؟


مگر موج دریا ز دریا جداست؟
چرا بر «یکی» حکم «کثرت» کنیم؟


پراکندگی حاصل «کثرت» است
بیایید تمرین «وحدت» کنیم


«وجود» تو چون عین «ماهیت» است
چرا باز بحث «اصالت» کنیم؟


اگر عشق خود علت اصلی است
چرا بحث «معلول» و «علت» کنیم؟


بیا جیب احساس و اندیشه را
پر از نُقل مهر و محبت کنیم


پر از «گلشن راز، از «عقل سرخ»
پر از «کیمیای سعادت» کنیم


بیایید تا عینِ عین القضات
میان دل و دین قضاوت کنیم


اگر سنّت اوست نوآوری
نگاهی هم از نو به سنّت کنیم


مگو کهنه شد رسم عهد الست
بیایید تجدید بیعت کنیم


برادر چه شد رسم اخوانیه؟
بیا یاد عهد اخوّت کنیم


بگو قافیه سست یا نادرست
همین بس که ما ساده صحبت کنیم


خدایا دلی آفتابی بده
که از باغ گلها حمایت کنیم


رعایت کن آن عاشقی را که گفت:
"بیا عاشقی را رعایت کنیم"
 
آخرین ویرایش:

ahmadfononi

معاونت انجمن
دستور زبان عشق



دست عشق از دامن دل دور باد!


می‌توان آیا به دل دستور داد؟

می‌توان آیا به دریا حكم كرد

كه دلت را یادی از ساحل مباد؟

موج را آیا توان فرمود: ایست!

باد را فرمود: باید ایستاد؟

آنكه دستور زبان عشق را

بی‌گزاره در نهاد ما نهاد

خوب می‌دانست تیغ تیز را


در كف مستی نمی‌بایست داد
 

ahmadfononi

معاونت انجمن
طرحی برای صلح (1)


كودك با گربه‌هایش در حیاط خانه بازی می‌كند


مادر، كنار چرخ خیاطی


آرام رفته در نخ سوزن


عطر بخار چای تازه


در خانه می‌پیچد

صدای در!


ـ «شاید پدر!»​
 

ahmadfononi

معاونت انجمن
طرحی برای صلح (2)


شهیدی كه بر خاك می‌خفت


چنین در دلش گفت:


«اگر فتح این است


كه دشمن شكست،


چرا همچنان دشمنی هست؟»​
 

ahmadfononi

معاونت انجمن
طرحی برای صلح (3)


شهیدی كه بر خاك می‌خفت


سرانگشت در خون خود می‌زد و می‌نوشت


دو سه حرف بر سنگ:


«به امید پیروزی واقعی


نه در جنگ،


كه بر جنگ!»​
 

ahmadfononi

معاونت انجمن
دردواره ها


دردهای من


جامه نیستند


تا ز تن در آورم


چامه و چکامه نیستند


تا به رشته ی سخن درآورم


نعره نیستند


تا ز نای جان بر آورم


دردهای من نگفتنی


دردهای من نهفتنی است


دردهای من


گرچه مثل دردهای مردم زمانه نیست


درد مردم زمانه است


مردمی که چین پوستینشان


مردمی که رنگ روی آستینشان


مردمی که نامهایشان


جلد کهنه ی شناسنامه هایشان


درد می کند


من ولی تمام استخوان بودنم


لحظه های ساده ی سرودنم


درد می کند



انحنای روح من


شانه های خسته ی غرور من


تکیه گاه بی پناهی دلم شکسته است


کتف گریه های بی بهانه ام


بازوان حس شاعرانه ام


زخم خورده است


دردهای پوستی کجا؟


درد دوستی کجا؟


این سماجت عجیب


پافشاری شگفت دردهاست


دردهای آشنا


دردهای بومی غریب


دردهای خانگی


دردهای کهنه ی لجوج


اولین قلم


حرف حرف درد را


در دلم نوشته است


دست سرنوشت


خون درد را


با گلم سرشته است


پس چگونه سرنوشت ناگزیر خویش را رها کنم؟


درد


رنگ و بوی غنچه ی دل است


پس چگونه من


رنگ و بوی غنچه را ز برگهای تو به توی آن جدا کنم؟


دفتر مرا


دست درد می زند ورق


شعر تازه ی مرا


درد گفته است


درد هم شنفته است


پس در این میانه من


از چه حرف می زنم؟


درد، حرف نیست


درد، نام دیگر من است


من چگونه خویش را صدا کنم؟
 

ahmadfononi

معاونت انجمن
اگر دل دليل است


سراپا اگر زرد و پژمرده ايم


ولى دل به پائيز نسپرده ايم

چو گلدان خالى لب پنجره

پر از خاطرات ترک خورده ايم

اگر داغ دل بود، ما ديده ايم

اگر خون دل بود، ما خورده ايم

اگر دل دليل است، آورده ايم

اگر دشنه دشمنان، گردنيم

اگر خنجر دوستان، گرده ايم

گواهى بخواهيد، اينک گواه

همين زخم هايى که نشمرده ايم!


دلى سر بلند و سرى سر به زير

از اين دست عمرى به سر برده ايم
 

ahmadfononi

معاونت انجمن
کوه گريه مي‌کند: آبشار، آبشار!



سنگ ناله مي‌کند: رود، رود بي‌قرار


کوه گريه مي‌کند: آبشار، آبشار!

آه سرد مي‌کشد باد، باد داغدار

خاک مي‌زند به سر، آسمان سوگوار


سرو از کمر خميد، لاله واژگون دميد

برگ و بار باغ ريخت، سبز سبز در بهار

ذره ذره آب شد، التهاب آفتاب غرق پيچ ‌و تاب شد، جست‌وجوي جويبار

در لبش ترانه‌ آب، از گدازه‌هاي درد

در دلش غمي مذاب، صخره صخره کوهوار

از سلاله‌ي سحاب، از تبار آفتاب

آتش زبان او، ذوالفقار آب‌دار

زير خاک گم شوند، قله‌هاي استوار؟
بي‌تو گر دمي زنم، هر دمي هزار غم

روي شانه‌ي دلم، هر غمي هزار بار

هر چه نثر بشکفم، پيش پاي تو نثار!
 

ahmadfononi

معاونت انجمن
يک لحظه از نگاه تو کافي است




اي عشق، اي ترنم نامت ترانه‌ها


معشوق آشناي همه‌ عاشقانه‌ها

اي معني جمال به هر صورتي که هست

مضمون و محتواي تمام ترانه‌ها

با هر نسيم، دست تکان مي‌دهد گلي

هر نامه‌اي ز نام تو دارد نشانه‌ها

هر کس زبان حال خودش را ترانه گفت:

گل با شکوفه، خوشه‌ي گندم به دانه‌ها

شبنم به شرم و صبح به لبخند و شب به راز

دريا به موج و موج به ريگ کرانه‌ها

باران قصيده‌اي است تر و تازه و روان

آتش ترانه‌اي به زبان زبانه‌ها

اما مرا زبان غزل‌خواني تو نيست

شبنم چگونه دم زند از بي‌کرانه‌ها

کوچه به کوچه سر زده‌ام کو به کوي تو

چون حلقه در به در زده‌ام سر به خانه‌ها

يک لحظه از نگاه تو کافي است تا دلم

سودا کند دمي به همه جاودانه‌ها
 

ahmadfononi

معاونت انجمن
شعري براي جنگ


مي خواستم



شعري براي جنگ بگويم


ديدم نمي شود


ديگر قلم زبان دلم نيست



گفتم :



بايد زمين گذاشت قلمها را



ديگر سلاح سرد سخن کارساز نيست


بايد سلاح تيزتري برداشت


بايد براي جنگ



از لوله ي تفنگ بخوانم



- با واژه ي فشنگ -



مي خواستم



شعري براي جنگ بگويم


شعري براي شهر خودم - دزفول -



ديدم که لفظ ناخوش موشک را



بايد به کار برد


اما



موشک


زيبايي کلام مرا مي کاست


گفتم که بيت ناقص شعرم



از خانه هاي شهر که بهتر نيست


بگذار شعر من هم


چون خانه هاي خاکي مردم


خرد و خراب باشد و خون آلود


بايد که شعر خاکي و خونين گفت


بايد که شعر خشم بگويم



شعر فصيح فرياد


- هر چند ناتمام -


گفتم :


در شهر ما



ديوارها دوباره پر از عکس لاله هاست



اينجا



وضعيت خطر گذرا نيست


آژير قرمز است که مي نالد



تنها ميان ساکت شبها



بر خواب ناتمام جسدها


خفاشهاي وحشي دشمن



حتي ز نور روزنه بيزارند


بايد تمام پنجره ها را



با پرده هاي کور بپوشانيم



اينجا


ديوار هم



ديگر پناه پشت کسي نيست



کاين گور ديگري است که استاده است



در انتظار شب



ديگر ستارگان را



حتي


هيچ اعتماد نيست


شايد ستاره ها



شبگردهاي دشمن ما باشند



اينجا



حتي



از انفجار ماه تعجب نمي کنند



اينجا



تنها ستارگان


از برجهاي فاصله مي بينند



که شب



چه قدر موقع منفوري است



اما اگر ستاره زبان مي داشت



چه شعرها که از بد شب مي گفت



گوياتر از زبان من گنگ



آري



شب موقع بدي است



هر شب تمام ما



با چشم هاي زل زده مي بينيم



عفريت مرگ را



کابوس آشناي شب کودکان شهر



هر شب لباس واقعه مي پوشد


اينجا



هر شام خامشانه به خود گفته ايم :



شايد



اين شام ، شام آخر ما باشد



اينجا



هر شام خامشانه به خود گفته ايم :



امشب



در خانه هاي خاکي خواب آلود



جيغ کدام مادر بيدار است



که در گلو نيامده مي خشکد ؟


اينجا



گاهي سر بريده ي مردي را



تنها



بايد ز بام دور بياريم



تا در ميان گور بخوابانايم



يا سنگ و خاک و آهن خونين را



وقتي به چنگ و ناخن خود مي کنيم



در زير خاک ِ گل شده مي بينيم :


زن روي چرخ کوچک خياطي



خاموش مانده است



اينجا سپور هر صبح



خاکستر عزيز کسي را



همراه مي برد



اينجا براي ماندن



حتي هوا کم است



اينجا خبر هميشه فراوان است



اخبار بارهاي گل و سنگ



بر قلبهاي کوچک



در گورهاي تنگ


اما
من از درون سينه خبر دارم



از خانه هاي خونين



از قصه ي عروسک خون آلود



از انفجار مغز سري کوچک


بر بالشي که مملو روياهاست


- روياي کودکانه ي شيرين -



از آن شب سياه



آن شب که در غبار



مردي به روي جوي خيابان



خم بود



با چشم هاي سرخ و هراسان


دنبال دست ديگر خود مي گشت



باور کنيد



من با دو چشم مات خودم ديدم



که کودکي ز ترس خطر تند مي دويد



اما سري نداشت



لختي دگر به روي زمين غلتيد


و ساعتي دگر


مردي خميده پشت و شتابان


سر را به ترک بند دوچرخه



سوي مزار کودک خود مي برد



چيزي درون سينه ي او کم بود ....


اما



اين شانه هاي گرد گرفته



چه ساده و صبور



وقت وقوع فاجعه مي لرزند


اينان



هر چند



بشکسته زانوان و کمرهاشان



استاده اند فاتح و نستوه



- بي هيچ خان و مان -



در گوششان کلام امام است



- فتواي استقامت و ايثار -



بر دوششان درفش قيام است



باري


اين حرفهاي داغ دلم را



ديوار هم توان شنيدن نداشته است



آيا تو را توان شنيدن هست ؟



ديوار !


ديوار سرد سنگي سيار !


آيا رواست مرده بماني



در بند آنکه زنده بماني ؟​
نه !
بايد گلوي مادر خود را



از بانگ رود رود بسوزانيم



تا بانگ رود رود نخشکيده است



بايد سلاح تيز تري برداشت


ديگر سلاح سرد سخن کارساز نيست...​
 

ahmadfononi

معاونت انجمن
تو ميتواني؟


من سال‌هاي سال مُردم


تا اينكه يك دم زندگي كردم


تو مي‌تواني


يك ذره


يك مثقال


مثل من بميري؟​
 

ahmadfononi

معاونت انجمن
در اين زمانه


در اين زمانه هيچ‌كس خودش نيست


كسي براي يك نفس خودش نيست

همين دمي كه رفت و بازدم شد

نفس ـ نفس، نفس ـ نفس خودش نيست

همين هوا كه عين عشق پاك است

گره كه خود با هوس خودش نيست

خداي ما اگر كه در خود ماست

كسي كه بي‌خداست، پس خودش نيست

دلي كه گرد خويش مي‌تند تار،

اگرچه قدر يك مگس، خودش نيست

مگس، به هركجا، به‌جز مگس نيست

ولي عقاب در قفس، خودش نيست

تو اي من، اي عقاب ِ بسته‌بالم

اگرچه بر تو راه ِ پيش و پس نيست

تو دست‌كم كمي شبيه خود باش

در اين جهان كه هيچ‌كس خودش نيست

تمام درد ِ ما همين خود ِ ماست

تمام شد، همين و بس: خودش نيست
 

ahmadfononi

معاونت انجمن
تقصير عشق بود



باران گرفت نيزه و قصد مصاف کرد

آتش نشست و خنجر خود را غلاف کرد

گويي که آسمان سر نطقي فصيح داشت

با رعد سرفه هاي گران سينه صاف کرد

تا راز عشق ما به تمامي بيان شود

با آب ديده آتش دل ائتلاف کرد

جايي دگر براي عبادت نيافت عشق

آمد به گرد طايفه ي ما طواف کرد

اشراق هر چه گشت ضريحي دگر نيافت

در گوشه اي ز مسجد دل اعتکاف کرد

تقصير عشق بود که خون کرد بي شمار

بايد به بي گناهي دل اعتراف کرد
 

ahmadfononi

معاونت انجمن
حسرت پرواز


ديري‌است از خود، از خدا، از خلق دورم

با اين‌همه در عين بي‌تابي صبورم

پيچيده در شاخ درختان، چون گوزني

سرشاخه‌هاي پيچ‌درپيچ غرورم

هر سوي سرگردان و حيران در هوايت

نيلوفرانه پيچكي بي‌تاب نورم

بادا بيفتد سايه‌ي برگي به پايت

باري، به روزي روزگاري از عبورم

از روي يكرنگي شب و روزم يكي شد

همرنگ بختم تيره رختِ سوگ و سورم

خط مي‌خورد در دفتر ايام، نامم

فرقي ندارد بي‌تو غيبت يا حضورم

در حسرت پرواز با مرغابيانم

چون سنگ‌پشتي پير در لاكم صبورم

آخر دلم با سربلندي مي‌گذارد

سنگ تمام عشق را بر خاك گورم

 
بالا