پیش صاحبنظران ملک سلیمان بادست
بلکه آنست سلیمان که ز ملک آزادست
آنکه گویند که برآب نهادست جهان
مشنو ای خواجه که چون درنگری بر بادست
هر نفس مهر فلک بر دگری میافتد
چه توان کرد چون این سفله چنین افتادست
دل درین پیرزن عشوه گر دهر مبند
کاین عروسیست که در عقد بسی دامادست
یاد دار این سخن از من که پس از من گوئی
یاد باد آنکه مرا این سخن از وی یادست
آنکه شداد در ایوان ز زر افکندی خشت
خشت ایوان شه اکنون ز سر شدادست
خاک بغداد به مرگ خلفا میگرید
ورنه این شط روان چیست که در بغدادست
گر پر از لاله سیراب بود دامن کوه
مرو از راه که آن خون دل فرهادست
همچو نرگس بگشا چشم و ببین کاندر خاک
چند روی چو گل وقامت چون شمشادست
خیمهی انس مزن بردر این کهنه رباط
که اساسش همه بی موقع و بی بنیادست
حاصلی نیست بجز غم ز جهان خواجو را
شادی جان کسی کو ز جهان آزادست
بستهی بند تو از هر دو جهان آزادست
وانکه دل بر تو نبستست دلش نگشادست
عارضت در شکن طره بدان میماند
کافتابیست که در عقدهی راس افتادست
زلف هندو صفتت لیلی و عقلم مجنون
لب جانبخش تو شیرین و دلم فرهادست
سرو را گر چه ببالای تو مانندی نیست
هیچکس نیست که با هیچکسش میلی نیست
بنده با قد تواز سرو سهی آزادست
بد نهادست که سر بر قدمی ننهادست
هرگز از چرخ بد اختر نشدم روزی شاد
مادر دهر مرا خود بچه طالع زادست
دل من بیتو جهانیست پر از فتنه و شور
بده آن بادهی نوشین که جهان بر بادست
در غمت همنفسی نیست بجز فریادم
چه توان کرد که فریاد رسم فریادست
بیش ازین ناوک بیداد مزن برخواجو
گر چه بیداد تو از روی حقیقت دادست
رمضان آمد و شد کار صراحی از دست
بدرستی که دل نازک ساغر بشکست
من که جز باده نمیبود بدستم نفسی
دست گیرید که هست این نفسم باد بدست
آنکه بی مجلس مستان ننشستی یکدم
این زمان آمد و در مجلس تذکیر نشست
ماه نو چون ز لب بام بدیدم گفتم
ایدل از چنبر این ماه کجا خواهی جست
در قدح دل نتوان بست مگر صبحدمی
که تو گوئی رمضان بار سفر خواهد بست
خون ساغر بچنین روز نمیشاید ریخت
رک بربط بچنین وقت نمیباید خست
ماه روزه ست و مرا شربت هجران روزی
روز توبهست و ترا نرگس جادو سرمست
هیچکس نیست که با شحنه بگوید که چرا
کند ابروی تو سرداری مستان پیوست
وقت افطار بجز خون جگر خواجو را
تو مپندار که در مشربه جلابی هست
هر که او دیدهی مردم کش مستت دیدست
بس که برنرگس مخمور چمن خندیدست
مردم از هر طرفی دیده در آنکس دارند
که مرا مردم این دیدهی حسرت دیدست
ایکه گفتی سر ببریده سخن کی گوید
بنگر این کلک سخن گو که سرش ببریدست
گوئی ان سنبل عنبرشکن مشکفروش
بخطا مشک ختن بر سمنت پاشیدست
زان بود زلف تو شوریده که چونرفت به چین
شده زنجیری و بر کوه و کمر گردیدست
سر آن زلف نگونسار سزد گر ببرند
که دل ریش پریشان مرا دزدیدست
خبرت هست که اشکم چو روان میگشتی
در قفای تو دویدست و بسر غلتیدست
دم ز مهر تو زنم گر نزنم تا بابد
که دلم مهر تودر عهد ازل ورزیدست
هر چه در باب لب لعل تو گوید خواجو
جمله در گوش کن ای دوست که مرواریدست
وه که از دست سر زلف سیاهت
وه که از دست سر زلف سیاهت چه کشیدست
آنکه دزدیده در آن دیده خونخوار تو دیدست
چون کشد وسمه کمان دو کمان خانه ابروت
گر چه پیوسته کمان بر مه و خورشید کشیدست
جفت این طاق زمرد شد از آنروی چو گیسو
طاق فیروزهی ابروی تو پیوسته خمیدست
سر زلفت ببریدند و ببالات خوش افتاد
یا رب آن شعر سیه برقد خوبت که بریدست
آن خط سبز که از شمع رخت دود برآورد
دود آهیست که در آتش روی تو رسیدست
ای خوش آن صید که وقتی بکمند تو در افتاد
خرم آنمرغ که روزی بهوای تو پریدست
باد را بر سر کوی تو مجالست و مرا نیست
خنک آن باد که بر خاک سر کوت وزیدست
رقمی چند بسرخی که روان در قلم آمد
اشک شنگرفی چشمست که بر نامه چکیدست
خواجو از شوق رخت بسکه کند سیل فشانی
همه پیرامنش از خون جگر لاله دمیدست
وه که از دست سر زلف سیاهت چه کشیدست
آنکه دزدیده در آن دیده خونخوار تو دیدست
چون کشد وسمه کمان دو کمان خانه ابروت
گر چه پیوسته کمان بر مه و خورشید کشیدست
جفت این طاق زمرد شد از آنروی چو گیسو
طاق فیروزهی ابروی تو پیوسته خمیدست
سر زلفت ببریدند و ببالات خوش افتاد
یا رب آن شعر سیه برقد خوبت که بریدست
آن خط سبز که از شمع رخت دود برآورد
دود آهیست که در آتش روی تو رسیدست
ای خوش آن صید که وقتی بکمند تو در افتاد
خرم آنمرغ که روزی بهوای تو پریدست
باد را بر سر کوی تو مجالست و مرا نیست
خنک آن باد که بر خاک سر کوت وزیدست
رقمی چند بسرخی که روان در قلم آمد
اشک شنگرفی چشمست که بر نامه چکیدست
خواجو از شوق رخت بسکه کند سیل فشانی
همه پیرامنش از خون جگر لاله دمیدست
سحر بگوش صبوحی کشان بادهپرست
خروش بلبله خوشتر زبانک بلبل مست
مرا اگر نبود کام جان وعمر دراز
چه باک چون لب جانبخش و زلف جانان هست
اگر روم بدود اشک و دامنم گیرد
که از کمند محبت کجا توانی جست
امام ما مگر از نرگس تو رخصت یافت
چنین که مست بمحراب میرود پیوست
ز بسکه در رمضان سخت گفت عالم شهر
چو آبگینه دل نازک قدح بشکست
چگونه از رجام شراب برخیزد
کسی که در صف رندان دردنوش نشست
بمحشرم ز لحد بی خبر برانگیزند
بدین صفت که شدم بیخود از شراب الست
عجب نباشد اگر آب رخ بباد رود
مرا که باد بدستست و دل برفت از دست
کنون ورع نتوان بست صورت از خواجو
که باز بر سر پیمانه رفت و پیمان بست
ای لبت میگون و جانم می پرست
ما خراب افتاده و چشم تو مست
همچو نقشت خامهی نقاش صنع
صورتی صورت نمیبندد که بست
دین و دنیا گر نباشد گو مباش
چون تو هستی هر چه مقصودست هست
در سر شاخ تو ای سرو بلند
کی رسد دستم بدین بالای پست
تا نگوئی کاین زمان گشتم خراب
می نبود آنگه که بودم می پرست
مست عشق آندم که برخیزد سماع
یکنفس خاموش نتواند نشست
آنکه از دستش ز پا افتادهام
کی بدست آید چو من رفتم ز دست
دل درو بستیم و از ما درگسست
عهد نشکستیم و از ما برشکست
باز ناید تا ابد خواجو به هوش
هر که سرمست آمد از عهد الست
گفتمش روی تو صد ره ز قمر خوبترست
گفت خاموش که آن فتنه دور قمرست
گفتم آن زلف و جبینم بچنین روز نشاند
گفت کان زلف و جبین نیست که شام و سحرست
گفتم ای جان جهان از من مسکین بگذر
گفت بگذر ز جهان زانکه جهان بر گذرست
گفتمش قد بلندت بصنوبر ماند
گفت کاین دلشده را بین که چه کوته نظرست
گفتمش خون جگر چند خورم در غم عشق
گفت داروی دلت صبر و غذایت جگرست
گفتمش درد من از صبر بتر میگردد
گفت درد دل این سوخته دلمان تبرست
گفتمش ناله شبهای مرا نشیندی
گفت از افغان توام شب همه شب دردسرست
گفتمش کار من از دست تو در پا افتاد
گفت این سر سبک امروز ز دستی دگرست
گفتمش کام دل خسته خواجو لب تست
گفت شک نیست که کام دل طوطی شکرست
فروغ عارض او یا سپیده سحرست
که رشک طلعت خورشید و طیرهی قمرست
لطیفهئیست جمالش که از لطافت و حسن
ز هر چه عقل تصور کند لطیفترست
برون ز نرگس پرخواب و روی چون خور دوست
گمان مبر که مرا آرزوی خواب و خورست
ز هر که از رخ زیبای او خبر پرسم
چونیک بنگرم آنهم ز شوق بیخبرست
اگر چه مایهی خوبی لطافتست ولیک
ترا ورای لطافت لطیفهی دگرست
بدین صفت زتکبر بدوستان مگذر
اگر چه عمر عزیزی و عمر بر گذرست
بهر کجا که نظر میکنم ز غایت شوق
خیال روی توام ایستاده در نظرست
اگر تو شور کنی من ترش نخواهم شد
که تلخ از آن لب شیرین مقابل شکرست
ز بی زریست که آب رخم رود بر باد
اگر چه کار رخ از سیم اشک همچو زرست
مرا هر آینه لازم بود جلای وطن
چرا که مصلحت کار بیدلان سفرست
ز بحر شعر مر او را بسی غنیمتهاست
که از لطافت خواجو سفینه
این همه مستی ما مستی مستی دگرست
وین همه هستی ما هستی هستی دگرست
خیز و بیرون زد و عالم وطنی حاصل کن
که برون از دو جهان جای نشستی دگرست
گفتم از دست تو سرگشتهی عالم گشتم
گفت این سر سبک امروز ز دستی دگرست
تا صبا قلب سر زلف تو در چین بشکست
هر زمان بر من دلخسته شکستی دگرست
کس چو من مست نیفتاد ز خمخانهی عشق
گر چه در هر طرف از چشم تو مستی دگرست
تا برآمد ز بناگوش تو خورشید جمال
هر سر زلف تو خورشید پرستی دگرست
چون سپر نفکند از غمزهی خوبان خواجو
زانکه آن ناوک دلدوز ز شستی دگرست
جان هر زنده دلی زنده بجانی دگرست
سخن اهل حقیقت ز زبانی دگرست
خیمه از دایرهی کون و مکان بیرون زن
زانکه بالاتر ازین هر دو مکانی دگرست
در چمن هست بسی لاله سیراب ولی
ترک مه روی من از خانهی خانی دگرست
راستی راز لطافت چو روان میگردی
گوئیا سرو روان تو روانی دگرست
عاشقان را نبود نام و نشانی پیدا
زانکه این طایفه را نام و نشانی دگرست
یک زمانم بخدا بخش و ملامت کم گوی
کاین جگر سوخته موقوف زمانی دگرست
تو نه مرد قدح و درد مغانی خواجو
خون دل نوش که آن لعل زکانی دگرست
در شب زلف تو مهتابی خوشست
در لب لعل تو جلایی خوشست
پیش گیسویت شبستانی نکوست
طاق ابروی تو محرابی خوشست
حلقهی زلف کمند آسای تو
چنبری دلبند و قلابی خوشست
پیش رویت شمع تا چند ایستد
گو دمی بنشین که مهتابی خوشست
گر دلم در تاب رفت از طرهات
طیره نتوان شد که آن تابی خوشست
آتش رویت که آب گل بریخت
در سواد چشم من آبی خوشست
مردم چشمم که در خون غرقه شد
دمبدم گوید که غرقابی خوشست
بردر میخانه خوانم درس عشق
زانکه باب عاشقی با بی خوشست
بخت خواجو همچو چشم مست تو
روزگاری شد که در خوابی خوشست
بوقت صبح چو آن سرو سیمتن بنشست
ز رشک طلعت او شمع انجمن بنشست
فشاند سنبل و چون گل زغنچه رخ بنمود
کشید قامت و چون سرو در چمن بنشست
ز برگ لالهی سیراب و شاخ شمشادش
بریخت آب گل و باد نارون بنشست
نشست و مشعله از جان بیدلان برخاست
برفت و مشعلهی عمر مرد و زن بنشست
بگوی کان مگس عنبرین ببوی نبات
چرا برآن لب لعل شکرشکن بنشست
چه خیزدار بنشینی که تا تو خاستهئی
کسی ندید که یکدم خروش من بنشست
مگر بروی تو بینم جهان کنون که مرا
چراغ این دل تاریک ممتحن بنشست
خبر برید بخسرو که در ره شیرین
غبار هستی فرهاد کوهکن بنشست
ز خانه هیچ نخیزد سفر گزین خواجو
که شمع دل بنشاند آنکه در وطن بنشست
خطر بادیهی عشق تو بیش از پیشست
این چه دامست که دور از تو مرا در پیشست
ایکه درمان جگر سوختگان میسازی
مرهمی بردل ما نه که بغایت ریشست
دیده هر چند بر آتش زند آبم لیکن
حدت آتش سودای تو از حد بیشست
باده مینوشم و خون از جگرم میجوشد
زانکه بی لعل توام باده نوشین نیشست
عاشق اندیشهی دوری نتواند کردن
دوربینی صفت عاقل دور اندیشست
گر مراد دل درویش برآری چه شود
زانکه سلطان بر صاحبنظران درویشست
آشنایان همه بیگانه شدند از خواجو
لیکن او را همه این محنت و درد از خویشست
بیش ازین بی همدمی در خانه نتوانم نشست
بر امید گنج در ویرانه نتوانم نشست
در ازل چون با می و میخانه پیمان بستهام
تا ابد بی باده و پیمانه نتوانم نشست
ایکه افسونم دهی کز مار زلفش سر مپیچ
بر سر آتش بدین افسانه نتوانم نشست
مرغ جان را تا نسوزد ز آتش دل بال و پر
پیش روی شمع چون پروانه نتوانم نشست
در چنین دامی که نتوان داشت اومید خلاص
روز و شب در آرزوی دانه نتوانم نشست
منکه در زنجیرم از سودای زلف دلبران
بی پریروئی چنین دیوانه نتوانم نشست
آتش عشقش دلم را زنده میدارد چو شمع
ورنه زینسان مرده دل در خانه نتوانم نشست
یکنفس بیاشک میخواهم که بنشینم ولیک
در میان بحر بی دردانه نتوانم نشست
اهل دل گویند خواجو از سر جان برمخیز
چون نخیرم زانکه بیجانانه نتوانم نشست
حسن تو نهایت جمالست
لطف تو بغایت کمالست
با زلف تو هر که را سری هست
سر در قدم تو پایمالست
بی روی تو زندگی حرامست
وز دست تو جام می حلالست
باز آی که بی رخ تو ما را
از صحبت خویشتن ملالست
جانم که تذر و باغ عشقست
زین گونه شکسته پر و بالست
مرغ دل من هوا نگیرد
زانرو که چنین شکسته بالست
این نفحهی روضهی بهشتست
یا نکهت گلشن وصالست
این خود چه شمامهی شمیمست
وین خود چه شمایل شمالست
خواجو بلب تو آرزومند
چون تشنه بشربت زلالست
هرکه مجنون نیست از احوال لیلی غافلست
وانکه مجنون را بچشم عقل بیند عاقلست
قرب صوری در طریق عشق بعد معنویست
عاشق ار معشوق را بی وصل بیند واصلست
اهل معنی را از او صورت نمیبندد فراق
وانکه این صورت نمیبندد ز معنی غافلست
کی بمنزل ره بری تا نگذری از خویش ازآنک
ترک هستی در ره مستی نخستین منزلست
گر چه من بد نامی از میخانه حاصل کردهام
هر که از میخانه منعم میکند بی حاصلست
ایکه دل با خویش داری رو بدلداری سپار
کانکه دلداری ندارد نزد ما دور از دلست
یاد ساحل کی کند مستغرق دریای عشق
زانکه این معنی نداند هر که او بر ساحلست
عاشقانرا وعظ دانا عین نادانی بود
کانکه سرعشق را عالم نباشد جاهلست
ترک جانان گیر خواجو یا برو جان برفشان
ترک جان سهلست از جانان صبوری مشکلست
ای من ز دو چشم نیم مستت مست
وز دست تو رفته عقل و دین از دست
بنشین که نسیم صبحدم برخاست
برخیز که نوبت سحر بنشست
با روی تو رونق قمر گم شد
وز لعل تو قیمت شکر بشکست
گوئی در فتنه و بلا بگشود
نقاش ازل که نقش رویت بست
برداشت دل شکسته از من دل
واندر سر زلف دلکشت پیوست
از لعل تو یکزمان شکیبم نیست
بی باده کجا قرار گیرد مست
در عشق تو ز آب دیده خواجو را
آخر بر هر کس آبروئی هست
دوش پیری ز خرابات برون آمد مست
دست در دست جوانان و صراحی در دست
گفت عیبم مکن ای خواجه که ترسا به چهئی
توبهی من چو سر زلف چلیپا بشکست
هرکه کرد از در میخانه گشادی حاصل
چون تواند دل سودا زده در تقوی بست
من اگر توبه شکستم مکن انکارم از آنک
خود پرستی نکند هر که بود باده پرست
گر بپیری هدف ناوک خلقی گشتم
چه توان کرد که تیر خردم رفت از شست
مستم آندم که بمیرم بسر خاک برید
تا سر از خاک بر آرم به قیامت سرمست
کس ازین قید بتدبیر نرفتست برون
زانکه از چنبر تقدیر نمیشاید جست
مست و مدهوش برندش ز لحد بر عرصات
هر که شد همقدح باده گساران الست
جان فشانان که چو شمع از سر سر برخیزند
یکنفس بی می نوشین نتوانند نشست
همچو ابروی بتان صید کند خاطر خلق
آنکه نشکیبدش ازصحبت مستان پیوست
گر شود بزمگهت عالم بالا خواجو
تو مپندار که بالاتر ازین کاری هست
دیشب درآمد از درم آنماه چهره مست
مانند دستهی گل و گلدستهئی بدست
خطش نبات و پستهی شکرشکن شکر
سروش بلند و سنبل پرتاب و پیچ مست
زلف سیاه سرکش هندوش داده عرض
در چین هزار کافر زنگی بت پرست
از دیده محو کرد مرا هر چه هست و نیست
سودای آن عقیق گهر پوش نیست هست
در بست راه عقل چو آن بت قبا گشود
بگشود کار حسن چو آن مه کمر ببست
در مشگ میفکند بفندق شکنج و تاب
وز نار و عشوه گوشهی بادام میشکست
پر کرد جامی از می گلگون و درکشید
وانگه ببست بند بغلطان و برنشست
گفتم زکوة لعل درافشان نمیدهی
یاقوت روح پرور شیرین بدر بخست
گفتم ز پیش تیر تو خواجو کجا جهد
گفتا ز نوک ناوک ما هیچکس نرست