• توجه: در صورتی که از کاربران قدیمی ایران انجمن هستید و امکان ورود به سایت را ندارید، میتوانید با آیدی altin_admin@ در تلگرام تماس حاصل نمایید.

دیوان اشعار خواجوی کرمانی

Topaz

متخصص بخش تلفن همراه
پیش صاحب‌نظران

پیش صاحب‌نظران ملک سلیمان بادست
بلکه آنست سلیمان که ز ملک آزادست
آنکه گویند که برآب نهادست جهان
مشنو ای خواجه که چون درنگری بر بادست
هر نفس مهر فلک بر دگری می‌افتد
چه توان کرد چون این سفله چنین افتادست
دل درین پیرزن عشوه گر دهر مبند
کاین عروسیست که در عقد بسی دامادست
یاد دار این سخن از من که پس از من گوئی
یاد باد آنکه مرا این سخن از وی یادست
آنکه شداد در ایوان ز زر افکندی خشت
خشت ایوان شه اکنون ز سر شدادست
خاک بغداد به مرگ خلفا می‌گرید
ورنه این شط روان چیست که در بغدادست
گر پر از لاله سیراب بود دامن کوه
مرو از راه که آن خون دل فرهادست
همچو نرگس بگشا چشم و ببین کاندر خاک
چند روی چو گل وقامت چون شمشادست
خیمه‌ی انس مزن بردر این کهنه رباط
که اساسش همه بی موقع و بی بنیادست
حاصلی نیست بجز غم ز جهان خواجو را
شادی جان کسی کو ز جهان آزادست
 

Topaz

متخصص بخش تلفن همراه
بسته‌ی بند تو

بسته‌ی بند تو از هر دو جهان آزادست
وانکه دل بر تو نبستست دلش نگشادست
عارضت در شکن طره بدان می‌ماند
کافتابیست که در عقده‌ی راس افتادست
زلف هندو صفتت لیلی و عقلم مجنون
لب جانبخش تو شیرین و دلم فرهادست
سرو را گر چه ببالای تو مانندی نیست
هیچکس نیست که با هیچکسش میلی نیست
بنده با قد تواز سرو سهی آزادست
بد نهادست که سر بر قدمی ننهادست
هرگز از چرخ بد اختر نشدم روزی شاد
مادر دهر مرا خود بچه طالع زادست
دل من بیتو جهانیست پر از فتنه و شور
بده آن باده‌ی نوشین که جهان بر بادست
در غمت همنفسی نیست بجز فریادم
چه توان کرد که فریاد رسم فریادست
بیش ازین ناوک بیداد مزن برخواجو
گر چه بیداد تو از روی حقیقت دادست
 

Topaz

متخصص بخش تلفن همراه
رمضان آمد و

رمضان آمد و شد کار صراحی از دست
بدرستی که دل نازک ساغر بشکست
من که جز باده نمی‌بود بدستم نفسی
دست گیرید که هست این نفسم باد بدست
آنکه بی مجلس مستان ننشستی یکدم
این زمان آمد و در مجلس تذکیر نشست
ماه نو چون ز لب بام بدیدم گفتم
ایدل از چنبر این ماه کجا خواهی جست
در قدح دل نتوان بست مگر صبحدمی
که تو گوئی رمضان بار سفر خواهد بست
خون ساغر بچنین روز نمی‌شاید ریخت
رک بربط بچنین وقت نمی‌باید خست
ماه روزه ست و مرا شربت هجران روزی
روز توبه‌ست و ترا نرگس جادو سرمست
هیچکس نیست که با شحنه بگوید که چرا
کند ابروی تو سرداری مستان پیوست
وقت افطار بجز خون جگر خواجو را
تو مپندار که در مشربه جلابی هست
 

Topaz

متخصص بخش تلفن همراه
هر که او

هر که او دیده‌ی مردم کش مستت دیدست
بس که برنرگس مخمور چمن خندیدست
مردم از هر طرفی دیده در آنکس دارند
که مرا مردم این دیده‌ی حسرت دیدست
ایکه گفتی سر ببریده سخن کی گوید
بنگر این کلک سخن گو که سرش ببریدست
گوئی ان سنبل عنبرشکن مشک‌فروش
بخطا مشک ختن بر سمنت پاشیدست
زان بود زلف تو شوریده که چونرفت به چین
شده زنجیری و بر کوه و کمر گردیدست
سر آن زلف نگونسار سزد گر ببرند
که دل ریش پریشان مرا دزدیدست
خبرت هست که اشکم چو روان می‌گشتی
در قفای تو دویدست و بسر غلتیدست
دم ز مهر تو زنم گر نزنم تا بابد
که دلم مهر تودر عهد ازل ورزیدست
هر چه در باب لب لعل تو گوید خواجو
جمله در گوش کن ای دوست که مرواریدست
وه که از دست سر زلف سیاهت
وه که از دست سر زلف سیاهت چه کشیدست
آنکه دزدیده در آن دیده خونخوار تو دیدست
چون کشد وسمه کمان دو کمان خانه ابروت
گر چه پیوسته کمان بر مه و خورشید کشیدست
جفت این طاق زمرد شد از آنروی چو گیسو
طاق فیروزه‌ی ابروی تو پیوسته خمیدست
سر زلفت ببریدند و ببالات خوش افتاد
یا رب آن شعر سیه برقد خوبت که بریدست
آن خط سبز که از شمع رخت دود برآورد
دود آهیست که در آتش روی تو رسیدست
ای خوش آن صید که وقتی بکمند تو در افتاد
خرم آنمرغ که روزی بهوای تو پریدست
باد را بر سر کوی تو مجالست و مرا نیست
خنک آن باد که بر خاک سر کوت وزیدست
رقمی چند بسرخی که روان در قلم آمد
اشک شنگرفی چشمست که بر نامه چکیدست
خواجو از شوق رخت بسکه کند سیل فشانی
همه پیرامنش از خون جگر لاله دمیدست
 

Topaz

متخصص بخش تلفن همراه
وه که از دست سر زلف سیاهت

وه که از دست سر زلف سیاهت چه کشیدست
آنکه دزدیده در آن دیده خونخوار تو دیدست
چون کشد وسمه کمان دو کمان خانه ابروت
گر چه پیوسته کمان بر مه و خورشید کشیدست
جفت این طاق زمرد شد از آنروی چو گیسو
طاق فیروزه‌ی ابروی تو پیوسته خمیدست
سر زلفت ببریدند و ببالات خوش افتاد
یا رب آن شعر سیه برقد خوبت که بریدست
آن خط سبز که از شمع رخت دود برآورد
دود آهیست که در آتش روی تو رسیدست
ای خوش آن صید که وقتی بکمند تو در افتاد
خرم آنمرغ که روزی بهوای تو پریدست
باد را بر سر کوی تو مجالست و مرا نیست
خنک آن باد که بر خاک سر کوت وزیدست
رقمی چند بسرخی که روان در قلم آمد
اشک شنگرفی چشمست که بر نامه چکیدست
خواجو از شوق رخت بسکه کند سیل فشانی
همه پیرامنش از خون جگر لاله دمیدست
 

Topaz

متخصص بخش تلفن همراه
سحر

سحر بگوش صبوحی کشان باده‌پرست
خروش بلبله خوشتر زبانک بلبل مست
مرا اگر نبود کام جان وعمر دراز
چه باک چون لب جانبخش و زلف جانان هست
اگر روم بدود اشک و دامنم گیرد
که از کمند محبت کجا توانی جست
امام ما مگر از نرگس تو رخصت یافت
چنین که مست بمحراب می‌رود پیوست
ز بسکه در رمضان سخت گفت عالم شهر
چو آبگینه دل نازک قدح بشکست
چگونه از رجام شراب برخیزد
کسی که در صف رندان دردنوش نشست
بمحشرم ز لحد بی خبر برانگیزند
بدین صفت که شدم بیخود از شراب الست
عجب نباشد اگر آب رخ بباد رود
مرا که باد بدستست و دل برفت از دست
کنون ورع نتوان بست صورت از خواجو
که باز بر سر پیمانه رفت و پیمان بست
 

Topaz

متخصص بخش تلفن همراه

ای لبت میگون و

ای لبت میگون و جانم می پرست
ما خراب افتاده و چشم تو مست
همچو نقشت خامه‌ی نقاش صنع
صورتی صورت نمی‌بندد که بست
دین و دنیا گر نباشد گو مباش
چون تو هستی هر چه مقصودست هست
در سر شاخ تو ای سرو بلند
کی رسد دستم بدین بالای پست
تا نگوئی کاین زمان گشتم خراب
می نبود آنگه که بودم می پرست
مست عشق آندم که برخیزد سماع
یکنفس خاموش نتواند نشست
آنکه از دستش ز پا افتاده‌ام
کی بدست آید چو من رفتم ز دست
دل درو بستیم و از ما درگسست
عهد نشکستیم و از ما برشکست
باز ناید تا ابد خواجو به هوش
هر که سرمست آمد از عهد الست
 

Topaz

متخصص بخش تلفن همراه
گفتمش

گفتمش روی تو صد ره ز قمر خوبترست
گفت خاموش که آن فتنه دور قمرست
گفتم آن زلف و جبینم بچنین روز نشاند
گفت کان زلف و جبین نیست که شام و سحرست
گفتم ای جان جهان از من مسکین بگذر
گفت بگذر ز جهان زانکه جهان بر گذرست
گفتمش قد بلندت بصنوبر ماند
گفت کاین دلشده را بین که چه کوته نظرست
گفتمش خون جگر چند خورم در غم عشق
گفت داروی دلت صبر و غذایت جگرست
گفتمش درد من از صبر بتر می‌گردد
گفت درد دل این سوخته دلمان تبرست
گفتمش ناله شبهای مرا نشیندی
گفت از افغان توام شب همه شب دردسرست
گفتمش کار من از دست تو در پا افتاد
گفت این سر سبک امروز ز دستی دگرست
گفتمش کام دل خسته خواجو لب تست
گفت شک نیست که کام دل طوطی شکرست
 

Topaz

متخصص بخش تلفن همراه

فروغ عارض او

فروغ عارض او یا سپیده سحرست
که رشک طلعت خورشید و طیره‌ی قمرست
لطیفه‌ئیست جمالش که از لطافت و حسن
ز هر چه عقل تصور کند لطیف‌ترست
برون ز نرگس پرخواب و روی چون خور دوست
گمان مبر که مرا آرزوی خواب و خورست
ز هر که از رخ زیبای او خبر پرسم
چونیک بنگرم آنهم ز شوق بیخبرست
اگر چه مایه‌ی خوبی لطافتست ولیک
ترا ورای لطافت لطیفه‌ی دگرست
بدین صفت زتکبر بدوستان مگذر
اگر چه عمر عزیزی و عمر بر گذرست
بهر کجا که نظر می‌کنم ز غایت شوق
خیال روی توام ایستاده در نظرست
اگر تو شور کنی من ترش نخواهم شد
که تلخ از آن لب شیرین مقابل شکرست
ز بی زریست که آب رخم رود بر باد
اگر چه کار رخ از سیم اشک همچو زرست
مرا هر آینه لازم بود جلای وطن
چرا که مصلحت کار بیدلان سفرست
ز بحر شعر مر او را بسی غنیمتهاست
که از لطافت خواجو سفینه
 

Topaz

متخصص بخش تلفن همراه
این همه مستی ما

این همه مستی ما مستی مستی دگرست
وین همه هستی ما هستی هستی دگرست
خیز و بیرون زد و عالم وطنی حاصل کن
که برون از دو جهان جای نشستی دگرست
گفتم از دست تو سرگشته‌ی عالم گشتم
گفت این سر سبک امروز ز دستی دگرست
تا صبا قلب سر زلف تو در چین بشکست
هر زمان بر من دلخسته شکستی دگرست
کس چو من مست نیفتاد ز خمخانه‌ی عشق
گر چه در هر طرف از چشم تو مستی دگرست
تا برآمد ز بناگوش تو خورشید جمال
هر سر زلف تو خورشید پرستی دگرست
چون سپر نفکند از غمزه‌ی خوبان خواجو
زانکه آن ناوک دلدوز ز شستی دگرست
 

Topaz

متخصص بخش تلفن همراه
جان هر زنده دلی

جان هر زنده دلی زنده بجانی دگرست
سخن اهل حقیقت ز زبانی دگرست
خیمه از دایره‌ی کون و مکان بیرون زن
زانکه بالاتر ازین هر دو مکانی دگرست
در چمن هست بسی لاله سیراب ولی
ترک مه روی من از خانه‌ی خانی دگرست
راستی راز لطافت چو روان می‌گردی
گوئیا سرو روان تو روانی دگرست
عاشقان را نبود نام و نشانی پیدا
زانکه این طایفه را نام و نشانی دگرست
یک زمانم بخدا بخش و ملامت کم گوی
کاین جگر سوخته موقوف زمانی دگرست
تو نه مرد قدح و درد مغانی خواجو
خون دل نوش که آن لعل زکانی دگرست
 

Topaz

متخصص بخش تلفن همراه
در شب زلف تو

در شب زلف تو مهتابی خوشست
در لب لعل تو جلایی خوشست
پیش گیسویت شبستانی نکوست
طاق ابروی تو محرابی خوشست
حلقه‌ی زلف کمند آسای تو
چنبری دلبند و قلابی خوشست
پیش رویت شمع تا چند ایستد
گو دمی بنشین که مهتابی خوشست
گر دلم در تاب رفت از طره‌ات
طیره نتوان شد که آن تابی خوشست
آتش رویت که آب گل بریخت
در سواد چشم من آبی خوشست
مردم چشمم که در خون غرقه شد
دمبدم گوید که غرقابی خوشست
بردر میخانه خوانم درس عشق
زانکه باب عاشقی با بی خوشست
بخت خواجو همچو چشم مست تو
روزگاری شد که در خوابی خوشست
 

Topaz

متخصص بخش تلفن همراه
بوقت صبح

بوقت صبح چو آن سرو سیمتن بنشست
ز رشک طلعت او شمع انجمن بنشست
فشاند سنبل و چون گل زغنچه رخ بنمود
کشید قامت و چون سرو در چمن بنشست
ز برگ لاله‌ی سیراب و شاخ شمشادش
بریخت آب گل و باد نارون بنشست
نشست و مشعله از جان بیدلان برخاست
برفت و مشعله‌ی عمر مرد و زن بنشست
بگوی کان مگس عنبرین ببوی نبات
چرا برآن لب لعل شکرشکن بنشست
چه خیزدار بنشینی که تا تو خاسته‌ئی
کسی ندید که یکدم خروش من بنشست
مگر بروی تو بینم جهان کنون که مرا
چراغ این دل تاریک ممتحن بنشست
خبر برید بخسرو که در ره شیرین
غبار هستی فرهاد کوهکن بنشست
ز خانه هیچ نخیزد سفر گزین خواجو
که شمع دل بنشاند آنکه در وطن بنشست
 

Topaz

متخصص بخش تلفن همراه
خطر بادیه‌ی عشق تو

خطر بادیه‌ی عشق تو بیش از پیشست
این چه دامست که دور از تو مرا در پیشست
ایکه درمان جگر سوختگان می‌سازی
مرهمی بردل ما نه که بغایت ریشست
دیده هر چند بر آتش زند آبم لیکن
حدت آتش سودای تو از حد بیشست
باده می‌نوشم و خون از جگرم می‌جوشد
زانکه بی لعل توام باده نوشین نیشست
عاشق اندیشه‌ی دوری نتواند کردن
دوربینی صفت عاقل دور اندیشست
گر مراد دل درویش برآری چه شود
زانکه سلطان بر صاحب‌نظران درویشست
آشنایان همه بیگانه شدند از خواجو
لیکن او را همه این محنت و درد از خویشست
 

Topaz

متخصص بخش تلفن همراه

بیش ازین

بیش ازین بی همدمی در خانه نتوانم نشست
بر امید گنج در ویرانه نتوانم نشست
در ازل چون با می و میخانه پیمان بسته‌ام
تا ابد بی باده و پیمانه نتوانم نشست
ایکه افسونم دهی کز مار زلفش سر مپیچ
بر سر آتش بدین افسانه نتوانم نشست
مرغ جان را تا نسوزد ز آتش دل بال و پر
پیش روی شمع چون پروانه نتوانم نشست
در چنین دامی که نتوان داشت اومید خلاص
روز و شب در آرزوی دانه نتوانم نشست
منکه در زنجیرم از سودای زلف دلبران
بی پریروئی چنین دیوانه نتوانم نشست
آتش عشقش دلم را زنده می‌دارد چو شمع
ورنه زینسان مرده دل در خانه نتوانم نشست
یکنفس بی‌اشک می‌خواهم که بنشینم ولیک
در میان بحر بی دردانه نتوانم نشست
اهل دل گویند خواجو از سر جان برمخیز
چون نخیرم زانکه بی‌جانانه نتوانم نشست
 

Topaz

متخصص بخش تلفن همراه
حسن تو

حسن تو نهایت جمالست
لطف تو بغایت کمالست
با زلف تو هر که را سری هست
سر در قدم تو پایمالست
بی روی تو زندگی حرامست
وز دست تو جام می حلالست
باز آی که بی رخ تو ما را
از صحبت خویشتن ملالست
جانم که تذر و باغ عشقست
زین گونه شکسته پر و بالست
مرغ دل من هوا نگیرد
زانرو که چنین شکسته بالست
این نفحه‌ی روضه‌ی بهشتست
یا نکهت گلشن وصالست
این خود چه شمامه‌ی شمیمست
وین خود چه شمایل شمالست
خواجو بلب تو آرزومند
چون تشنه بشربت زلالست
 

Topaz

متخصص بخش تلفن همراه
هرکه مجنون نیست

هرکه مجنون نیست از احوال لیلی غافلست
وانکه مجنون را بچشم عقل بیند عاقلست
قرب صوری در طریق عشق بعد معنویست
عاشق ار معشوق را بی وصل بیند واصلست
اهل معنی را از او صورت نمی‌بندد فراق
وانکه این صورت نمی‌بندد ز معنی غافلست
کی بمنزل ره بری تا نگذری از خویش ازآنک
ترک هستی در ره مستی نخستین منزلست
گر چه من بد نامی از میخانه حاصل کرده‌ام
هر که از میخانه منعم می‌کند بی حاصلست
ایکه دل با خویش داری رو بدلداری سپار
کانکه دلداری ندارد نزد ما دور از دلست
یاد ساحل کی کند مستغرق دریای عشق
زانکه این معنی نداند هر که او بر ساحلست
عاشقانرا وعظ دانا عین نادانی بود
کانکه سرعشق را عالم نباشد جاهلست
ترک جانان گیر خواجو یا برو جان برفشان
ترک جان سهلست از جانان صبوری مشکلست
 

Topaz

متخصص بخش تلفن همراه
ای من

ای من ز دو چشم نیم مستت مست
وز دست تو رفته عقل و دین از دست
بنشین که نسیم صبحدم برخاست
برخیز که نوبت سحر بنشست
با روی تو رونق قمر گم شد
وز لعل تو قیمت شکر بشکست
گوئی در فتنه و بلا بگشود
نقاش ازل که نقش رویت بست
برداشت دل شکسته از من دل
واندر سر زلف دلکشت پیوست
از لعل تو یکزمان شکیبم نیست
بی باده کجا قرار گیرد مست
در عشق تو ز آب دیده خواجو را
آخر بر هر کس آبروئی هست
 

Topaz

متخصص بخش تلفن همراه
دوش پیری

دوش پیری ز خرابات برون آمد مست
دست در دست جوانان و صراحی در دست
گفت عیبم مکن ای خواجه که ترسا به چه‌ئی
توبه‌ی من چو سر زلف چلیپا بشکست
هرکه کرد از در میخانه گشادی حاصل
چون تواند دل سودا زده در تقوی بست
من اگر توبه شکستم مکن انکارم از آنک
خود پرستی نکند هر که بود باده پرست
گر بپیری هدف ناوک خلقی گشتم
چه توان کرد که تیر خردم رفت از شست
مستم آندم که بمیرم بسر خاک برید
تا سر از خاک بر آرم به قیامت سرمست
کس ازین قید بتدبیر نرفتست برون
زانکه از چنبر تقدیر نمی‌شاید جست
مست و مدهوش برندش ز لحد بر عرصات
هر که شد همقدح باده گساران الست
جان فشانان که چو شمع از سر سر برخیزند
یکنفس بی می نوشین نتوانند نشست
همچو ابروی بتان صید کند خاطر خلق
آنکه نشکیبدش ازصحبت مستان پیوست
گر شود بزمگهت عالم بالا خواجو
تو مپندار که بالاتر ازین کاری هست
 

Topaz

متخصص بخش تلفن همراه
دیشب درآمد از درم

دیشب درآمد از درم آنماه چهره مست
مانند دسته‌ی گل و گلدسته‌ئی بدست
خطش نبات و پسته‌ی شکرشکن شکر
سروش بلند و سنبل پرتاب و پیچ مست
زلف سیاه سرکش هندوش داده عرض
در چین هزار کافر زنگی بت پرست
از دیده محو کرد مرا هر چه هست و نیست
سودای آن عقیق گهر پوش نیست هست
در بست راه عقل چو آن بت قبا گشود
بگشود کار حسن چو آن مه کمر ببست
در مشگ می‌فکند بفندق شکنج و تاب
وز نار و عشوه گوشه‌ی بادام می‌شکست
پر کرد جامی از می گلگون و درکشید
وانگه ببست بند بغلطان و برنشست
گفتم زکوة لعل درافشان نمی‌دهی
یاقوت روح پرور شیرین بدر بخست
گفتم ز پیش تیر تو خواجو کجا جهد
گفتا ز نوک ناوک ما هیچکس نرست
 
بالا