من به دوتا شعر برخوردم كه به نظرم اومد شبيه به هم هستند.گفتم براي شما هم بذارم تا ببينيد.يكي از اين دوشعر رو اكثرا توي كتاب درسي ادبيات خونديم
هوشنگ ابتهاج
شب ستاره کش
چرا به باغ شاخه ای گلی به سر نمی زند
چه شد که در بهار ما پرنده پر نمی زند
چه وحشت است راه را که کس بر ان نمی رود
چرا کسی چراغ جان به رهگذر نمی زند
نشاط عشق رفت و در بر این سرای بسته شد
کنون به غیر غم کسی دگر به در نمی زند
شب ستاره کش همی نشسته روی سینه ام
به لب رسیده جان ولی دم سحر نمی زند
شکوفه امیدم و غمم سیاه می کند
مرا خزان نمی برد مرا تبر نمی زند
سیاوش کسرایی
در این سرای بی کسی ...
در این سرای بی کسی کسی به در نمی زند
به دشت پر ملال ما پرنده پر نمی زند
یکی زشب گرفتگان چراغ بر نمی کند
کسی به کوچه سار شب در سحر نمی زند
نشسته ام در انتظار این غبار بی سوار
دریغ کز شبی چنین سپیده سر نمی زند
دل خراب من دگر خراب تر نمی شود
که خنجر غمت از این خراب تر نمی زند
گذر گهی است پر ستم که اندرو به غیر غم
یکی صلای آشنا به رهگذر نمی زند
چه چشم پاسخ است از این دریچه های بسته ات
برو که هیچ کس ندا به گوش کر نمی زند
نه سایه دارم و نه بر بیفکنندم و سزاست
اگر نه بر درخت تر کسی تبر نمی زند
چرا به باغ شاخه ای گلی به سر نمی زند
چه شد که در بهار ما پرنده پر نمی زند
چه وحشت است راه را که کس بر ان نمی رود
چرا کسی چراغ جان به رهگذر نمی زند
نشاط عشق رفت و در بر این سرای بسته شد
کنون به غیر غم کسی دگر به در نمی زند
شب ستاره کش همی نشسته روی سینه ام
به لب رسیده جان ولی دم سحر نمی زند
شکوفه امیدم و غمم سیاه می کند
مرا خزان نمی برد مرا تبر نمی زند
سیاوش کسرایی
در این سرای بی کسی ...
در این سرای بی کسی کسی به در نمی زند
به دشت پر ملال ما پرنده پر نمی زند
یکی زشب گرفتگان چراغ بر نمی کند
کسی به کوچه سار شب در سحر نمی زند
نشسته ام در انتظار این غبار بی سوار
دریغ کز شبی چنین سپیده سر نمی زند
دل خراب من دگر خراب تر نمی شود
که خنجر غمت از این خراب تر نمی زند
گذر گهی است پر ستم که اندرو به غیر غم
یکی صلای آشنا به رهگذر نمی زند
چه چشم پاسخ است از این دریچه های بسته ات
برو که هیچ کس ندا به گوش کر نمی زند
نه سایه دارم و نه بر بیفکنندم و سزاست
اگر نه بر درخت تر کسی تبر نمی زند
هوشنگ ابتهاج