• توجه: در صورتی که از کاربران قدیمی ایران انجمن هستید و امکان ورود به سایت را ندارید، میتوانید با آیدی altin_admin@ در تلگرام تماس حاصل نمایید.

دیوان اشعار خواجوی کرمانی

Topaz

متخصص بخش تلفن همراه
یاد باد آنکه

یاد باد آنکه بروی تو نظر بود مرا
رخ و زلفت عوض شام و سحر بود مرا
یاد باد آنکه ز نظاره‌ی رویت همه شب
در مه چارده تا روز نظر بود مرا
یاد باد آنکه ز رخسار تو هر صبحدمی
افق دیده پر از شعله‌ی خور بود مرا
یاد باد آنکه ز چشم خوش و لعل لب تو
نقل مجلس همه بادام و شکر بود مرا
یاد باد آنکه ز روی تو و عکس می ناب
دیده پر شعشعه‌ی شمس و قمر بود مرا
یاد باد آنکه گرم زهره‌ی گفتار نبود
آخر از حال تو هر روز خبر بود مرا
یاد باد آنکه چو من عزم سفر میکردم
بر میان دست تو هر لحظه کمر بود مرا
یاد باد آنکه برون آمده بودی بوداع
وز سر کوی تو آهنگ سفر بود مرا
یاد باد آنکه چو خواجو ز لب و دندانت
در دهان شکر و در دیده گهر بود مرا
 

Topaz

متخصص بخش تلفن همراه
ساقیا

ساقیا وقت صبوح آمد بیار آن جام را
می پرستانیم در ده باده‌ی گلفام را
زاهدانرا چون ز منظوری نهانی چاره نیست
پس نشاید عیبت کردن رند درد آشام را
احتراز از عشق میکردم ولی بیحاصلست
هر که از اول تصور میکند فرجام را
من ببوی دانه‌ی خالش بدام افتاده‌ام
گر چه صید نیکوان دولت شمارد دام را
هر که او را ذره‌ئی با ماهرویان مهر نیست
بر چنین عامی فضیلت می‌نهند انعام را
شام را از صبح صادق باز نشناسم ز شوق
چون مهم پرچین کند برصبح صادق شام را
گر بدینسان بر در بتخانه‌ی چین بگذرد
بت‌پرستان پیش رویش بشکنند اصنام را
بر گدایان حکم کشتن هست سلطانرا ولیک
هم بلطف عام او امید باشد عام را
چون به هر معنی که بینی تکیه بر ایام نیست
حیف باشد خواجو ار ضایع کنی ایام را
 

Topaz

متخصص بخش تلفن همراه
میرود

میرود آب رخ از باده‌ی گلرنگ مرا
میزند راه خرد زمزمه‌ی چنگ مرا
دلق از رق به می لعل گرو خواهم کرد
که می لعل برون آورد از رنگ مرا
من که بر سنگ زدم شیشه‌ی تقوی و ورع
محتسب بهر چه بر شیشه زند سنگ مرا
مستم از کوی خرابات ببازار برید
تا همه خلق ببینند بدین رنگ مرا
نام و ننگ ار برود در طلبش باکی نیست
من که بدنام جهانم چه غم از ننگ مرا
ای رخت آینه‌ی جان می چون زنگ بیار
تا ز آئینه‌ی خاطر ببرد زنگ مرا
مطرب آهنگ چنین تیز چه گیری که کند
جان شیرین بلب لعل تو آهنگ مرا
نشد از گوش دلم زمزمه‌ی نغمه‌ی چنگ
تا عنان دل شیدا بشد از چنگ مرا
چون تو در خاطر خواجو بزدی کوس نزول
دو جهان خیمه برون زد ز دل تنگ مرا
 

Topaz

متخصص بخش تلفن همراه
بگوئید

بگوئید ای رفیقان ساربان را
که امشب باز دارد کاروان را
چو گل بیرون شد از بستان چه حاصل
زغلغل بلبل فریاد خوان را
اگر زین پیش جان میپروریدم
کنون بدرود خواهم کرد جان را
بدار ای ساربان محمل که از دور
ببینم آن مه نامهربان را
دمی بر چشمه‌ی چشمم فرود آی
کنون فرصت شمار آب روان را
گر آن جان جهان را باز بینم
فدای او کنم جان و جهان را
چو تیر ار زانکه بیرون شد ز شستم
نهم پی بر پی آن ابرو کمان را
شکر بر خویشتن خندد گر آن ماه
بشکر خنده بگشاید دهان را
چو روی دوستان باغست و بستان
بروی دوستان بین بوستان را
چو می‌دانی که دورانرا بقا نیست
غنیمت دان حضور دوستان را
 

Topaz

متخصص بخش تلفن همراه
آخر ای یار

آخر ای یار فراموش مکن یارانرا
دل سرگشته بدست آر جگر خوارانرا
عام را گر ندهی بار بخلوتگه خاص
ز آستان از چه کنی دور پرستارانرا
وصل یوسف ندهد دست به صد جان عزیز
این چه سودای محالست خریدارانرا
گر نه یاری کند انفاس روان‌بخش نسیم
خبر از مقدم یاران که دهد یارانرا
آنکه چون بنده بهر موی اسیری دارد
کی رهائی دهد از بند گرفتارانرا
دست در دامن تسلیم و رضا باید زد
اگر از پای در آرند گنه کارانرا
روز باران نتوان بار سفر بست ولیک
پیش طوفان سرشکم چه محل بارانرا
دستگاهیست پر از نافه آهوی تتار
حلقه‌ی سنبل مشکین تو عطارانرا
حال خواجو ز سر کوی خرابات بپرس
که نیابی به در صومعه خمارانرا
 

Topaz

متخصص بخش تلفن همراه
بده آن راح روان

بده آن راح روان پرور ریحانی را
که به کاشانه کشیم آن بت روحانی را
من بدیوانگی ار فاش شدم معذورم
کان پری صید کند دیو سلیمانی را
سر به پای فرسش در فکنم همچون گوی
چون برین در کشد آن ابلق چوگانی را
برو ای خواجه اگر زانکه بصد جان عزیز
میفروشند بخر یوسف کنعانی را
گر تو انکار کنی مستی ما را چه عجب
کافران کفر شمارند مسلمانی را
ابر چشمم چو شود سیل فشان از لاله
کوه در دوش کشد جامه‌ی بارانی را
کام درویش جزین نیست که بر وفق مراد
باز بیند علم دولت سلطانی را
چشم خواجو چو سر طبله‌ی در بگشاید
از حیا آب کند گوهر عمانی را
دل این سوخته بربود و بدربان گوید
که بران از درم آن شاعر کرمانی را
 

Topaz

متخصص بخش تلفن همراه
آب آتش میبرد

آب آتش میبرد خورشید شب‌پوش شما
میرود آب حیات از چشمه‌ی نوش شما
شام را تا سایبان روز روشن دیده‌ام
تیره شد شام من از صبح سحرپوش شما
در شب تاریک خورشیدم در آغوش آمدی
همچو زلف ار بودمی یک شب در آغوش شما
از چه رو هندوی مه پوش شما در تاب شد
گر به مستی دوشم آمد دوش بر دوش شما
ای ز روبه بازی آهوی شما در عین خواب
شیر گیران گشته مست از خواب خرگوش شما
مردم چشم عقیق افشان لل بار من
گشته در پاش از لب در پوش خاموش شما
حلقه‌ی گوش شما را تا بود مه مشتری
مشتری باشد غلام حلقه در گوش شما
عیب نبود چون بخوان وصل نبود دسترس
گر به درویشی رسد بوئی ز سر جوش شما
آب حیوانست یا گفتار خواجو یا شکر
ماه تابانست یا گل یا بناگوش شما

 

Topaz

متخصص بخش تلفن همراه
آن تن ماست

آن تن ماست یا میان شما
وان دل ماست یا دهان شما
اگرآن ابرو است و پیشانی
نکشد هیچکس کمان شما
جز کمر کیست آنکه میگنجد
یک سرموی در میان شما
آب رخ پیش ما کسی دارد
که بود خاک آستان شما
میکند مرغ جان ما پرواز
دمبدم سوی آشیان شما
چه بود گر بما رساند باد
بوئی از طرف بوستان شما
خواب خوش را بخواب میبینم
از غم چشم ناتوان شما
زلف دلبند اگر بر افشانند
برفشانیم جان بجان شما
دل خواجو نگر که چون زده است
چنگ در زلف دلستان شما
 

Topaz

متخصص بخش تلفن همراه
اگر سرم برود

اگر سرم برود در سر وفای شما
ز سر برون نرود هرگزم هوای شما
بخاک پای شما کانزمان که خاک شوم
هنوز بر نکنم دل ز خاک پای شما
چو مرغ جان من از آشیان هوا گیرد
کند نزول بخاک در سرای شما
در آن زمان که روند از قفای تابوتم
بود مرا دل سرگشته در قفای شما
شوم نشانه‌ی تیر قضا بدان اومید
که جان ببازم و حاصل کنم رضای شما
کرا بجای شما در جهان توانم دید
چرا که نیست مرا هیچکس بجای شما
ز بندگی شما صد هزارم آزادیست
که سلطنت کند آنکو بود گدای شما
گرم دعای شما ورد جان بود چه عجب
که هست روز و شب اوراد من دعای شما
کجا سزای شما خدمتی توانم کرد
جز اینکه روی نپیچم ز ناسزای شما
غریب نیست اگر شد ز خویش بیگانه
هر آن غریب که گشستست آشنای شما
اگر بغیر شما می‌کند نظر خواجو
چو آب می شودش دیده از حیای شما
 

Topaz

متخصص بخش تلفن همراه
مغنی وقت آن آمد

مغنی وقت آن آمد که بنوازی رباب
صبوحست ای بت ساقی بده شراب
اگرمردم بشوئیدم بب چشم جام
وگر دورم بخوانیدم بواز رباب
فلک در خون جانم رفت و ما در خون دل
می لعل آب کارم برد و ما در کار آب
مرا بر قول مطرب گوش و مطرب در سماع
من از بادام ساقی مست وساقی مست خواب
چو هندو زلف دود آسای او آتش نشین
چو طوطی لعل شکر خای او شیرین جواب
دل از چشمم بفریادست و چشم از دست دل
که هم پرعقابست آفتاب جان عقاب
کبابم از دل پرخون بود وقت صبوح
که مست عشق را نبود برون از دل کباب
سر کویت ز آب چشم مهجوران فرات
سر انگشتت بخون جان مشتاقان خضاب
دلم چون مار مپیچد ز مهرم سرمپیچ
رخت چون ماه می‌تابد ز خواجو رخ متاب
 

Topaz

متخصص بخش تلفن همراه
ای دل نگفتمت

ای دل نگفتمت که ز زلفش عنان بتاب
کاهنگ چین خطا بود از بهر بهر مشک ناب
ای دل نگفتمت که ز لعلش مجوی کام
هر چند کام مست نباشد مگر شراب
ای دل نگفتمت که به چشمش نظر مکن
کز غم چنان شوی که نبینی بخواب خواب
ای دل نگفتمت که ز ترکان بتاب روی
زانرو که ترک ترک ختائی بود و صواب
ای دل نگفتمت که مرو در کمند عشق
آخر بقصد خویش چرا میکنی شتاب
ای دل نگفتمت که مرو در کمند عشق
آخر بقصد خویش چرا میکنی شتاب
ای دل نگفتمت که اگر تشنه مرده‌ئی
سیراب کی شود جگر تشنه از شراب
ای دل نگفتمت که منال ار چه روشنست
کز زخم گوشمال فغان میکند رباب
ای دل نگفتمت که مریز آبروی خویش
پیش رخی کزو برود آبروی آب
ای دل نگفتمت که ز خوبان مجوی مهر
زانرو که ذره مهر نجوید ز آفتاب
ای دل نگفتمت که درین باغ دل مبند
کز این مدت جوی نگشاید به هیچ باب
ای دل نگفتمت که مشو پای‌بند او
زیرا که کبک را نبود طاقت عناب
ای دل نگفتمت که مرو در هوای دل
طاوس را چه غم ز هواداری ذباب
ای دل نگفتمت که طمع بر کن از لبش
هر چند بی نمک نبود لذت کباب
ایدل نگفتمت که سر از سنبلش مپیچ
کافتی از آن کمند چو خواجو در اضطراب
 

Topaz

متخصص بخش تلفن همراه
دیشب خبرت هست

دیشب خبرت هست که در مجلس اصحاب
تا روز نخفتیم من و شمع جگرتاب
از دست دل سوخته و دیده خونبار
یک لحظه نبودیم جدا ز آتش و از آب
من در نظرش سوختمی ز آتش سینه
و او ساختی از بهر من سوخته جلاب
از بسکه فشاندیم در از چشم گهرریز
شد صحن گلستان صدف للی خوشاب
در پاش فکندم سرشوریده از آنروی
کو بود که میسوخت دلش برمن از اصحاب
یاران بخور و خواب بسر برده همه شب
وان سوخته فارغ ز خور و چشم من از خواب
او خون جگر خورده و من خون‌دل ریش
او می به قدح داده و من دل به می ناب
او بر سر من اشک فشان گشته چو باران
و افتاده من دلشده از دیده بغرقاب
من باغم دل ساخته و سوخته در تب
و او از دم دود من دلسوخته در تاب
چون دید که خون دلم از دیده روان بود
میداد روان شربتم از اشک چو عناب
جز شمع جگر سوز که شد همدم خواجو
کس نیست که او را خبری باشد از این باب
 

Topaz

متخصص بخش تلفن همراه
ای خط سبز تو

ای خط سبز تو همچون برگ نیلوفر در آب
قند مصر از شور یاقوت تو چون شکر در آب
عنبرین خطت که چون مشک سیه بر آتشست
مینماید گرد آتش گردی از عنبردرآب
بر گل خودروی رویت کبروی حسن از اوست
سبزه‌ی سیراب را بنگر چو نیلوفر در آب
تا بر آب افکند زلفت چنبر از سیلاب چشم
پیکرم بین غرقه در خونست چون چنبر در آب
مردم دریا نیندیشد ز طوفان زان سبب
مردم چشمم فرو بردست دایم سر در آب
گر چه زر در خاک میجویم که از خاکست زر
روی زردم بین در آب دیده همچون زر در آب
عیب مجنون گو مکن لیلی که شرط عقل نیست
گر نداند حال دردش گو برو بنگر در آب
کشتیی برخشک میرانیم در دریای عشق
وین تن خاکی ز چشم افتاده چون لنگر در آب
چون بنوک خامه خواجو شرح مشتاقی دهد
چشم خونبارش دراندازد روان دفتر در آب
 

Topaz

متخصص بخش تلفن همراه
ای جان من

ای جان من بیاد لبت تشنه بر شراب
هر دم بجام لعل لبت تشنه‌تر شراب
در ده قدح که مردم چشمم نشسته است
در آرزوی نرگس مست تو در شراب
ما را ز جام باده لعلت گریز نیست
آری مراد مست نباشد مگر شراب
بر من بخاک پات که مانند آتشست
گر آب میخورم بهوایت وگر شراب
هر دم که در دلم گذرد نیش غمزه‌ات
گردد ز غصه بردل من نیشتر شراب
در گردش آرم جام طرب تا مرا دمی
از گردش زمانه کند بیخبر شراب
هر دم بروی زرد فرو ریزدم سرشک
چشمم نگر که میدهد از جام زر شراب
خواجو ز بسکه جام میش یاد میکنی
در جان می پرست تو کردست اثر شراب
بازا بغربت از می و مستی که نزد عقل
بر خستگان غریب بود در سفر شراب
 

Topaz

متخصص بخش تلفن همراه
هر که در عهد ازل

هر که در عهد ازل مست شد از جام شراب
سر ببالین ابد باز نهد مست وخراب
بیدلان را رخ زیبا ننمائی به چه وجه
عاشقانرا ز در خویش برانی ز چه باب
می پرستان همه مخمور و عقیقت همه می
عالمی مرده ز بی آبی و عالم همه آب
سر کوی خط و قدت چمن و سنبل و سرو
سمن و عارض و لعلت شکر و جام شراب
دل ما بی لب لعل تو ندارد ذوقی
همه دانند که باشد ز نمک ذوق کباب
هر که درآتش سودای تو امروز بسوخت
ظاهر آنست که فردا بود ایمن ز عذاب
گر چه نقش تو خیالیست که نتوان دیدن
همه شب چشم توام مست نمایند بخواب
ترشود دم به دمم خرقه ز خون دل ریش
زانک رسمست که برجامه فشانند گلاب
پیر گشتی بجوانی و همانی خواجو
دو سه روزی دگر ایام بقا را دریاب
 

Topaz

متخصص بخش تلفن همراه
ای لب میگون تو

ای لب میگون تو هم شکر و هم شراب
وی دل پر خون من هم نمک و هم کباب
خط و لب دلکشت طوطی و شکر ستان
زلف و رخ مهوشت تیره شب و ماهتاب
موی تو و شخص من پر کره و پر شکن
چشم تو و بخت من مست می و مست خواب
گر تو بتیغم زنی کز نظرم دور شو
سایه نگردد جدا ذره‌ئی از آفتاب
لعل تو در چشم من باده بود در قدح
مهر تو در جان من گنج بود در خراب
صعب‌تر از درد من در غم هجران او
دوزخیانرا بحشر هیچ نباشد عذاب
ای تن اگر بیدلی سر ز کمندش مپیچ
وی دل اگر عاشقی روی ز مهرش متاب
لعبت چشمم دمی دور نگردد ز اشک
زانکه نگیرد کنار مردم دریا ز آب
روی ز خواجو مپوش ورنه برآرد خروش
بردر دستور شرق آصف گردون جناب
 

Topaz

متخصص بخش تلفن همراه
من مستم و دل خراب

من مستم و دل خراب جان تشنه و ساغر آب
برخیز و بده شراب بنشین و بزن رباب
ای سام تو بر سحر وی شور تو در شکر
در سنبله‌ات قمر در عقربت آفتاب
برمشک مزن گره برآب مکش ز ره
یا ترک خطا بده یا روی ز ما متاب
در بر رخ ما مبند بر گریه‌ی ما مخند
بگشای ز مه کمند بردار ز رخ نقاب
من بنده‌ام و تو شاه من ابر سیه توماه
من آه زنم تو راه من ناله کنم تو خواب
ای فتنه‌ی صبح خیز آمد گه صبح خیز
درجام عقیق ریز آن باده‌ی لعل ناب
آمد گه طوف و گشت بخرام بسوی دشت
چون دور بقا گذشت بگذر ز ره عتاب
عطار چمن صباست پیراهن گل قباست
تقوی و ورع خطاست مستی وطرب صواب
دردی کش ازین سپس وندیشه مکن ز کس
فرصت شمر این نفس با همنفسان شراب
خواجو می ناب خواه چون تشنه‌ئی آب خواه
از دیده شراب خواه وز گوشه‌ی دل کباب
 

Topaz

متخصص بخش تلفن همراه

دیشب

دیشب درآمد آن بت مه روی شب نقاب
بر مه کشید چنبر و درشب فکند تاب
رخسارش آتش و دل بیچارگان سپند
لعل لبش می و جگر خستگان کباب
برمشتری کشیده ز مشک سیه کمان
برآفتاب بسته ز ریحان تر طناب
در بر قبای شامی پیروزه گون چو ماه
بر سر کلاه شمعی زرکش چو آفتاب
آتشن گرفته آب رخ وی ز تاب می
آبش نهان در آتش و آتش عیان ز آب
هم شمع برفروخته از چهره هم چراغ
هم نقل ریخته ز لب لعل و هم شراب
بنهاده دام بر مه تابان ز عود خام
و افکنده دانه برگل سوری ز مشک ناب
میزد گلاله بر گل و هر لحظه می‌شکست
برمن بعشوه گوشه‌ی بادام نیم خواب
از راه طنز گفت که خواجو چرا برفت
گفتم ز غصه گفت ذهابا بلا ایاب
 

Topaz

متخصص بخش تلفن همراه
برقع از رخ برفکن

برقع از رخ برفکن ای لعبت مشکین نقاب
دردم صبح از شب تاریک بنمای آفتاب
عالم از لعل تو پر شورست و لعلت پرشکر
فتنه از چشم تو بیدارست و چشمت مست خواب
هر سالی کن ز دریا میکنم در باب موج
دیده میبینم که میگوید یکایک را جواب
هم عفی الله مردم چشمم که با این ضعف دل
می فشاند دمبدم بر چهره زردم گلاب
چون بیاد نرگس مستت روم در زیر خاک
روز محشر سر بر آرم از لحد مست و خراب
هر چه نتوان یافت در ظلمت ز آب زندگی
من همان در تیره شب می‌یابم از جام شراب
هیچکس بر تربت مستان نگرید جز قدح
هیچکس درماتم رندان ننالد جز رباب
پیش ازین کیخسرو ار شبرنگ بر جیحون دواند
اشک ما راند بقطره دم بدم گلگون برآب
هر که آرد شرح آب چشم خواجو در قلم
از سر کلکش بریزد رسته‌ی در خوشاب
 

Topaz

متخصص بخش تلفن همراه

ای ز چشمت

ای ز چشمت رفته خواب از چشم خواب
وآب رویت برده آب از روی آب
از شکنج زلف و مهر طلعتت
تاب بر خورشید و در خورشید تاب
بینی ار بینی در آب و آینه
آفتاب روی و روی آفتاب
بر نیندازی بنای عقل و دین
تا ز عارض برنیندازی نقاب
تشنگان وادی عشقت ز چشم
بر سر آبند و از دل بر سراب
پیکرم در مهر ماه روی تو
گشته چون تار قصب بر ماهتاب
زلف و رخسارت شبستانست و شمع
شکر و بادام تو نقل و شراب
خواب را در دور چشم مست تو
ای دریغ ار دیدمی یک شب بخواب
بسکه خواجو سیل می‌بارد ز چشم
خانه صبرش شد از باران خراب
 
بالا