• توجه: در صورتی که از کاربران قدیمی ایران انجمن هستید و امکان ورود به سایت را ندارید، میتوانید با آیدی altin_admin@ در تلگرام تماس حاصل نمایید.

رمان باران / نوشته لیلی نیک زاد

R0xanA

متخصص بخش گرافیک و مالتی مدیا
چشمم به النگوهایم می افتد و بغض گلویم را می گیرد؛
«وقتی که شانه هایم در زیر بار حادثه می خواست بشکند،
یک لحظه
از خیال پریشان من گذشت؛ بر شانه های تو...
بر شانه های تو، می شد اگر سری بگذارم
وین بغض درد را از تنگنای سینه برآرم به های های
آن جان پناه مهر
شاید که می توانست از بار این مصیبت سنگین آسوده ام کند...»


سرم را به شیشه تکیه می دهم و بی اراده زمزمه می کنم: بابایی... بابایی...
کاش اینجا بودی... کاش...
صدایت در ذهنم می پیچد: باران بهار من!
بغضم را به زور قورت می دهم، کاش بودی و سر خودخواه و یکدنده ام را در آغوش می گرفتی
و اصرار می کردی گریه کنم؛ من هم با لجاجت لب هایم را گاز می گرفتم، تند تند نفس می کشیدم
و نمی گذاشتم اشک هایم پایین بیایند. بعد تو می خندیدی و موهایم را با انگشت شانه می کردی...
پرده ی اشک چشمانم را تار می کند و وقتی نفر روبه رویی ام خم می شود
و پیشانی دختر کوچکش را می بوسد، اشک از چشمم جاری می شود...
 

R0xanA

متخصص بخش گرافیک و مالتی مدیا

سرم می چرخد تا خودم را در آینه های مختلف ببینم ولی در همه ی آنها یک تصویر بیشتر نیست. یک زن جوان با موهای کوتاه زیتونی رنگ، که من نیستم! امکان ندارد من اینطور ساکت و غمگین گوشه ای بنشینم. مرا برده اند و یکی دیگر به جایم آورده اند، همان روز که جواب آزمایش را به دستم دادند. لبخندی به زن جوان توی آینه می زنم و او با لبخندی تلخ جوابم را می دهد. طفلک رنگش پریده، شاید به خاطر رنگ موهایش است، چرا موهایش را این رنگی کرده؟ برای اینکه لج شوهرش را در بیاورد؟ که او را برنجاند؟ قبل از آنکه زن جوابم را بدهد، صدایی می شنوم. سرم را بر می گردانم و متوجه زنی می شوم - با موهای بلند و لخت فندقی - که دست دختر کوچکی را می کشد: خانم ببخشین تو رو خدا!
گیجم! تازه متوجه کیف سیاهم می شوم که رویش بستنی ریخته. بستنی آب شده، نصف مارک «شانل» را پوشانده و قطره قطره از آن می چکد. سرم را به طرف دخترکوچولو بر می گردانم. صورتش مثل سیب، سرخ و گرد است. با چشم های عسلی و موهای فندقی درست رنگ موهای مادر، که با دستپاچگی دستمالی از کیفش در می آورد و می خواهد لکه را پاک کند. دستمال را از دستش می گیرم، دست دخترکوچولو را می کشم و لب هایش را پاک می کنم: اسمت چیه؟
هیچ نمی گوید و با سماجت به من زل می زند، انگار که مرا داخل آدم حساب نمی کند.
مادر جوانش، با تحکم دستور می دهد: از خاله معذرت خواهی کن بهار!
چه حرفها! بچه به این کوچکی معذرت خواهی چه می داند چیست؟ چه می فهمد کیف مارک چیست؟ چه می فهمد که شوهرم این را برای دل خوش کنک من سوغاتی آورده؟ چه می فهمد که دل من با این چیزها خوش نمی شود؟
دوباره به او نگاه می کنم که حوصله اش ازم سر رفته و به کیفم زل زده، نکند «شانل» را می فهمد؟! سرم را بر می گردانم و تازه لاک پشت کوچکی را می بینم که از کیفم آویزان کرده ام. لاک پشتی با لاک سبز و چند شوید مو روی سر! کیفم را بر می دارم و عروسک را در دست می گیرم: اینو می خوای؟
هیچ نمی گوید، انگار که نیازی به حرف زدن نمی بیند. غیر از اینکه برای دیدن همین عروسک، بستنی به دست خودش را از صندلی بالا کشیده و محو عروسک، بستنی را از یاد برده؟! قفل عروسک را از حلقه ی کیفم در می آورم و در مشت کوچکش می گذارم. مادرش حیرت می کند: نه خانم، این کارو نکنید!
چرا؟ این که دیگر کیف گران قیمت مارکدار نیست! حتی دلخوش کنک هم نیست، این را خودم خریده ام، آن وقتها که هنوز خودم بودم.
نگاهم می کند و می خندد. من هم می خندم، زن موزیتونی توی آینه هم! مادرش اصرار می کند: از خاله تشکر کن!
چه نیازی است به تشکر؟ بچه به این سن تشکر چه می داند چیست؟ ولی واقعا نمی داند؟ مگر همان لبخندش تشکر نبود؟
مرا صدا می زنند که موهایم را سشوار بکشند، مادر بهار که کارش تمام شده و می خواهد برود، آخرین تلاشش را می کند: از خاله خداحافظی کن!
و او این بار روی مادرش را زمین نمی اندازد، شاید هم حوصله اش از دست او سر رفته و می خواهد خلاص شود. می خندد و دستش را برایم تکان می دهد، مادرش برای تشکر چیزهایی را پشت سر هم ردیف می کند و می روند. من هم دست تکان می دهم و بغض گلویم را می گیرد. چه می داند که من هم دل خوشکنکی مثل او می خواهم؟
روی صندلی نشستم و تکیه دادم به عقب! دوباره در آینه چشمم به زن موزیتونی می افتد و زن دیگری که سشوار به دست با شکمی برآمده کنارش ایستاده است. خدایا!!! چرا این روزها همه باردارند؟!
زن جوان لبخند زد: رنگ موهاتون خیلی بهتون میاد، مبارکه!
و من که صدا در گلویم گیر کرده بود، نتوانستم جوابش را بدهم. کمی به سمتم خم شد و شکمش به شانه ام خورد، انگار که داغ باشد از جا پریدم. نمی توانستم در آینه او را ببینم که سنگین راه می رفت. خودم را کاملا جمع کرده بودم تا به من نخورد. ولی صدایش را می شنیدم که داشت با زن دیگری در مورد بچه و تکان هایش حرف می زد. بغض گلویم را گرفته بود، چرا درباره ی چیز دیگری حرف نمی زدند؟ چرا زخم های مرا خراش می دهد؟ لبم را گاز گرفتم تا اشک هایم راه نیفتند. دست های داغش را در میان موهایم حس کردم و نفس های سنگینش را. تا گفت «تمام شد» از جا پریدم. نفهمیدم چه گفت و چقدر دادم. فقط می خواستم از آنجا فرار کنم، شالم را برداشتم و به دو از سالن بیرون آمدم. توی راه پله شالم را پوشیدم و دکمه های مانتویم را بستم. نفس راحتی کشیدم و پا تند کردم. چشم هایم را به جلو دوخته بودم و هیچکس را نمی دیدم. انگار همه می دانستند درد من چیست، انگار همه به حالم دل می سوزاندند یا تحقیرم می کردند. کاش می شد این بغض لعنتی را تف کرد بیرون! نمی داستم چطور از شرش خلاص شوم. تاکسی گرفتم و آدرس خانه ی مادر را دادم، آنجا می توانستم از چشم دنیا پنهان شوم...



مهمان داشتند، خانم بهروزیان، یکی از مشتری های مامان که صد سال پیش که من هنوز خودم بودم مرا برای پسرش خواستگاری کرد و من گفتم نه. بیچاره هیچوقت به رویم ترش نکرد، عروسش هم صد برابر من می ارزید و حالا هم داشت با شور و هیجان برای مادر از حاملگی عروسش حرف می زد و من لبخندی را که هنوز رنگ نگرفته بود، فراموش کردم. مادرم و خانم بهروزیان را تار می دیدم . سرم گیج رفت و اگر عسل بازویم را نگرفته بود، همانجا از حال می رفتم.
ـ خوبی؟
گیج و متحیر به او نگاه کردم، چقدر بزرگ شده... عسل کی بزرگ شد؟!
فهمید حال خودم نیستم، دستم را گرفت و به آشپزخانه برد. با من حرف زد تا صدای خانم بهروزیان را نشنوم: بیرون بودی؟ (منتظر جواب نمی ایستد) لابد گرما زده شدی! موهاتو رنگ کردی؟
شربت را جلویم گذاشت، و موهای سشوار کشیده ی جدیدم را با دست به هم ریخت.


مادر برگشت طرف من و گفت: شوهرتم برای ناهار میاد اینجا؟
شانه هایم را بالا انداختم، نمی دانست که شوهرم نمی داند من آنجا هستم. نمی دانست که من از او فرار می کنم. از خودم هم فرار می کردم که نمی توانستم...
عسل خندید: حتما میاد، اون تو رو بو می کشه و میاد اینجا.
فکر کردم؛ کاش نیاید، کاش مرا به حال خودم بگذارد، کاش برود دنبال زندگی خودش، کاش فراموشم کند...
نکند فراموشم کند؟


زنگ در را زدند و عسل در را باز کرد: بفرمایید!
خندید و به من چشمک زد. پرده ی پنجره را کنار زدم؛ در حیاط را به آرامی باز کرد و آمد داخل. چشمش به پنجره افتاد و از آن فاصله برق چشمانش را دیدم. همیشه دیدن او دنیا را زیباتر می کرد، رنگ ها واقعی تر، خوشی ها نزدیکتر می شدند و من لبخندهایم را به یاد می آوردم.
خندید و من صدایش را در ذهنم شنیدم:
"من عطا خواهم کرد به زمستان تو گل
و به تابستانت سردی صبح بهار
سایه ات خواهم شد
تا فراموش کنی رنج تنهایی خود را در باغ..."

در تمام مدتی که خانه ی مادرم بودیم، سعی کردم با او زیاد رو در رو نشوم، ولی تاب نیاورد. بلافاصله بعد از نهار ـ که آن هم به اصرار مادر ماند ـ گفت که برگردیم خانه. وقتی بهانه آوردم، چشم در چشمم دوخت و با جدیت دروغ گفت: امشب قراره دوستم با خانمش بیاد خونه! یادت رفته؟
من هم با اینکه می دانستم مهمانی در کار نیست، قبول کردم که از یاد برده ام و با اینکه اصلا دلم نمی خواست، با او به خانه برگشتم.


توی ماشین سرم را به پشتی تکیه دادم و چشمهایم را بستم ولی او نمی خواست من ساکت باشم.
صدایش را شنیدم که با جدیت گفت: خُب؟
در جواب همین یک کلمه می توانستم ساعتها حرف بزنم ولی...
ـ با توام باران! منظورت از این رفتارت چیه؟
من منظوری نداشتم، نه برای رفتارم و نه برای اشک هایی که ناخواسته از چشمم سرازیر شدند. ماشین را نگه داشت و انگشت سردش را روی اشک هایم کشید: آخه عزیز من، چرا انقدر خودتو عذاب میدی؟
چشم هایم را باز کردم و چشم های نگرانش را روی صورتم دیدم، برایم دل می سوزاند؟ نمی خواستم دلش بسوزد. همینطور به چشمهایش زل زدم که به آرامی گفت: این مشکل من و توئه که بچه دار نمی شیم. برای من که اهمیتی نداره، تو چرا انقدر خودتو اذیت می کنی؟
ـ من بچه می خوام!
با تعجب به من که با لب و لوچه ی آویزان و عین یک بچه ی کوچک بهانه می گرفتم نگاه کرد و لبش به خنده باز شد، سرم را در آغوش گرفت و گفت: عزیزدلم مگه تو نبودی که ادعا می کردی بچه دردسره و هیچوقت بچه دار نمیشی؟
سرم را به شانه اش فشردم: اون موقع بیست سالم بود.
خندید: یعنی تو هشت سال اینقدر عوض شدی؟! باور نمی کنم.
تکرار کردم، مصمم.
ـ من بچه می خوام!
عین گهواره مرا به چپ و راست تکان داد و آرام گفت: می خوای بریم خونه ی خزر؟
صدایش بغض داشت؛ سرم را از آغوشش بیرون کشیدم و به او نگاه کردم، چشم هایش خیس بود. ابلهانه پرسیدم: گریه می کنی؟
پشت دستش را به چشم کشید و لبخند زد: نه!
ـ دلت برام می سوزه؟
ـ نه، دلم برای خودم می سوزه.
ـ چرا؟ چون من بچه دار نمیشم؟
ـ نه، برای اینکه نمی تونم کاری کنم، نمی تونم جلوی اشک های تو رو بگیرم، نمی تونم اشک های تو رو ببینم، من به تو قول دادم خوشبختت کنم، ولی الان... تو خوشبخت نیستی و هیچ کاری از دست من برنمیاد.
انگشت سبابه ام را کشیدم روی رد اشکش: گریه نکن، دلم می گیره!
ـ تو هم گریه نکن!
به خاطر او خندیدم و گفتم: فکر نمی کردم یه روز برسه که تو بهم بگی گریه نکنم!
ـ فکر می کردی یه روز برسه که به خاطر بچه اینقدر غصه بخوری؟
شانه هایم را بالا انداختم و رویم را از او برگرداندم: نصفش به خاطر توئه، تو می تونی بچه دار بشی!
ـ برای بچه دار شدن مادر هم لازمه.
لبم را گاز گرفتم: خب دوباره ازدواج کن!
شانه هایم را گرفت و مجبورم کرد سرم را بچرخانم، زل زد به چشم هایم و با صدای بلندی گفت: من از تو بچه خواستم؟ اعتراضی کردم؟
ـ جاش تو زندگیت خالیه، من می دونم.
ـ تو هیچی نمی دونی! من بچه نمی خوام، من تو رو می خوام، اگه خدا خواست بچه دار میشیم، اگه خدا هم نخواست از خودمون بچه داشته باشیم این همه یتیم که آرزوی پدر و مادر دارن. یادت رفته ما قرار بود همه ی یتیمای دنیا رو سر و سامون بدیم؟
ـ تو می خواستی یه تیم والیبال داشته باشی...
خندید: آره، ولی نمی خواستم از زنم یه ماشین جوجه کشی بسازم! بخند عزیزم، بخند دیگه، من عاشق خنده های تو شدم، وگرنه چیز خاصی که نداری!
ـ خیلی دلت بخواد!
ـ نوکرتم به مولا! حالا اجازه دارم بپرسم چرا موهاتو این رنگی کردی؟
شانه هایم را بالا انداختم و سرم را یکوری کردم: برای تنوع، می خواستم عوض بشم!
ـ خواهش می کنم از این چیزا نخواه! من اصلا نمی خوام تو عوض بشی!
ـ یعنی اینطوری دوستم نداری؟
ـ اگه بخوام راستشو بگم، نه!
با ملامت به او نگاه کردم ولی او با پررویی خندید: آخه اینطوری میشی شبیه همه ی زنهای دیگه، من باران خودمو می خوام، همونطوری که بود.
ـ زشت؟
اخم کرد: هوی به عشق من توهین نکنیا! برای من تو از همه خوشگلتر و بهتری. بریم خونه ی خزر؟
ـ منو با کلک از خونه ی مامانم کشیدی بیرون که بریم خونه ی خزر؟
ـ نه. فقط به نظرم موندن تو اونجا فایده ای به حالت نداشت، باید حرف می زدی!
ـ با حرف زدن چیزی درست نمیشه!
ـ آره، ولی سبک میشی!
به او نگاه کردم که چشم هایش پر از محبت بود، سرش را کج کرد و با لبخند به من نگاه کرد و من به یاد آن روزها افتادم...
 

R0xanA

متخصص بخش گرافیک و مالتی مدیا

دلم از گرسنگی مالش می رفت، شش دانگ حواسم را جمع کرده بودم که صدای قار و قور شکمم بلند نشود... مدام به ساعتم نگاه می کردم و بعد تمام التماسم را می ریختم در چشم هایم و به دکتر صباح خیره می شدم. نخیر، خیال نداشت قرن ششم را بی خیال شود و به عصر حاضر برگردد... آهی کشیدم و دستم را گذاشتم روی شکمم؛ سعی کردم موقعیت را برایش توجیه کنم و دلداریش بدهم که صدای دکتر صباح را شنیدم: خب، برای امروز کافیه، بفرمایید...
خدا را شکر؛ انگار که از قفس آزد شده باشم، با عجله وسایلم را چپاندم توی کیفم و بلند شدم: گلرخ بدو!
این را گفتم ولی قبل از آنکه او بلند شود، اولین نفر بودم که از کلاس بیرون زدم و طول راهرو را تقریبا دویدم. فکرم فقط درگیر خانه و غذا بود، با عجله و بدون توجه به اطرافم تند تند راه می رفتم که ناگهان پایم به چیزی خورد و کله پا شدم... نزدیک بود با صورت روی موزاییک های سالن فرود بیایم که خدا رحم کرد و گلرخ که پشت سرم بود کوله ام را گرفت. به سختی تعادلم را حفظ کردم و با عصبانیت برگشتم، دقیقا چیزی که انتظار می رفت... هیچ سهوی در کار نبود...
رو به بهزادنیا پرخاش کنان گفتم: یعنی چی این کار؟
نیشش باز بود، از پهلو به نرده ها تکیه داد و با خونسردی گفت: کدوم کار؟
ـ همین که عین شتر پاتو دراز کردی جلوی من؟!
گلرخ محکم بازویم را کشید ولی من حرفی را که نباید، زده بودم.
بهزادنیا صاف ایستاد و جلو آمد. لابد فکر می کرد از قد و هیکلش می ترسم، یک قدم عقب رفتم. سرش را خم کرد به سمتم: چی گفتی؟
برای نجات از برق چشمهایش، سرم را به پهلو چرخاندم. چند تا از بچه ها ایستاده بودند و ما را نگاه می کردند. گلرخ سعی کرد مرا بکشد که برویم، ولی نه، انگار پاهایم به زمین چسبیده بود...
صدایم را کنترل کردم و آرامتر گفتم: چرا پاتو گذاشتی جلوی پای من؟
چشم هایش را تنگ کرد: نه، یه چیز دیگه هم گفتی...
«غلط کردم ، هیچی نگفتم!» بچه ها انگار آمده بودند سیرک...
ـ ببین جیرجیرک، حواست به حرف زدنت باشه! یهو دیدی ظرفیت نداشتم و کاری کردم که پرونده اتو انداختن زیر بغلت و با اردنگی شوتت کردند بیرونا!
جوش آوردم: مــــال این حرفا نیستی!
با توجه به اینکه سرم به زور تا شانه های او می رسید، جرئت خوبی نشان داده بودم. نه؟!
بهزادنیا با خونسردی جمع اطرافمان را نگاه کرد و گفت: که اینطور... بابامو باهات آشنا می کنم پس...
خنده ای عصبی کردم: آره، برو با بزرگترت بیا... از تواَم بعید نیست بابات زورگیری، شرخری، اراذلی... چیزی باشه!
قبل از آنکه تأثیر جمله ام را ببینم، گلرخ که از ترس قدرتش بیشتر شده بود بازویم را به شدت کشید و از آنجا دورم کرد...


گلرخ عصبانی بود: این چه کاری بود کردی؟ چرا اینطوری به پروپاش پیچیدی؟
هنوز از حرف هایی که زده بودم، منگ بودم. من جلوی جمع این حرفها را به بهزادنیا زده بودم؟ انگار، آره...
اعتراض کردم: اون شروع کرد! می خواستی بذارم هر جفنگی می خواد بارم کنه؟
ـ مگه دفعه ی اوله که اون شروع می کنه؟ محلش نمیذاشتی! چرا واسه خودت شر می خری؟ کم سر به سرمون میذاره؟
چرخیدم طرف در اصلی و مقنعه ام را مرتب کردم: من مثل همیشه نبودم، نتونستم تحمل کنم.
گلرخ انگار که فهمید گرسنگی بدجور بهم فشار آورده، خندید: می دونی که تلافی می کنه!
ـ می دونم!
سعی کردم با بی خیالی این را بگویم، گلرخ باور کرد و لبخند زد: پس خداحافظ!
ـ مگه نمیری خونه؟
ـ نه، واسه کنفرانسم یه سری کار دارم، باید بمونم.
ـ باشه، فردا می بینمت پس، موفق باشی!
گلرخ دستی تکان داد و به سمت کتابخانه دوید.


ایستادم منتظر اتوبوس و زل زدم به آبی که که از باران دیشب آنجا جمع شده بود. خُب مثلا حالا بهزادنیا چکار می توانست بکند؟! دو تا لیچار بارم می کرد دیگر، این که چیز جدیدی نبود... ولی کار درستی نکرده بودم، طبق معمول درست بعد از انجام دادن کاری وجدانم بیدار می شد و قضاوت می کرد... نمی دانم چرا قبل از تصمیم گیری دخالت نمی کرد... همیشه وقتی کار از کار می گذاشت خودش را نشان می داد و آدم را توی منگنه می گذاشت... داشتم برای عکس خودم توی آب شکلک درمی آوردم که صدای حرکت سریع ماشینی را شنیدم و قبل از اینکه به خودم بیایم ، سراپا خیس شدم!!! آب با فشار به صورتم پاشیده بود. با پشت آستین به صورتم کشیدم و سرم را بلند کردم. همانطور که انتظار داشتم سانتافه ی بنفش با سرعت دور می شد...
ـ کُره... پدر صلواتی!

از هیچ چیز در دنیا به اندازه ی این که لباس خیس تنم باشد، متنفر نبودم. تا به خانه برسم بهزادنیا را به انواع و اقسام لقب ها مفتخر کردم. پسره ی لندهورِ مزخرف به بدترین شکل ممکن از من انتقام گرفت. توی اتوبوس انگار که جذام داشته باشم، همه ازم فاصله می گرفتند و با حالت تحقیرآمیزی نگاهم می کردند. پناه بر خدا! ماشین آشغالی که رویم خالی نشده بود! کمی آب بود که آن هم روشناییست...
از اتوبوس که پیاده شدم لباس هایم را با دست هوا می دادم بلکه خشک شود. دستمال هم که شکر خدا همراهم نبود، اگر بود هم فایده ای نداشت، صورتم خیلی زود خشک شد، ولی شلوار جینم هنوز لکه ی آب داشت و تیره بود.
به خانه که رسیدم، صلواتی زیرلب فرستادم. حالا بیا خزر را راضی کن که عمدا خودم را نینداخته ام توی آب... بارها گفته بودم که «الان» از خیس شدن لباس هایم بدم می آید ولی او هنوز روزی را به یادم می آورد که کلاس سوم دبستان بودم، دو پایی پریدم توی چاله آب تا او را هم خیس کنم... چه روز خوبی بود!!!
در را باز کردم و سرک کشیدم توی حیاط، طلوع توی حیاط نشسته بود و داشت نقاشی می کرد. جلو رفتم و دست انداختم دور شانه اش: سلااام عشق من!
سرش را بلند کرد و لبخند زد.
ـ خزر خونه اس؟
ابروهایش را به نشانه ی جواب منفی بالا انداخت و من نفس راحتی کشیدم...
به دفتر توی دستش نگاه کردم، باز هم فقط مداد سیاه... آهی کشیدم و به طرف در هال رفتم... لباس هایم را کندم و انداختم توی سبد برای شستن... مقنعه ام را گذاشتم بالا که حتما یادم باشد تمیزش کنم...
با باقیمانده ی غذای ظهر که گرمش کرده بودند، حسابی از خودم پذیرایی کردم و بعد یک لیوان چای دبش ریختم و چپیدم توی چالم تا کتاب بخوانم...


عسل سرش را از لای در کرد توی اتاق.
ـ باران، بیا شام!
ـ باشه، الان.
سرم را بیشتر لای کتابم فرو کردم، قهرمان داستان داشت از راز بزرگی در زندگیش باخبر می شد و من نمی خواستم او را در این شرایط تنها بگذارم. از سرسختی و استقامتی که همیشه داشت، خیلی خوشم می آمد، می خواستم ببینم الان چه واکنشی نشان می دهد...
ـ باران!
این دیگر صدای مامان بود و نمی شد آن را بی خیال شد، کتاب را گذاشتم کنار و شیرجه زدم سر سفره!


ـ الهی شکر، قربون دستت مامان!
عقب رفتم و سفره را به دستان توانمند خواهرانم سپردم. قبل از آنکه با وقار از کنار سفره جیم بشوم، مامان هشدار داد: باران بمون، کارتون دارم.
دو سه بشقاب جابه جا کردم تا کاری کرده باشم و بعد تا کنار دیوار عقب نشینی کردم. ذهنم درگیر قهرمان داستان بود که لای سطرهای کتاب منتظر بود تا من بروم و با هم راز بزرگ را کشف کنیم...
چشم هایم به سمت مامان چرخید که کمی نگران و بی قرار به نظر می رسید، چه کاری می توانست با ما داشته باشد؟ من هیچ کار بدی نکرده بودم که بابت آن بازخواست شوم. به خواهرهایم نگاه کردم، نه، از هیچکداممان خطای بزرگی سر نزده بود. قیافه ی عسل هم کاملا معصوم و بی خطر به نظر می رسید، پس...
خزر صدای تلویزیون را بست و رو کرد به مامان: بفرمایید!
مامان، اول خزر، بعد بقیه ی ما و بعدتر گلهای قالی را نگاه کرد: خب... (سرش را بالا آورد و زل زد به دیوار) تصمیم گرفتم از این خونه بریم.
ـ نه!
در مقایسه با من که این «نه» ناگهانی از دهانم خارج شد، بقیه بهتزده به مامان خیره شده بودند که با زبان لبهایش را خیس کرد و مرا نگاه کرد: می دونم براتون سخته از اینجا برین، به اینجا عادت دارین، اینجا رو دوست دارین، خاطراتش... ولی خب فعلا باید چیزای مهمتری رو در نظر بگیریم (سرش را برگرداند و اطراف اتاق را نگاه کرد) به خاطر مخارج زندگی تصمیم گرفتم این خونه رو بدیم اجاره...
صدایش بغض داشت، ساکت شد، سهم خاطرات او از این خانه از همه ی ما بیشتر بود...
خزر قبل از بقیه به خود آمد: قراره کجا بریم؟
من مهلت ندادم و رو کردم به او.
ـ مامان، تو رو خدا نریم! می تونیم بیشتر صرفه جویی کنیم، کمتر خرج کنیم، منم می تونم کار کنم...
با التماس نگاهش کردم، در نگاهش همدردی و دلسوزی بود ولی موافقت، نه...
ـ باران جان، ما همین الانشم داریم صرفه جویی می کنیم، خریدمون هم محدود شده ولی بازم... لزومی نداره تو درستو بذاری کنار تا کار کنی، من خیلی فکر کردم، با اجاره دادن این خونه خیلی از مشکلاتمون حل میشه.
خزر گفت: ولی هر جای دیگه هم بریم باید رهن یا اجاره بدیم، پول زیادی نمی مونه برامون.
مامان برای چند لحظه مکث کرد، چشمهایش در چشمخانه بالا و پایین چرخید و بعد گفت: جایی که میریم نیازی به اجاره نداره...
این از خبر اول عجیبتر بود، چطور جایی بود که می توانستیم مفت و مجانی زندگی کنیم؟ ما حتی فامیلی هم نداشتیم که بخواهیم برویم خانه شان، عمه بود، که البته...
مامان زیاد منتظرمان نگذاشت: یکی از مشتری هام بهم یه پیشنهاد عالی داده، یه خونه دارن که خالی و بی استفاده مونده... (به قیافه های ما نگاه کرد، چشم هایش منتظر بود) البته خونه کاملا خالی نیست. یه خونه باغ دارن که خودشون تو قسمت اصلیش زندگی می کنن و یه ساختمون خالی دارن که قراره بشه خونه ی ما...
باز هم خزر بود که پرسید: یعنی ما مزاحمشون نمی شیم؟
مامان پاهایش را جا به جا کرد و با خستگی گفت: خودش که میگه ابدا! کلا دو نفرن که تو ساختمون زندگی می کنن و باغ اونقدر بزرگ هست که ما جاشون رو تنگ نکنیم!
برای چندمین بار صورت های ما را کاوید؛ این بار در نگاهش تمنا می دیدم، گفت: با این موضوع کنار میاین، نه؟ قبوله؟
من هنوز منگ بودم، برای من خیلی سخت بود که از خانه ای که تمام بیست سال زندگیم را در آن گذرانده بودم، به این راحتی دل بکنم. بلند شدم و به کنج خودم پناه بردم.

کنج من که خواهرهایم «جابارانی» صدایش می زدند، جای خالی کمد دیواری بود و مامان لحاف و تشک های بدون استفاده را آنجا می گذاشت. من هم از رخت خواب ها بالا می رفتم و آن بالا غرق کتاب هایم می شدم. حتی جای کف پایم ـ که همیشه آن را به دیوار تکیه می دادم ـ روی سفیدی دیوار مشخص بود. با بی حوصلگی از رخت خوابها بالا رفتم و دفتر یادداشت و خودکارم را از جا جورابی که آن بالا آویزان کرده بودم، درآوردم، از آن بالا اتاق را ورانداز کردم و عکس بابا را که روی دیوار بود...
چند دقیقه بعد که به خودم آمدم، متوجه شدم بارها و بارها روی کاغذ نوشته ام «نمی خوام از این خونه برم.»
انگشتم را روی دیوار کشیدم. خب، من این خانه را خیلی دوست داشتم، به خاطر خاطراتم...
خب، آدم به یک سنگ هم بعد از دو روز عادت می کند، نه؟! من آن خانه و کوچه ی خانه مان را عین کف دستم می شناختم، خانه مان برای من یک دوست قدیمی و تسلی بخش بود، هروقت از جایی یا کسی دلخور می شدم، وقتی می آمدم خانه از همان دم در حس قوی دلگرم کننده ای مرا پر می کرد، آن خانه فقط یک بار در نظرم خفه و کوچک آمده بود... وقتی که بابا رفته بود... آن روزهای اول... ولی حالا، بعد از چند ماه، خاطراتش در گوشه های خانه هدیه های کوچکی بودند که خانه برای من کنار گذاشته بود... دل کندن از آن سخت بود...
ولی اگر من می خواستم غُدبازی دربیاورم، فقط وضعیت را برای مامان سخت تر می کردم. نباید من باعث می شدم زندگی از این چیزی که بود برای مامان دشوارتر شود. من قول داده بودم که قوی باشم و نگذارم که او سختی بکشد... مامان همیشه بهترین تصمیم ها را می گرفت و من می توانستم به او اعتماد کنم...

همه خوابیده بودند که من کورمال کورمال جایم را پیدا کردم و خزیدم زیر پتو. بلافاصله صدای خش خشی از سمت چپم شنیدم، پتو کنار رفت و صورت طلوع پیدا شد، لبخند زدم و دست او دستم را فشرد...
 

R0xanA

متخصص بخش گرافیک و مالتی مدیا

من به خودم قول داده بودم از این موضوع اظهار ناراحتی نکنم ولی دلیل نمی شد بتوانم به آن زودی با آن کنار بیایم... قرار بود ما محل زندگیمان را کاملا تغییر بدهیم... آن هم نه خیلی ساده، قرار بود با خانواده ای دیگر یک جا زندگی کنیم، به هر حال دو نفر هم هرچند کم، یک خانواده حساب می شدند... یعنی چه جور آدمهایی بودند؟! اگر مامان نگفته بود که یک مادر و پسر هستند، بدم نمی آمد که با یک زوج پیر و مهربان طرف باشم... یا حداقل یک مادر و دختر، نه؟! کنار آمدن با یک دختر خیلی راحت تر بود تا مثلا یک پسر نوجوان... تمام صبح داشتم زندگیم در آن خانه را تصور می کردم و به هیچ نقطه ی روشنی نمی رسیدم...

گلرخ لیوان چای را به سمتم گرفت: اینو بگیر.
گیج به او نگاه کردم: چکارش کنم؟
ـ باش دوش بگیر! نگرش دار تا من حساب کنم دیگه.
تازه به خودم آمدم، لیوان های چای را در دستم گرفتم و منتظر ماندم تا گلرخ هم از تریا بیرون بیاید.
با گلرخ سلانه سلانه به سمت محوطه رفتیم و اولین جایی که پیدا کردیم، نشستیم. خیلی از بچه ها آن دور و بر روی چمن یا نیمکت ها پخش و پلا بودند. با اینکه داشتم مثلا بچه ها را نگاه می کردم، چیزی را درست نمی دیدم، خودم آنجا بودم و ذهنم جای دیگری...
گلرخ بسته ی کیک را باز کرد و بین هردویمان گذاشت: باز چی شده؟ امروز کلا حواست پرت بود.
لیوانم را به لب بردم و یک قلپ خوردم، اطرافم را نگاه کردم و آهی کشیدم: مامان میگه باید خونه رو عوض کنیم.
ـ وای چرا آخه؟
چای را توی لیوان چرخاندم: مجبوریم، به خاطر پولش...
آهی کشیدم و گلرخ دستش را گذاشت روی شانه ی من. این حرکتش باعث شد ادامه بدهم: وقتی بابا تصادف کرد، ماشین عین قوطی مچاله شد، به هیچ دردی نمی خورد، اوراقش کردند. آموزش پرورش چندرغاز میده، مامانم هم از خیاطی یه خرده در میاره ولی انگار کم آوردیم... دخلمون با خرج چار تا دختر در نمیاد... مامان هم نمیذاره من برم سرکار، انگار حالا مثلا من قراره با مدرکم چه گلی به سرم بزنم که نباید درسمو ول کنم... اون پولی هم که تابستون درآوردم اندازه ی خرج رفت و آمد دانشگاه هم نیس... (نفس عمیقی کشیدم) حالا مامان معلوم نیس یه جایی رو چطوری پیدا کرده که می تونیم مفتکی بشینیم.
ـ مفتکی؟
باقی چایم را خوردم و با سر تأیید کردم.
ـ آره، یه نفر به مامان گفته بریم خونه ی اونا باهاشون زندگی کنیم. یه خانم دکتریه، یه خونه ی بزرگ دارن انگار، گفته یه جاییش خالیه!
چشمم به گلرخ افتاد که ژست تفکر گرفته بود.
ـ این که خیلی مشکوکه! کی تو این دوره و زمونه مفت و مجانی برای کسی کاری می کنه؟
با تعجب به او نگاه کردم: منظور؟
گلرخ با هیجان به من نزدیک شد: تو اصلا روزنامه نمی خونی؟ تو حوادث پره از این چیزا، که دخترا رو گول می زنن و ازشون سوءاستفاده می کنن، بعد اونا رو می فرستن دبی!
ـ دبی؟
گلرخ انگار که کشف بزرگی کرده باشد، با لحن شومی تأیید کرد: آره، پیش شیخای پولدار عرب!
یعنی واقعا گلرخ پیش خودش فکر می کرد فقط خودش است که متوجه این چیزها می شود؟! امکان نداشت مامان ما را بدون پرس و جو جایی ببرد که یک ذره احتمال دردسر داشته باشد... خنده ام گرفت: خب اینکه بد نیست، مفتکی خارج هم می ریم، فقط، من رقص عربی بلد نیستم، منو هم می برن؟
گلرخ، از اینکه جدی نگرفته بودمش دلخور شد و نیشگونم گرفت.
ـ نخیر، تو رو اصلا نمی برن، با اون هیکل استخونی و قیافه ی قناست، اشتهاشونو کور می کنی!
ـ یعنی از اینم شانس نیاوردیم؟
ـ نه، آخرش می ترشی می مونی رو دست مامانت!
شانه هایم را بالا انداختم: ترشیدگی هم عالمی داره واسه خودش!
ـ نه بابا!
ـ والله! حداقلش اینه که تا وقتی پیر و چروکیده هم بشیم هنوز واسه اومدن اون شاهزاده هه امید داریم، ولی شما خوشگلا زود ازدواج می کنین و تمام فکر و ذکرتون میشه پر کردن شکم آقا بالاسرتون...
ـ عوضش دیگه نمی ترشیم!
با آرنجم کوباندم توی پهلویش: مهم اینه که تو روحت احساس ترشیدگی نکنی...
ـ این که گفتی... یا فاطمه ی زهرا! شمر اومد!
سرم چرخید به طرف ورودی آموزش و بهزادنیا را دیدم. مثل همیشه با غرور و تکبر راه می رفت، صاف و بی تفاوت به اطراف ـ البته ظاهرا ـ ، شلوار کتان سرمه ای و ژاکت پاییزه ی سایه روشن آبی پوشیده و موهایش خوش حالت و صاف ریخته بود توی پیشانیش، لاکردار! اگر ظاهرش تا این حد خوشایند نبود، کمتر از این از او متنفر بودم. غرولند کردم: خبرشو بیارن!
گلرخ با دستپاچگی بلند شد: پاشو تا ترکشاش بهمون نخورده!
با اوقات تلخی دوباره به طرف او نگاه کردم که اصلا حواسش به ما نبود.
ـ خیالت راحت، دیروز تلافیشو سرم درآورد.
با عصبانیت، لیوان خالی چای را با دندانهایم تکه تکه کردم. گلرخ خشک شد: چکار کرد؟
برایش تعریف کردم و دوباره داغ دلم تازه شد، کاش می توانستم ازش انتقام بگیرم ولی تجربه ثابت کرده بود او همیشه باید برنده باشد...
گلرخ سری به نشانه ی تأسف تکان داد و گفت: تا تو باشی با دم شیر بازی نکنی، اون سرش درد می کنه برای معرکه گیری، تو هم که دیروز واسش جور کردی. هر کس یه جوری دیوونه اس دیگه، این بابا هم اینطور...
هر دو داشتیم آن دو را نگاه می کردیم که داشتند از کنار دخترهای عمران رد می شدند که کلاس عملی شان در محوطه برگزار می شد. بهزادنیا با دیدن یکی از دخترها که به طرفش می رفت، به دوستش اشاره ای کرد و ایستاد. چند کلمه با دختر رد و بدل کرد و بعد با حالت فریبنده و متشخصی دستش را به طرف او گرفت که مثلا کمکش کند. دختر لبخند لوندی زد و دوربین سنگین را به طرف او دراز کرد ولی بهزادنیا دستش را به سرعت پس کشید و دوربین با صدای وحشتناکی به زمین خورد!!! حتی منِ غریبه هم دلم به حال دختر بیچاره و اموال بیت المال سوخت، ولی بهزادنیا در حالی که هیچ نشانی از شرمندگی نداشت، با صدایی پر از تمسخر رو به دختر کرد: ایوای اصلا حواسم نبود، حالا خیلی بد میشه برات؟!
دختر که با اضطراب دوربین را وارسی می کرد، حرف تندی به او زد که نشنیدم ولی صدای خنده ی بهزادنیا به گوشم رسید.
دندان هایم را روی هم فشار دادم: باید تاوان این کارشو پس بده پست فطرت!
گلرخ که احساس خطر کرده بود، دست مرا گرفت و از آنجا دور شدیم، مرا از بین جمعیت راهرو به سرعت رد کرد و همینطور که از پله ها بالا می رفتیم تند تند گفت: حالا تو لازم نیست واسه کسی سوپرمن بشی، این دختر با اون تیپ و قیافه ی پسرکشش لازمه که یکی دو بار سوسک بشه! من می شناسمش...
قبل از اینکه گلرخ پته ی دختر را روی آب بریزد ، یک پله رفتم بالاتر و گفتم: من با اون چکار دارم؟ باید حق خودمو بگیرم.
گلرخ که انگار تازه یادش افتاده بود من هنوز با او خرده حساب دارم، موضعش را عوض کرد: خیلی خُب! به وقتش بابت اون کارش، حالش رو می گیریم. تو الان به اندازه ی کافی مشکلات داری...
شانه هایم فرو افتاد: آره، راست میگی!
گلرخ دم کلاس ایستاد، به طرف من چرخید و با مهربانی گفت : به جان گلرخ، اگه کاری از دستم بربیاد و نگی، ناراحت میشم.
خندیدم و بازویش را فشردم: باشه، یادم می مونه!
 

R0xanA

متخصص بخش گرافیک و مالتی مدیا

به خانه که رسیدم، بقیه ـ به جز عسل ، که مدرسه بود ـ مشغول بستن وسایل بودند. چیز زیادی برایمان نمانده بود، خیلی از چیزها را فروخته بودیم ولی همه ی اثاث باقیمانده را هم نمی توانستیم ببریم، انگار جای جدیدمان زیاد بزرگ نبود. مامان از مستأجر جدید اجازه خواسته بود که یک سری از وسایل را توی زیرزمین باقی بگذاریم. طلوع مثل همیشه آرام و بی صدا داشت لباس های خودش و عسل را در ساک جا می داد. با اینکه سرش پایین بود، من قطره ی اشکی را دیدم که روی دستش افتاد. دلم فشرده شد ولی قبل از اینکه چیزی بگویم، خزر سرش را از روی کارتن کتاب ها بلند کرد، عرق پیشانیش را گرفت و مرا نگاه کرد: ناهار خوردی؟
کوله ام را انداختم روی میز اپن و تکه نانی از لای سفره برداشتم و دندان زدم: نه.
ـ باشه تا مانتوتو عوض کنی یه لقمه برات حاضر می کنم.
مانتویم را عوض کردم و آبی به سر و صورتم زدم. نگاهی در آینه به خودم انداختم، می شد تصور کرد آینه ها هم برای خودشان حافظه ای دارند و دلی؟! که تصویر من در خاطرش نقش بسته باشد و بعدا دلش برایم تنگ شود... برای من که اغلب با رژ لب مامان ـ که دیگر ازش استفاده نمی کرد ـ رویش چرت و پرت می نوشتم... و گاهی هم دیوانه بازی هایی در می آوردم که فقط آینه شاهدش بود...
ـ باران خوابت برد تو دسشویی؟
ـ اومدم.
خزر یک بشقاب بادنجان و یک سبد سبزی گذاشته بود روی میز؛ یک لقمه درست کردم و به سرعت چپاندم توی دهانم که فورا سقف دهانم سوخت و به گز گز افتاد. رفتم بالای سطل زباله و لقمه ی توی دهانم را تف کردم توی سطل!
ـ اَی... باز از این کارای چندش کردی؟
من دهانم را باز کرده بودم و زبانم را انداخته بودم بیرون تا سقف دهانم هوا بخورد... خزر با دیدنم خندید و بعد با تأسف سری تکان داد. کمی با قاشق بادنجانها را زیر و رو کرد تا خنک شوند: آخه ندیدی ازش بخار بلند میشه؟
در یخچال را باز کردم و کمی از برفک توی یخدان برداشتم و ریختم توی دهانم.
ـ تو هی گفتی باران بیا... باران بیا... فک کردم سرد شده...
این را درحالیکه حرف زدن با ناز او را تقلید می کردم، گفتم. خزر چپ چپ نگاهم کرد.
ـ تقصیر منه که نمی خواستم غذای سرد بخوری، برات گرمش کردم... لیاقت نداری.
با اطوار بیرون رفت و من خندیدم.
ـ باشه، دمت گرم خواهری...

وقتی بالاخره غذا خوردم، آمدم بیرون و رفتم کمک مامان. داشت چینی های قدیمی اش را توی کارتن می چپاند، نشستم روی زمین و زیر دستی ها را لای پارچه پیچاندم: کاش اینارم فروخته بودیم.
مامان سرش را بلند کرد و با نگاهی حق به جانب به من گفت: اینا رو می خوام بذارم واسه جهیزیه ی شما، نمی تونم بفروشمش که...
نفس عمیقی کشیدم، درکش نمی کردم ولی نمی توانستم منطق خودم را به او تحمیل کنم. در کارتن را بستم و بلند شدم: کجا بذارمش؟
ـ همونجا پیش بقیه، حواست باشه جوری بچینی که زیاد جا نگیره.
از پله های زیرزمین که پایین می رفتم ناخودآگاه لبخند به لبم آمد، چقدر در بچگی از زیرزمین وحشت داشتم، انواع و اقسام هیولاهای تخیلی را در آنجا تصور می کردم، امکان نداشت شب ها پایم را آنجا بگذارم. چون کلید برقش توی راه پله بود وقتی آن را می زدم و همه جا تاریک می شد، تا بالای پله ها مثل فشنگ در می رفتم، احساس می کردم دست موجودات خونخواری از توی تاریکی به سمت پایم دراز می شد تا مرا بگیرند و گیر بیندازند.
کلید برق را که زدم، چند وجب پایینتر، روی دیوار، جای کنده کاری های عسل را دیدم. ده جا روی دیوار خریت مرا اعلام کرده بود. هر وقت دعوایمان می شد یا زیاد به پر و پایش می پیچیدم، می آمد اینجا و روی دیوار می نوشت که: «باران خر است» - «باران بد است» - «باران خر و گاو است.»
خدا می داند من چطور می توانستم همزمان هم خر و هم گاو باشم؟! بی اراده روی پله نشستم و دستم را روی کنده کاری های دیوار کشیدم. یک خانه کنده بود که تویش مثل یک چراغ روشن بود، ابعاد چراغ به هیچ وجه با آن خانه ی مستطیلی که یک مثلث به جای شیروانی سرش سوار بود جور در نمی آمد ولی... دستم را روی چراغ گذاشتم و آهی کشیدم... مثل خانه ی ما...
ـ باران چرا اینجا نشستی؟
مامان بود که با جعبه ی دیگری داشت از پله ها پایین می آمد.
ـ هیچی، همینجوری.
آهی کشید، جعبه را روی پله گذاشت و کنار من نشست، دستش را دور شانه ی من انداخت و مرا به طرف خودش کشید و من سرم را روی سینه اش گذاشتم.
ـ عزیزدلم زندگی بالا پایین زیاد داره.
ـ می دونم!
مامان خندید: به اندازه ی کافی سخت هست، با غصه خوردن سخت ترش نکن.
ـ من غصه نمی خورم! فقط عصبانیم که کاری از دستم برنمیاد، ناسلامتی من مرد این خونه ام.
مامان بلند بلند خندید و موهای مرا به هم ریخت: همین بودنت قوت قلبه قهرمان!


روز بعد از صبح شروع کردیم به بار زدن وسایل توی کامیون. مجتبی پسر همسایه مان هم که گلویش پیش خزر گیر بود و خزر محلش نمی گذاشت، آمده بود کمکمان. مامان مدام به او می گفت که زحمت نکشد و خودمان از پسش برمیایم ولی پسر بیچاره مدام چشمهای قهوه ای درشتش را می دوخت به خزر و حال مرا به هم می زد... طرز نگاهش دقیقا شبیه گوساله ای بود که داشتند ذبحش می کردند... من که اصلا از این برنامه های عشق و عاشقی خوشم نمی آمد و خیلی هم خوشحال بودم که خزر زیر نگاه التماس آمیز او او نرم نمی شد... خزر را هم که به کلی جو گرفته بود و دماغش را برای ما هم بالا می گرفت! فکر کنم این نقل مکان لااقل این خوبی را داشت که خزر را از دیدن التماس های هر روزه ی مجتبی دور می کرد... مامان هم با وجودی که دلش برای بیچاره می سوخت، با جواب منفی خزر موافق بود. خزر به کسی احتیاج داشت که در زورگویی یک پله از خودش بالاتر باشد نه این بیچاره ی حرف گوش کن و ملایم...
بالاخره حدود ساعت یازده که شد، وسایل بار کامیون بود و همه ی افراد خانواده توی آژانس منتظر من بودند که هنوز توی حیاط بودم... بچگانه یا احمقانه، روی کاغذی نوشته بودم که «من برمی گردم»، آن را لوله کردم، یکی از آجرهای لق دیوار را از جا درآوردم، کاغذ کوچک را چپاندم آنجا و آجر را برگرداندم سر جایش... تا این قول را به خانه نمی دادم نمی توانستم آنجا را ترک کنم.
 

R0xanA

متخصص بخش گرافیک و مالتی مدیا

من احساس می کردم بدبخت شده ایم، قلبم گواهی می داد که به فلاکت و بیچارگی افتاده ایم، فکر می کردم مجبوریم توی یک دخمه ی اندازه ی سوراخ موش بچپیم و دم نزنیم ولی... ولی محل زندگیمان اصلا شبیه سوراخ موش نبود! بلکه...
عسل از پنجره بیرون را نگاه کرد و ذوق زده به سمت ما برگشت: ایول، مثل بهشت می مونه!
در عرض نیم ساعتی که به آن خانه پا گذاشته بودیم، این شصتمین باری بود که عسل این را می گفت. خزر هم با بی حوصلگی جوابش را داد: مبارک صاحابش باشه، به ما چه؟
مامان بیرون بود و خزر به خودش اجازه می داد دلخوریش را نشان دهد. من هم از پنجره بیرون را نگاه کردم. از آن زاویه فقط باغ را می دیدم و درخت هایش را، ولی می دانستم کمی آنطرفتر ساختمان اصلی است که تراس نیم دایره ی پهنی داشت و تویش صندلی چیده بودند. پله ها بالتبع حلقه وار بالا می رفتند تا به تراس برسند، ستون های استوانه ای قطوری داشت که به اندازه ی ارتفاع طبقه ی اول بود و آن بالا بالکن دیگری بود که از پایینی کوچکتر بود و در اتاقی به آن باز می شد. تمام پرده های خانه را کشیده بودند و من فقط می توانستم ظاهر خانه را ببینم که مثل اشرافزاده ی سختگیری شکمش را جلو داده بود...
ـ باران؟
به طرف خزر برگشتم: بله؟ چی شده؟
خزر با بدبینی اطراف را نگاه می کرد: مگه نگفتن اینجا خالی بوده؟... ولی یکی اینجا بوده، نگاه کن (انگشتش را روی سنگ اپن کشید و به سمت من گرفت) اصلا خاک نیس اینجا، نمیشه که متروکه باشه و خاک هم نگرفته باشه، میشه؟
شانه هایم را بالا انداختم: لابد بش می رسیدن، به ما چه؟
خزر رفت توی آشپزخانه و سبد توی سینک را هم برداشت و بررسی کرد، پر از تفاله ی چای بود و پوست میوه، آن را با حالت معنی داری به من نشان داد و من گفتم: خب که چی؟
خزر پوفی کرد و دست هایش را به کمر زد: از کجا شروع کنیم؟
مادر رفته بود برای ناهار چیزی تهیه کند و ما مانده بودیم و خانه خالی، که خزر می خواست تا قبل از آمدن مامان حرکتی کرده باشیم و بیکار نمانیم...
زیاد بزرگ نبود، ولی برای ما کافی به نظر می رسید، دو تا اتاق خواب کوچک داشت با یک سرویس بهداشتی. ولی هالش نسبتا بزرگ بود و آشپزخانه اش هم تمیز به نظر می رسید، هیچکدام از شیرها و لوله ها مشکل نداشتند و گازش هم وصل بود. خزر با عسل ماندند توی آشپزخانه و من و طلوع رفتیم سراغ اتاق خوابها...
کارمان زیاد طول نکشید، تمیز کردن خانه ی خالی خیلی سخت نبود. دیوارها و پنجره ها را تمیز کردیم و کف ها را تی کشیدیم. ناهار که خوردیم، شروع کردیم به آوردن وسایلمان توی خانه...
از ساختمان اصلی هیچ صدایی نمی آمد و هیچ کس را هم تا آن لحظه ندیده بودیم...

با دو دلی از ساختمان بیرون آمدم و به باغ رفتم، حق با مامان بود، ساختمان ما کاملا مجزا و البته خیلی کوچکتر بود. باغ به حدی بزرگ بود که در طول روز به ندرت امکان دیدن همسایه هایمان پیش بیاید. از در بزرگ ورودی، سمت راست ساختمان ما واقع می شد و بعد از سمت در مستقیم سنگفرش بود تا جلوی ساختمان اصلی؛ نمای آجر داشت که من عاشقش بودم، حالتی قدیمی و آشنا و دلگرم کننده، دلم می خواست می رفتم جلوتر و کنار آن ستونهای بلند می ایستادم، دستم را دورش حلقه می کردم ببینم به هم می رسند یا نه، ولی جرئتش را نداشتم. از صاحبخانه مان هیچ نمی دانستم جز اینکه متخصص زنان است و با پسرش زندگی می کند. مادر حرفی از شوهر خانم پیرایش نزده بود، اینکه مرده یا جدا شده اند را نمی دانستم؛ پسرش را هم ندیده بودیم. ولی خود خانم پیرایش را دیدیم، وقتی که آمدیم خانم پیرایش با یک زانتیای تمیز مشکی از خانه بیرون آمد. با دیدن ما ایستاد و کلی تحویلمان گرفت، بعد هم گفت که به جز ما کسی خانه نیست و راحت باشیم.
من که راحت بودم، نیازی به تعارف نداشتم ولی خب... هنوز آنقدر رویم باز نشده بود که جلو بروم و به ساختمان سرکی بکشم، ترجیح دادم باغ را بگردم. استخر بزرگی داشتند که سمت چپ قرار گرفته بود، کنارش آلاچیق کوچک و مرتبی ساخته بودند که یک دست میز و صندلی چهار نفره گذاشته بودند تویش. سمت راست، یعنی تقریبا کنار خانه ی ما بیشتر به مذاقم خوش آمد؛ چند تا درخت نزدیک به هم، یک تاب فلزی قدیمی، و یک گلخانه. علاوه بر گلخانه بیرون هم باغچه هایی با شکل های مختلف ساخته شده بود که فعلا گلی نداشتند. رفتم جلوتر بین انبوه درختها، اینجا می شد تقریبا از نظر بقیه پنهان شد. چرخیدم، دستهایم را کشیدم و چشم هایم را بستم، چه حس و حال خوبی بود... بهار در این خانه چه صفایی داشت... برای یک لحظه دردی از مغزم به تمام تنم پیچید و ایستادم، عید بدون بابایی؟! انگار شادیم از حضور در آن خانه توهین به خاطراتم از پدر و خانه ی قبلیمان بود... آهی کشیدم و روی تاب نشستم. پاهایم را روی زمین کشیدم و کمی خاک هوا کردم، حالا تقریبا جایی نشسته بودم که ساختمان اصلی سمت راست و خانه ی ما سمت چپم واقع می شد. خانه ی ما از نظر نما خیلی ساده و بی آرایه بود ولی برای ما از صد تا کاخ و خانه ی آنچنانی فعلا باارزشتر بود... از اینجایی که نشسته بودم، پنجره ی یکی از اتاق هایمان دیده می شد، من این اتاق را بر می داشتم...


ـ مگه بمیرم با عسل هم اتاق بشم!
ـ باران!
پایم را به زمین کوبیدم: من بزرگترم، من میگم این اتاقو می خوام، اون باید قبول کنه!
مامان به اپن تکیه داد: اینجا که به تعداد اتاق نداریم، باید شریک بشین با هم.
ـ خب با طلوع یا خزر، عسل اون یکی رو برداره!
مامان به سمت عسل برگشت: عزیز دلم تو با طلوع اون اتاقو بردارین، بزرگتر هم هست.
لب و لوچه ی عسل آویزان شد، بغض کرد و چشم هایش فورا تر شد: منم اینو می خوام!
ـ برای تو چه فرقی می کنه آخه؟
دست هایش را روی سینه در هم فرو کرد: برای خودت چه فرقی می کنه؟
ـ من اونجا رو می خوام چون رو به باغه!
ـ ما آدم نیستیم؟ همیشه باید هر چی خوبه تو برداری؟
خونم به جوش آمد: من کِی هر چی بهتر بوده...
خزر پرید وسط حرفم: عسلی اگه قبول کنی، اون جامدادی رو که دوس داری میدم به تو.
ـ همون بنفشه؟
خزر با تحقیر به من نگاه کرد و با مهربانی رو کرد به عسل: آره عزیزم.
عسل با مظلوم نمایی دماغش را کشید بالا: باشه، قبول!
خزر از کنارم رد شد و عمدا آرنجش را به من کوباند: یاد بگیر.
پریدم و روی میز اپن نشستم: حالا نه اینکه قراره من در اتاقو قفل کنم و نذارم کسی بره توش! خب فقط وسایلم اونجاس برو توش مثل اسب کیف کن، اگه صدای من در اومد؟! بگو چرا...
فورا صدای مامان بلند شد: باران!
عسل خندید: دیگه از باران گذشته، تگرگ شده...
همه خندیدند و من پوزخند زدم: هه... هه... طلوع، عزیزم، تو با من هم اتاق میشی؟
طلوع لبخند زد و شانه هایش را بالا انداخت، عسل جیغ جیغ کنان گفت: تو طلوع رو از من بیشتر دوس داری... آره؟!
پاهایم را توی هوا تکان دادم: واقعا نفهمیده بودی تا حالا؟
فورا جیغش به هوا رفت: به درک! کی اهمیت میده؟
ـ فعلا که تو!
ـ نخیرم... اصنم برام مهم...
ـ بسه... بسه... باران سر به سرش نذار... برو اتاقتو مرتب کن... بجمب!
قبل از اینکه بروم توی اتاق، خزر هشدار داد: یه جایی هم برای من بذار!
برگشتم، با چشم و ابرو به عسل اشاره کرد. خانم هم نمی خواست با عسل هم اتاق شود ولی فقط من بودم که با کولی بازی این را اعلام می کردم. شانه هایم را بالا انداختم: باشه!
اصلا چه فرقی می کرد، در خانواده ی ما اتاق شخصی معنایی نداشت. همه همه جا رفت و آمد می کردند ولی خب اتاق خوابها را با این اسمها از هم تشخیص می دادیم، اتاق خزبار! اتاق عسطل! اتاق مامان و بابا... بابا که نبود، انگار حالا که خانه را عوض کرده بودیم، نبود بابا بیشتر به چشم می آمد...
اتاق سه در چهار بود، یک پنجره داشت، و یک کمد دیواری و دیگر هیچ... کمد دیواری هم خالی نبود، پس من کجا کتاب می خواندم؟!!
خزر به اتاق آمد و به سرعت مشغول جا دادن وسایلش شد، همزمان هم برای من سخنرانی می کرد و هشدار می داد که این رفتار بچه گانه را کنار بگذارم. من هم مثلا گوش می دادم، نصف حرف های خزر را نمی شنیدم ولی خب دلیلی نداشت به خودش هم بگویم. باید اجازه می دادم شارژش خالی شود. با اینکه فقط دو سال از من بزرگتر بود با هم تفاوت زیادی داشتیم؛ هم از لحاظ ظاهر و هم باطن! خزر موهای تابدار خرمایی داشت و چشم های خوش حالت سبزش با پوست زیتونی اش خیلی جور بود. ولی من با آن موهای لخت مشکی و چشم هایی که انگار تویش چراغ روشن کرده بودند، عین کلاغ بودم!!! خزر ظریف، موزون و موقر بود، من لاغر و دست و پاچلفتی بودم. خزر مثل پیانو، سنگین و من عین شیپور، شلوغ و پر سر و صدا بودم. همانطور که طلوع عین ویلن دلنشین و عسل عین سازدهنی شاد بود. طلوع شانزده ساله بود، چشم های نازنین بابا را داشت و موهای نرم و ابریشم وار خرمایی رنگ، پوستش عین شیشه شفاف و رنگپریده بود. عسل دو سال کوچکتر از او و گرد و سفید و بور بود. لپ های صورتی، بینی کوچک سربالا و چشم های عسلی داشت. در میان ما، خزر بیشترین شباهت را به مامان داشت و همه متفق القول بودند که من به عمه ناهید شبیه هستم - که من هیچ شباهتی نمی دیدم - طلوع به هیچکس جز فرشته ها شبیه نبود و عسل عین یک کوالا لوس و تنبل و ناناز بود. روضه ی خزر تمام شد و با اینکه یک کلمه از حرف هایش یادم نمانده بود قول دادم به آنها عمل کنم.


***

 

R0xanA

متخصص بخش گرافیک و مالتی مدیا

با گلرخ در محوطه قدم می زدیم و برای او از محل جدید زندگیمان تعریف می کردم. تازه یک روز گذشته بود و دیگر نه خانم پیرایش را دیدم نه پسرش را... با توجه به سن و سال خانم پیرایش پسرش باید همسن و سال طلوع می بود، پس باید صبح موقع مدرسه رفتن می دیدمش ولی ندیده بودم...
خانه را کامل تمیز کردیم و چیدیم و تقریبا شبیه خانه ی خودمان شده بود، فقط جای بابایی و خاطراتش خالی بود...
گلرخ با آرنج به پهلویم زد: اونجا رو!
نگاه کردم و بهزادنیا را دیدم که با حالتی عصبی راه می رفت و با تلفن حرف می زد. گلرخ با تمسخر گفت: لابد داره با دوست دخترش حرف می زنه!
ـ از دانشگاه ماست؟
ـ دوستش؟ نمی دونم! تا حالا با کسی ندیدمش، البته به غیر از اون افسانه ی قدیمی!
از حرف گلرخ خنده ام گرفت، اسم دوست صمیمی بهزادنیا و شریک شیطنت هایش «بابک خرمدین» بود .
گلرخ دستم را کشید: بیا از اون سمت بریم ببینیم چی میگه!
ـ به ما چه؟
ولی گلرخ مرا کشان کشان برده بود که مثلا اتفاقی از کنار بهزادنیا بگذریم و از مکالمات مهم او باخبر شویم؛ صدای عصبانی و ناراحت او را شنیدم.
ـ من بچه نیستم که تو منو کنترل کنی... می خوای کاری کنه که همیشه همه چیز مطابق میل تو باشه... ادای آدمای خیر رو در نیار... آره... آره... فقط می خواستی منو بکشونی تو خونه که جلو چشمت باشم... اصلا نظر منو نپرسیدی... به چیزی که می خواستی رسیدی... دیگه به من چکار داری؟... انقدر به پروپای من نپیچ... من زیر بار حرف زور نمیرم... یعنی انقدر حق نداشتم که اونجا رو واسه خودم داشته باشم؟
متوجه ما شد، چنان غضبناک نگاهمان کرد که ترسیدم، به ما پشت کرد و دور شد.
به گلرخ طعنه زدم: حالا فهمیدی دوس دخترش کیه؟
گلرخ در فکر بود: مثل اینکه مشکل خانوادگی داره.
آهی کشیدم و گفتم: کی نداره؟
چشمم به روبه رویم افتاد و با بدجنسی خندیدم: اینم مشکل خانودگی شما، حی و حاضر.
با حیرت به من نگاه کرد و بعد تازه متوجه رو به رو شد: جان جدت بیا از اینجا بریم.
ولی قبل از اینکه فرار کنیم، صنعتگر شکارمان کرد: خانم نیک اندیش!
گلرخ ایستاد و گفت: ای بر پدر مردم آزار لعنت!
دلم برایش سوخت، به محضی که صنعتگر خودش را به ما رساند، صدایم را انداختم روی سرم و گفتم: این دفعه ی دهمه که بهت میگم اون جزوه رو لازم دارم، هی بهانه میاری. همین الان میریم خونه اتون و جزوه امو میدی، هر چیزی حدی داره.
علاوه بر صنعتگر، گلرخ هم تعجب کرد ولی دوزاریش افتاد: چه خبرته حالا؟ میدم بهت.
دست هایم را به کمر زدم: دیگه کی؟ بعد از امتحان پایان ترم؟
گلرخ با رنجیدگی نگاه از من گرفت و به طرف صنعتگر برگشت: بفرمایید آقای صنعتگر! کاری داشتین؟
قبل از آنکه بیچاره حرفی بزند، گلرخ گفت: فقط زودتر بگین نکنه لولو جزوه ی خانمو بخوره!
صنعتگر دهان باز کرد و من گفتم: خوبه والله، دو قورت و نیمش هم باقیه، یه چیزی هم بدهکار شدیم.
ـ خانم نیک اندیش، من...
با عجله گفتم: نکنه جزوه ی شما هم پیششه؟ اگه پشت گوشتونو دیدین جزوه رو هم دیدین.
ـ نه، من می خواستم...
گلرخ به من توپید: آدم یه درسو بیفته شرف داره به اینکه به تو رو بندازه و جزوه بگیره.
قبل از آنکه من حرفی بزنم، صنعتگر با ناراحتی گفت: مثل اینکه وقت خوبی مزاحم نشدم، با اجازه!
رفت و ما هم راه افتادیم. گلرخ زیر لب گفت: کنه!
ـ بیچاره دلش لیز خورده!
ـ می خواست سنجاقش کنه که لیز نخوره!
صدایی از کنارمان آمد: تو رو خدا دیدی چه فیلمی واسه بیچاره اومدن؟ خدا کار آدم رو به این ورپریده ها نندازه.
می دانستم صدای به قول گلرخ، «افسانه» است، ولی خودمان را به آن راه زدیم. او و بهزادنیا از کنارمان گذشتند، خرمدین با تاسف سری برای ما تکان داد ولی بهزادنیا حواسش جای دیگری بود و به دنیا و مافیها توجه نداشت.

 

R0xanA

متخصص بخش گرافیک و مالتی مدیا

از اتوبوس پیاده شدم و خیابان پهن و زیبای خانه ی جدیدمان را به سختی بالا رفتم. این خانه به نسبت خانه ی خودمان به دانشگاه نزدیکتر بود ولی خب سربالایی داشت. همینطور که هن هن کنان خودم را بالا می کشیدم با شیفتگی خانه های کاخ مانند اطرافم را نگاه می کردم. خدا می داند چقدر داستان و ماجرا در دل این خانه ها پنهان بود. کاش در و دیوار زبان داشتند و برایم حرف می زدند. اینجا هیچ خبری از همسایه نبود؛ یعنی همسایه داشتیم، توی جزیره که نبودیم ولی خب... با همدیگر برخوردی نداشتیم، هیچ ارتباط و صمیمیتی... متأسفانه!


آهی کشیدم و در را باز کردم؛ با وجودی که چند روز گذشته بود هنوز به خانه ی جدیدمان عادت نکرده بودم. کِی فکرش را می کردم که - حتی به طور موقت - در چنین خانه ی زندگی کنم؟
دور و بر باغ را نگاه کردم، خبری از صاحبخانه نبود؛ نه خودشان و نه حتی خدمتکاری... شانه هایم را بالا انداختم و رفتم طرف خانه ی خودمان.
صدای جیغ ویغ عسل از داخل می آمد؛ باز چه دسته گلی به آب داده بود؟! در را باز و از همان دم در بلند سلام کردم.
همه به طرف من برگشتند، صورت عسل برافروخته و چشم هایش خیس بود. خزر هم آشفته و عصبانی! کوله ام را همان جا جلوی در انداختم و با خستگی کنار طلوع نشستم: باز چی شده؟
عسل به من پشت کرد و آهسته به طرف در رفت. خزر با ناراحتی گفت: کجا؟ می ترسی بفهمه؟ بالاخره که چی؟
گوش هایم تیز شد و هوشیار شدم، بلند شدم و دو قدم به طرف عسل برداشتم: چکار کردی؟
صدایم سرد و هشدار دهنده بود؛ خزر احساس خطر کرد: چیز مهمی نیست!
بی توجه به خزر، بدون اینکه چشم از عسل بردارم، تکرار کردم: چکار کرده؟
ـ درستش می کنم!
ـ خزر!
خزر با خستگی عقب نشینی کرد: مجسمه اتو شکسته، همون دختر بچه!
این را گفت و ناامیدانه منتظر عکس العمل من شد.
ـ تو... چکار... کردی؟ باز رفتی سر وسایل من؟
عسل جیغ بلندی کشید و مثل گلوله در رفت. قبل از اینکه جلویم را بگیرند دویدم دنبالش، عسل که فکرش را کرده بود، از خانه بیرون زد و به باغ دوید. قبلا در خانه ی خودمان خیلی سریع به او می رسیدم ولی اینجا، توی باغ، کمی مشکل بود. هر دو با سرعت از روی موانع می پریدیم و می دویدیم؛ او از ترس جانش وحشتزده می گریخت؛ من هم با عصبانیت دنبالش بودم و خط و نشان می کشیدم که صدای بلند مادر متوقفم کرد: باران!
چطور ندیده بودمش؟! به سختی خودم را کنترل کردم که دنبال عسل ندوم و برگشتم: بله؟
مادر بود و خانم پیرایش و... خدای من! نه! امکان نداشت...


بهزادنیا بود، شک نداشتم! مگر اینکه چیزی مصرف کرده بودم که خودم خبر نداشتم و حالا توهم زده باشم! شاید هم سرم به دیواری جایی خورده بود، چشم هایم را بستم، دوباره باز کردم و باز هم او را دیدم که حیرتزده مرا نگاه می کرد. به زور سلام کردم ولی از جایم تکان نخوردم. او اینجا چکار می کرد؟ شاید فقط مهمان باشد، اتفاقی بود، بله... باید...
مادر با سرزنش مرا نگاه کرد: بچه شدی باران؟ این چه رفتاریه؟
جواب ندادم و خانم پیرایش گفت: دعواش نکن فروغ جان! این هم یه روش رفع سوءتفاهمه!
سرم را بلند کردم و او را دیدم که می خندید.
ـ باران جان! معرفی می کنم، معین پسرم (به من اشاره کرد) باران همسایه ی جدیدمون!
بهزاد نیا مات و بی حالت به من زل زده بود، انگار او هم نمی توانست این تقدیر احمقانه را درک کند، در یک ثانیه بدون هیچ حرفی چرخید، به ما پشت کرد و رفت. خانم پیرایش او را صدا زد که فایده ای نداشت، صورتش درهم رفت و با ناراحتی از ما عذر خواست.
من که هنوز هم شوکه بودم، حرکت او برایم دور از انتظار نبود. انگار صدای خانم پیرایش را از دور می شنیدم: یه خرده بد قلقه!
سرم را بلند کردم و لبخند عذرخواهانه ی خانم پیرایش را دیدم، من هم لبخند نیمبندی زدم و پریدم وسط تک و تعارف مامان: ببخشید... با اجازه!
با قدم هایی لرزان از آنجا دور شدم و بعد ناگهان شروع کردم به دویدن.


تا توی اتاقم دویدم و خودم را روی تل رخت خوابها پرت کردم. خزر با نگرانی پشت سرم به اتاق آمد: عسل کو؟ چکارش کردی؟
صورتم را از او برگرداندم و مشتم را به سینه فشردم: هیچی، تو باغه!
خزر با سوءظن به من که نفس نفس می زدم نگاه کرد: چی شده؟
مغزم داشت منفجر می شد، شانه هایم را بالا انداختم و رویم را کردم طرف پنجره؛ «خزر برو، الان نه! خواهش می کنم!»
ولی خزر گیرترین موجود دنیا بود. آمد و بالای سرم ایستاد: بگو ببینم چی شده؟
فایده نداشت، خزر تا از ته و توی ماجرا سر در نمی آورد ولم نمی کرد. شاید اینطور بهتر بود... اگر می فهمید، کمکم می کرد...
دستش را گرفتم و نشاندمش کنارم: ببین خواهری، مامانو راضی کن از اینجا بریم.
دستش را از دستم بیرون کشید و با تعجب گفت: چی داری میگی؟ ما کلی شانس آوردیم اومدیم اینجا، خونه به این خوبی. نه کرایه ای، نه منتی، نه جای کسی رو تنگ کردیم. کجا بریم بهتر از اینجا؟
نفسم را به تندی بیرون دادم و با صدای بلندی گفتم: یه جا که خونه هم دانشگاهی من نباشه!
ـ چی؟
کلافه شدم.
ـ خزر انقدر چی چی نکن!!! ببین...
همه چیز را برایش تعریف کردم... از روز اول...
 

R0xanA

متخصص بخش گرافیک و مالتی مدیا

ترم سه بودیم که برای اولین بار با بهزادنیا روبه رو شدم، قبلا حتی یکبار هم او را ندیده بودم یا دیده بودم و توجهم را جلب نکرده بود...
کلاس اخلاق را با گروه مکانیک گرفته بودیم و در دانشکده ی مهندسی تشکیل می شد؛ جایی که قبلا فقط برای شیطنت و بازیگوشی رفته بودیم.
کلاس در آمفی تئاتر کوچک دانشکده برگزار می شد، چند ردیف پنج تایی صندلی سبزرنگ که وقتی بلند می شدی قسمت نشیمن صندلی بلند می شد و تق می خورد به پشتی! گلرخ کیفش را انداخت روی صندلی کناری و خودش هم بعد از من نشست. چشمهایش می درخشید و عین فانوس دریایی می چرخید و همه را از نظر می گذارند. با آرنج زدم به پهلویش: چشماتو درویش کن دختر! بیچاره صنعتگر!
لبخند بر لبانش خشک شد: زهرمار. من که منظوری ندارم، فقط...
با دست تشویقش کردم به حرف زدن: خب، فقط چی؟!
بی اراده گوشه ی لبانش به نشانه ی خنده بالا رفت: خب... خب بچه های مهندسی باحالترن!
ـ صداتو بیار پایین!
به دور و برم نگاه کردم و گلرخ پچ پچ کنان گفت: خدایی اینطور نیست؟ آخه پسری که وقتشو میذاره ادبیات بخونه به چه دردی می خوره؟
این حرفش شدیدا به من برخورد و صدایم بالا رفت: این چه حرفیه گلرخ؟! یعنی چون اینا مهندسی می خونن خیلی کمالات دارن؟ خب هرکس یه چیزی رو دوست داره، تو یه چیزی مهارت داره... همه که مثل هم نیستن!
صدای محکمی از پشت سرم شنیدم: از منبر بیا پایین کوچولو!
برگشتم و پسری را دیدم که با بی قیدی به پشتی صندلی تکیه داده بود و حالا مرا برانداز می کرد. فکر می کردم اگر اخم کنم و قیافه بگیرم، او پس می کشد ولی با پررویی خندید و به نگاه کردنش ادامه داد. چشم های خاکستری تیره اش بین مژه هایش می درخشید و مرا می ترساند. خیلی دلم می خواست حرفی به او بزنم ولی در زمین دشمن بودیم و دست تنها. برگشتم سرجایم و گلرخ را هم کشیدم تا بنشیند. گلرخ سرش را آورد بیخ گوشم و با هیجان گفت: می شناسیش؟
با دست او را پس زدم و اشاره کردم که ساکت شود. از دست او هم عصبانی بودم که با حرکات بچگانه و تابلویش همه جا فورا ما را لو می داد.
چند ثانیه بعد صدای دو سه نفر دیگر را هم شنیدم که آمدند و پشت سرمان نشستند. گلرخ طاقت نیاورد و خودش را به من نزدیک کرد: این پسره بهزادنیاس!
ـ خب که چی؟
ـ هیچی، میگم فامیلش اینه!
ـ حالا همه ی مشکلات و مسائل زندگی من حل شد؟
گلرخ شکلک درآورد: چته انقدر تلخی؟
ـ از دست تو که نمی دونی کِی باید حرف بزنی!!
این بار جدا به او برخورد. خشک و خشن تا آخر کلاس زل زد به استاد و لام تا کام با من حرف نزد.
از ردیف جلو برگه ای دادند دستمان تا اسممان را بنویسیم. اسم خودم و گلرخ را که قهر کرده بود، نوشتم و برگه را گرفتم پشت سرم.
«افسانه» که آن موقع هنوز نمی شناختمش با لحن ملایم و لوسی گفت: خب اسم مارم بنویس جانم!
از لحن صمیمی اش بدم آمد، غریدم: بگیر خودت بنویس، چلاق که نیستی!
ولی باز هم هیچکدام برگه را نگرفتند و افسانه با لودگی گفت: ما که خودکار نداریم.
حوصله ی کل کل با این قبیل موجودات را نداشتم: به درک!
بلند شدم؛ ردیف آنها را رد کردم و برگه را دادم ردیف بعدی. افسانه هم تمام هیکلش را به عقب کج کرد و برگه را از دست آنها قاپید. تا سرجایم نشستم صدای آنها را شنیدم: این بابا ننه ها هم چه نوشابه هایی واسه بچه هاشون باز می کنن! گلرررررخ!
«گلرخ» را با مسخرگی کشید و یکی دیگرشان هم خندید: چی رخ؟
صدای خنده شان آزاردهنده بود و گلرخ را می دیدم که عین مار به خودش می پیچد.
ـ به نظر من که خررخ وجه تسمیه بهتری داره!!!
ـ آره، مخصوصا از هر طرف هم که بخونیش فرقی نداره!
هر سه قهقهه زدند و به گلرخ نگاه کردم که از عصبانیت کبود شده بود. نکند مسخره بازی آنها را هم به حساب من بگذارد؟!
استاد اجازه ی مرخصی داد و بلند شدیم. گلرخ محکم به من تنه زد و از کنارم گذشت. با عجله دنبالش رفتم: گلرخ، وایسا...
صدای آنها را دوباره شنیدم: ای بابا گلرخ اون یکی بود که!
ـ پس این یکی اسمش چی بود؟
ـ باران!
برگشتم و بهزاد نیا را دیدم که پوزخندزنان، شمرده و با خونسردی تکرار کرد: باران ایزدستا!


کلی ناز گلرخ را کشیدم تا آشتی کرد. به همان سرعتی که می رنجید، می بخشید و از یاد می برد. بلافاصله شروع کرد به گفتن چیزهایی که درباره ی بهزادنیا شنیده بود: بین دخترا خیلی خواهان داره، ترم پنج مکانیکه، یه سانتافه ی بنفش بادنجونی داره! انقده خوشگله!
طعنه زدم: خودش یا ماشینش؟
قیافه ی سخت و خشکش با آن چشم های خاکستری سرد جلوی چشم هایم جان گرفت. بدون شک خوش قیافه بود... آن قیافه با موهای پرپشت و مرتب مشکی که توی پیشانی صاف و بلندش ریخته بود، ابروهای پهن، چشم های مورب و حالت دار، بینی استخوانی و گونه های پر و لب هایی که انگار روی هم جفت نمی شدند و باریکه ای از دندان هایش پیدا بود؛ خوب بود... خیلی خوب... ولی دلنشین؟! نه...
نیشگون گلرخ از بازویم مرا به خود آورد: هرسه...
چشم های سردِ خاکستری توی ذهنم پر رنگ شد...
ـ واقعا ازش خوشت میاد؟!
گلرخ سرش را خم کرد توی کیفش و صادقانه جواب داد: از قیافه ش آره! خب خیلی شیکه، نیست؟
شانه هایم را بالا انداختم و گلرخ به تکرار اراجیفی که از او شنیده بود ادامه داد. چون نمی خواستم او را دوباره برنجانم مجبور بودم به شنیدن آنها علاقه نشان دهم.


***

چند روز بعد که صنعتگر گلرخ را به حرف گرفته بود، من همان دور و برها روی نیمکتی نشسته بودم و بین بچه ها دنبال سوژه می گشتم. صنعتگر یکی از همکلاسی هایمان بود که خاطر گلرخ را می خواست با وجود اینکه گلرخ آرزو می کرد سر به تن او نباشد. پسر معمولی و ساده ای بود که با معیارها و خواسته های سوپرنچرال گلرخ جور در نمی آمد. سرم را به طرف بچه ها چرخاندم و بهزاد نیا و دوستش را دیدم که به این سمت می آمدند.
گلرخ حق داشت؛ پسر خیلی خوش تیپی بود. می دیدم که چطور سر دخترها به سمت او می چرخد و ریز ریز می خندند. گلرخ آمار دوستش را هم درآورده بود و حالا می دانستیم که اسمش «بابک خرمدین» است. من اگر به جای او بودم با بهزادنیا راه نمی رفتم، چون با وجودی که قد و هیکل متناسب و قیافه ی خوبی داشت در کنار بهزادنیا از سکه می افتاد. صدای گلرخ مرا به خود آورد: اگه من یه روز خودمو تو لیوان غرق کردم بدون از دست این سریش بوده!
خودش را روی نیمکت انداخت و آهی کشید. همزمان سرش چرخید و ان دو نفر را دید؛ خودش را جمع و جور کرد و زیرلب گفت: دارن میان طرف ما!
راست می گفت، آمدند و درست نیمکت کناری ما نشستند. ما دو تا هم خودمان را زدیم کوچه ی علی چپ و تظاهر کردیم که مشغول بحث مهمی هستیم. ناگهان چیزی افتاد روی زانویم و گلرخ جیغ گوشخراشی کشید: سوسک!
همزمان از جا پرید و جماعتی به سمت ما چرخیدند ولی من زانویم را تکاندم و جانور روی زمبن افتاد. خم شدم و آن را برداشتم، گلرخ لرزید: دست نزن بش!
آن را جلوی چشم هایش تکان دادم: عروسکه!
لب هایش را ورچید و اخم کرد: چندش!
هر دو چرخیدیم و به مسببین ماجرا نگاه کردیم که یکیشان داشت با تلفن صحبت می کرد و دیگری داشت ـ مثلا ـ مجله می خواند. شانه هایم را بالا انداختم و سوسک را پرت کردم توی کیفم، در مقابل نگاه گلرخ توضیح دادم: چیز به درد بخوریه، پاشو!
از جلوی آنها گذاشتیم و من سنگینی نگاه بهزادنیا را روی خودم حس کردم. خبر نداشت که در خانه ای با چهار تا دختر بالاخره ی یک نفر باید باشد که از سوسک نترسد.

***


از طرف کانون فیلم بلیت مجانی برای سینما می دادند، من وگلرخ هم نیمساعتی توی صف ایستاده بودیم تا بلیت بگیریم. خیال داشتیم پنج شنبه حسابی خوش بگذرانیم و اگر بلیت مجانی گیر می آوردیم می توانستیم پول آن را صرف تفریح دیگری بکنیم. فقط یک نفر جلوتر از ما بود که اطلاع دادند فقط پنج بلیت دیگر مانده! من و گلرخ خرکیف از شانسمان یک قدم امیدوار به جلو برداشتیم که موبایل نفر جلویی زنگ خورد و او بعد از تمام شدن مکالمه اش، رو کرد به مسئول فروش بلیت: چار تا می خوام فرشید.
من و گلرخ وارفتیم؛ ولی... این عین نامردی بود. نمی توانستم زیر بار حرف زور بروم، رفتم جلو و اعتراض کردم: مگه قرار نیس با هر کارت دانشجویی حداکثر دو تا بلیت بدین؟
به برگه ی روی دیوار و بعد به کارت دانشجویی پسرک اشاره کردم؛ پسرک فروشنده با خونسردی حرف مرا گوش داد و بعد کارت دانشجویی خودش را گذشت روی مال او: حالا شد دوتا! اینم چار تا بلیت!
با نگاهی حق به جانب و منتظر مرا نگاه کرد و من عصبانی کنار رفتم. گلرخ هم آهی کشید و به طرف من آمد: شانس داشتیم که این حال و روزمون نبود.
قبل از اینکه چیزی بگویم چشمم به بهزادنیا افتاد که به سمت نفر جلویی ما رفت و به شانه ی او زد: دمت گرم اشکان!
اشکان خندید و دو تا از بلیت ها را به دست او داد: ما بیشتر از این بهت بدهکاریم دادا!
بهزادنیا هم تعارفی کرد و بعد از رفتن او بلیت ها را جلوی چشم ما تکان داد.
دلم می خواست موهای مرتب و براقش را آتش بزنم ولی او مرا با پوزخند نگاه کرد و شانه بالا انداخت. شکلکی در آوردم و دست گلرخ را کشیدم. همزمان دو دختر از جلوی ما رد شدند و یکیشان گفت: دلم می خواست بلیت بگیرم، یه روز هم که شده از خوابگاه می زدیم بیرون.
بلافاصله بهزاد نیا به سمتش چرخید: خانم!
دخترها ایستادند و با تعجب به طرف او برگشتند. مشخص بود که هیچکدام او را نمی شناختند، بهزادنیا قدمی به سمتشان برداشت و بلیت ها را مودبانه به طرف آنها گرفت: برنامه ی ما به هم خورد، مال شما!
دو دختر از همه جا بی خبر ذوق زده شدند و گل از گلشان شکفت. چه چیزی بهتر از این؟! آن هم از دست فرشته ای به این زیبایی!
در مقابل تعارف آنها لبخند دلپذیری زد: جدی میگم، قابل شما رو نداره اصلا!
خدایا! عجب هنرپیشه ای بود. دخترها بعد از کلی تشکر، با خوشحالی دور شدند و ما ماندیم و بهزادنیا... که روی پاشنه ی پایش چرخید به سمت ما و نیشخندی صورتش را پوشاند.
گلرخ با عصبانیت رو به او کرد.
ـ روانی!
سرش را به یک طرف خم کرد و معصومانه گفت: اگه خواهش کرده بودین داده بودمش به شما!
چشمک زد و ابروهایش حالت مضحکی به خود گرفت. راه افتادم و با نفرت گفتم: ارزونی خودت، فیلمش همچین مالی هم نبود.
تا چند قدم که رفتیم، هنوز صدای خنده اش را می شنیدیم.


****
نه اینکه ما برای او با بقیه فرق داشته باشیم؛ نه، فقط با سربه سر گذاشتن دخترها تفریح می کرد، مخصوصا ما که برعکس خیلی ها از این رفتارش ذوق مرگ نمی شدیم و هوا برمان نمی داشت که خبری هست. بی اعتنایی ما به او جری ترش می کرد که احساسات ما را نسبت به خودش برانگیخته کند، حالا یا علاقه یا نفرت...
و این وسط من نه علاقه ای پیدا کرده بودم نه حتی نفرت... به خوبی می دانستم که ما برایش اسباب بازی های سرگرم کننده ای هستیم؛ نه خصومتی با ما دارد و نه اینکه توجهش را جلب کرده ایم. فقط ما را انتخاب کرده بود تا چند وقتی با واکنش های ما در مقابل شوخی ها و مسخره بازیهایش، تفریح کند... همبازی خوبی پیدا نکرده بود...

برگه ام را دادم و با سرخوشی از کلاس بیرون آمدم، فول انرژی بودم؛ اطمینان داشتم که نمره ی کامل را می گیرم. لِی لِی کنان به سمت تریا رفتم. درست قبل از ورودی بهزادنیا را دیدم که می آمد بیرون. داشت با تلفن حرف می زد و یک لیوان چای در دست دیگرش بود. همه ی حواسش به مکالمه بود و اصلا متوجه من نشد. کاملا غیر عمدی! پایم پیچ خورد، تعادلم را از دست دادم و محکم به او برخوردم، دست و لیوان کج شد و چای روی پایش ریخت. دادش به هوا رفت و موبایل هم از دستش پرت شد آنورتر.
من که دستم را به قاب در گرفته بودم، با مسرت این وضع را تماشا می کردم. قبل از اینکه متوجه خنده ام بشود، خم شدم، موبایلش را برداشتم و به طرفش گرفتم. مظلومانه گفتم: ببخشید، پام پیچ خورد...
با غضب به من نگاه کرد و موبایلش را گرفت. چند بار دهانش را باز و بسته کرد ولی حرفی از دهانش خارج نشد. پوفی کرد و با تنه ای به من از کنارم گذشت. چای جلوی تی شرت سفید و شلوار آبی برفی اش را کاملا لک کرده بود.
همانطور که با پیروزی رفتنش را نگاه می کردم، دیدم که سعی می کند با دست لکه ی چای را از روی لباسش پاک کند. ناگهان ایستاد و به طرف من برگشت: دستمال داری؟
ابروهایم را بالا انداختم: نچ!!!
دماغش را چین داد و با تحقیر مرا نگاه کرد.
ـ چه جور دختری هستی که دستمال تو کیفت نداری؟
شانه هایم را بالا انداختم و لبخند پهنی زدم. چند ثانیه مکث کرد و بعد به این طرف برگشت، پشت سر من آمد داخل: ممد آقا یه بسته دستمال بده! یه لیوان آبم بده قربون دستت.
من هم کنارش ایستادم و چشم دوختم به قفسه ها تا یک چیزی برای خوردن پیداکنم. داشتم فکر می کردم کیک بخرم یا چیپس که صدای غرولند بهزادنیا را شنیدم: پاک نمیشه که!
تلاش می کرد با دستمال خیس لکه را پاک کند که فایده نداشت. از اینکه حالش را گرفته بودم توی دلم نورافشانی بود. خنده ی ریزی کردم و با صدای شادی یک بسته چیپس خواستم. دستم را دراز کردم پولش را بدهم که لیوان آبی به صورتم پاشیده شد...
حیرتزده به طرفش چرخیدم که داشت به پهنای صورتش می خندید: دستمال می خوای؟!!
پایم را به زمین کوبیدم: عوضی! بیشعور!
عین خیالش نبود، از دیدن صورت مات و متحیر من که آب از بینی ام می چکید، روده بر شده بود...
بدون اینکه چیپس را بردارم با عصبانیت از بوفه زدم بیرون، نمی خواستم برای یک ثانیه بیشتر او را تحمل کنم...

***

باران شدیدی می بارید و من فلک زده خیس شده بودم. گلرخ آن روز دانشگاه نیامده بود و من تک و تنها زیر باران به انتظار ماشین ایستاده بودم. داشتم تصور می کردم اگر بابای پولداری داشتم، الان یک ماشین زیر پایم بود و از این باران لذت می بردم؛ نه اینکه اینطور آب چکان دعا دعا کنم که بند بیاید.
ماشینی جلوی پایم ترمز کرد، ذوق زدگیم با شناختن سانتافه ی بنفش، بخار شد و به هوا رفت. بهزادنیا تنها بود و اشاره کرد سوار شوم. قیافه اش جدی بود و بی آزار به نظر می رسید ولی من رویم را به سمت خیابان برگرداندم و یک قدم برگشتم عقب...
بی معطلی راند و رفت. بیست متر جلوتر نگه داشت و دو دختر سانتی مانتال را سوار کرد. زیرلب ناسزایی نثار روح پرفتوحش کردم و کلی از بابت خودم مفتخر شدم که محلش نگذاشته بودم. افتخاری که نتیجه اش هم تب و سرماخوردگی شدید بود.
سه روز بعد که بالاخره به دانشگاه برگشتم بهزاد نیا را اتفاقی دیدم. کنار بُرد انجمن ادبی ایستاده بود، بی توجه به او قاب برد را باز کردم که مطالب قدیمی را با جدیدترها جایگزین کنم.
صدایش را شنیدم؛
ـ اگه اون روز دماغتو برای من بالا نگرفته بودی، الان اینطور پایین نیفتاده بود.
انگار که روح مزاحمی از کنارم گذشته باشد، اهمیتی ندادم و دماغم را بالا کشیدم. مریض و بی حال بودم و حوصله ی کل کل نداشتم. او هم چیز دیگری نگفت و منتظر ماند تا من کنار رفتم و مشغول خواندن مطالب شد.

تا مدتها هر جا من و گلرخ را می دید به پروپایمان می پیچید و متلکی بهمان می انداخت، حتی یکبار با «افسانه» به جلسه ی انجمن ادبی آمدند و موقع شعرخوانی من، هرجا که مکث می کردم آن دو سوت می زدند.
تا اینکه پدر را از دست دادیم و... بهزادنیا و تمام دنیا برای من بی اهمیت شدند. زیاد توی دانشگاه نمی پلکیدم و او را هم زیاد نمی دیدم. شور و شیطنتم را از دست داده بودم و دست انداختنم برایش لذتی نداشت احتمالا، تا آن روز که بعد از مدت ها باز هوس آزار من به سرش زد و جوابش را دادم.

 

R0xanA

متخصص بخش گرافیک و مالتی مدیا

همه برخوردهایم با بهزادنیا را یک نفس و با کمی اغراق برای خزر تعریف کردم تا به عمق فاجعه پی ببرد. بعد با التماس گفتم: حالا به مامان میگی از اینجا بریم؟
سعی کردم به چشم هایم حالت تضرع و بدبختی بدهم که دل خزر به رحم بیاید ولی بی فایده بود...
خزر هم لبخند دلداری دهنده ای زد.
ـ باران جان این که دلیل نمیشه!!!
ماتم برد: چی؟!
اینکه من نمی توانستم آزار و اذیت هر روزه ی بهزادنیا را تحمل کنم، دلیل نمی شد؟!
خزر با مهربانی دستش را جلو آورد و دکمه های مانتویم را باز کرد: عزیزم تو باید شرایط مامانم درک کنی. ما نمی تونیم از خیر اینجا بگذریم.
مچ دستش را گرفتم: بفهم خزر! من نمی تونم از صدقه ی سر این پسر زندگی کنم، همه چیز که پول نیس!
نگاه خزر از روی دست هایمان حرکت کرد تا به چشم های من رسید: مسئله فقط پول نیس، باران! مامان دیگه نمی خواس ما تو اون خونه بمونیم، می ترسید.
با ناباوری نجوا کردم: می ترسید؟! آخه از چی؟!
خزر آهی کشید و دستش را عقب برد و روی زانویش گذاشت: اتفاقی نیفتاده ولی مامان می ترسید بیفته. انگار یه مرده تو یه هفته دو بار دقیقا وقتی که غیر از طلوع هیشکس خونه نبوده، رفته دم در خونه، طلوع که وقتی تنهاس درو باز نمی کنه ولی صورت مرده رو یادش مونده. یه بار که با مامان بیرون بودن، مرده رو به مامان نشون داده که تو کوچه داشته کشیک خونه ی ما رو می داده، مامان هم ترسید...
پریدم وسط حرفش: فقط به خاطر این مرده؟! فقط همین؟!
خزر آه کشید: آره به خاطر همین مرده، باران! مامان تنهاس! مواظبت کردن از چار تا دختر براش سخته، این مرده چرا فقط وقتی طلوع تنها تو خونه بوده می اومده؟ اگه یه جوری می اومد تو خونه و بلایی هم سر طلوع می آورد، اونوخ چی؟ از همون روزی که به خونه ی وزیری دزد زد، مامان به فکر یه آپارتمان بود، ولی هیچ جا رو پیدا نکرده بود تا اینکه خانم پیرایش اینجا رو پیشنهاد کرد.
چرا من از این چیزها خبر نداشتم؟ چرا کسی به من نگفته بود؟ وجدانم نهیب زد که من یا دانشگاه بودم یا مشغول کتاب ها و نوشته هایم ولی...
این چیزها به کتم نمی رفت.
ـ نه که حالا اینجا خیلی امنه؟! خانم پیرایش و قند عسلش هم که هیچوقت خونه نیستند. اونم خونه به این درندشتی.
خزر از جا بلند شد: یه زن و مردی هستند که اینجا کار می کنند (قبل از اینکه چیزی بگویم با عجله ادامه داد) الان نیستن ولی قراره فردا بیان. خانمه آشپزه و شوهرش هم کارای باغو می کنه، اونا تو همون خونه پیش خانم پیرایش و پسرش زندگی می کنن.
خانم پیرایش و پسرش! پسرش! معین! معین بهزاد نیا! من باید با بهزاد نیا توی یک خانه زندگی می کردم؟! عین زندگی با عزرائیل بود. نالیدم: یعنی هیچ راهی نیست؟
خزر خم شد و سر مرا بوسید: تا چشم به هم بزنی مشکلاتمون کمتر شده و از اینجا میریم.
این ها را گفت و مرا تنها گذاشت. با این تفاسیر شانسی هم برای برگشتن به خانه ی خودمان نبود، چون مردی بالای سرمان نبود و ما یک طعمه ی چرب و نرم بودیم.

آهی کشیدم و بلند شدم. از پنجره باغ را بررسی کردم. برای زدن مهر تایید به بدشانسی من، سانتافه ی بنفش را دیدم که درست رو به پنجره ی اتاق من پارک شده بود.
شاید اگر چیز تیزی برمی داشتم و بدنه ی خوشرنگ ماشینش را به چند کلمه ی محبت آمیز مزین می کردم، دلم کمی خنک می شد ولی تاثیرش موقتی بود. اگر می خواستم برای همیشه آسوده خاطر باشم باید کاملا فراموش می کردم که این «معین» همان «بهزادنیا» ست. من باید بهزادنیا و شرارت هایش را از حافظه ام پاک می کردم و سعی می کردم با «معین» هیچ برخوردی نداشته باشم. انگار نه انگار که در یک خانه زندگی می کردیم... به نظر نمی رسید کار سخت و غیرممکنی باشد... بله، بهترین راه همین بود... فقط در حد سلام و علیک... یک احوالپرسی ساده... باید به خواهرهایم هم اخطار می دادم که زیاد به این بدذات نزدیک نشوند.
همینطور که داشتم با شرایط جدید کنار می آمدم، صدای بگومگویی از بیرون اتاق شنیدم. قبل از اینکه بروم و علتش را بپرسم، عسل شرمگین و خجالت زده در آستانه ی در ظاهر شد که مجسمه ی شکسته ی مذکور را در دست داشت. دختر بچه ای بود که روی تابی آویزان از ستاره ای نشسته بود و تاب می خورد. این مجسمه را وقتی توی مسابقات فوتسال دبیرستان، به عنوان بهترین بازیکن انتخاب شدم از بابایی کادو گرفتم... که حالا نصف شده و هر نصفش در یکی از دستان عسل بود. دوباره خشم تمام وجودم را گرفت ولی بعد برای یک لحظه فکر کردم که می خواستم برای این یادگاری شکسته خواهرم را کتک بزنم که یادگاری زنده بود. آن هم من که قول داده بودم از دو خواهر کوچکترم حمایت کنم و مواظبشان باشم. عسل با پشیمانی سرش را آورد بالا: معذرت می خوام.
نفس عمیقی کشیدم: باشه بخشیدمت!
چشم های عسل از حیرت گشاد شد؛ انتظار بخشش را به این زودی نداشت. معمولا طوفان های من مدت زیادی طول می کشید ولی حالا مسائل مهمتری در اولویت بودند. عسل شجاع شد و یک قدم به جلو برداشت ـ ولی هنوز فاصله ی لازم را با من حفظ کرده بود ـ و گفت: به خدا از قصد ننداختمش!
لبخند زدم: می دونم ، عیبی نداره!
ناپرهیزی کرد، خط قرمز را شکست و با جرأت تا جلوی من آمد، چشمهایش امیدوار بودند: برات درستش می کنم!
ـ عمرا دُرُس... اِهِم... باشه، ممنون!
نیشش باز شد و با قدرشناسی زل زد به من، اصلا عادت نداشتم کسی اینطور نگاهم کند.
ـ عسل بیا اینجا!
او را کشاندم جلوی پنجره و ماشین بهزادنیا را نشانش دادم: ببین...
با شگفتی سوت کشید: عجب عروسکی!
ـ آره، حالا خوب گوش بده، این ماشین پسر خانم پیرایشه...
نیش عسل به خنده باز شد و توی چشمهایش ستاره درخشید.
ـ تو باغ دیدمش!
اصلا از دیدن این ستاره ها راضی نبودم؛ بازوی عسل را گرفتم و با جدیت در چشم هایش نگاه کردم: خیلی خب، خوب گوش بده، زیاد دم پر این پسر نرو، اصلا هم باش خوش و بش نکن، باشه؟؟
نیش عسل هنوز به حالت عادی برنگشته بود: چرا؟!
قبل از اینکه روی موضوع فکر کنم، بی هوا گفتم: چرا نداره، چون یه پسر جوونه!
ابروهای عسل بالا رفت: خب این کجاش خطرناکه؟ این که پسره یا اینکه جوونه؟
عسل خیلی سوال می پرسید ها! حوصله ام را سر برد: عسل با من کل ننداز، من این پسرو می شناسم، روانیه، هر چی بیشتر ازش فاصله بگیری، بهتره، باشه؟
با اینکه قانع نشده بود، موافقت کرد.
خب، این از عسل، طلوع هم که نیازی به تذکر نداشت، خزر هم با ماجراهایی که برایش تعریف کرده بودم خودش به این نتیجه می رسید. بقیه اش را باید به دستهای خرابکار سرنوشت می سپردم.


لباس هایم را عوض کردم و برای ناهار بیرون رفتم. مامان که برگشته بود خانه، کمی چپ چپ نگاهم کرد و بعد سرزنش کنان گفت: به نظر خودت رفتارت درست بود؟!
نشستم سر سفره و صادقانه جواب دادم: نه! ولی چون نمی تونم قول بدم تکرار نمیشه دونستنش خیلی کمکی به حالم نمی کنه!
مامان چند لحظه نگاهم کرد، به نظر می رسید حرف های زیادی برای گفتن دارد، ولی سرش را به چپ و راست تکان داد و حرفی نزد.
عسل که انگار به همان زودی توصیه های ایمنی مرا فراموش کرده بود بی مقدمه رفت سر اصل مطلب: بچه ها، ووه، باید پسر خانم پیرایشو ببینین!
این را گفت و رو به طلوع با انگشت اشاره و شستش حلقه ای درست کرد و چشمک زد.
ـ بیوتی فول!
مامان سینه ای صاف کرد و گفت: اتفاقا خانم پیرایش برای شام امشب دعوتمون کرده!
با دهان پر حیرتزده اظهار نظر کردم: شوخی می کنی؟!
عسل برنجی را که از دهان من به صورتش پاشیده بود پاک کرد و با کج خلقی گفت: حالا اگه من این کارو کرده بودم...
ـ منو با خودت مقایسه نکن. مامان جدی میگی؟
مامان از بالای عینکش مستقیم مرا نگاه کرد: معلومه که جدی میگم. این وظیفه ی من بود ولی خانم پیرایش گفت ما مهمون اوناییم. می خواد شما رو با پسرش آشنا کنه. انگار پسرش یه خرده گوشه گیره!
جانم؟!؟!؟! خانم پیرایش باید گوشه گیری واقعی پسرش را در دانشگاه می دید. حواسم رفت به باقی حرف های مامان که به اطراف اشاره کرد و گفت: انگار قبل از اومدن ما، معین تمام وقتش رو اینجا می گذرونده و تو خونه ی خودشون زیاد آفتابی نمی شده. خانم پیرایش هم نمی خواسته اینطور خودشو از بقیه جدا کنه. به همین خاطر مجبورش کرده اینجا رو خالی کنه تا ما بیایم.
ـ چقدر عالی!!! مامان شما نگفتی ما جای کسی رو تنگ نمی کنیم و مزاحم هیچکس نیستیم؟
خزر نگاه هشداردهنده ای به من انداخت ولی من منتظر جواب بودم. مامان به آرامی گفت: خانم پیرایش بهم اطمینان داد که پسرش با این قضیه کنار میاد. اون اصلا مشکلی با بودن ما نداره.
چه حیف که آن روز مکالمه ی بهزادنیا با مادرش را ضبط نکرده بودم: ولی...
خزر با عجله پرید وسط حرف من: اِم... شوهر خانم پیرایش مرده؟
مامان نگاهش را از من گرفت و به طرف خزر چرخید: نه، اونا از هم طلاق گرفتن.
چیزی را که می خواستم بگویم فراموش کردم و با خوشحالی گفتم: جدا؟ پس شاید پسره بره با باباش زندگی کنه، نه؟
امیدوارانه به دهان مادر خیره شدم که امیدم نقش برآب شد.
ـ نه، باباش از ایران رفته، اصلا دلیل طلاقشون همین بوده که خانم پیرایش می خواسته ایران بمونه و شوهرش اصرار داشته برن.
برای یک صدم ثانیه دلم برای بهزادنیا سوخت؛ بابا داشت و نداشت. مطمئنا حس او از نداشتن مطلق من بدتر بود. ناخودآگاه زبان باز کردم: اگه من بودم با بابام می رفتم.
نگاه همه به طرف من چرخید و من فهمیدم که باید توضیح بدهم.
ـ اگه جای اون بودم... یعنی اونوخ شما ها رو نداشتم که عزیزانم...
لبخند گرمی زدم و منتظر ماندم درکم کنند.
خزر با حالت تحقیرآمیزی به من خیره شد: بی عاطفه!
مامان با تأسف نگاه می کرد و طلوع کلا صورتش را از من برگرادند. عسل هم که داشت صورتش را توی سطح خارجی قاشقش بررسی می کرد و اصلا به من توجهی نداشت.
چند بار پلک زدم و صلاح دیدم که بگویم: چقدر خوبه که جای اون نیستم!
بعد سرم را پایین انداختم و خودم را با غذایم مشغول کردم. مامان گفت: دلم می خواد امشب رفتار خوبی از خودتون نشون بدین. همه اتون دخترای بزرگی شدین و نباید من بگم چکار کنین چکار نکنین.
بدون اینکه سرم را بلند کنم به خوبی می دانستم روی صحبتش فقط و فقط با منست.
 

R0xanA

متخصص بخش گرافیک و مالتی مدیا

اینکه مامان انتظار داشت من رفتار خوبی از خودم نشان دهم، به خاطر تجربه های گذشته بود، خیلی گذشته... ولی خودم فکر می کردم آدم شده ام و دیگر از آن افاضات نخواهم کرد، مگر اینکه بهزادنیا کاری می کرد که کاسه ی صبرم لبریز شود...
حدس می زدم که او هم به اندازه ی من تمایلی به بودن در این مهمانی نداشته باشد، امیدوار بودم که به نحوی مادرش را قال بگذارد و در برود. ولی هربار که از پنجره بیرون را نگاه می کردم، ماشینش عین خار به چشمم می رفت. با وجودی که خودم را دلداری می دادم که بدون ماشین رفته، ته دلم می دانستم به این سادگی نمی توانم او را از زندگیَم حذف کنم. به هر حال قرار بود با او مدتی در یک خانه زندگی کنیم... چه مصیبتی! بدتر اینکه سایه اش روی سرم سنگینی می کرد..


خودم را به خدا سپردم و مشغول کتاب خواندن شدم. کتاب ها می توانستند روحیه ی مرا به کل عوض کنند. بسته به حال و هوای کتاب احساس آنی من هم تغییر می کرد. در آن لحظه با خواندن آن کتاب که دخترک به خاطر جنگ، از خانه و زندگیش رانده شده و با خواهرش به تنهایی در نهایت فقر زندگی می کردند، باعث شد از نارضایتی خودم خجالت بکشم.
چنان که وقتی خزر به اتاق آمد و با لحن نیم التماس ـ نیم تهدید گفت که آماده بشوم، از دیدن حالت رام و فرامانبردار من به شدت تعجب کرد.
آهی کشیدم و از جایم بلند شدم. این روزها حد فاصل کپه ی رخت خوابها و پنجره کتاب می خواندم، کمرم را تکیه می دادم به رخت خوابها و پایم را روی تاقچه ی پنجره می گذاشتم، بدنم زاویه دار میشد و زیاد راحت نبود.
متوجه تعجب خزر بودم، با غصه توضیح دادم: با اینکه ازش خوشم نمیاد ولی به خاطر مادرش و مامان دختر خوبی میشم و چیزی نمیگم...
چه فداکاری و ایثار بزرگی!!! مردم یک چیزی هم به من بدهکار شده بودند انگار...
خم شدم توی کمد و لباسهایم را این ور و آن ور پرت کردم، تا لباس مورد نظرم را پیدا کنم.
ـ من فکر کردم خانم پیرایش خیلی لطف کرده که این خونه رو به ما داده، به قول تو بی هیچ کرایه و منتی، به همین خاطر اون پسر دلقکش رو می بخشم ولی... (انگشتم را به نشانه ی تهدید جلوی صورتم تکان دادم) ولی نباید پا روی دم من بذاره... (لباس فیروزه ایم را به سختی بیرون کشیدم) اینم که چروکه، خدا! چقد من بدبختم!
خزر که از برخورد خوب! من تحت تأثیر قرار گرفته بود با عجله گفت: بده من برات اتوش می کنم.
ـ جدی؟
ـ آره مال عسلو هم می خوام اتو کنم.
قبل از آنکه پشیمان شود، از خدا خواسته لباسم را به او دادم. این هم از این، واقعا که رفتار خوب چه پیامدهای مثبتی داشت! من که می دانستم هیچ راه فراری از میهمانی نیست، اگر اوقات تلخی می کردم باید خطر سخنرانی خزر را به جان می خریدم، تازه لباسم را هم باید خودم اتو می کردم! حالا که از شر هر دو خلاص شده بودم، می توانستم دوباره دراز بکشم و کتاب بخوانم...


لباس فیروزه ایم را روی شلوار سفیدم پوشیدم و موهای صاف و لختم را هم با گیره ای بالای سرم جمع کردم، چتری هایم را کجکی توی صورتم ریختم و خزر را که آینه را قرق کرده بود هول دادم کنار تا خودم را ببینم. صورتم از صورت خزر سفیدتر بود، و لکه پکه نداشتم ولی معمولی بود، فقط دماغم در نوع خودش ایده آل بود، و چشم هایم هم کمی زیاده از حد درشت بود. کوچکتر که بودیم، خزر همیشه می گفت که توی تاریکی نگاهش نکنم، می گفت چشمهایم ترسناک است چون چشم های من همیشه برق می زد. بر عکس من که فکر می کردم به دلیل فکرهای درخشانم باشد، خزر عقیده داشت به خاطر ذات پلیدم است. ابروهایم هم مشکی و دست نخورده بودند، می دانستم یکبار که دست ببرم تویش، باید همیشه مرتبش کنم، و این از حوصله ی من خارج بود. با اینکه خوشگل نبودم ولی خب همه چیز صورتم، سالم، سر جایش بود و کار خودشان را به نحو احسن انجام می دادند، خدا رو شکر.
من در عرض پنج دقیقه حاضر و آماده بودم برعکس خزر که نیم ساعت بود به خودش ور می رفت. یک بار موهایش را جمع کرد و فقط یک حلقه را کنار صورتش باز گذاشت که به نظرم چون حلقه ی گناهکار کمی از معیار استاندارد خزری بلندتر بود مورد قبول واقع نشد. بعد همه را باز گذاشت و شانه کشید تا حلقه ها خیلی سنگین و منظم در جایشان قرار گرفتند ولی به این نتیجه رسید که برای شام موهایش مزاحم خواهند بود، بالاخره رضایت داد که موهای دو طرف را ببرد عقب و کلیپس بزند و بقیه را باز بگذارد. بعد بین دامن و شلوار جینش مردد ماند. این مرحله خیلی حیاتی بود چون روی نتیجه ی مرحله ی بعد هم تاثیر می گذاشت؛ آخر با دامن مجبور بود جوراب بپوشد و با شلوار هم لباسی که تا زیر باسنش بیاید. بالاخره شلوار جینش را انتخاب کرد، قبل از اینکه در گزینه های انتخاب بلوز غرق شود، خودم را به او رساندم و تونیک یشمی رنگش را که آستین سه ربع داشت و دور یقه اش منجق دوزی شده بود، پیدا کردم و بیرون کشیدم: اینو بپوش!
با تردید به آن نگاه کرد: آخه این...
لباس را به سینه اش چسباندم، در کمد را هم با پایم بستم و به آن تکیه دادم.
ـ بپوشش!
ـ خیلی خوب! ولی فکر نمی کنی اون سفیده...
ـ نه! این با رنگ چشمات جوره، خیلی بت میاد!
خزر بیش از اندازه به چشم هایش می بالید و جمله ی جادویی کار خودش را کرد.
ـ اگه اینطوریه، باشه!
نفس راحتی کشیدم: خدا رو شکر که تو دو سه دست لباس بیشتر نداری! اگه ما پولدار بودیم تو فقط شصت ساعت صرف انتخاب لباس می کردی!
خزر تذکر داد: لباس خیلی مهمه!!!
یقه لباسش را صاف کرد و قوطی ریملش را برداشت، همانطور که انتظار داشتم، با لحن سوزناکی گفت: ریملم داره خشک میشه!
از پشت سر او را در آغوش گرفتم و گفتم: قول میدم وقتی کتابمو چاپ کردم هشتا ریمل از بهترین مارکا برات بخرم ولی حـالـا کـاری از دسـتـم برنـمـیـاد...
خزر آهی کشید و فرچه ی ریملش را به مژه های پرش کشید.
ـ هی... چشمم آب نمی خوره تو بتونی از اون نوشتنا یه آدامس خرسی هم دربیاری چه برسه به ریمل...
قبل از آنکه جوابش را بدهم، صدای مامان بلند شد: حاضرین؟
ـ بله، اومدیم!
من قبل از خزر بیرون رفتم، عسل که پیراهن کوتاه آبی و ساپورت مشکی پوشیده بود، داشت با هیجان برای طلوع از سر و شکل بهزادنیا حرف می زد. طلوع عزیزم یک سارافون صورتی و بلوز سفید پوشیده بود و با آرامش به حرف های پایان ناپذیر عسل گوش می داد. شبیه جعبه ی مداد رنگی شده بودیم، هرکداممان یک رنگی...
ضربه ای به شانه ی عسل زدم: بسه دیگه! خوبه فقط یه بار دیدیش! یادت نره چی گفتما!
عسل خفه شد و مامان با سوءظن به من نگاه کرد که با بیرون آمدن خزر از اتاق؛ نگاهش به سمت او چرخید و رنگ تحسین گرفت.
چشم های خزر روی روسری قرمز طلوع و شال سفید من ثابت ماند: منم روسری بپوشم؟
مامان ترجیح داد خواسته ی خودش را پنهان کند.
ـ هر جور میلته.
خزر زد به شانه ی من.
ـ شال واسه چیه؟
پچ پچ کنان گفتم: انتظار نداری من جلوی این یارو کشف حجاب کنم که! تا دیروز منو اون شکلی دیده، الان یه جور دیگه ببینه یهو جو صمیمیت می گیرتش!
ـ پس بهتره منم یه چیزی بپوشم (صدایش را بلند کرد) مامان شما برین منم میام.
توی باغ که با چراغ های پایه دار روشن شده بود راه افتادیم سمت مقصد . جالب بود که بدون مانتو و پیاده داشتیم می رفتیم میهمانی. خزر هم خیلی زود خودش را به ما رساند.

من قدم زنان آخر از همه راه می رفتم. دچار دلهره شده بودم، نمی دانستم باید با پسری که تا دیروز سایه اش را با تیر می زدم چطور رفتار کنم؟! نکند بخواهد رفتاری عین توی دانشگاه داشته باشد؟ من نمی خواستم مامان بفهمد توی دانشگاه آنقدری که او انتظار دارد خانم و سنگین نیستم... خدا می داند که سنگین بودن چه کار سخت و طاقت فرسایی بود!!!
خزر ایستاد تا من به او برسم، تهدید کنان گفت: امشب باید خیلی مواظب کارات و زبونت باشی، باشه؟
با اوقات تلخی صورتم را از او برگرداندم: خزر محبت کن و انقدر تذکر تکراری نده! منو وسوسه می کنی که برعکس رفتار کنم ها!
ـ فقط می خواستم یادت بیارم که وقتی لج می کنی، زبونت خیلی تند و تیز میشه!
ـ فکر می کنم بعد از بیست سال خیلی از عادت های بدمو یادم می مونه! خیلی ممنون!
مگر خزر پس می رفت؟ با دقت مرا ورانداز کرد و تذکر داد: دستتو از جیبت درآر!
اهمیتی به حرفش ندادم، اگر دستهایم را توی جیب شلوارم نمی گذاشتم، کجا می گذاشتم پس؟!
ـ چرا مثلا؟! لات شدم؟
ـ خودت می دونی و این کارو می کنی؟
غریدم: دست از سرم بردار!
ـ دستات موقع راه رفتن باید آزاد باشن وگرنه می خوری زمین و ممکنه صورتت به کلی ضایع بشه! نه که خیلی خوشگلی، بدتر هم میشه...
چشم هایم را تنگ کردم و نفس عمیقی کشیدم تا آرامشم را برگردانم. «آروم باش باران... نفس عمیق!»
ـ برو خدا رو شکر کن که قیافه ی خوبی داری وگرنه هیچ نکته ی مثبتی تو کل وجودت پیدا نمی شد.
خزر دهان باز کرد جواب مرا بدهد که مادر صدایمان زد و هردو رویمان را به آن طرف چرخاندیم؛ خانم پیرایش توی تراس منتظر ما بود...

 

R0xanA

متخصص بخش گرافیک و مالتی مدیا


خانم پیرایش با تک تکمان دست داد و احوالمان را پرسید. کت و دامن شیک زرشکی پوشیده و موهای مصری بلوطی رنگش صورت با طراوات و شادابش را قاب گرفته بود. اصلا به او نمی آمد که پسری به سن بهزادنیا داشته باشد. زیر زیرکی اطرافم را پاییدم و در کمال خوشوقتی متوجه شدم آن دور و ور هیچ خبری از بهزادنیا نیست...
خانم پیرایش دعوتمان کرد داخل و من که بعد از مامان پایم را داخل سالن گذاشته بودم، هیچکس را ندیدم. با مسرت بین خزر و طلوع نشستم و اطرافم را تماشا کردم.
بعد از در ورودی یک هال نسبتا کوچک بود که در آشپزخانه به آن باز می شد و پلکانی از آنجا به طبقه ی بالا می رفت. سالنی که ما نشسته بودیم دو پله از هال پایینتر بود، شکل نیم دایره ای داشت که پنجره هایش قدی و طرحدار بود و پرده هایش را باز گذاشته بودند. من غرق دید زدن اطرافم بودم که صدای تق تق صندل خانم پیرایش حواس مرا به طرف او جمع کرد، از پله بالا رفت و جلوی پلکان ایستاد.
ـ معین جان، دیگه بیا پایین!
لعنت! شاهزاده توی خانه بود!

صدای پایین آمدنش را شنیدم و بعد خودش را دیدم، پیراهن مردانه ی طوسی پوشیده بود و همان شلوار جین آبی یخی. ظاهر مودب و موقری داشت، خبری از آن پوزخند تمسخر آمیز همیشگی نبود و جایش را به لبخند دلنشینی داده بود. نمی خواستم زیادی تحویلش بگیرم ولی خزر و طلوع جلویش بلند شدند، من هم به ناچار بلند شدم و ایستادم. محترمانه و با خوشرویی با مامان و خزر سلام علیک کرد و بعد به من رسید.
دستم را مشت کردم و به خودم تذکر دادم که طعنه بی طعنه. این پسر آنقدرا هم بد نبود.
حالم را پرسید، چشمهای خاکستریش سرد نبود ولی دوستانه هم نبود. آن حمام اجباری را موقتا فراموش کردم و مودبانه جواب احوالپرسی اش را دادم و قبل از اینکه حرفی بزند، دستم را انداختم دور شانه های طلوع و با حالت هشداردهنده ای معرفی کردم: خواهرم، طلوع!
انتظار داشتم تعجب کند یا حرفی بزند، ولی نه. با مهربانی به طلوع فقط خوش آمد گفت و به سمت عسل رفت که از هیجان روی پایش بند نبود. که البته وقتی بهزادنیا با خنده گفت «سلام خانم کوچولو!» وا رفت. بهزادنیا صندلی بعد از عسل نشست و مشغول پرس و جو از مدرسه و دوستان جدیدش شد.
کله ی خزر به طرف من خم شد و پچ پچ کنان گفت: خوش تیپه، نه؟
ابرویم را بالا انداختم و به زور گفتم: بدک نیست!
خزر پشت چشمی نازک کرد و با ایما و اشاره به عسل علامت داد که مواظب رفتارش باشد.

من و خزر با مخابره ی دستور مامان از طریق چشم و ابرو بلند شدیم و برای کمک به خانم پیرایش رفتیم آشپزخانه. شازده هم بلند شد و پشت سر ما آمد. آشپزخانه شان اپن نبود و من سعی می کرم برای ثانیه ای با بهزادنیا آنجا تنها نمانم. سرم را انداخته بودم زیر و هرکاری خانم پیرایش می گفت، انجام می دادم.
برخلاف انتظارم، برای شام فقط باقالی پلو با گوشت بود و لازانیا که انگار به خاطر عسل درست کرده بودند و البته من و بهزادنیا زودتر از بقیه سراغ لازانیا رفتیم. به نام عسل، به کام ما.
انتظار داشتم مثل عمه که خیلی به این چیزها اهمیت می داد بخواهند شام آنچنانی بدهند که اصلا اینطور نبود. خیلی ساده و بی تکلف بودند و من احساس راحتی می کردم.
خزر و بهزادنیا که رو به روی هم نشسته بودند با هم حرف می زدند و من خودم را مشغول طلوع کرده بودم که اگر چیزی خواست برایش بگذارم و حواسم به عسل بود که گند نزند.
مثلا می خواستم از بحث بقیه دور بمانم که ناگهان خانم پیرایش مرا مخاطب قرار داد.
ـ باران جان! معین میگه شما دو تا تو یه دانشگاه هستین، آره؟
سرم را از بشقابم بلند کردم و نگاهم به او افتاد که چشمهایش می درخشید. ابرویم را بالا بردم: جدا؟ من تا همین امروز ایشونو ندیده بودم!!!
می خواستم به او بفهمانم که هر اتفاقی در گذشته افتاده را فراموش می کنم و همه ی مسائل را باید همان جا خاک کرد. البته اگر شعورش می رسید که انگار...
پوزخندی روی صورتش شکل گرفت و ابرویش بالا رفت.
ـ عجیبه واقعا!
خودم را از تک و تا نینداختم. دروغ مصلحتی بود خب!
ـ شما هم دانشکده ی ادبیات هستین؟
لیوانی آب ریخت، اول به بقیه تعارف کرد و سر فرصت جواب مرا داد: نه، مهندسی.
لبخند ملایمی زدم، چه دختر معصوم و شیرینی بودم آن لحظه!
ـ پس عجیب نیس! من زیاد دانشکده های دیگه نمیرم!!!
بر وجود دروغگو لعنت! صد بار! بهزادنیا نیشخندی زد و به تقلید از من گفت: جدا؟! ولی...
صدای خزر همه را از جا پراند: عسل...
 

R0xanA

متخصص بخش گرافیک و مالتی مدیا
ولی کار از کار گذشته بود. عسل که پارچ سنگین دوغ را بلند کرده بود، نتوانست کنترلش کند و پارچ کج شد... بهزاد نیا به سرعت دستش را جلو برد ولی فایده نداشت. دوغ روی سفره ریخته بود و از آنجا روی زانوهای معین شره کرد...
عسل فورا قیافه ی گربه ی کتک خورده به خود گرفت و مامان به جای او از بهزادنیا معذرت خواست ولی معین قضیه را به خنده برگزار کرد.
ـ عیبی نداره، دوغ بخت آدمو باز می کنه!
چند برگ دستمال برداشت و روی شلوارش کشید. از زیر میز با نوک کفشم به زانوی عسل زدم: نمی تونی بگی برات بریزن؟
لب و لوچه اش آویزان شد و اشک چشمهایش را پر کرد: خواستم زحمت نشه.
ـ هه... هه... دیدم که چقدر زحمت نشد.
بهزاد نیا به من چشم غره رفت ـ رطب خورده منع رطب کی کند ـ رو کرد به عسل و با مهربانی گفت: عیبی نداره، این از بدشانسی شلوار منه.
طعنه اش به من بود که دماغم را برای عسل بالا نگیرم ولی من عین خیالم نبود.
ـ دفه ی دیگه...
ـ باران جان، اشکالی نداره، بذار شامشو بخوره!
با این حرف خانم پیرایش خفه شدم و سرم را کردم توی بشقابم. اختیار خواهر خودم را هم نداشتم... واقعا که...


بعد از شام، مامان و خانم پیرایش به تراس رفتند، بهزاد نیا برای عسل فیلم گذاشت تا سرگرمش کند، خودش و خزر هم مشغول صحبت شدند. طلوع هم بلند شد تابلوهای دیوارکوب را تماشا کند، من ماندم و در و دیوار خانه...
خیلی دلم می خواست به سمت قفسه ی کتابی بروم که از گوشه ی سالن به من چشمک می زد. ولی احساس می کردم اگر زیاد به خانه زندگیشان توجه نشان ندهم بهتر باشد... بلند شدم و کنار یکی از پنجره ها ایستادم. بیرون، شب بود و مهتاب! باد خنکی می وزید و در آن لحظه بی نهایت دلم می خواست توی باغ بودم و می دویدم... بدوم و آواز بخوانم... یا روی چمن دراز بکشم و بابا برایم حافظ بخواند... آخ... کاش اینجا بود...
یک لحظه متوجه جمع توی تراس شدم و خزر را دیدم که داشت به آنها چای تعارف می کرد. با عجله برگشتم عقب و بهزادنیا را دیدم که بالای سر عسل ایستاده بود ولی به من نگاه می کرد. نگاهش معنی دار بود و من که اصلا حال و هوای خوبی نداشتم، قبل از آنکه حرفی بزند، با دستپاچگی از سالن بیرون رفتم و کنار مامان روی لبه تراس ولو شدم و سرم را تکیه دادم به ستون.
پاهایم آویزان بود و با ریتم، پاشنه ی پایم را می کوبیدم با دیواره...
خانم پیرایش به من لبخند زد و به ادامه ی صحبتش پرداخت. برای مادرِ «بهزادنیا» بودن زیادی جوان بود. احتمالا خیلی زود ازدواج کرده بوده، حتما درسش را بعد از ازدواج ادامه داده، چه همتی داشته...
صدای مادر مرا به خودم آورد: باران!
تکانی خوردم و سرم را بالا گرفتم.
ـ بله؟
مامان به خانم پیرایش اشاره کرد: خانم دکتر با شما هستن.
خانم پیرایش خندید و بعد اخم ظریفی کرد.
ـ نه تو رو خدا، اینجا دیگه نمی خوام خانم دکتر باشم. منم اسم دارم به خدا...
زورکی لبخند زدم و منتظر ماندم تا حرفش را بزند. ازش خوشم می آمد، جاذبه ای داشت که نمی دانستم از کجا می آید، فقط در کنارش حس خوبی داشتم... با مهربانی به من نگاه کرد.
ـ تو ادبیات می خونی، آره؟ (با تکان سر من ادامه داد) اهل کتاب هم هستی؟
خزر به جای من جواب داد: چه جور هم! کرم کتابه!
ـ به به، چه کتابایی می خونی؟
شانه هایم را بالا انداختم و صادقانه گفتم: هر چی گیرم بیاد.
انگار این حرف من به مذاقش خوش نیامد، شروع کرد به صحبت درباره ی این که «این کار درست نیست کتاب بد مثل سمه و آدمو مریض می کنه... » و از همین حرفها، کم کم داشت به جاهای خوب خوبش می رسید و من منتظر بودم پیشنهاد کند از کتابخانه شان استفاده کنم که بهزاد نیا هم به جمع ما پیوست. مادرش با دیدن او لبخند زد ـ چقدر به شاهزاده افتخار می کرد ـ و انگار به او الهام شده باشد، ناگهان گفت: راستی باران جان، با معین هماهنگ کنین، با هم برین دانشگاه از این به بعد.
بله؟!! من به گور جد و آبادم خندیده ام اگر با این گاو پیشانی سفید به دانشگاه بروم! آن وقت چه جوابی به بقیه بدهم؟ بگویم بهزادنیا لطف کرده و سقفی به من بخشیده؟!
با دستپاچگی گفتم: نه مزاحم ایشون نمیشم (برای بدست آوردن دلش اضافه کردم) خاله سیمین!
ابروهای بهزاد نیا بالا رفت و لبش کج و کوله شد، خنده اش را می خورد یا فحشش را؟!
خانم پیرایش از اینکه خاله خطابش کرده بودم حظ کرد، چشمهایش برق زد: چه مزاحمتی؟! خب وقتی مسیرتون یکیه، چرا نه؟! نه معین؟
بهزاد نیا سری به نشانه ی تایید تکان داد و به آرامی گفت: بله، چرا که نه؟!
نمی دانم واقعا اینطور بود یا من اینطور حس کردم که ته لحنش، بدجنسی موج می زند. برای محکم کاری چشم غره ای به سمتش رفتم و رو به مادرش لبخند زدم.
ـ اگه یه روزی برنامه ی کلاسیمون یکی بود، حتما مزاحمشون میشم.
نباید «حتما» را می گفتم، نه؟! بهتر بود دلیل قانع کننده ای می آوردم که هیچوقت، هرگز، عمرا نمی توانم با او بروم یا برگردم، ولی چه دلیلی؟! من که گفته بودم او را نمی شناسم...
نگاه پر تمسخر بهزاد نیا برگشته بود و مرا آزار می داد.

بالاخره میهمانی تمام شد و به خانه برگشتیم. هرچند خانم پیرایش شروع کرده بود به مرور خاطراتش و چنان با آب و تاب همه چیز را تعریف می کرد که من را محو صحبتش کرده بود. نمی توانستم دل بکنم ولی عسل خوابش می آمد و باید برمی گشتیم خانه، وگرنه عسل همانجا خوابش می برد و معین جان! باید زحمت آوردنش را تا خانه می کشید. برای رعایت حال بهزادنیا هم که شده، تا عسل آنقدر هوشیار بود که روی پایش بایستد، به خانه برگشتیم.
برای بدرقه ی ما ایستاده بودند و من لحظه ی آخر که رویم را برگرداندم، بهزادنیا را دیدم که دست به سینه، صاف، ایستاده بود و ما را نگاه می کرد...

وقتی به خانه رسیدیم، مامان و خزر شروع کردند به حرف زدن درباره ی میهمانی و صاحبخانه و خصوصا معین. چقدر هم از رفتار شایسته ی او تعریف کردند، من که در جایم دراز کشیده بود، غرغری کردم و بالش را گذاشتم روی سرم تا صدایشان را نشنوم...
برای فکر کردن به بهزادنیا فردا را فرصت داشتم...
 

R0xanA

متخصص بخش گرافیک و مالتی مدیا

نزدیک ظهر بود و با گلرخ داشتیم دانشگاه را گز می کردیم. استاد کلاس را نیم ساعت زودتر از همیشه تعطیل کرده بود و من و گلرخ هم که بعد از ظهر دوباره کلاس داشتیم، مانده بودیم دانشگاه و از خدا خواسته در محوطه ول می گشتیم و آسمان و ریسمان به هم می بافتیم.
پشت دانشکده ی علوم روی چمن ها پهن می شدیم و وقتی حرف ها و غیبت هایمان ته می کشید، مشغول مشاعره می شدیم. من آن قسمت از دانشگاه را خیلی دوست داشتم. تقریبا از دید بچه هایی که در محوطه رفت و آمد می کردند ناپدید می شدیم و راحت بودیم. دراز می کشیدم روی چمن و کیفم را می گذاشتم زیر سرم. آنجا سایه ی هیچکس روی سرم سنگینی نمی کرد...
گلرخ داشت بند کفشش را تنظیم می کرد و من که در آن لحظه زمان و مکان را به کل از یاد برده بودم، زدم زیر آواز... البته جای پرتی بود و انتظار نداشتم کسی متوجه هنر نماییم شده باشد، که ناگهان صدایی هردویمان را از جا پراند.
ـ ببینم آب که سر بالا نمیره؟!
خجالتزده برگشتم، بهزادنیا و افسانه را کمی آنطرف تر دیدم که پشت بوته ی شمشادی نشسته بودند. کی آمده بودند که ما متوجه نشدیم؟!
با ناراحتی از جایم بلند شدم ولی گلرخ از جا پریده بود!!!
دستش را گرفتم و کشیدم: بیا بریم.
صدای خرمدین باز بلند شد، پر از تمسخر: بودی حالا، ما هم فیض می بردیم، نه معین؟! یه چیزی بود... آواز خر در چمن... (قهقهه زد)... الان فهمیدم یعنی چه!
صورت گلرخ از عصبانیت سرخ شد و به طرف او چرخید، ولی بازویش را محکم گرفتم و فشار دادم.
ـ ششش... (لب هایم را روی هم فشار دادم تا حرف اضافه ای از دهنم بیرون نزند) بریم.
خرمدین که فکر می کرد حال مرا گرفته، با ذوق گفت: چی شده؟ کم آوردی؟
گلرخ هم حیرتزده زل زد به من.
ـ نمی خوای جوابشو بدی واقعا؟
این پا و آن پا کردم، بهزادنیا را دیدم که زل زده بود به انعکاس نور آفتاب از روی ساعتش به تنه ی درخت. کیفم را برداشتم و انداختم روی شانه.
ـ ارزششو نداره بی خیال.
با التماس نگاهش کردم تا بفهمد نمی خواهم این قضیه را کش بدهم ـ می خواستم هر چه زودتر از بهزادنیا دور شوم ـ گلرخ فهمید، پوفی کرد و چرخید. هنوز دو قدم هم برنداشته بودیم که صدای بلند بهزادنیا به گوشم رسید: اصلا شوخی قشنگی نبود.
گلرخ خشکش زد و به طرف آن دو چرخید ولی من از جایم تکان نخوردم. فقط سایه ی بهزادنیا را دیدم که از سنگچینی کنار چمن پرید و دور شد... تنها بود...



گلرخ دوباره چشم هایش را گشاد کرد و به من زل زد.
ـ از بهزادنیا بعید بود، نه؟! به نظرت چرا اون کارو کرد؟
مهلت نمی داد تا من حرف بزنم، تا می آمدم دهان باز کنم و جوابی بدهم که راضیش کند، سرش را به چپ و راست تکان می داد و صدباره می گفت: باورم نمیشه! بهزادنیا بود یعنی؟
ـ خب شاید...
ـ شیطون رفته باشه تو جلدش، نه؟!
ـ گلرخ، منطقی...
ـ آره حتما، با اون دوستش سر یه دختری دعواش شده، برای اون باش لج کرده.
کلافه شدم: چرت نگو!
دوباره چشم هایش را گشاد کرد، چقدر لقب «سرندی پیتی» که خبر داشتیم پسرهای کلاس رویش گذاشته اند، به او می آمد. فقط یک دم صورتی کم داشت...
ـ پس چی؟! هان؟! تو بگو. چه دلیلی داش کارش؟
چای کیسه ای را فرو کردم توی لیوان، چای مثل جوهر پخش شد توی آب و بیرنگی آب را تیره کرد. نخش را کشیدم بالا و بعد دوباره فرو کردم توی لیوان. اگر گلرخ هم مثل من صحبت تلفنی آن روز بهزادنیا را نشنیده بود، برایش تعریف می کردم...
خیلی چیزها داشتم که بگویم، بگویم که من با این بشر در یک باغ زندگی می کنم، در چند قدمی او... زیر سایه ی او... زبر بار منتش... بگویم که برای هر شبی که می خوابم و سقفی بالای سرم هست مدیون اویم... بگویم که نفسم در آن خانه تنگ می شود... که می دانم او از آمدن ما راضی نبوده... ولی نمی توانستم... نمی شد... اگر گلرخ مکالمه ی آن روز را نشنیده بود... اگر گلرخ بهزادنیا را نمی شناخت...
اگر گلرخ نشنیده بود، اگر من نشنیده بودم، آنقدر سخت نبود همه چیز... راحت تر با آن کنار می آمدم، آن وقت نمی دانستم که او از بودن ما دلگیر است. نمی دانستم که جایش را تنگ کرده ایم، آن وقت برای گلرخ تعریف می کردم دیشب در مهمانی چه گذشته بود... برایش تعریف می کردم که معین مادرش را «ماما» صدا می زند و به او می خندیدیم... برایش تعریف می کردم که ابروی چپ معین شکسته است، بچه که بوده از بالای پله ها قل خورده پایین و مادرش چطور این داستان را با سوز و آه تعریف کرد و عسل دیوانه پیشنهاد کرد معین مداد بکشد توی ابرویش تا جای خالی را بپوشاند... که چطور عسل دوغ را روی او ریخته بود و دوغ تا کجاها که نرفته بود، می توانستم تصور کنم اگر اینها را برایش بگویم چه قهقهه ای می زند ولی حیف که نمی شد، جرئتش را نداشتم... نمی توانستم بگویم و خاطره ی پررنگ نارضایتی آن روز معین را توی چشمهای گلرخ ببینم...


ـ باران، حواست هس؟
حواسم به طرف گلرخ برگشت: چی گفتی؟
ـ میگم شاید از تو خوشش اومده.
ـ کی؟
به دو دختری نگاه کرد که کنار ما نشسته بودند و برگه های رسمشان را پهن کرده بودند روی میز تریا. بعد سرش را به جلو خم کرد و پچ پچ کنان گفت: بهزادنیا.
برای چند ثانیه به او نگاه کردم و بعد با التماس گفتم: گلرخ تو رو خدا، کسی نفهمه ها. هنوز خانواده هامون نمی دونن. من بش قول دادم کسی با خبر نشه!
چشم هایش تا حد ترکیدن باز شد.
زدم توی پیشانیش: افلاطون! انقدر به مغزت فشار نیار. معلوم نیس چه برنامه ای داره واسه امون که امروز این کارو کرد. هیچ گربه ای واسه رضای خدا موش نمی گیره.
چایم را که سرد شده بود، تلخ خوردم و به برگه های دختر بغل دستیم نگاه کردم. داشت با دوستش بحث می کرد. سر اینکه شکل هندسی عجیب غریبی وسط آن همه طرح، از پهلو چه حالتی داشت. من هم که اصولا برای اظهار نظر کردن نیازی به دعوت نداشتم، لیوانم را پایین آوردم و رو به دختر رو به رویی گفتم: راس میگه، از پهلو این شیبدار میشه، صاف نیس!
دخترک از لای مژه های ریمل خورده اش با تحقیر براندازم کرد و گفت: چه رشته ای هستی؟
لیوانم را با دندان های پایینم نگه داشتم و جویده گفتم: ادبیات.
برگه هایش را جمع کرد و با بی حوصلگی گفت: پس بشین شعرتو حفظ کن و زر اضافه نزن.
از جایش بلند شد، بیرون رفت و من را مات و مبهوت جا نهاد.
دوستش هم که با عجله وسایلش را جمع می کرد، چتری های قهوه ایش را از جلوی چشم کنار زد، لبخند دوستانه ای زد، «ببخشید» سریعی گفت و از تریا بیرون دوید.
به طرف گلرخ چرخیدم که لب هایش را با نفرت جمع کرده بود.
ـ این دیگه کی بود؟
گلرخ رو به در نیمه باز تریا غرولند کرد: خودشیفته عوضی.
رو به من کرد و ادامه داد: این همونه که اون روز بهزادنیا دوربینش رو داغون کرد.
ـ جدی؟ حقش بود پس، دختره ی مغرور متکبر!
ـ من که گفتم حقشه! دماغشو واسه همه بالا می گیره، واسه جن و انس. یه مدت دور و بر بهزادنیا می پلکید، میترا می گفت، تا اون روز که یارو حالشو گرفت. آی حال کردم اون روز.
حالا که فکر می کنم من هم از کار آن روز بهزادنیا راضی بودم!!! چه معنی داشت که این دختر با من اینطور حرف بزند؟! از دماغ فیل افتاده! معین جلو جلو انتقام مرا از او گرفته بود. یک امتیاز مثبت برای او... نه، دو تا... حال خرمدین را هم گرفت...
نیشم به پهنای صورتم باز شد...
 

R0xanA

متخصص بخش گرافیک و مالتی مدیا

غروب آن روز لب پنجره نشسته بودم و بیرون را نگاه می کردم. دلم پر می کشید که بروم توی باغ و روی آن تخت فلزی که نزدیک استخر بود، دراز بکشم و کتاب بخوانم. ولی از نیم ساعت قبل، معین با یک کوسن گرد قرمز آمده بود بیرون و روی تخت دراز کشیده بود. هدفون توی گوشش بود و ساعد دست راستش روی چشمهایش. انگار اصلا در این دنیا نبود...
خیلی دلم می خواست چارتا حرف بارش کنم، ولی دلم نیامد. یک جور طفلکی ای آنجا دراز کشیده بود. فحش هایی را که می خواستم نثارش کنم، نگفتم ولی یکی از امتیازهای آن روزش سوخت... خب، من که به اندازه ی او امکانات نداشتم، عین اسرائیل آمده بود همان یک وجب جا را هم از من گرفته بود...
«هوا که به این خوبیه، ماشین به اون خوشگلی هم گوشه ی حیاط خوابیده، برش دار، برو بیرون، یه دوری بزن، چار نفر تو رو می بینن، تو چار نفرو می بینی، دلت وا میشه، شایدم بختت وا بشه...»
اصلا شاید دختری دلش را شکسته بود که آنطور، آنجا، عین جنازه دراز به دراز پهن شده بود، نه؟!
با تاسف سری تکان دادم، به خاطر رفتار خوب آن روزش بخشیدمش و اجازه دادم جای من قمبرک بزند...
نق نق عسل در آمد که گرسنه اش است، مامان طلوع را برده بود دندانپزشکی، خزر هم هنوز نیامده بود خانه، من هم رفتم تا عسل را سر و سامان بدهم.

ـ باران میای بریم تو حیاط، وسطی؟
«خدا عسل را به ما نمی دادی، یا حداقل یکی عاقلترش را لطف می کردی، آسمان به زمین می آمد؟»
ـ ای کیو سان، اونوخ کی وسط وایسه؟
سرش را خاراند و دماغش را بالا کشید و همینجور خیره به من نگاه کرد. گرفتار شده بودیم به خدا!!! دوباره تخم مرغها را توی تابه هم زدم و او باز نق زد: می خوام برم تو باغ!
آه کشیدم. «منم»
ـ خب برو، کسی جلوتو گرفته؟
ـ تو هم بیا، بریم تاب بازی!
ـ من درس دارم!
ـ تو که داشتی کتاب می خوندی!
ـ اونم جزو درسمه!
خب عسل که از منابع درسی من سر در نمی آورد!
تابه را کوباندم روی کانتر.
ـ بگیر کوفت کن! یه دعای خیر هم برای من بکن، که اگه نبودم از گشنگی می مردی تا حالا!
ـ تو نمی خوری؟
از پنجره، باغ را نگاه کردم، معین هنوز همان شکلی دراز کشیده بود، نکند خشک شده باشد؟!
ـ نه (فکری به ذهنم رسید) عسل چرا نمیری تو باغ شامتو بخوری؟
ـ آخ جان، آره.
تابه را برداشت، پاکت نان ها و ظرف سبزی را هم دادم دستش و گفتم برود بنشیند روی تخت.
می خواستم در حق معین لطف کنم و از تنهایی درش بیاورم یا اینکه عسل را به جانش بیندازم و او را فراری دهم؟! خودم هم بر سر همین دوراهی بودم که صدای عسل را شنیدم...
ـ سلام!
سرک کشیدم توی باغ، معین دستش را از روی چشمش برداشت: سلام.
ـ نیمرو می خوری؟
خوشبختانه عسل با وجود شکمو بودنش، هیچوقت غذا خوردن تنهایی را دوس نداشت و سخاوتمند بود.
تابه را بین خودش و معین روی تخت گذاشت و پاکت نان را باز کرد.
ـ نه، ممنون.
ـ خوشمزه استا، نیمروهای باران خوشمزه ان.
لعنت به تو عسل! الان فکر می کند من این را درست کرده ام و عمدا او را فرستاده ام پیش معین... خب همینطور بود، ولی آنطور نبود...
عسل لقمه ای گرفت و به طرف معین دراز کرد، معین خندید و آن را گرفت...
هنوز دو دقیقه نگذاشته بود که عسل شروع به حرف زدن کرد؛ از همه چیز و همه جا گفت، من فقط صدای خنده ی معین و گاهی سوال هایش را می شنیدم. خب، زیاد هم بد نشده بود... کارهای خوب آن روزش را هم جبران کردم، یر به یر شدیم!


***


خواب مانده بودم، یعنی نیم ساعت دیرتر از ساعتی که باید، بیدار شده بودم. خیلی هنر می کردم، فقط یک ربع اول کلاس را از دست می دادم، دکتر بزرگمهر عادت داشت اول کلاس حضور و غیاب کند، لعنتی... تند تند مانتویم را تنم کردم، پای خزر را هم لگد کردم تا مقنعه ام را پیدا کنم، چروک بود، وضعیت بحرانی بود، مقنعه ی تر و تمیز خزر را که همیشه از در کمد آویزان می کرد، قاپیدم و کشیدم روی سرم. فقط چتری هایم را شانه زدم تا حداقل جلویم مرتب باشد. بعد هلشان دادم پشت گوشم. جورابم را هم پرت کردم توی کیف تا بعدا توی اتوبوس بپوشم، موبایلم را هم برداشتم و از اتاق بیرون زدم. مامان از آشپزخانه صدایم زد.
ـ کجا؟ یه چیزی بخور.
ـ دیرم شده نمی تونم.
تا کفشم را پیدا کردم و پاهای بدون جورابم را به سختی هول دادم تو، مامان سررسیده بود. لقمه ی نان و پنیری داد دستم و من ذوق کردم: قربونت.
توی باغ، معین را هم دیدم که داشت به سمت ماشینش می رفت، از باغ بیرون زدم و همینطور که لقمه ام را گاز می زدم، تند تند قدم برداشتم. مطمئن بودم معین نگه می دارد و تعارف می کند که سوار شوم. برنامه داشتم رویش را زمین بزنم و قیافه بگیرم که «دیر برسم بهتره اینه که با تو برم.» بعد او کمی تعارف می کرد و اگر قیافه ی مهربانی داشت، من قبول می کردم! خب، دیرم شده بود، در این شرایط استراتژی ها تغییر می کرد! اصلا مامانش گفته بود با هم برویم، خودش هم قبول کرده بود، مگر نه؟!
نصف کوچه را رفته بودم، معین هنوز بیرون نیامده بود.
«مگه داری شونزه چرخ می رونی؟!» نگاهی دزدکی انداختم پشت سرم و دیدم که از باغ بیرون آمد.
سریع سرم را چرخاندم ولی قدم هایم را آهسته تر کردم، ضربان قلبم زیاد شده بود، اگر زیاد تعارف نمی کرد چه؟! نمی توانستم زود قبول کنم، باید خیلی اصرار می کرد...
درگیر همین فکرها بودم که صدای ماشینش را درست پشت سرم شنیدم، برای یک ثانیه مغزم از کار ایستاد و خودم هم متوقف شدم ولی معین نایستاد... گازش را گرفت و رفت... بیشعور...
با پایم به تنه ی درختی لگد زدم.
ـ لیاقت نداری اصن! اگه یه ساعتم وایمیسادی نمی اومدم! اصن هیچوقت سوار ماشینت نمیشم. حتی اگه دم مرگ باشم!
دویدم تا به اتوبوس برسم. اتوبوس شرف داشت به ماشین آن بی وجدان... تعارف هم نکرد خاک بر سرش. من که نمی رفتم!!! ولی او باید تعارف می کرد. وظیفه اش بود اصلا!

 

R0xanA

متخصص بخش گرافیک و مالتی مدیا


کلاس ساعت ده تشکیل نشد و حدود ساعت یازده بود که به خانه برگشتم. هیچکس نبود، کوله ام را پرت کردم روی راحتی، مقنعه ام را کشیدم بالا و رفتم طرف یخچال. سیبی برداشتم و گاز زدم. تنهایی ناهار خوردن را دوست نداشتم، صبر می کردم تا یکیشان پیدا شود. از موقعیت استفاده کردم و زدم زیر آواز، هینطور که بلند بلند می خواندم رفتم طرف اتاقم، شش دانگ صدایم را ول کرده بودم و صدایم توی خانه یورتمه می رفت...
به تو نامه می نویسم، ای عزیز رفته از دست
ای که خوشبختی پس از تو، گم شد و به قصه پیوست
ای همیشگی ترین عشق، در حضور حضرت تو
ای که می سوزم سراپا تا ابد در حسرت تو
یک لحظه فکر کردم صدای شکستن چیزی را شنیده ام، ساکت شدم و گوش دادم، ولی خبری نبود...
«نکنه دزد باشه؟!
آخه عقل کل، دزد خونه به اون گندگی رو ول می کنه میاد اینجا؟ اصن دزد تو روز روشن؟!»
ولی دوباره صدایی شنیدم، ضربه ی محکمی به در چوبی خورد، دوباره صدایم را انداختم روی سرم تا طرف فکر کند چیزی نشنیده ام و پاورچین پاورچین رفتم بیرون...
به تو نامه می نویسم، نامه ای نوشته بر باد
که به اسمت چون رسیدم...

ـ طلوووع!
با وحشت به طرفش دویدم، رنگش زرد زرد بود، بی حال افتاده بود گوشه ی اتاق... دست انداختم زیر بغلش: چت شده عزیزم؟!
با بیچارگی اطراف را نگاه کردم، جعبه ی دستمال کاغذی پای در افتاده بود و لیوانی که مدادهایش در آن بود از روی میز افتاده و خرد شده بود؛ بیچاره تلاش کرده بود منِ احمق را صدا بزند...
سعی کرد خودش را بالا بکشد، موهایش را از صورتش کنار زدم، پیشانیش خیس بود، عرق کرده بود، دکمه ی بالای لباسش را باز کردم، با اشاره فهماند که حالت تهوع دارد...
کمکش کردم تا حمام برود، پاهایش را روی زمین می کشید و به سختی راه می رفت، طفلک من! نتوانست تا آنجا بیاید، توی هال گذاشتمش زمین و سطلی برایش آوردم، عق زد و زردآب رقیقی از گلویش خارج شد، کتفش را با کف دست مالش دادم و دوباره عق زد، بلند شدم و به آشپزخانه دویدم، دستمالی را خیس کردم و روی صورتش کشیدم...
چشم هایش دو دو می زد، نگاهش پر از درد بود. دلم فشرده شد، چکار باید می کردم؟! مامان که کارگاه بود، از آنجا تا خانه هم کلی راه بود، خزر هم که تا عصر کلاس داشت...
جست زدم طرف تلفن، شماره ی خانه ی پیرایش همان صفحه ی اول دفترچه بود؛ شماره را گرفتم و منتظر ماندم...
«خدایا خونه باشه! تو رو خدا... تو رو به هر کی که دوس داری خونه باشه... تو رو به علی...»
ـ الو؟
وا رفتم، معین بود.
ـ خانم دکتر نیستن؟
ـ نه، اتفاقی افتاده؟!
از کجا فهمید؟ بغض گلویم را گرفت، خانم پیرایش هم که نبود، چکار می کردم؟!
صدایم لرزید: طلوع... حالش خوب نیس... هیشکی اینجا نیس...
ـ حاضرش کن، الان میام.


مانتویی برای طلوع آوردم و روسری انداختم روی سرش. قبل از اینکه خودم هم لباس بپوشم، معین ماشینش را آورده بود پشت در خانه، مانتویم که هنوز تنم بود، شالی برداشتم و دویدم بیرون اتاق، طلوع را بغل گرفتم و التماسش کردم بلند شود. به زور سر پا ایستاد و دستش را انداخت دور گردنم...
معین در را باز کرد و طلوع را بردم بیرون، در عقب ماشینش باز بود. دست انداختم زیر بغل طلوع.
ـ می خوای کمکت کنم؟
سرم را بالا انداختم؛ ولی معین جلو آمد و کمکم کرد تا طلوع را عقب نشاندم. صدایش را شنیدم که با ناراحتی گفت: شرمنده، دفه ی دیگه یه ماشین کوتاه می خرم.
طلوع توی ماشین تقریبا بیهوش شد. دست انداختم دور شانه اش و سرش را گذاشت روی سینه ام زل زدم به قفسه ی سینه اش که به آرامی بالا و پایین می رفت، دست سردش را گرفتم دستم و نوازش کردم.
ـ چرا زودتر نبردیش دکتر؟
سرم را بلند کردم، از آینه ی جلو داشت ما را نگاه می کرد. سرم را چرخاندم طرف پنجره.
ـ تازه از دانشگاه رسیدم، هیشکس غیر خودش خونه نبود.
ماشین را برد داخل درمانگاه و قبل از اینکه من چیزی بگویم، خودش طلوع را آورد پایین ولی من که می دانستم طلوع از این همه نزدیکی به او راحت نیست، جلو رفتم.
ـ خودم میارمش، مرسی.
با شک و تردید به من نگاه کرد، کمی از طلوع فاصله گرفت: می برمشا!
ـ نه، اگه میشه نوبت بگیرین.
«باشه» ای گفت و او را دست من داد، خودش هم دوید داخل و من و طلوع آرام آرام به طرف در رفتیم.


مثل همیشه راهروی سفید، درهای سفید، لباس های سفید، بوی گند الکل، درد و گریه و عفونت... دلم پیچ خورد. طلوع را نشاندم روی صندلی و خودم بالای سرش ایستادم. سعی می کردم نگاهم را روی سقف نگه دارم و روی چیزی تمرکز کنم تا حواسم پرت شود... خدایا نه پول همراهم بود نه موبایلم، سرم را برگرداندم پایین و دنبال معین گشتم. از سمت پذیرش به طرف ما آمد، لبخند زد، ردیف داندان های سفید...
به سمت طلوع خم شد و با ملایمت گفت: الان نوبتت میشه، باشه؟
طلوع فقط چشم هایش را بست و سرش را به بازوی من تکیه داد. معین برعکس من زل زد به سرامیک سفید کف سالن و پنجه ی پایش را دایره وار کشید روی زمین...

تزریقات را تقسیم کرده بودند به اتاقک های کوچک و بین تختها پرده کشیده بودند، دختری که می خواست به طلوع ضد تهوع بزند، مرا بیرون کرد.
ـ لطفا بیرون وایسا، اینجا جاش تنگه، تا یه ربع دیگه سرمش هم تموم میشه.
برگشتم به راهرو، معین جلوی در اتاق، روی نیمکتی نشسته بود. آرنجش را گذاشته بود روی زانوهایش، دست هایش را روی هم و چانه اش را هم روی دستهایش...
نگاهش روی من ثابت ماند و من نگاهم را دزدیدم، زل زدم به گلدانی که کنج دیوار بود؛ گیاه بیچاره... برگ پایینی اش زرد شده و یکی از برگها هم پای گلدان افتاده بود...
ـ بهتره؟
سرم را به طرف او چرخاندم: آره (نفس عمیقی کشیدم) این دور ور تلفن هست؟
فکر کنم سرخ شده بودم، اگر به روی خودش نمی آورد، چکار می کردم؟ من که یک ریال هم همراهم نداشتم!
موبایلش را به سمتم گرفت: بیا این تلفن، ولی من به مامانت زنگ زدم و بشون خبر دادم.
با تعجب به او نگاه کردم، گوشی را گذاشت کنارش روی نیمکت. نزدیک پاکت داروها...
ـ اون کارگاهی که مامانت میرن، کارگاه شوهر عمه امه.
آها، که اینطور. همه چیز ما مال این خانواده بود.
جلو رفتم و کنارش روی نیمکت نشستم، با کمی فاصله، به اندازه ی یک یا دو وجب، صدای نفسش را شنیدم.
ـ وقتی اون اتفاق افتاد، همون موقع که بابات... اون موقع، طلوع هم توی ماشین بود؟
سرم را تکیه دادم به دیوار و چشم هایم را بستم. دلم از این همه سفیدی به هم می خورد. معین هم لباس سفید پوشیده بود. آنقدرها هم آرامش نداشت این رنگ.
لب های خشکم را باز کردم و زبانم را کشیدم رویش.
ـ آره... بابا رفته بود طلوع رو از مدرسه بیاره... طلوع فقط دستش شکست... ولی دیگه بعد از اون حرف نزد... خیلی وحشت کرده بود... هنوزم گاهی کابوس می بینه...
ـ هی... چه شوکی بش وارد شده طفلک!
همین، نگفت بیچاره، نگفت بدبخت، هیچ چیز دیگر نگفت... متنفر بودم از اینکه کسی با ترحم با طلوع نگاه کند، از لفظ بیچاره مخصوصا خیلی بدم می آمد... طلوع فقط حرف نمی توانست بزند، که آن هم یک روز درمان می شد، یک روزی، بالاخره همه ی گره ها باز می شد. مگر خدا آن بالا چکار می کرد؟!
پرستار بیرون آمد و به من گفت که سرم تمام شده. بلند که شدم، صدای معین را شنیدم: من میرم تو ماشین.
سری تکان دادم و رفتم داخل.

موقع برگشتن باز هم عقب نشستم، طلوع به من تکیه داده بود ولی رنگش تقریبا به حالت عادی برگشته بود. معین هم آهنگ ملایمی گذاشته بود و در حال و هوای دیگری سیر می کرد.
وقتی به خانه رسیدیم و پیاده شدم، پاکت را به سمتم گرفت: اینم داروهاش.
نگاهش نکردم: خیلی ممنون آقای بهزاد نیا! امروز حسابی به زحمت افتادین.
سرش را کج کرد طرف نگاه من: خواهش می کنم، طلوع هم جای خواهر من! وظیفه ام بود.
فقط طلوع؟!
ـ نظر لطفتونه، با اجازه.
من که رفتم، او هنوز همان جا کنار ماشینش ایستاده بود.



خزر که ماجرا را شنیده بود، آمد پیشم و با طعنه گفت: دیدی خیلی هم بد نیس پسره؟
لبخند تلخی زدم و بالش را گرفتم توی بغلم و چانه ام را فشار دادم توی بالش.
ـ فقط به خاطر طلوع بود، به قول خودش، جای خواهرشه! وظیفه اشه! منم که آدم حساب نمی کنه اصلا!
ـ این چه حرفیه می زنی؟
خزر نمی دانست که همان روز صبح، محل سگ به من نگذاشته بود. و من چه زود قولی را که به خودم دادم، شکسته بودم...
ـ تو رو خدا خزر فک کن! اگه یه پسری بودی که تو دانشگاه مورد توجه خیلیا بودی، بعد سر و کله ی یه دختری توی خونه ات پیدا می شد که می تونست زیر و بم زندگیتو بذاره تو دست بقیه ی دخترا، خوشت می اومد؟
خزر با دقت به حرفم گوش داد بعد سرش را تکان داد: آره، به نظرم راست میگی!
نه فقط در نظر، که در عمل هم حق با من بود.
از همان حرکت روز قبلش که گلرخ را حیران کرده بود، حس جاسوس دو جانبه ای را پیدا کرده بودم که بهزادنیا از او می ترسید. انگار که من می رفتم مادرش را در جریان شیطنت هایش می گذاشتم (یعنی می توانستم؟!) یا اینکه زندگیش را توی بوق و کرنا می کردم برای دخترها.
دلم می خواست بروم و به او بگویم که خیالش از بابت من راحت باشد، من نه قصد داشتم دانشگاه را با خبر کنم که از صدقه ی سر او دارم زندگی می کنم و نه می خواستم راپورتش را به مادرش بدهم ـ من که گفته بودم اصلا او را نمی شناخته ام ـ ولی جرات زدن این حرفها را نداشتم .
 

R0xanA

متخصص بخش گرافیک و مالتی مدیا

دلم بدجور گرفته بود. خسته بودم، خسته و عصبانی... اگر معین آن روز به دادم نمی رسید چکار می توانستم برای طلوع بکنم؟ به حدی آن لحظه آشفته و نگران شده بودم که هیچ کاری از دستم برنمی آمد؛ پس من به چه دردی می خوردم؟!

از خانه بیرون رفتم و توی باغ نشستم. کنار دیوار، زانوهایم را جمع کردم توی شکم و چانه ام را گذاشتم روی زانوها.
هوا تاریک شده بود؛ آسمان در آن دورها از رنگ سرمه ای شروع می شد تا می رسید این پایین بالای دیوار، که آبی روشن بود. آسمان صاف و بی ابر بود و فقط یک ستاره تک و تنها آن بالا می درخشید و همه ی خاطرات با دیدن آن به مغزم هجوم آورد.
وقتی کوچک بودم، بابا مرا بغل می گرفت و توی حیاط می نشستیم، آنقدر حرف می زدیم تا آن ستاره دربیاید، من برایش دست تکان بدهم و او به من چشمک بزند. بابا می گفت که ستاره ی منست و فقط برای دیدن من در می آید، در واقع آن ستاره، خانه ی دختر کوچکی بود که با تاریک شدن هوا، چراغ خانه اش را روشن می کرد.
من همیشه بابا را درباره ی آن دختر سوال پیچ می کردم؛ چند سالش است؟ مدرسه می رود و موهایش چه رنگیست؟ حدس می زدم باید به خوشگلی خزر باشد؛ عین عروسک، با موهای طلایی و چشم های سبز، ولی بابا می گفت شکل منست...
آن دختر همسن من بود ولی هیچکدام از کارهای بدی که من می کردم، نمی کرد. دم گربه را نمی کشید، خواهر کوچکش را گاز نمی گرفت و در چای عمه اش به جای شکر، نمک نمی ریخت و پدر و مادرش از او راضی بودند...
من از این دختر کوچک نمونه حرص می خوردم و به او حسودیم می شد... دختری که در ستاره ای منزل داشت...
صدایی مرا از جا پراند: سلام باران جان!
با تعجب سرم را چرخاندم و خانم پیرایش و معین را دیدم. خانم پیرایش با شلوار مشکی و بلوز آستین کوتاه زرد و معین با تی شرت سرمه ای و شلوار کتان کرم؛ چه رنگهایی...
خانم پیرایش با محبت گفت: حالت چطوره؟
تازه به صرافت افتادم که بلند شوم و سلام کنم. معین جواب سلام مرا داد و سرش را به سمت آسمان بالا گرفت ولی خانم پیرایش بازوی من را گرفت و به طرف خودش کشید.
ـ ببینم حال خواهرت چطوره؟
ـ بهتر شده.
مرا دنبال خودش کشید: بریم ببینیمش.
خانم پیرایش فورا رفت داخل ولی معین دو تقه پشت هم به در زد و بعد دنبال ما آمد.


خانم پیرایش و مامان در اتاق طلوع مانده بودند و ما و معین عین جوجه ها توی هال نشسته بودیم و جیکمان در نمی آمد. بالاخره خزر سکوت را شکست و با اینکه مامان خیلی از معین تشکر کرده بود که به داد من رسیده، خزرخانم هم وظیفه ی خودش می دانست که از معین قدردانی کند. کلی تعارف با هم رد و بدل کردند که حوصله ی من سر رفت، این چیزها همیشه برای خزر مهم بود، من که همیشه با یک «ممنون» خشک و خالی سر و ته همه چیز را هم می آوردم. از «بهزادنیا» یی هم که من می شناختم این تک و تعارف ها بعید بود، اینکه اینطور مودب و آقا یک جا نشسته باشد و لبخند بزند و رفتار جنتلمنانه داشته باشد. یاد آن روزی افتادم که پشت در دفتر انجمن در راهروی شلوغ ایستاده بودم و با حیاتی حرف می زدم، مثل همیشه تند تند و با حرکت دستهایم توی هوا. متوجه چرخش نگاه حیاتی و عصبانیت آنی اش شدم، یک لحظه برگشتم و بهزادنیا را دیدم که داشت ادای حرف زدن من را در می آورد؛ وقتی فهمید که متوجهش شدم، نیشخند زد و برایم دست تکان داد...
ناگهان لگدی به پایم خورد: آخ!
دستم به سمت ساق پایم رفت و چشمهایم به سمت خزر: چته؟
خزر با ابرویش اشاره ای کرد و بعد با ملایمت گفت: لطف می کنی چایی بیاری؟
این جمله ی فوق مودبانه و آن لگد ناجوانمردانه توام فقط از خزر برمی آمد! بلند شدم که اوامر ملکه را اطاعت کنم. از آنجا نشستن که بهتر بود...
برای همه در فنجان چای ریختم و برای شخص شخیص خودم در لیوان محبوبم که قرمز بود و دسته اش هم شکسته بود.
برای مامان و خانم پیرایش بردم به اتاق. خانم پیرایش داشت طلوع را که تازه از خواب بیدار شده بود، معاینه می کرد. فنجان ها را روی میز گذاشتم و بیرون آمدم. دلم نمی خواست طلوع را آنطور رنگپریده ببینم، آنقدر بی حس و حال...
وقتی سینی را جلوی معین گرفتم، خزر با چشم های گشاد به لیوان عتیقه ی من نگاه کرد، لابد به نظرش حرکتم زشت و سبک بوده ولی من اهیمتی ندادم و معین هم که داشت با خزر حرف میزد ، لیوان من را برداشت!
ـ نه!
با تعجب به سمت من برگشت، قاطعانه دستم را به طرف لیوان دراز کردم: شما این فنجونو بردارین.
ـ چرا؟
حالا هم انگشت های او دور لیوان بود هم انگشت های من.
فقط به خاطر خزر که داشت لبهایش را گاز می گرفت، راستش را نگفتم.
ـ آخه این دسته اش شکسته.
چشم هایش برق زد: عیبی نداره.
ولی من نمی توانستم اجازه بدهم کسی لب به لیوانم بزند، با التماس به خزر نگاه کردم ولی او که از این حرکت ناشایست و زشت! من عصبانی بود، محلم نگذاشت. سعی کردم صدایم ملایم و خرکُن باشد: اینو بدین من، براتون تو لیوان چای میارم.
انگشتهایش را یک اپسلیون هم تکان نداد: مگه این چشه؟
عسل بالاخره حوصله اش سر رفت و به دادم رسید: این مال بارانه، هیشکی حق نداره توش بخوره! بس که گداس!
معین لبخند پهنی زد - عسل بیشعور! ـ لیوان را ول کرد و فنجانی برداشت: خب از اول می گفتین!
خزر که آرزو می کرد سر به تن من نباشد، با لحن شیرینی گفت: ببخشین تو رو خدا!
معین هم در جواب لبخند دلپذیری زد، دو طرف لبهایش کمی کش آمدند و بالا رفتند، نه مثل همیشه که یک طرف لبهایش بالا می رفت و ردیف دندان های سفیدش برق میزد و آدم را جز می داد، جای گلرخ خالی که غش کند برای این لبخند...
ـ خواهش می کنم.
من هم سعی کردم به نوبه ی خودم مهمان نواز باشم و با کمرویی گفتم: بذارین براتون تو لیوان چای بیارم.
انگار مگسی را بپراند، بدون اینکه به من نگاه کند، دستش را تکان داد: لازم نیس، تشکر!
این شازده اصلا اصلا اصلا لیاقت هیچ چیزی را نداشت! پررو!
لیوان عزیزم را گرفتم دستم و دور از چشم های خطرناک خزر نشستم و سعی کردم نامریی شوم.
خدا می دانست که خزر چه سخنرانی طول و درازی برایم در نظر گرفته بود... حالا که داشت در کمال ادب و شخصیت با معین حرفی می زد، خدا می داند از کجا چیزهای مشترک پیدا کرده بودند که با هم حرف بزنند... تنها وجه تشابه شان این بود که هر دو ترم هفت بودند و سال آخر...
البته خزر برعکس من خیلی مردم دار بود و زود می توانست با دیگران گرم بگیرد. من خیلی دیر با کسی اخت می شدم ولی در عمق رابطه شیرجه می زدم. خزر اینطور نبود، هزار و یکی دوست داشت که با هیچکدام صمیمی صمیمی نبود، من روی هم ده تا دوست بیشتر نداشتم، که فقط دو سه نفرشان برچسب صمیمیت می گرفتند... یکیشان یسنا بود که سال اول راهنمایی سرطان خون گرفت و از دنیا رفت. این لیوان را هم او به من داد، که قرمز و گنده بود و رویش یک I ، یک قلب و یک U حک شده بود...
بلند شدن خزر مرا به خود آورد، از جا پریدم: بذا کمکت کنم خواهری!
انگار از دستور دادن به من پشیمان شده بود و می خواست شخصا وارد عمل شود، زیر لب غرید: لازم نکرده، تو بشین پیش معین!

 

R0xanA

متخصص بخش گرافیک و مالتی مدیا

با فاصله از معین رو به روی عسل نشستم که داشت با مزخرفات بی سر و ته سر معین را گرم می کرد، خدا خیرش بدهد! ولی خزر که انگار می خواست به زور مرا با این بشر همکلام کند، با صدای بلند از آشپزخانه گفت: عسلی تو مگه فردا درس نداری؟
عسل لبهایش را ورچید و بلند شد: باران برم تو اتاق تو درس بخونم؟
سعی کردم به تقلید از خزر لبخند بزنم: نه! نمیشه!
دوباره صدای نفرت انگیز خزر زورگو بلند شد: اونجا اتاق منم هس، برو عزیزم!
دماغم را جمع کردم ـ شکلکی که خزر از آن متنفر بود ـ و توی ذهنم خزر را با انواع ناسزاها تزیین کردم.
حالا من مانده بودم و معین! یا باب الحوائج! من باید سر حرف را باز می کردم؟! چطور بود از خاطرات خیلی خوب مشترکمان شروع می کردم؟!
نگاهم را ثابت نگه داشتم روی جعبه ی دستمال کاغذی و هیچ نگفتم. معین نفس عمیقی کشید و به پشتی تکیه داد.
ـ بالاخره فهمیدی طلوع چرا امروز اینجوری شد؟
دوباره یادم انداخت.
ـ بله.
ـ خب؟ چی شده بود؟
سرم را به طرفش چرخاندم تا موقع صحبت رو به او باشم ولی چشمهایش، تیره بودند و نه به سردی همیشه، چیزی در چشمهایش بود که غریبه بود برایم، غریبه بود برای چشمهای یخی بهزادنیا، انگشتهایم را گره کردم توی هم و زل زدم به آنها.
ـ یه شیرکاکائو خورده که فاسد بوده.
ـ تو مدرسه؟ با این حالش فرستاده بودنش خونه؟
ـ نه دیروز دندونشو پر کرده بود، به خاطر دردش اصلا امروز نرفته بود مدرسه... من نمی دونستم.
خزر، ظرف میوه به دست از آشپزخانه بیرون آمد. من خودم را جمع و جور کردم و کمی عقبتر رفتم. حالا باید پست را تحویل خزر می دادم، که داشت با خوشرویی ـ برای آموزش به من ـ به او میوه تعارف می کرد و مرا هم که اصلا داخل آدم حساب نکرد. ولی معین، اول یک سیب برای من گذاشت و برای خودش یک پرتقال برداشت!!! دستی کشیدم روی سرم، جوانه زدن شاخ ها را زیر انگشتم حس می کردم!!
همانطور که داشتم این حرکت عجیب او را برای خودم تجزیه و تحلیل می کردم؛ صدایم زد: باران خانم!
به خودم آمدم و متوجه او شدم: بله؟
ـ حسابی رفتی اون تو، نه؟!
با بی حواسی نگاهش کردم، خزر کجا رفته بود؟!
ـ کدوم تو؟
خندید و پوست پرتقالش را گرفت: تو فکر!
سرم را به چپ و راست تکان دادم تا فکرهایم بیرون بریزند و حواسم بیاید سرجایش.
ـ ببخشید، حواسم نبود. خزر کو؟
با چاقو به اتاق پشت سرش اشاره کرد: رفت اونجا!
بعد چاقو را به سمت من گرفت: من فکر نمی کردم تو از من خجالت بکشی ولی... این اداها برای چیه؟
فکر کنم سرخ شدم، چون پوزخند زد.
ـ اینجا بودن من برات خیلی سخته؟
چی؟! ؟! ؟!
سرک کشیدم طرف اتاق، خزر هنوز نیامده بود.
ـ فکر می کردم اینجا بودن من برای شما سخته!
چاقو را به طرف سینه ی خودش گرفت: برای من؟ من فکر می کردم حالا می تونیم شریکی خوش بگذرونیم، من و تو می تونیم یه تیم باشیم!!!
چی؟! ؟! ؟!
ـ چی باعث شده فکر کنی منم مثل خودت از آزار و اذیت مردم لذت می برم؟!
یکی از ابروهایش بالا رفت و دیگری پایین آمد: نمی بری؟
خزر هنوز نیامده بود. هنوز فقط من بودم و بهزادنیا...
دست به سینه نشستم و سرم را بالا گرفتم: معلومه که نه!
ـ دروغ گو!
چی؟! ؟! ؟!
ـ الان به من چی گفتی؟
ـ گفتم دروغگو! یادت رفته اولین باری که من و تو همدیگه رو دیدیم، داشتی چکار می کردی؟
هاج و واج او را نگاه کردم: مثل بچه ی آدم نشسته بودم سر کلاس!
حالا هر دو داشتیم همدیگر را نگاه می کردیم، با تعجب...
ـ نخیر! اینجا کسی غیر از خودمون دو تا نیس، شجاعت داشته باش و راستشو بگو، تو نبودی که داشتی پژوی سفید اون مرتیکه علوی رو پنچر می کردی؟
دهانم از تعجب باز ماند، قبل از اینکه فکر کنم از دهانم پرید: تو دیدی؟
ریز خندید: تو منو ندیدی؟ وجدانا؟

اوایل ترم سه بودیم. ترم قبل، علوی به خاطر اینکه چادری نبودم و کمی هم در بحث های کلاسی پایم را از گلیمم درازتر کرده بودم، نمره ی پایانی تاریخ اسلام را دوازده رد کرده بود و من دنبال فرصتی بودم که حالش را بگیرم... آن روز خودم تنها پارکینگ پشتی دانشگاه بودم، صبح زود بود و هیچکس آن طرفها دیده نمی شد... به محضی که این کار را کردم، پا به فرار گذاشتم، تا در جلویی دویدم و تاکسی گرفتم. برگشتم خانه، حتی کلاسم را هم نرفته بودم.

ـ ندیدمت!
معین دوباره خندید و تاکید کرد: من دیدمت! خیلی ازت خوشم اومد!!! فهمیدم تو هم بچه ی باحالی هستی...
قبل از اینکه به تفاوت بین خودمان اشاره داشته باشم، و بعضی مسائل را برایش روشن کنم، مامان، خانم پیرایش و خزر از اتاق بیرون آمدند. معین از جایش بلند شد.
ـ حالش دیگه خوبه؟
ـ آره، فقط یه کمی بی حاله.
ـ می تونه بره بیرون؟
همه با تعجب به او نگاه کردند، من که هنوز گیج و منگ حرکت قبلش بودم.
معین لبخند مهربانی زد: می خوام اگه خانم ایزدستا اجازه بدن، بچه ها رو یه کوچولو ببرم بیرون.
می دانستم که مامان با این کار مخالف نیست، مطمئن بودم که دلش می خواهد ما برویم بیرون و حال و هوایی تازه کنیم ولی نظرش را درباره ی معین نمی دانستم.
مامان هم در مقابل لبخند زد.
ـ اگه خودشون بخوان من از خدامه!
عسل که انگار پرش را آتش زده بودند، بلافاصله از اتاق بیرون دوید، خزر هم فورا گفت: تو امتحان داری!
عسل خواست بنای گریه زاری بگذارد که معین رو به خزر کرد: یه ساعت هم نمیشه، گناه داره.
خزر به مادر و بعد به من نگاه کرد، انگار می خواست از نگاه مادر بفهمد ته دلش با رفتن او با معین راضی است یا نه، من از جایم بلند شدم: ممنون، من نمیام! (به تندی اضافه کردم) خیلی خسته ام، می خوام بخوابم.
مامان به من نگاه کرد و بعد رو به خزر گفت: تو برو.

خزر و عسل رفتند حاضر شوند و من رفتم به طلوع کمک کنم تا لباس بپوشد. حالش خیلی بهتر بود، با دیدنم خندید و موقعی که مانتویش را پرت کردم توی صورتش، در هوا گرفتش و اشاره کرد بروم جلوتر. کمی که جلو رفتم، دستم را گرفت، مرا کشید پایین و گونه ام را بوسید.

بچه ها با معین رفتند. معین نه به من تعارف کرد همراهشان بروم و نه حتی نگاهم کرد. دوباره مودب و آقا شده بود. فقط موقع رفتن برای یک لحظه برگشت و به من که دم در ایستاده بودم، چشمک زد.
به مامان و خانم پیرایش گفتم که می روم بخوابم. به اتاقم رفتم، روسری ام را از سرم کندم و نفس راحتی کشیدم. جایم را انداختم و چراغ را خاموش کردم ولی مهتاب چنان پرنور بود که تمام اتاق را روشن کرده بود.
در جایم دراز کشیدم و زل زدم به قرص بزرگ و درخشان ماه.
شبهایی مثل این دلم نمی آمد بخوابم. زل می زدم به ماه و در ذهنم قصه می ساختم و رویا می بافتم... در جایم غلت زدم، معین مرا از آن روز یادش بود؟! من حتی یک بار هم قبل از آن روز، در آمفی تئاتر، او را ندیده بودم.
دست ها و پاهایم را از تنم دور کردم و زل زدم به سقف؛ «خدا آخر و عاقبت ما رو تو این خونه به خیر بگذرونه...»


تا موقع آمدن بچه ها خوابم نبرد. صدای شاد و هیجانزده ی عسل را می شنیدم که چطور از کارهای معین حرف می زد و می خندید... حتی خزر هم با رضایت از گردش آن شب حرف می زد، بی اراده لبخند زدم و بعد لب هایم را گاز گرفتم.
درست موقعی که خزر در اتاق را باز کرد پتو را کشیدم روی سرم و چشم هایم را بستم.
ـ می دونم بیداری... خریت کردی نیومدی... خیلی خوش گذشت... پسره یه پارچه آقاس!
 

R0xanA

متخصص بخش گرافیک و مالتی مدیا

خزر پتو را از سرم کنار زد و من با شانه ام او را پس زدم: بذا بخوابم.
ـ چرا نیومدی؟
ـ از این پسره خوشم نمیاد.
همزمان پلک زدم، چشم های درشت خزر در تاریکی خیلی ترسناک شده بود.
ـ برعکس اون چیزی که تو تعریف کردی خیلی هم پسر خوبیه. نکنه اون حرفا رو زده باشی که الکی ذهنیت مارو خراب کنی و از این خونه بریم؟!
پتویم را از دستش کشیدم: چقدرم تو اهمیت دادی و به مامان گفتی! در ضمن یک کلمه اشم دروغ نبود.
چرخیدم و پشتم را به او کردم.
خزر بلند شد و ایستاد: خب شاید فقط با تو اینطوره! لابد اونم از تو خوشش نمیاد!
بله؟! هنوز دو ساعت هم از لحظه ای که اعتراف کرده بود من باحالم، نگذشته بود!
دهانم را باز کردم که خزر را از اشتباه دربیاورم ولی بی اراده گفتم: همون از شما خوشش میاد بسه، نمیخوام صد سال از من خوشش بیاد! با اون قیافه اش! زشتو!
ـ یه چیزی بگو که بش بیاد!
پتویم را کشیدم روی سرم تا بحث را خاتمه دهم: خیلیم زشته! من سیرتش رو دیدم شما صورتش! اونی که شما تو آینه می بینین من تو خشت خام می بینم!
مثل اینکه ماه تاثیر خودش را رویم گذاشته بود!!! خدا رو صد هزار بار شکر که خزر زیاد نکته سنج نبود.
ـ خیلی خب بابا! هرچقدر دلت می خواد ازش بدت بیاد، اون که لنگ خوش اومدن تو نیست.
بلند شد و از اتاق بیرون رفت. در را پشت سرش بست و من دوباره سرم را از زیر پتو بیرون آوردم و زل زدم به ماه. «راس میگه. واسه چی باید از من خوشش بیاد اصن؟ همه ی حرفاش نقشه بود. می خواد یه جور دیگه اذیتم کنه.»
پتو را کنار زدم، بلند شدم و از پنجره بیرون را نگاه کردم. مثل همیشه ماشینش رو به پنجره ی اتاق من پارک بود. زبانم را برایش بیرون آوردم: امکان نداره من خام تو بشم! من نمیذارم سرم کلاه بذاری (دستم را مشت کردم و کوبیدم لبه ی پنجره) نمیذارم!
جای یکی خالی بود که بپرسد حالا مثلا اگر معین سر من کلاه بگذارد در نهایت چه چیزی عایدش می شود؟! ولی خب هیچوقت در اینجور مواقع کسی نیست که این مسائل را به یاد آدم بیاورد.
تکان خوردن چیزی در باغ توجهم را جلب کرد. از سمت عمارت، در میان درختها، چیزی به این سمت می آمد. چشم هایم را تنگ کردم و تمرکز کردم روی آن نقطه، بهزادنیا را دیدم که قدم زنان، همینطور که چمن های زیر پایش را لگد می کرد، به سمت تخت فلزی رفت، روی آن نشست و بعد ناگهان دراز کشید... دست هایش را تا کرد، زیر سر گذاشت و زل زد به گردالی بزرگی که خدا آن بالا آویزان کرده بود.
جل الخالق! این پسر اصلا عقل درست و حسابی نداشت. هوا سرد نبود ولی برای اینکه کسی شب بیرون بماند ـ با یک لا تی شرت ـ به هیچ وجه مناسب نبود.
بی اراده دهان باز کردم که صدایش بزنم ولی به موقع جلوی دهانم را گرفتم. اگر می خواست با جان خودش بازی کند، من حق مخالفت نداشتم! هر کس مسئول زندگی خودش است... به قدر کافی عاقل و بالغ بود که بداند چکار می کند. لزومی به دخالت من یا کس دیگری نبود.
خزیدم توی رخت خوابم و پتو را زیر چانه ام بالا کشیدم. با سرخوشی در جایم غلت زدم و بهزادنیا را که به هر علتی به سرش زده و با ماه خلوت کرده بود، نادیده گرفتم... هیچ ربطی هم به آن روز صبح که مرا دور زده بود، نداشت! اصلا کارهای او به من چه دخلی داشت؟ مگر به خاطر من آمده بود بیرون؟!!


دوشنبه، روز بدون بهزادنیایی بود. آرام و بی دردسر... نه در دانشگاه دیدمش نه در خانه... حتی گلرخ هم که باز گرفتار یکی از خواستگاری های فصلی صنعتگر شده بود، یادی از بهزادنیا نکرد. زندگی روال طبیعی خودش را داشت و من بعد از ظهر را کامل در باغ گذراندم.
کتابم را برداشتم و رفتم بیرون زیر درخت نشستم، چقدر همه چیز عالی بود. در آن لحظه هیچ آرزویی نداشتم! هیچ... البته به جز اینکه طلوع دوباره به حرف بیاید، ما به خانه مان برگردیم و من بتوانم کتابم را چاپ کنم، خزر را شوهر بدهم و عسل را هم بفرستم یک جای دور و همه چیز مثل سابق شود!
فقط ماشین معین که تمام روز از جایش تکان نخورده بود، کمی فکرم را مشغول کرد. چند بار تا نزدیک خانه شان رفتم و سرک کشیدم ولی هیچ خبری نبود. هیچکس در آن خانه نبود.
از اهل خانه هم سراغش را نگرفتم، نمی خواستم کسی فکر کند معین برایم مهم است.
مگر مهم بود؟! فقط می خواستم مطمئن شوم شب قبل بخار نشده و به آسمان نرفته است!


سه شنبه ممکن بود بهترین روز هفته باشد. کلاس نداشتم، هیچکس هم خانه نبود، طلوع و عسل مدرسه داشتند و خزر برای پایان نامه اش می رفت دانشگاه. می توانستم تخت تا ظهر بخوابم و بعد هر کاری که دوست دارم انجام دهم.
موقع رفتن بچه ها به مدرسه، از سر و صدایشان بیدار شدم و سری به دستشویی زدم. برای اینکه خواب از چشمهایم در نرود، به صورتم آب نزدم و زود آمدم بیرون. موقع برگشتن به اتاقم، صدای مامان را شنیدم که چیزهایی را خطاب به من گفت، ولی به خاطر نق نق بی وقفه ی عسل ـ که خوابش می آمد و نمی خواست به خاطر ساعت ورزش به مدرسه برود ـ حتی یک کلمه اش را هم نفهمیدم. فرض را بر این گذاشتم که گفته زیاد نخوابم و حتما نهار بخورم و همین چیزها...
برگشتم به اتاقم و پهن شدم توی جایم، کمی خنک شده بود و رفتن زیر پتو عجیب لذت داشت... سرم به بالش نرسیده دوباره خوابم برد.


با صدای زنگ تلفن از خواب پریدم. برای چند لحظه گیج و منگ روی تشک نشستم و بعد ناگهان با فکر اینکه که از کلاس جا مانده ام، از جا جستم و مشغول لباس پوشیدن شدم. همینطور که تند تند تی شرتم را از تن در می آوردم و با دست لباس هایم را به هم می زدم تا مانتویم را پیدا کنم، به ساعتم نگاه کردم تا بفهمم چقدر وقت دارم... هی... هوشیاریم برگشت و یادم آمد که آن روز را کلاس ندارم... نفس راحتی کشیدم و دنیا دوباره به نظرم زیبا شد.
تازه متوجه زنگ تلفن شدم و همینطور که یک دستم از حلقه آستین تی شرت بیرون بود، پریدم وسط هال و گوشی را برداشتم: بله؟
ـ خواب بودی؟
مامان بود، خمیازه کشیدم، صدایم خشک و ناهنجار بود: ها.
ـ ها نه و بله. به عسل بگم به تو هم بگم؟
ـ واسه این زنگ زدی الان؟
به ساعت بالای اپن نگاه کردم، ده و سی دقیقه.
ـ نه، مگه صبح بت نگفتم زود بیدار شو، سوپ درست کن؟!
نگفته بود... گفته بود و من نشنیدم؟! شنیده بودم و فراموش کردم؟!
ـ متوجه نشدم، ببخشید.
ـ چرا انقدر حواس پرتی باران؟
ـ ببخشید دیگه. الان درست می کنم. تا طلوع از مدرسه بیاد آماده شده.
ـ برای طلوع نیس که...
ـ پس واسه کیه؟
تا دیشب که همه سالم بودند، صبح هم از صدای همه تندرستی می بارید.
ـ ببین خانم پیرایش دیشب زنگ زد گفت برای یه سمینار میره شیراز، معین مریضه تو خونه تنهاس. خودم می خواستم واسش سوپ درست کنم، ولی صبح دیر شد، نتونستم. حالا تو درست کن و براش ببر، باشه مامان جان؟
من برای معین سوپ درست کنم، تا خانه شان بروم، تا توی خانه! و کاسه ی سوپ را بگذارم جلوی دستش؟! نکند مامان انتظار داشت توی حلقش هم بریزم؟!
ـ من؟!
ـ چرا اینجوری میگی من؟ مگه می خوای آپولو هوا کنی؟! یه کاسه سوپ این حرفا رو داره؟
ـ به من چه؟! مامانش به فکرش نیس، من چرا خودمو به زحمت بندازم؟
مامان تقریبا جیغ زد: باران؟! این خانواده گردن ما حق دارن، اصلا حق هم نه، این بچه مریضه، تو خونه تنهاس، گناه داره!
ـ حرفشم نزن. نمی برم. پسره ی لندهور تو خونه تنهاس، من برم اونجا؟
صدای مامان خشن شد، قشنگ می توانستم صورت عصبانیش را تصور کنم. آب دهانم را قورت دادم، زیاده روی نکرده بودم؟!
ـ همین پریروز این لندهور خواهرتو برد بیمارستان و کمک حال جنابعالی بود. خوب بود اونم می گفت به من چه ربطی داره؟! خجالتم چیز خوبیه.
گوشی را کوباند روی دستگاه... زل زدم به گوشی سنگین توی دستم. صدایم را بالا بردم و با قاطعیت گفتم: نمی برم!
 

R0xanA

متخصص بخش گرافیک و مالتی مدیا

زل زدم به ساعت، ده دقیقه به دوازده، تا ساعت دوازده و نیم سوپ آماده می شد ولی من هنوز تصمیم نگرفته بودم برایش ببرم یا نه. علی الحساب سوپ را هم می زدم تا بعدا یک فکری بکنم.
می توانستم زنگ بزنم به خودش تا بیاید سهمش را ببرد. نه؟ ولی این که بدتر بود، می آمد آنجا می دید من تنها هستم، ممکن بود کاری دستم بدهد. اصلا نمی توانستم فکرش را بکنم که مرا توی خانه تنها گیر بیاورد. اصولا این پسر غیرقابل پیش بینی بود، نمی توانستم ریسک کنم.
دوباره به ساعت نگاه کردم، بعد به سوپ، می توانستم صبر کنم تا خزر بیاید، سوپ هم جا می افتاد.


ـ بله؟
ـ کی میای؟
همزمان که ناخن هایم را می جویدم، به ساعت نگاه کردم، دوازده و پنج دقیقه...
ـ علیک سلام.
ـ باشه، کی میای؟
ـ تا عصر اینجا کار دارم. واسه خودت تنها ناهار درست کن.
ـ کی خواس ناهار برات درس کنه؟! کارِت دارم، نمیشه زودتر بیای؟
ـ میگم تو از این معرفتا نداری، چی شده باز؟
ـ این یارو، معینه، سرما خورده، مامانش نیس، مامان گفته من براش سوپ درست کنم ببرم.
ـ خب ببر. مگه چیزی ازت کم میشه؟
ـ کم نمیشه؟ الان فک می کنه نوکرشم، من که بهت گفتم چه آدم از خود متشکریه. تو نمیای ببری؟
ـ باران یه ذره از اون مغز کپک زده ات کار بکش! من اینهمه راه بیام تا اونجا که یه کاسه سوپ واسه معین ببرم و برگردم؟ حالا یه بار یه کار خیری بکنی، به جایی برنمی خوره. مگه پریروز اون راننده ی شما بود؟
پایم را کوباندم زمین: ولی...
ـ بله؟ باشه... باران باید برم...
تق، به همین راحتی قطع کرد! هاج و واج زل زدم به گوشی!
چرا جوری رفتار می کردند که انگار وظیفه ام است؟!
مگر طلوع فقط خواهر من بود؟ حالا چون از بدشانسی آن روز من در خانه بودم، خانم پیرایش خانه نبود و به ذهن بهزادنیا خطور کرده بود که باید به من کمک کند، حتما من باید جبران می کردم؟
خدا نمی شد مهره های زندگی را جور دیگری می چیدی که من اینهمه با معین برخورد نکنم؟!


روی لبه ی اپن ضرب گرفتم، دوازده و ربع...
فایده ی اینهمه خواهر چه بود واقعا؟ حالا اگر می خواستم چیپس بخورم یا بستنی یا لواشک یا هر پدیده ی قابل خوردن دیگری، انگار پرشان را آتش زده باشی، سر و کله شان پیدا می شد... ولی وقتی کارشان داری انگار بو می برند و نمی آیند! اوف... عصبانیت مامان و دیدن قیافه ی نحس معین را در دو کفه ی ترازو گذاشتم... نه!
می توانستم فرض کنم که با کس دیگری به جز معین طرف هستم. فرض کردم مثلا چند سال گذشته، من برای خودم خانم خانه دار خوبی شده ام، دو قدم آن طرفتر از خانه ی من، خواهرم ـ مثلا طلوع ـ زندگی می کند. حالا مریض است و من می خواهم برایش سوپ ببرم. اینطور راحت تر بود... مگر قرار نبود به خاطر لطف آن روزش در حق طلوع، جبران کنم؟ می توانستم فرض کنم دارم این کار را برای طلوع انجام می دهم.
واقعا که جای سازمان مللی، چیزی خالی بود که مدالی برای اینهمه فداکاری و ایثار از گردنم آویزان کنند.
به ساعت دیواری نگاه کردم، عقربه ی ثانیه شمار از عدد دو گذشت... خب اینهم یک دلیل دیگر!
همیشه وقتی می خواستم کاری انجام بدهم یا تصمیمی بگیرم با عقربه ی ثانیه شمار در میان می گذاشتم، اگر در ربع اول بود، حتما آن کار را انجام می دادم و اگر در ربع سوم ـ بین شش و نُه ـ بود، نه.
مثل اینکه چاره ی دیگری نبود، باید با معین تنها رو به رو می شدم.
به سر و وضعم نگاه کردم، بلوز آستین بلند سرخابی پوشیده بودم و پیژامه ی صورتی با عکس گوسفند. در حالی که داشتم شلوارم را با جین مشکی عوض می کردم، به این فکر کردم که یک چادر گل گلی بپوشم، کاسه را بگیرم دستم، تا خانه شان بروم، عین دختر های همسایه ی داستانها با لپ های گلی و موهای بافته منتظر بمانم تا معین بیاید. او هم چشمهای محجوبش... نخیر، این سناریو اصلا مناسب نبود. چشم های معین هر چه که بود، محجوب نبود. سرم را تکاندم و دوباره یادآوری کردم که این سوپ را برای خواهرم می برم. برای اینکه بیشتر در نقش خیالی ام فرو بروم، رو به شبحی در اتاق خواب با صدای بلند گفتم: مامانی، تا من اینو ببرم خونه ی خاله و برگردم، شیطونی نکنیا! درو هم روی کسی باز نکن. نیام ببینم خونه رو بهم ریختیا!
روسری ام را برداشتم و انداختم روی سرم. محض اطمینان دوباره به ساعت نگاه کردم، ساعت دوازده و نیم بود و عقربه ی ثانیه شمار همان لحظه از عدد دوازده گذشت. قابلمه را گرفتم دستم و از خانه زدم بیرون.
دمپایی های خزر را پوشیدم تا حس خانمانه ی قویتری داشته باشم، دمپایی های سفید پاشنه دار؛ با سگکی به شکل گل بنفشه.

آهی کشیدم و به عمارت نگاه کردم، فکر نمی کردم زیاد حال بدی داشته باشد وگرنه مادرش چطور راضی شده بود او را به امان خدا بگذارد و برود؟! به نظرم مامان زیادی شورش کرده بود و خواسته بود همسایه ی مهربان بازی دربیاورد. این وسط من بودم که باید جور این نقش مهربان را می کشیدم. «خدایا من برای این احساسات ساخته نشده ام!»
پایین پله ها ایستادم و برای آخرین بار آه کشیدم، به خودم قوت قلب دادم و قول دادم وقتی برگردم خانه یک املت خوشمزه انتظارم را می کشد. البته یادآوری نکردم که زحمتش را خودم باید بکشم.

پشت در ایستادم و در زدم، مثل یک دختر خوب منتظر ماندم تا در را برایم باز کند. خبری نشد...
محکمتر در زدم: آقای بهزادنیا؟
باز هم خبری نشد، دستگیره در را پیچاندم و باز کردم. همچنان با بند انگشت به شیشه ی در ضربه زدم و بلندتر صدا زدم: آقای بهزادنیا؟
یک قدم گذاشتم داخل؛ هیچ خبری نبود، نکند رفته باشد بیرون؟ ماشینش که هنوز در حیاط بود... تا وسط سالن رفتم و اسمش را بلندتر صدا زدم. نخیر، نبود...
به جای اینکه خیالم راحت شود و برگردم، کنجکاو شدم که بروم جلو... تا پای پله ها رفتم. دفعه ی قبل که آمدیم خانه شان، بالا بود که مادرش صدایش زد. دستم را به نرده گرفتم، یک نگاه انداختم بالا، بعد برگشتم در باز ورودی را نگاه کردم. پایم را گذاشتم روی پله...
بالا یک راهروی دراز بود که سمت راستش یک پنجره ی بزرگ گرد داشت به ارتفاع قد من، که رو به رویش سکو بود و قفسه بندی کرده بودند دیوار را و پر از کتاب بود... ای وای، عجب جایی... بهشت کوچکی بود برای خودش، کوسن گذاشته و پرده اش را هم کشیده بودند. کتابی هم نیمه باز، چپه افتاده بود، یک قدم برگشتم سمت کتاب، ببندمش که یادم افتاد کجا هستم و چرا آمده ام... چرخیدم به سمت راهرو، در اولی اتاق کار بود، اتاق دومی اتاق خواب، مشخص بود که اتاق خواب معین نیست، لباس زنانه ای روی تخت افتاده بود، برای اتاق بعدی کمی مکث کردم، در زدم: آقای بهزاد نیا؟
جوابی نشنیدم و در را باز کردم...
این اتاق معین بود...
خودش هم افتاده بود روی تخت...
با صورتی خیس عرق و بالاتنه ی لخت...
لعنت!
 
بالا